خاک خاکستری

[ms 2]

« این نوشته‌ها را آرام آرام بخوانید، اینجا همه‌چیز ساکت است، مثل عدم، نشانی از نفَس نیست، نشانی از سبزی گیاهی یا نگاهی یا جانی، باید آرام حرف زد، آرام خندید، آرام زندگی کرد و آرام مرد …»

آسمان اینجا، هوای اینجا، اکسیژن اینجا، درخت‌های اینجا، گل‌های اینجا و همه‌ی هست‌های اینجا با شرق فرق دارد. تن همه چیز با وطن فرق دارد. همه چیز و همه کسی هستند، اما، نیستد. نیستند و هستند. انگار کسی گفته است هیس. یک هیس ِ طولانی ِ طولانی. از آن هیس‌ها که مامان‌ها می‌گویند: «اگر صدایت در بیاید می‌کشمت. » و تو هم برای اینکه آن روی مامان خانمت بالا نیاید و زیارتش نکنی، بالاجبار هیس میشوی و محض نشان دادن ارادت کامل به ایشان، نفس هم نمی‌کشی. مثل وقتی زیر آبی و باید در نفس‌هایت صرفه‌جویی کنی. یا وقتی که روی خاکی و می‌خواهی کسی نداند «که» هستی … انگار اینجا همه‌ی چیز‌ها و همه‌ی کس‌ها با هم تبانی کرده‌اند. انگار قایم شده‌اند و کسی نباید از وجودشان باخبر شود … انگار روی همه چیز را سالهاست که پارچه کشیده‌اند و همه‌چیز خاک خورده است و اصلا خاک شده است. مثل خانه‌ای که صاحبش سالهاست که به آن دنیا باز گشته است و آنقدر بی‌کس و کار بوده است که کسی آستین بالا بزند و پنجره‌ای باز کند تا هوای تازه و بدون خاک از حوالی همه‌ی آن به جا مانده‌ها عبور کند و مردگی به پوسیدگی نرسد. خانه را که بگذاری بروی همین می‌شود!

این سکوت و این سکون، برای تو که از شرق آمده‌ای و شاید همیشه شلوغ بوده‌ای و صدا و هیاهو شده است یکی از عناصر تن و روحت خوشایند است. خاصه وقتی که کنار گوشت انواع و اقسام جیغ‌ها‌ی رنگی توسط بانوان و کودکان و مردانی که بوق ماشینشان زحمت جیغشان را می‌کشد، و برادرانی که فکر می‌کنند همه‌ی مردم شهر فقیرند و در خانه‌هاشان ضبط صوت ندارند، پس باید بیایند در خیابان و موسیقی‌های گوشکوبی صدقه کنند. آرام می‌شوی، سبک، رها و تهی. نتیجه می‌گیری نه باران ِپریشانی می‌بارد اینجا، و نه هجوم اضطرابی در بارش است تا تگری خیست کند…

و تو…

دچار خلسه‌ی بوف کوری می‌شوی. فکر می‌کنی برای اینکه از وجود هر چیزی مطمئن شوی باید لمسش کنی، و آنقدر توی دستهایت نگهش داری که دستت عرق کند و آن وقت مطمئن شوی که نه، هست، هست. مثل وقتی آنفولانزا گرفته‌ای و ته مریضی که می‌رسد و داری خوب می‌شوی، دچار نوعی گیجی و منگی می‌شوی و فکر می‌کنی دنیا با همه‌ی هیکلش خودش را رها کرده است درست روی سر تو. مخصوصا وقتی سرجمع خودت و لباسهایت با ارفاق بشود ۴۰ کیلو!

انگار همه چیز سیگار است که دارد دود می‌شود . و چیزی که تو می‌‌بینی از کس‌ها و چیز‌ها، دودی است که به ناز می‌رود به آسمانها… کم کم، دچار فلسفه می‌شوی. هم شرقش، هم غربش، هم اسلامی‌اش هم غیر اسلامی‌اش. سرمای پریشانی و لرز ِ نفهمیدن تک‌تک واژه‌هایشان [شما بخوانید فکرشان]، نگاهشان و نوع هستی‌شان هم، سر ِتک تک سلولهایت دست می‌کشند. محو می‌شوی، محو همه‌ی آن چیزهایی که با شرق فرق دارد و آنجا نیست. یا اگر هست طور دیگر هست، شاید مغرور هم بشوی برای تجربه و دیدن این همه چیزهای منتسب به پاریس، به خارج وطن. به، خارج!

[ms 3]

بعد هم دچار نوعی کلاس بشوی، دچار تغییر واژگان، فرهنگ، آداب، فلسفه، نگاه، دین، و هزار تا چیز دیگری که سالها بیخود با خود یدک می‌کشیدی. اینکه می‌گویم بیخود نه اینکه بیخود باشند، نه، چون بهشان ایمان نداشتی پس بی خود بوده‌اند، چون معلوم نیست چرا اصلا با خود می‌کشیدی. پس می‌شود بارکشی، می‌شوی بارکش، آدمی هم که به نسیمی رنگ به رنگ شود… [سه نقطه‌اش با شما و انصاف و کرمتان].

این جابجایی، از نوع جابجایی تن، از وطن به غیر، تو را دچار مقایسه می‌کند، یک پای نگاهت می‌شود تن وطنت و یک پای نگاهت هم می‌شود «کل و شی» خاک جدید،حتی چیزها‌یی که به عقل خود ساکنین آن بوم هم نرسیده است. از همان ثانیه‌های ابتدایی هم، خرده گرفتن‌ها از هر چه این سالها در شرق دیده‌ای آغاز می‌شود، که اکثر وقتها کار می‌کشد به تحقیر و ایراد گرفتن و این حال، پلک‌هایت را هم دچار می‌کند…

اینها هم خوب است هم بد، خوب است اگر تو را آدم کند به خاطر کاری که نکردی برای وطنت، به خاطر آنی که اگر همیشه هم نبودی اما گاهی می‌شدی: بی‌نظمی و بی‌قانونی و بی‌انصافی و تنبلی و خلاف و توقع بی‌جا و تخریب و بی توجهی و ناسزا و اسراف و طمع و زد و بند و بی‌سوادی و هزار تا چیز دیگر.بد است اگر «تو» را دو دستی تحویل  «از خود بیگانگی» دهد، غرق دنیای دیگری که تبدیلت می‌کند به مطیع و پیرو اندیشه‌های عاری از پرودگار، و آری به «دنیا» و «نه مذهب» و «نه دین» آدمهای بلوند و چشم رنگی. یک بیگانه‌پرست، مثل همان آفتاب پرست. آن وقت، از سر ِزنش پرچم چارقد پایین می‌رود و از قامت مردش پرچم صلیبی به نام کراوات بالا می‌رود. شراب جای آب را می‌گیرد و زبان جدید جای تک‌تک کلماتی که مادرت برای یادگیری دست و پا شکسته‌ی هر کدامشان بارها برایت دست زده است و ذوق کرده است که گویی بهترین روز زندگیش را می‌دیده است. و تو با چند ساعت تغییر زمانی وطن و خاک جدید، به بادشان می‌دهی، یعنی درست همان فاتحه خودمان. اینها که می‌گویم شامل همه نیست ها، اشتباه نکنید، اینها غالبند، روی این تشت آب را گرفته‌اند، پسشان بزنی وفادار زیاد است.

هر آدمی هم «یک» دفتر خاطره است، برای همین گاهی پراکنده میشود بین خاطره‌ها و خاطره‌هایش مثل شاپرک‌ها پراکنده میشوند دور و برش. لابلای صفحات که قدم بزنی آخرش پراکندگی می ماند، تصاویری که می‌آیند و تو را می‌برند در نقشی که داشتی و بعد تو می آیی بیرون، فیلم میشود، فیلم میشوی، سیاه و سپید و سپید و سیاه، رنگهای دور و نزدیک آور…..می شوی «حاصل»، می شوی «=» ، «+» ، «ـ». با همه ی خیره شدنها و آه کشیدنهای طولانی و مکث‌های طولانی تر و چین و چروکهایی که دنبال هر کدامش را که بگیری میرسی به یک کدام از آن صفحات….خاصه وقتی که یکی از اینها تهش و همه ی طولش همانی باشد که یک شبه تو را به همه جا رسانده است…

[ms 4]

دفعه‌ی اول اقامت ما سه ماه بیشتر نبود، در عالم مقایسه ماندیم، در شگفتی دیدن این همه بنای ظریف، هنر، نقاشی، معماری، نظم، قانون، طبیعت زیبا، سکوت و از همه آرامش‌دهنده تر نشستن‌های طولانی توی پارک و کنار رود و توی ایستگاه‌های مترو و اصلا هر جا که بشود نشست و مکان عمومی به حساب بیاید، بدون اینکه کسی آنقدر نگاهت کند که تو فکر کنی این آدم در رادیولوژی کار می‌کند یحتمل، چه هم جنس تو باشد چه غیر. می‌توانی طولانی بمانی و بروی توی خودت و کز کنی گوشه‌ای و فکر کنی تا ابد به همه‌ی دنیا، یا حتی کتابی را تا اول اول تا آخر آخر بخوانی، بدون اینکه کسی مزاحمت شود و زبانش به هزیان بچرخد و هزار جور صفت و لقب مرحمت کند، این تکه‌اش را خانم‌ها خوب می‌فهمند چه می‌گویم، خیلی خوب. پارک رفته‌اید دیگر، توی صف اتوبوس هم ایستاده‌اید دیگر، حتی اگر نخواسته باشید سوار شوید و آنجا هستید محض خاطر آن یکدانه صندلی که هست.

حالا اقامت اولیه ما آنقدر کوتاه بود و ما هم اینقدر کودن بودیم که دچار فلسفه و کاوش و حکمت و دیدن پس ماجرا نشدیم. فقط دچار مقایسه شدیم و تحسین همه‌ی بنا‌ها، و لذت از همه‌ی ساختمان‌هایی که انگار یک زن وسواسی معمارشان بوده و بنّاها هم، همه زن بوده‌اند که اینطور همه‌ی ساختمان‌ها هم قد همند، نه جلوتر از دیگری هستند و نه عقب تر. انگار یک خط کشیده‌اند و بهشان گفته‌اند همه پشت خط، بعد هم از جلو نظام. گاهی هم آدم را یاد آن خانوم مدیر عینکی توی «آن شرلی» می‌اندازد که انگار با آن نگاه و خط کشش روبروی آدم ایستاده و میزند روی دستش و با غیظ نگاهت می‌کند. تو هم حساب کار فی‌الفور دستت می‌آید و درست می‌شوی… جلوی درهایی هم که میشود پیاده‌رو من و تو، نه بالاست و نه پایین. وقتی هم که راه می‌روی فکر نمی‌کنی آمده‌ای بیرون شهر، هی باید پستی و بلندی‌های جور وا جور را طی کنی… همه  هم‌شکل، یک رنگ، سلیقه‌ی عباد و انیس و نقی هم بر نمی‌دارد. قانون می‌گوید اینجا حریم خیابان است. پس تو کاره‌ای نیستی. خانم و مادرت و بچه لوس ته‌تغاری ات هم نیستند. اینکه حالا تو دلت می‌خواهد جلوی در خانه‌ات را گرانیت سبز، قرمز، آبی کنی، بعد وسطش گل بکاری یا سبزیجات، آن هم چون پدر خدا بیامرزت آرزو داشته خانه‌ای از خودش داشته باشد و توی گرانیت‌هایش کشاورزی کند ابدا به ما دخلی ندارد. یا دلت بخواهد وقتی از در می‌آیی بیرون دومتر بیفتی پایین، یا بیچاره‌ای که می‌رسد به پیاده‌رو جلو خانه شما، مجبور باشد پاهایش را تا بنا‌گوش بالا بیاورد تا بتواند رد شود. مشکل خودت است. اینجا همه چیز حساب کتاب دارد، حتی نفس کشیدن!

[ms 0]

حالا، میان این همه بنا و غیر بنا، چند چیز علم مانده است در خاطر ما و بعد‌تر ها در اقامت طولانی‌مان هم شد الم ما….

                                                 ادامه دارد…

عکس: پرسا علوی (ف.ز)

۶ دیدگاه در “خاک خاکستری”

  1. سلام؛

    خیلی عالی بود و با قسمت اول مطلب تفاوت محسوسی داشت.

    به این همه هنر و توانمندی شما در توصیف محیط تبریک می‌گم.

    کاملا می‌شد چشمها رو بست و جای مسافر این قصه نشست و آجرهای به کار رفته در ساختمانهای پاریس رو لمس کرد.

    همینطور، سکوت پیاده‌روهای کنار رودخانه با توصیفی که شما داشتید، باید واقعا شنیدنی باشه…

    مشتاقانه منتظر مطالعه‌ی ادامه‌ی متن هستم.

    و اینکه آیا در مورد فرهنگ و رسوم فرانسوی‌ها هم برامون خواهید نوشت؟

    سربلند باشید.

  2. عکس اخری محشره، یک ضدنور از صبح گاهان پاریس و برج ایفل و خلوتی یک پیاده روی آرام و طولانی

دیدگاه‌ها بسته شده است.