ستاره‌های آسمانم! نور درخشان‌تان ازلی باد!

در کویر خلوتم نشسته بودم، صدای در زدنی خلوتم را به هم زده بود. آهسته به سمت در رفتم. در که باز شد، به ناگاه آسمان به خانه‌ام قدم گذاشت. متعجب شدم. از آن روز، دیگر من در آن خانه تنها نبودم؛ آسمان با خودش میلیون‌ها ستاره به ارمغان آورده بود. ستاره‌هایی که با پرتاب تیرهای خشمگین به سوی شیطان، محافظت می‌شدند؛ ستاره‌هایی که در پس پرده عفاف و حرمت، در حال رسیدن به مراتب مختلف رشد و ترقی بودند.

همیشه فکر می‌کردم اینان باید حداقل در حال گذراندن علوم عالیه‌ای باشند و یا شاید آسمان هفتم را هم پشت سر گذاشته باشند که چنین جذاب و درخشان هستند. تا امروز که به فکرم رسید از یکی‌شان بپرسم. وقتی به زبان آورد که تازه در حال رسیدن به دومین آسمان است، یکه خوردم اما نخواستم با خبر از تعجبم شود. ولی گویا چندان موفق نبودم.

به راستی این مطرب عشق عجب سوز و نوایی دارد! و من امروز از زبان این ستاره زیبا دریافتم که این‌ها افسانه نیست، داستان هم نیست، بلکه واقعیت است. شنیده‌ایم که خداوند نیازمندی‌های یک دانه را در خاک نهاده است، پاسخ حاجات و نیازمندی‌های ما را نیز در جان و وجود ما جای داده است. و این واقعیت پنهانی‌ست که در پس پرده ظاهرشان هویدا بود؛ واقعیتی که انجامش فقط از یک عاشق بر می‌آمد. به راستی که کبوتر توفیق و عشق بر شانه هر فردی نمی‌نشیند. و من مفتخرم که اینان ستاره‌های سرزمین من هستند؛ همان‌هایی که جنگل سرسبز دل و جان‌شان هیچ وقت کویری تاریک نمی‌شود. این‌ها دختران وطنم هستند. آه ای شب‌گرد عاشق! چشمان شب‌گرفته‌ام را آزاد کن. مرا راهی دیار ستاره‌های آسمانم کن. گوش کنید! انگار در خانه‌ی شما را هم کسی می‌کوبد…
ستاره‌های آسمانم! نور درخشان‌تان ازلی باد!