در کویر خلوتم نشسته بودم، صدای در زدنی خلوتم را به هم زده بود. آهسته به سمت در رفتم. در که باز شد، به ناگاه آسمان به خانهام قدم گذاشت. متعجب شدم. از آن روز، دیگر من در آن خانه تنها نبودم؛ آسمان با خودش میلیونها ستاره به ارمغان آورده بود. ستارههایی که با پرتاب تیرهای خشمگین به سوی شیطان، محافظت میشدند؛ ستارههایی که در پس پرده عفاف و حرمت، در حال رسیدن به مراتب مختلف رشد و ترقی بودند.
نویسنده: چارقد
میخواهم زن بمانم
قرار بود مطلبی بنویسم برای مجلهشون. قول داده بودم و باید مینوشتم؛ آن هم برای کسانی که همکاری با آنها لذتبخش است. مهمانهای عزیزی از راه دور برایم رسیده بود. آقای همسر مهربان هم که طبق معمول تهران نبود. پسرکم سرما خورده بود. در این وضعیت، جمع کردن فکرم واقعا سخت بود. مهربان همسر که آمد یک مسافرت اجباری دو روزه رفتیم. و چند روز بیشتر برای نوشتن وقت نداشتم.
آواز دهل!
سلام
این یک مقاله نیست. یک گفتگوی ساده است که بیشتر جنبهی گزارش دارد و بر اساس واقعیتهایی است که خودم تجربه کردهام. با این حال ترجیح میدهم اسمش را حرف دل بگذارم.
بارها پیش آمده که با دوستانم در مورد زندگی و تحصیل و کار در یک کشور غریبه صحبت کردهام و مزایا و مشکلاتش را با هم مرور کردهایم اما شاید بد نباشد که نگاه دوبارهای به این موضوع بیندازیم و کمی منطقیتر و به دور از ملاحظات، شرایط را بررسی کنیم.
ترجیح میدهم بحث را با اصل مطلب یعنی دلیل خروج از کشوری که در آن متولد شدهایم شروع کنیم. همهی ما ایرانی هستیم. اینکه روی ایرانی بودن تاکید میکنم به دلیل اشاره به خوی ایرانی و شرقی است و حقیقت این است که خارج شدن از محیط امن و راحت وطن- با وجود تمام مشکلات، کمبودها و آسیبهایش- تصمیم سادهای نیست و این مشکل درست زمانی خودش را نشان میدهد که تمام دارایی و شغل و دوستان را از دست بدهیم و چشم باز کنیم و خود را در غربت بیابیم.
عروسک
دختر کوچولو چادر مادرش را کشید: مامان، ایجا، ایجا، از این علوسکا میخوام!
مامان چند لحظه دخترش را نگاه کرد، دستش را محکم در دست گرفت و به سمت قسمتی از فروشگاه اسباببازیفروشی رفت که عروسکها بودند. دختر کوچولو توی این فروشگاه بزرگ اسباببازی با دیدن این همه اسباببازی جورواجور به هیجان آمده بود. همینطور مادرش در انتخاب مردد مانده بود چه طور اسباببازیای بخرد؛ که انتخاب دختر کوچولو کارش را راحتتر کرده بود. هرچه در قسمت اسباببازیهای فکری این پا و آن پا کرده بود، قاب چشمهای دختر کوچولو هیچ وسیلهای را آن چنان تسخیر نکرده بود که قسمت عروسکها. مادر چند لحظه به کودکیهایش رفت و یاد عروسکهای پارچهای افتاد که مادرش برایش میدوخت. گردنشان شل و ول بود و سرشان همیشه به سمت پایین آویزان.
مادر دست دخترش را از دستش بیرون آورد و به دختر کوچکش اجازه داد بین قفسهها قدم بزند و انتخاب کند. دختر کوچولو متفکرانه شروع به راه رفتن کرد. دو دسته موهای بافتهی طلاییاش از روسری کوچکش بیرون آمده بود و با هر حرکت او بالا و پایین میرفت. سرانجام آن چشمهای گرد عسلی رنگ، روی چشمهای قهوهای رنگ عروسکی ثابت ماند. آن دو دسته موهای بافتهی طلایی هم آرام گرفتند. بالاخره تصمیمش را گرفت. سرش را به سمت مادرش چرخاند: از اینا! از اینا میخوام!
عمر دخترک و کتانیهایش
دخترک کولهپشتیاش را به دوشش انداخت و از در دانشگاه بیرون آمد. با مهشید خداحافظی کرد، موهایش را که از مقنعه بیرون آمده بود مرتب کرد، از خیابان رد شد. روی سنگفرش پیادهرو راه میرفت و موزائیکها را میشمرد. اینطوری میتوانست در حین راه رفتن کتانیهایش را ببیند. چقدر طول کشیده بود تا پولهایش را جمع کند و کتانیهایی را که به قول خودش All Star بود بخرد. حالا که به کفشهایش نگاه میکرد میدید چقدر دوستشان دارد…
بازگشت
دلش از همه دنیا و ما فیها گرفته بود، انگار یه کوه غم رو دلش انبار شده بود، بدون هدف تو خیابون پرسه میزد، حتی نمیتونست تشخیص بده که کجاست. سرش رو پایین انداخته بود و به حرکت بیهدف پاهاش خیره شده بود، یکقدم، دو قدم، سه قدم…، هر از گاهی که سرش رو بالا میگرفت و نگاهش تو نگاه کسی گره میخورد، کنجکاوی رو تو نگاهشون میخوند، میدونست که بعضیهاشون واقعا دوست دارن بدونن که این دختر، با این سر و شکل، چرا این قدر غمگین و افسرده تو خیابون پرسه میزنه.
مانتوی تنگ کرمرنگی تنش بود، شال شکلاتیرنگی نیمی از موهاش رو پوشونده بود، لاک قرمز رنگ دست و پاهاش از دور خودنمایی میکرد، و اون چیزی که بیشتر از همه نگاههای رهگذرها رو به طرفش جلب میکرد، چشمان گیرا و مهربونش بود. سیاهی چشماش به شفق میمانست و ابروهای آتشینش که از گزند دست آرایشگرهایی که تاتو رو تنها راه زیبا شدن ابرو میدونستن در امان مونده بود، بینی خوشتراشش زیر تیغ جراحی نرفته بود و گونههای بر آمدهاش اتاق عمل رو به خودش ندیده بود. اما دلش رو که کسی نمیدید، دلش رو که کسی حس نمیکرد، دلش میخواست هیچ کدوم از این زیباییها مال اون نبود، یه دختر معمولی و بیهیچگونه زیبایی بود، ولی آرامش داشت، آسایش داشت، از دست همه آدمایی که ازشون آزار دیده بود، و ازشون خسته بود.
این روزها که میگذرد…
گاهی وقتها زندگی برای ما آدمها آنقدر یکنواخت و تکراری میشود که فکر میکنیم از ازل همینطور بوده و تا ابد هم همینطور خواهد بود. در حالی که نمیدانیم تا همین ۵۰-۶۰ سال پیش، زندگی مادربزرگها و مادرانمان ۱۸۰ درجه با زندگی امروز ما متفاوت بوده است. گاهی که صحبت از قدیم میشود و مادربزرگم تعریف میکند که در یک خانه بزرگ قدیمی که هر خانواده یک اتاق در آن داشته، زندگی میکرده است، نمیتوانم تصور کنم که چطور میشود خانهای به آن شلوغی را با دیدگاهها و سلیقههای متفاوت تحمل کرد آن هم در شرایطی که من و برادرم با وجود اینکه هر کدام یک اتاق جداگانه داریم نمیتوانیم یک روز را بیدعوا و سر و صدا سپری کنیم. مادربزرگ میگوید: «آن موقع احترام بین اعضای خانواده حاکم بود. کسی روی حرف بزرگتر حرف نمیزد و دخترها هم که اصلا حرف نمیزدند!» وقتی صحبت از گذشته میشود، مادربزرگ دوست دارد ساعتها از آن حرف بزند و این بهترین فرصت است که ببینیم زندگی دختران ۷-۶ دهه پیش چگونه بوده است.
سر سوختهای که سبز شد
مادربزرگ اهل ورامین است. او دومین دختر یک خانواده ۸ نفری بود و به قول خودش عزیز دردانه پدر. او تعریف میکند: «آن موقع همه آرزو داشتند فرزندشان پسر بشود و اگر کسی دختردار میشد همه برایش دلسوزی میکردند و انگار که مصیبتی به او وارد شده باشد تسلیت میگفتند. خیلیها حتی اسم زن و دخترشان را صدا نمیکردند و به آنها ضعیفه و منزل و… میگفتند و اجازه نمیدادند آنها به تنهایی از خانه خارج شوند. اما پدر من از این دسته نبود و با اینکه ۵ دختر و یک پسر داشت، هیچ فرقی بین یکدانه پسرش با ما نمیگذاشت.» مادربزرگ به یاد آن روزها آهی میکشد و ادامه میدهد: «هر سال عید، پدرم دست مرا میگرفت و با هم به عید دیدنی میرفتیم. همه پدرم را شماتت میکردند که چرا با دخترت به اینطرف و آنطرف میروی و حتی بعضی میگفتند مگر سر سوختهات سبز شده است؟ اما پدرم به این حرفها توجهی نداشت و میگفت دختر و پسر نعمت خدا هستند و فرقی ندارند. بعدها که پدرم پیر و بیمار شد و من از او مراقبت میکردم پدرم میگفت کاش حالا اعضای فامیل اینجا بودند و میدیدند که دختر عصای دست آدم است یا پسر.»
وقتی دختران بخواهند…
سالها پیش وقتی صحبت از انتخاب دختر شایسته به میان میآمد ، ملاک این انتخاب فقط زیبایی بود؛ چیزی که خواست و اراده خود دختران در آن تاثیری نداشت. اما امروز اگر چه از انتخاب دختر شایسته خبری نیست اما دختران ایرانی در زمینههای مختلف زندگی به موفقیت رسیدهاند. از مدالهای رنگارنگ ورزشی گرفته تا رتبههای برتر کنکور و هنرنمایی در رشتههای مختلف. اما شاید بهتر باشد با زندگی و خصوصیات دختران موفق ایرانی از زبان خودشان آشنا شویم.
کاریکاتور
تفریح!
نگارخانه
وقتی من خودم را معرفی نمیکنم!
چند روز پیش به بهانهی موضوع این ماه نشریه وزین چارقد (به این میگویند نوشابه باز کردن برای خودمان!!!)، سری به شبکه جهانی اینترنت زدم؛ کلمه «دختر ایرانی» را جستجو کردم. تا حالا رفتهاید اطلاعاتی در مورد دختر ایرانی، پسر ایرانی، اصلا جوان ایرانی از اینترنت به دست بیاورید؟
آدمیزاد به هر چه منع شود، حریصتر میشود! میخواستم بگویم به خودتان زحمت ندهید، گفتم حالا فکر میکنید چه تحفهای هست! نه اصلا بروید یک سری بزنید. از این همه الطافی که نسبت به دختر و پسر و جوان ایرانی دارند، فیض اکمل ببرید!
در یک کلام زرد بازار است !!!
وقتی سرچ میکنید «دختر ایرانی»، نوشتهها و عکسهایی میآید که قبل از انسان بودن آدم، جنسیتش را میبینند. بابا یکی به این جماعت بیچشم و رو بفهماند، آدمها قبل از این که مرد باشند یا زن، آدمند. بدون هیچ قیدی! آدمِ تنها، آدمِ خالی، آدم… .
ادامه وقتی من خودم را معرفی نمیکنم!
خیلی دور، خیلی نزدیک
آنهایی که اهل خواندن روزنامهها و مجلات و نشریات و البته پیگیر وقایع اتفاق افتاده در کشور، آن هم از نوع سیاسیاش هستند – مهم نیست کدام جناحی باشید، مهم این است که اصولا در جریان باشید – نام او را در زمرهی منتقدین – به معنای نقد و تحلیل – به خوبی میشناسند. فاطمه رجبی، چهرهای شناخته شده در عرصهی سیاست. چهرهای که بهویژه در این دو سال اخیر اکثر ما در محکمهی – نمیدانم چقدر عادلانه ! – خویش گاهی او را تندرو و خشن و گاه محق و مقبول معرفی کردهایم. اما رسیدن به این که او ورای شخصیت کاملا سیاسی شناخته شدهاش چهرهی آرام و با محبتی دارد، اصلا سخت نیست. فاطمه رجبی، مثل همهی مادران و زنان ایرانی و هنوز (!) انقلابی کشورمان است. او آشپزی میکند، مایحتاج منزلش را خودش تهیه میکند و حتی کفشهای اعضای خانوادهاش را هم خودش واکس میزند. او به گیاهان و پرورش برگهای سبزشان علاقهمند است و رنگهای شاد را دوست دارد و البته در کنار همهی اینها که به عشق تعبیرشان میکند، کتاب میخواند و کتاب هم مینویسد. زن مسلمان خانهداری که اگر به دیدهی اغماض و دیدگاه فلان جناح و دسته نظارهگرش نباشیم میتواند الگوی خوب و مناسبی برای دختران مسلمان و هدفمند امروز و مادران آگاه فردا باشد. او همچنان در کنار علی و صادق – فرزندانش – و همسرش زندگی آرام و گرمی را میگذراند در جایی به نزدیکی ما… .