پسرم

«مرد جنگی که لباس گل‌دار نمی‌پوشد، زشت است جلوی مردم! هر روز لباس تمیز می‌کنم تنت ولی یک‏بار که می‌پوشی باز گُل‌گُلی می‌شود، گل‌های کوچک قرمز که به جای گلبرگ دایره‌های متحدالمرکز دارند. حالا یعنی چی رفتی نشستی آنجا به من می‌خندی، بچه که به حرف بزرگترش نمی‌خندد! گیرم که یک‌بار تنت زخم‌های زیادی برداشته باشد، خب حالا خیلی گذشته … بگذار بابات بیاید!»

…و دست‌های چروکیده زن، شیشه گلاب را روی سنگ خالی کرد.

در گلستان علم و ادب دختران چه خبره؟

گرچه دیر اما بالاخره نشستم به تماشای دست‌پخت تازه رامبد جوان، بعد از دیدنش دفتر یادداشتم را درآوردم، یک خط کشیدم وسط صفحه، این‌ورش «مثبت‌ها»، آن‌ورش «منفی‌ها»، شما هم به خواندن این صفحه از دفتر یادداشت من مهمان شوید:

ادامه در گلستان علم و ادب دختران چه خبره؟

خبر آمد خبری در راه است

در آستانه‌ی اتفاق‌های بزرگ، دل‌های کوچک دست‌پاچه می‌شوند. دل‌های کوچکی که هوس‌های بزرگ دارند، که بلد نیستند برای رسیدن به چیزی صبر کنند، می‌خواهند حقیقت را سریع و بی‌زحمت ببلعند.

اما اتفاق‌های بزرگ رمزگونه‌اند، ساده‌اند در عین پیچیده‌گی و پیچیده در عین ساده‌گی. فهم‌شان صبوری می‌خواهد، پاک شدن می‌طلبد. قدیم‌تر بیشتر این‌کارها رسم بود، امروز شتاب‌زده‌ایم و کم‌صبر، با آیینه‌هایی که با یک «آه» مکدر می‌شوند. فکر می‌کنیم وقت کم است و باید سریع باشیم، بعد در همین سریع بودن خیلی چیزها را از دست می‌دهیم و از چشیدن خیلی طعم‌ها باز می‌مانیم.

ادامه خبر آمد خبری در راه است

۲۷ از یک ماهِ ناتمام

کاش تو را دیده بودم. کاش جای آن زن بودم، یا نه، کاش از هرکجای تاریخ که بودم شتابان خودم را رسانده بودم در پیچ و خم کوه، وقتی که تو داشتی بالا می‌رفتی به چابکی خودت، وقتی که سنگریزه‌ها به قدم‌هایت بوسه می‌زدند، وقتی که ماه و ستاره‌ها از شوق انتظار آن اتفاق بزرگ در تب و تاب بودند.

شب بود یا روز؟ روز چندمی بود که مهمان غار بودی؟ چقدر با او حرف زده بودی؟ چه گفته بودی که این همه دلش را برده بودی؟ چه خواسته بودی که اجابتش چنین بود؟

ادامه ۲۷ از یک ماهِ ناتمام