جوانه می‌زنیم

[ms 0]

لوکوموتیوران، سرعت قطار را تنظیم کرد. سوت را کشید. نگاهی به آینه‌ی کهنه‌اش انداخت. لبخندی زد و یقه‌ی پیراهنش را مرتب کرد. سالها بی‌آنکه مسافرانش را دیده باشد، یا اینکه آنها او را دیده باشند، در این اتاقک کوچک نشسته و پیچ و خم‌ها را، گاهی با دلهره، گاهی ملایم، گاهی تند و سریع و گاهی آرام، یکی‌یکی، بی‌اینکه حتی ذره‌ای از ریل زیر پایش را جا بیندازد، پشت سر گذاشته است. مسافرانش، بی‌آنکه بدانند چطور غول آهنیِ تِرن، آنها را از بین صخره‌ها و جنگل‌ها و دشت‌ها به مقصد رسانده، عبور سریع مزارع و چمنزارها و شهرها را از پنجره به تماشا می‌نشستند.

حالا باید کمی می‌ایستادند. می‌ایستادند و تجدید قوا می‌کردند. می‌ایستادند و مسیر طی‌شده را نگاه می‌کردند. می‌ایستادند تا مسیر بعدی‌شان را بررسی کنند؛ نکند اشتباه آمده باشند، نکند جایی، گوشه‌ای، سرِ پیچی، سوزن‌بانی مسیر ریل را به‌خطا جابه‌جا کرده باشد و آنها تا انتها اشتباه بروند.

لوکوموتیوران پیاده شد…

***
خانواده‌ی چارقد، سال‌هاست با همراهی مخاطبان خوبش، در عرصه‌ی رسانه‌های دیجیتال و مخصوصا موضوع زنان، عفاف و حجاب، طی طریق کرده و مسیر پُر فراز و نشیبی را پشت سر گذاشته است. در این میان، سال ۹۰ به‌عنوان نقطه‌ی عطفی برای این مجموعه حساب می‌شود؛ از تغییر فرم این نشریه تا جذب و فعال شدن تعداد قابل‌توجهی از نویسندگان و همکاران تازه‌نفس و اتفاقات تلخ و شیرین و مهم دیگر.

در این میان، نیاز به تأمل در مسیر پیموده‌شده و بررسی نقشه‌ی راه پیش روی این نشریه‌ی الکترونیک به‌شدت احساس می‌شود. امیدواریم این تأمل پیش از تبدیل شدن به تعلل، زمینه‌ی تحکیم و تقویت بخش محتوایی چارقد را فراهم آورد. به همین منظور، به رسم ادب، از همراهان همیشگی‌مان رخصتی می‌خواهیم تا با توان مضاعف و از تاریخ اول اردیبهشت فعالیت‌هایمان را از سر بگیریم. یقینا در این مسیر مثل همیشه، پیشنهادها، انتقادها و نظرهای ارزشمند شما عزیزان می‌تواند راهگشای راه پُر پیچ و خم‌مان باشد تا محتوایی لایق دختر مسلمان ایرانی تولید کنیم. پس تا آغاز این تحول، و شروع تازه و متفاوت، با همین چارقد همراه باشید.

***
… دخترک درحالی‌که دست عروسکش را گرفته بود، به لوکوموتیوران نزدیک شد. سلام داد و پرسید: «یعنی رسیدیم؟» لوکوموتیوران لبخندی زد و گفت: «این ریل‌ها را نگاه کن. هر وقت این دو به هم برسند، ما هم به مقصد می‌رسیم». بعد زیر لب زمزمه کرد: «رفتن رسیدن است».

زنانِ کشمیر و مسئله حقوق انسانی

[ms 0]

این روزها خبر اعزام کاروان‌های بین‌المللی تحت عنوان «الی بیت‌المقدس» از آسیا، اروپا، آفریقا و آمریکا برای آزادی قدس، رژیم صهیونیستی را دچار تنگنا کرده است.
کاروانی که وجه مشترک همگی‌شان، ضدصهیونیستی‌بودن آنهاست از ۱۰۰ کشور دنیا. از مذاهب گوناگون به سمت قدس حرکت کردند تا مساله آزادی قدس شریف را از طریق همراهی نمایندگان افکار عمومی سراسر جهان در افکار عمومی دنیا برجسته کنند.
گروه آسیایی که نماینده ۲۰ کشور را همراه خود داشت، هفته‌ی گذشته وارد ایران شد، حضور دختران و زنان آسیایی با چنین ذوق و اشتیاقی برای حمایت از فلسطین برایم هیجان‌برانگیز بود، مدام دنبال وقتی بودم تا بتوانم با آنها گفتگویی داشته باشم، در بین صحبت‌هایم با دختران کاروان «الی بیت‌المقدس»، با دختری آشنا شدم بنام «انشاء ملک» از کشور کشمیر، دختر خیلی خوش‌ذوق و بازیگوشی بود اما بعد از اتمام مصاحبه، پشت این چهره‌ی خندان چیزی ندیدم جز یک دنیا غم! همان اندوهی که باعث شده بود دست به نوشتن کتاب «زنان کشمیر نیستند» بزند.

[ms 1]

خودتان را برایمان معرفی میکنید؟
من انشاء ملک از کشور کشمیر هستم، کشوری که سالهاست آرزوی استقلال را دارد. در همین کشور بدنیا آمدم و بزرگ شدم و الان دانشجوی رشته علوم اجتماعی و مطالعات جنسیتی هستم.

اسم کتاب‌تان برایم جالب بود، «زنان کشمیر نیستند»؛ دوست داریم از انگیزه نوشتن کتابتان برایمان بگویید؟
مشکلات زیادی در بین زنان کشور من وجود داشت، تحقیق کردم تا پی ببرم ریشه این مشکلات در چیست؟ و برای چه زنان کشور من در این وضعیت به سر می‌برند و از حقوق انسانی خود برخوردار نیستن!

در این کتاب چه چیزی را مورد بررسی قرار دادید؟
همانطور که می‌دانید کشور من سالهاست در کشمکش دو کشور هند و پاکستان قرار گرفته و هر کدام ادعای مالکیت کشور من را دارند، تا جایی که در سال ۱۹۸۹ جنگی بین هند و پاکستان بر سر کشور من یعنی کشمیر اتفاق می‌افتد که نهایتا بیش از ۴۷ هزار نفر کشته می‌شوند و هزاران زن کشمیری در جریان این جنگ بی‌عفت می‌شوند. و الان کشور من تحت سلطه هندوستان است، زنان ما اجازه فعالیت ندارند، و با کوچکترین فعالیت ضد هندو ها سالها زندانی می‌شوند، بدون اینکه ملاقات‌کننده ای داشته باشند. برای همین در مورد شرایط زنان کشورم نوشتم، اینکه در چه شرایطی به سر می‌برند و با چه مشکلاتی روبرو هستند. اینکه چطور سعی می‌کنند زندگی‌شان را حفظ کنند و با چه تلاشی با شرایط موجود کشور مقابله و مقاومت می‌کنند.

[ms 2]

با این اوضاع، مانعی برای انتشار کتاب‌تان در کشمیر نداشتید؟
من کتابم را در کشمیر منتشر نکردم. بلکه در آلمان منتشر کردم. چون هیچ آزادی در کشورم وجود ندارد تا بتوانم براحتی کتابم را چاپ کنم و اگر انتشار کتابم در کشمیر صورت می‌گرفت حداقل دو سال زندانی می‌شدم.

چاپ کتابتان در کشور آلمان با چه بازخوردهایی روبرو بود؟
بازخورد خیلی خوبی نسبت به کتابم چه از طرف زنان آلمانی و چه از طرف زنان کشمیری مقیم آلمان بوجود آمد. ولی متأسفانه هیچ اتفاق خاصی در کشمیر بخاطر این قضیه نیفتاد و نتوانستم آن کاری که میخواستم را برای زنان کشورم انجام دهم.

با توجه به وضعیت کشورتان، باز هم قصد ادامه فعالیت‌هایتان در دفاع از حق زنان کشمیری را دارید؟
کار من یک تلاش خیلی کوچکی بود در مقابل آن مشکلات بسیار بزرگی که در کشمیر وجود دارد و مطمئنا تلاشم را ادامه میدهم چون من به عنوان یک زن مسلمان مسئولیتم این است که در کشورم، تغییری ایجاد کنم. مشکل کشورم بحث انسانیت است که مردم من از حقوق انسانیت خودشان محروم هستند.

دوست دارم نظرتان را در مورد ایران و زنان ایرانی بدانم.
من بطور کلی به ایران احترام می‌گذارم. ایران و دولت ایران بعنوان دولتی که پیشرو در مسائل حقوق بشری هستند و در مقابل بی‌عدالتی ها ایستادگی می‌کند، برای من قابل ستایش هستند و این ایستادگی و مقاومت‌شان را دوست دارم. و به زنان ایرانی احترام می‌گذارم، چون زنان مقاوم و باتقوایی هستند و زنان کشمیری به زنان ایرانی مثل یک سمبل قدرت نگاه می‌کنند.

[ms 3]

با توجه به اینکه شما اولین‌بار است به ایران سفر میکنید و با زنان ایرانی برخورد دارید، برایمان جالب است بدانیم نگاه‌تان به ایران قبل و بعد از سفر چقدر تفاوت کرده است.
من همان نگاهی که قبل از سفر به ایران داشتم را دارم، فرهنگ ایران و کشمیر خیلی شبیه به یکدیگر است. چون این ایرانی‌ها بودند که اسلام را به کشمیر بردند. همچین برای مردم کشمیر زنان ایران خیلی جایگاه بالایی دارند و زنان ایران را همیشه در درجات بالا و کسانی که همیشه در همه عرصه‌ها پیشرو هستند می‌بینند و ما بعنوان یک الگو به آنها نگاه می‌کنیم.

وقتی شما کمی از وضعیت کشورتان برایمان گفتید، این سوال برایم ایجاد شد که شما با چه انگیزه‌یی همراه با کاروان الی بیت‌المقدس به سمت فلسطین راهی شدید در حالی که زنان کشور شما نیز مانند زنان مظلوم فلسطین از حقوق انسانی خود محروم هستند.
من به این کاروان پیوستم برای اینکه مردم را ملاقات کنم و به آنها بگویم که کشور من که نزدیک کشور خودشان هست مثل فلسطین اشغال شده و با آنها در مورد مظلومیت مردم کشمیر برایشان صحبت کنم وبگویم آنها هم باید به وضعیت کشور من فکر کنند، همچنان که باید به فلسطین فکر کنند. من با سفرم به فلسطین و مشاهده‌ی مظلومیت مردم و زنان آن میخواهم به قدرت و نیرویی دست پیدا کنم تا بتوانم با آن نیرو هم برای مردم ستمدیده فلسطین کاری بکنم و هم برای کشور فراموش شده‌ی خودم کشمیر و یک نقطه مشترک بین مردم کشمیر و فلسطین وجود دارد و آن هم چیزی نیست جز مقاومت!
لحظه لحظه‌ی پشت‌صحنه‌ی کاروان «الی بیت‌المقدس» را می‌توانید از این لینک دنبال کنید.

بهار چارقد

[ms 0]

خانم‌ها و آقایان چارقد!
نوشتن یادداشتی کوتاه به عنوان تشکر از زحمات شما در یک سال اخیر سخت است.
اینکه ده‌ها نفر از دوستان خوب در یک سال گذشته و البته سال‌های قبل، چارقد را سایت خودشان می‌دانستند، همچون مادر و پدری دلسوز برایش حرص و جوش می‌خوردند و گاهی بخاطر همین دلسوزی به زحمت‌کشان اصلی تندی هم می‌کردند…
اینکه بدون چشم‌داشت مالی و اغلب دریافت هیچ حق‌الزحمه‌ای از کدبانوگری گرفته تا مصاحبه و گزارش‌های زیبا و خواندنی برایمان ارسال می‌کردند…
همه و همه جایی برای نوشتن تشکر از سوی مدیرمسئول باقی نگذاشته است. چرا که بارها و بارها با کلمات محدود تشکر و قدردانی بازی کردم و کنار هم چیدم اما به هیچ‌وجه نتوانستم بخش کمی از این‌همه بزرگواری را جبران کنم.

چارقد یک سال شیرین را پشت سرگذاشت. سالی که با تحول بزرگ در ساختار و گرافیک همراه بود و هم‌اینک بازشدن صفحه چارقد مقابل چشمانمان غرور و افتخار خاصی به دنبال دارد.
لازم می‌دانم در آستانه تحویل سال و عید نوروز از زحمات همه عزیزان همکار بویژه سرکار خانم ملاتبار که با زحمات شبانه‌ىروزی خود چارقد را به مرحله اوج رسانده‌اند تقدیر و تشکر کنم.
توفیق دارم در این روزهای خوب و به‌هنگام تحویل سال‌نو در مدینه منوره دعاگوی همه عزیزان و همراهان چارقد باشم.
برای مغفرت و شادی روح سرکار خانم مرضیه‌پژمان‌یار در این مکان شریف دعا می‌کنم.
سالی زیبا و همراه با موفقیت‌های شیرین برای همه آرزومندم.

احمد نجمی
مدیرمسئول

مُلکِ خراسان، میزبانِ ماه

[ms 0]

بهار آمده و ما ثروتمندترین مردم زمین شده‌ایم با شهری که آفتاب در سینه دارد و میزبان ماه است. روز اول بهار به شوق گنج بزرگی که اینک در شهرمان است، راهی حرم می‌شویم، من و مادرم. مادرم که دم عید، ماهی‌های تنگ دلش دائم بالا و پایین می‌پرند و منتظرند.

زمانی که کش می‌آید، ثانیه‌های دوست‌داشتنی که در راه هستیم و از پشت شیشه‌های اتوبوس شهر را نگاه می‌کنیم: گل‌ها را، رنگ‌ها را و نقش چهره حضرت ماه روی کاغذهایی که دست مردم است؛ مردم مشتاق؛ مردم دل‌تنگ…
ثانیه‌های دوست‌داشتنی که باید در بین دیگر زائرین ایستاد و منتظر ماند تا بعد از بازرسی برویم سمت رواق امام‌خمینی، جمعیت زیاد است و گشتن تک‌تک مان زمان می‌برد و ما سرود می‌خوانیم برای رهبرمان حضرت ماه: سید علی‌خامنه‌ای؛ دلبر دلم …
امسال می‌شود دومین سالی که آسمان همکاری نمی‌کند، هوا سرد می‌شود و باید برویم رواق مکانی با فضای کم‌تر نسبت به صحن و تقسیم ناعادلانه فضا بین زنان و مردان، به‌طوری که هیچ راهی برای دیدن حضرت آقا وجود ندارد ولی از حق نگذریم مزیت‌هایی هم دارد: چلچراغ‌هایی که سقف را تزیین کرده‌اند و پر از گنجشک‌اند! و در میان شعارهایی که بیشتر حالت شعر دارند و نیمی‌اش را زنان می‌خوانند و نیمه دیگر را مردان، در میان همهمه‌ها و شلوغی و آدم‌هایی که از گرما و فشار جمعیت حالشان بد شده؛ می‌توان میان چلچراغ‌ها گم شد، میان بی‌تابی گنجشک‌ها، می‌توان …

برتری دیگری هم دارد برای ما که با هزار راز دل و مشکل می‌آمدیم حرم تا طلوع ماه را ببینم و با آن چهره پر از آرامش و لبخند پر از امید، همه سختی‌ها را فراموش کنیم و سبک بشویم، پرواز کنیم … اما حالا به لطف سردی هوا فهمیدیم نه تنها چهره رهبر که صدای گرمش هم راز حیات است و آدم را پر پرواز می‌دهد. بهار آمده و ما با طلوع ماه و داشتن آفتاب، دیگر چیزی از خوشبختی کم نداریم، ثروتمندترین مردمان زمینم…

حیف باشد که تو در خوابی و نرگس بیدار

[ms 0]

۱- یا مقلب‌القلوب والابصار…
چشمان ما بسته بود. راستش را بخواهید، چشمانمان را بسته بودند و تلاش هم نمی‌کردیم برای رهایی از این گمراهی و تاریکی.

۲۵۰۰ سال چشم‌هایمان را بسته بودند و بسته بودیم و نمی‌دانستیم زندگی در سایه یک حکومت مبتنی بر عدالت، مهربانی، آرامش، آسایش، امنیت و اسلام عزیز چه لذتی دارد. نمی‌دانستیم اجراشدن قوانین الهی در جامعه چه ثمرات و برکاتی برای ما دارد. نمی‌دانستیم و باور نداشتیم که می‌توانیم روی پای خودمان بایستیم و وابسته دیگران نباشیم. نمی‌دانستیم این خطکشی جهان اول – جهان سوم یک دروغ بزرگ است که تحت پوشش قشنگ «کشورهای توسعه یافته – کشورهای در حال توسعه» به ما ارائه کرده‌اند. باور نداشتیم که می‌تواند اسلامی و الهی بود و پیشرفت کرد؛ پیشرفت علمی، سیاسی، اقتصادی، اجتماعی، ورزشی و غیره. نمی‌دانستیم لذت حلال هم وجود دارد و برای بهره‌مندی از نعمت‌های دنیوی پرودگار، اصلا نیازی نیست خودمان را به گناه آلوده کنیم.

نمی‌دانستیم… نمی‌دانستیم… نمی‌دانستیم تا اینکه خداوند قلب ما را محل انقلاب قرار داد و چشم‌هایمان را باز کرد. چشم‌ها که باز شد، روح‌الله را دیدیم؛ عظمت و نورانیت روح‌الله، قلب ما را مشمول انقلاب الهی کرد و شد آنچه باید می‌شد.
ای تغییر دهنده قلب‌ها و دیده‌ها، این انقلاب را از رحمت تو داریم.

 

۲- یا مدبر الیل والنهار…
انقلاب که پیروز شد، تازه فهمیدیم چه کرده‌ایم؛ چه ساختار عظیمی را با پشتوانه چند هزار ساله برهم زده‌ایم و می‌خواهیم آرمانشهر انسانی مبتنی بر الهیات را برپا کنیم. دشمنی‌ها تازه شروع شده بود: تحریم، ترور، جنگ مسلحانه، جنگ روانی و رسانه‌ای، تجزیه‌طلبی، اختلاف افکنی، دروغ‌پراکنی و غیره. چه کنیم با این هجمه عظیم؟ جبهه‌های جنگ تحمیلی را دریابیم یا سنگرهای مباحثات دانشگاهی را پر کنیم؟ اگر نبود نفس قدسی روح‌الله کبیر که با گوشه چشم‎‌هایش راه راست و درست را به ما نشان بدهد، چه می‌کردیم؟ مجلس اول و دوم و سوم و n‌ام، دولت اول و دوم و سوم و n‌ام را با آن همه کشمکش و دعوا و خیانت چه کسی اداره کرد؟ وقتی رجایی رفت، باهنر رفت، مطهری رفت، بهشتی رفت، مفتح رفت، حاج احمد آقا رفت، کاظمی رفت، صیاد شیرازی رفت، شوشتری رفت، چه کسی سنگرهای اعتقادی و اجرایی میهن را سرپا نگه داشت و نگذاشت این علم عدالتخواهی که به همت مردم و رهبری حضرت روح‌الله برافراشته شده بود، بر زمین بیفتد؟ روز و شب چگونه گذشت و به ۳۳ سالگی انقلاب رسیدیم؟
ای تدبیر کننده امور شب و روز، تدبیر مناسبات این انقلاب را از حکمت تو داریم.

[ms 2]

۳- یا محول الحول والاحوال…
حالمان خوب نبود. انقلاب کرده بودیم و ساختار یک نظام سیاسی مبتنی بر اسلام را هم تدارک دیده بودیم اما رسیده بودیم به دوره‌ای که به جای جهاد، از نوشیدن جام زهر هسته‌ای سخن می‌گفتند؛ از مجوز و مشروعیت راهپیمایی حتی علیه خدا می‌گفتند، از غیرانسانی بودن حکم الهی و شرعی قصاص می‌گفتند؛ غیرت دینی را تعصب کورکورانه می‌خواندند و ترویج فرهنگ شهادت را خشونت‌طلبی معرفی می‌کردند؛ در مجلس شورای اسلامی، قوانین ضداسلامی تصویب می‌کردند؛ در دولت اسلامی، اشپزخانه وزارت کشور غذای گرم آشوبگران را مهیا می‌کرد… باورمان نبود ز بد عهدی ایام که قصه پرغصه مدعیان اصلاحات و منادیان استحاله هویت اسلامی به پایان برسد اما خورشید سوم تیر حسابی باورهای یخ‌زده ما را آب کرد.
ای متحول کننده حالات و احوالات، تحول از تاریکی به روشنایی و بازگشت به آرمان‌های امام را از محبت تو داریم.

۴- حول حالنا الی احسن الحال…
اما این پایان کار نیست. انقلاب ما انقلاب حداقل‌ها نبود. ما به تشکیل حکومت اسلامی که قانون اساسی‌اش مبتنی بر اصول اسلامی باشد، کارگزارانش مسلمان و معتقد باشند و حداقل‌های دینی در جامعه پیاده شود راضی نیستیم. انقلاب ما بخشی از آرمان ما بود و هست خواهد بود. ایران قرار است مبدا تشکیل آن آرمانشهر – مدینه فاضله – پارادایس (لاتفاوت بینهما، چه فرقی می‌کند که اسمش چه باشد؟ مگر غیر از این است که حرف همه پیامبران الهی یک چیز بوده است؟ ان الدین عندالله اسلام) باشد و ما فقط این توفیق را داشته‌ایم و در واقع این نعمت الهی شامل حال ما شده که کلید آغاز این پروسه در دست ما باشد.

[ms 3]

به اطراف نگاه کنید؛ صدای «قولو لا اله الا الله تفلحوا» را بشنوید؛ از لیبی، از بحرین، از یمن، از مصر، از عربستان، از تونس. عطر دل‌انگیز انقلاب ما خیلی وقت است که دل مردم جهان را برده است. عطر خوشبوی انقلاب اسلامی جرقه خروش نهایی را زده است. گذشته سرخ ما در کربلا، اکنون خون مسلمانان را به جوش آورده و مردم ایثار می‌کنند تا به آینده سبز ظهور مهدی (عج) برسند. راه سخت است و خون باید داد اما امید داریم به مدد الهی؛ خون برادران و خواهران بحرینی ما به امید «و نرید ان نمن علی الذّین استضعفوا فی الارض و نجعلهم ائمه و نجعلهم الوارثین» بر زمین ریخته می‌شود. حیف است که در این بهار، بوی بهار اسلامی در ایران عزیز ما نپیچد. به قول سعدی: « تا کی آخر چو بنفشه سر غفلت در پیش/ حیف باشد که تو در خوابی و نرگس بیدار.»
ای پرودگار عالم، حال ما را به بهترین حالت تغییر بده.
پس بنویس از سرخط: خدایا، بدی حال ما را به خوبی حال خود تغییر بده؛ اللهم غیر سوء حالنا به حسن حالک.

آنچه یافت می‌نشود، آنم آرزوست

[ms 0]

یه هفته‌ست نسیم هر دو فقره پاش رو کرده توی یه کفش که «باید باهام بیای خرید». این نسیمی که میگم، دور از جون نسیم، گردباد میشه وقتی توی بازار می‌وزه! یعنی وقتی عزم خرید می‌کنه، نصف بازار رو با خودش جارو می‌کنه می‌بره خونه! با اینکه می‌دونه من اهل خرید نیستم و این دعوت یه جورایی برام «قورباغه‌ات را قورت بده» ست، ولی قبول می‌کنم.

راه افتادیم توی خیابون ولیعصر. حتی یه دونه مغازه رو جا نمی‌ندازه! از طلا‌فروشی تا بوتیک و حراج لوازم خانگی، همه رو به قدومش مزین می‌کنه.

میگم: «نسیم جان! ما الان اومدیم چی بخریم؟ مثلاً من مانتو میخوام. حالا شما دقیقاً چی نیاز داری؟» میگه: «مگه دقیقاً باید چیزی لازم داشته باشم که بیام خرید؟!» همچین حق‌به‌جانب اینو میگه که انگار داره در مورد قانون دوم نیوتون صحبت می‌کنه!

با شنیدن این جمله‌ی قصار، سعی می‌کنم سکوت رو رعایت کنم که نسیم راحت به بازدید (!) علمی‌ش برسه. بعد از چند دقیقه بازارنوردی، به مانتوفروشی می‌رسیم. مدل‌هاش یه کم «مختصر و غیرمفید» هست، یعنی اینا اصولاً با کمترین استفاده از پارچه دوخته شده‌اند. گویا قدیما مانتوها سه متر پارچه می‌برده، جدیداً نیم متر، شایدم بیست‌وپنج سانت! ولی خب میرم یه نگاهی بندازم؛ به قول روشن‌فکرا (!) یه نگاه حلاله.

نسیم مثل غزال تیزپای تیم امید یه مانتو رو برمیداره و میره به سمت اتاق پرو. منم کشون‌کشون با خودش می‌بره که به عنوان قفل در عمل کنم. بد نبود گاهی آدم به تکنولوژی‌های ساخته‌ی دست بشر اعتماد می‌کرد. مثلا همین قفل در! والا…

بعد از چند دقیقه میگه «ببین خوبه؟» نگاه می‌کنم، میگم «جان دل! دکمه‌هاش داره در میره، می‌تونی راحت نفس بکشی؟!» در رو می‌بندم و به فروشنده اشاره می‌کنم که یه سایز بزرگ‌تر بیاره. فروشنده ذوق‌زده میاد سمت اتاق پرو. از بالای دست من، در رو گرفته؛ اون بکِش، من بکِش! با تعجب میگم: «چی‌کار می‌کنید آقا؟» میگه: «میخوام ببینم توی تنش چه جوریه؟» در حالی‌که چشمام داره از شدت عصبانیت میفته کف مغازه میگم: «بیخود! من دیدم، کافیه! شما بفرمایید!» انگار انتظار داشت بگم: «بفرما داخل، دم در بده!». غرولندکنان دور میشه. به نسیم میگم: «اگه شوهرتم همراهت بود می‌خواست مانتو رو توی تنت ببینه؟!» با خنده میگه: «بعضی از مردا، روان‌شون پاکه!»، میگم: «روان‌شون از پاکی، پاکه!!».

با چهره‌ای حامل انواع و اقسام اخم‌ها که از صد فروند فحش بدتره، دست خالی از مغازه‌ش میایم بیرون. همون‌جوری اخمالو دارم کنار نسیم راه میرم که یک قواره آقای خوشحال از روبرو میاد و میگه: «اخم نکن، بهت نمیاد، اون‌وقت…!» رد که میشه انگار نسیم از ضامن خارج شده باشه، از خنده منفجر میشه…

به روسری‌فروشی که می‌رسیم نسیم خیمه می‌زنه روی پیشخون و مثل قحطی‌زده‌ها زل می‌زنه به روسری‌های رنگارنگ. دروغ چرا؟! خب منم دلم یکی خواست. برش می‌دارم، همین‌جوری میندازم روی سرم که ببینم رنگش به رنگم میاد یا نه! آقاهه میگه: «این‌جوری که معلوم نمیشه، باید جدا سرت کنی.» میگم: «اتاق پرو کجاست؟» میگه: «ای بابا! روسری که دیگه اتاق پرو نمیخواد.» البته همچین بیراه هم نمیگه؛ ما در حوزه‌ی پرش از خطوط قرمز بی‌مانع رکوردهای خوبی داریم و اگه دوستان همت کنن چیزی نمونده تا قهرمانی در این میادین! همین روزاست که اروپا رو هم کنار بزنیم حتی! میگم: «حالا که بیشتر فکر می‌کنم می‌بینم منم روسری نمیخوام.» نسیم با کلی ورانداز دو تا برمی‌داره.

[ms 1]

شلوار جین سالم و نو (!) هم کمیاب شده ها، فکر کنم باید محافظان محیط زیست رو در جریان بذارم که مواظب این گونه‌ی نادر باشن! نسیم یه دونه از اینا که بعضی جاهاش نخ‌نماست برمی‌داره. میگم: «شما که داری هزینه می‌کنی، یه سالم‌شو بخر خب!» یاد یکی از بچه‌های فامیل افتادم، که با این مدل شلوار رفته بود خونه‌ی مادربزرگش. اون بنده‌خدا هم وسط مهمونی نشسته بود به گریه که: «الهی بمیرم! آخر بابات ورشکست شد؟! بیا ننه! این پول رو بگیر برای خودت یه شلوار نو بخر!»… ماشالا قد و بالای کمیّت! دو تا شلوار جین هم پسندیده.

این آدم اصلا دستش به کم نمیره. یه دفعه که سرکار بودیم بهش گفتم برای نهارم دلستر بخره، یه باکس‌شو خرید. منم موندم چی‌کارشون کنم، به عنوان خیرات‌مـِیرات (خیرات و مَبرّات!) پخش کردم بین همکارا. بندگان خدا اصلا یه حال عجیبی داشتن از اینکه دلستر فاتحه‌ای میخورن! اموات هم یه کم کیفور شدن.

با امید به امداد غیبی، از جین‌فروشی دل می‌کَنه، به هوای خریدن مانتویی که احتمالاً داره یه جایی توی این شهر انتظارشو می‌کشه؛ شاید محض رضای خدا «آنچه یافت می‌نشود، آنم آرزوست» یه گوشه‌ای پیدا شد! هرچی می‌گردیم مانتویی که مناسب‌‌مون باشه پیدا نمی‌کنیم. نسیم اما هنوز مقاومت می‌کنه. به هر قیمتی شده میخواد مانتو بخره. یه مانتو انتخاب می‌کنه. پارچه‌شو با دست لمس می‌کنم. چشمم به جمال اتیکت روشن میشه. قیمت: «پول خون باباش» تومن! نسیم میگه: «همین خوبه، برم بپوشم!» یکی از فروشنده‌های خانم، بی‌کار نزدیک من ایستاده. میگم: «این مانتو که جنس خیلی عالی‌ای نداره، مارک‌دار هم که نیست، پارچه‌ی زیادی هم که نبرده! «آستین» که قربونش برم، «قد» هم فداش بشم! این قیمت چرا نجومیه پس؟» جا می‌خوره، میگه: «خانوم! کلی پول دیزاین این مانتوهاست!» تو دلم میگم: «یعنی این مانتو الان با کمک یه دیزاینر (Designer) این شکلی در اومده؟! حتما بازم هنریه و ما سر درنمیاریم!»

 

خانومه راه میفته سمت مشتری‌های دیگه. یه جورایی بد می‌لنگه. انگار داره روی نردبون راه میره. پاشنه‌های نیم‌متری کفشش هوار می‌زنه که بیماری مهلک «خودآزاری» مُسری هم هست و هر کفشی با هر ارتفاعی از سطح زمین که مد بشه، بعضیا هستن که نذارن مثل میت روی زمین بمونه. هرطور شده می‌خرنش و حتی با اعمال شاقّه، باهاشون توی خیابون راه میرن، تا شاید یه کم شبیه «سرو خرامان» حافظ علیه‌الرحمه بشن!

نسیم مانتوی گرون‌تومنی رو انتخاب کرده و حتی با یادآوری اقساط پنج‌گانه‌ش حاضر نیست فراموشش کنه! چاره‌ای نیست دیگه، میگم: «مانتو جونم! یار پسندید تو را!»…

هر جوری حساب می‌کنم می‌بینم این مانتوها تقریبا هیچ‌کدوم از آیتم‌های مطلوبیت رو برای من ندارن. یعنی یه جورایی برام شبیه کاریکاتورن. نمی‌خرم. میگم: «نسیم! من پارچه می‌گیرم که مامانم برام بدوزه!».

با سلام و درود بی‌کران بر مدل مانتوها و اجداد طراحان، در حالی‌که خورشید هم دیگه تابیدن براش صرف نداره، نسیم رو راضی می‌کنم که بقیه‌ی اجناس بازار رو بذاره برای بقیه‌ی شهروندان که بندگان خدا دم عید، بتونن یه دست لباس نو تهیه کنن و خجالت‌زده‌ی خانواده‌شون نشن!

ته‌مونده‌ی انرژی‌مون رو جمع می‌کنیم و توی یه ویتامین‌فروشی فرود میایم. بعد از تأمین ویتامین و خروج از مغازه‌ی مربوطه با دست‌هایی مملو از پُر (!)، دو شهروند محترم موتورسوار، با یک حرکت آکروباتیک و در کسری از ثانیه، بدون تحمل دردسر انتخاب، حاصل زحمات یک روز ما رو با خود به خانه می‌برند و ما با بهت و حیرت به دست‌های کاملاً خالی خودمون خیره می‌مونیم!!

عیدی‌های با تربیت

[ms 2]

خیلی از پدر و مادرهای ما و حتی خود ما، خاطرات زیبای زیادی از عیدی‌گرفتن ها در عید نوروز داریم. خاطراتی که شیرینی عید را در عالم کودکی برای ما دوچندان می‌کرد. این رسم زیبای عیدی دادن به کوچکترها نکات تربیتی زیادی دارد که توجه به آن می‌تواند بسیار تأثیرگذار باشد.

سعی کنید به کودکانی که ارزش پول را به درستی نمی‌دانند، هدیه بدهید. دریافت هدیه برای کودکان که زیر ۷سال سن دارند شادی بسیاری را به همراه خواهد داشت که بیش از دریافت چند اسکناس رنگی است. انواع اسباب‌بازی ها، مدادرنگی، لوازم تحریر جذاب، کتاب‌های رنگ‌آمیزی برای کودکان، بازی‌های دسته‌جمعی و… از جمله این هدایا می‌باشد. اگر خانواده‌ی کودکان، حساسیتی به نگهداری حیوانات خانگی ندارند، هدیه دادن ۲تا جوجه کوچک هم اتفاقی است که کودکان را بسیار شاد می‌کند. در تهیه هدایا بین دختران و پسران فامیل تفاوت قایل شوید. دختران کوچک همیشه عاشق عروسک‌های جدیدند و از این مسئله سیر نمی‌شوند.

[ms 0]

اگر مایل بودید که به فرزندان کوچک، پول هدیه بدهید، از تعداد اسکناس‌های بیشتری استفاده کنید. کودکان از تعداد اسکناس ها بیشتر خوشحال خواهند شد.

برای فرزندان نوجوان خود یا اقوام هم، تهیه هدیه به شرط دقت‌نظر بیشتر زیبا خواهد بود و هم عیدی‌های نقدی. عیدی نقدی باعث تشویق فرزندان به مدیریت و استقلال مالی است. با فرزندانتان صحبت کنید تا با پول عیدی‌هایشان، آن‌چه نیاز دارند تهیه کنند. آن‌ها را راهنمایی کنید اما نظر خود را به هیچ عنوان به آن‌ها تحمیل نکنید. اگر از آنچه با پول عیدی‌هایشان خریدند، راضی نبودید و به نظر شما پولشان را هدر دادند، هرگز مسئله را به آن‌ها نگویید، زیرا این مبلغ متعلق به خودش است و هرطور که دوست داشته باشد، می‌تواند آن را خرج کند. بهتر است به آنها کمک کنید تا غیرمستقیم درست خرج کردن را بیاموزد. به تصمیم آن‌ها احترام بگذارید. این مسئله در ایجاد مهارت تصمیم‌گیری، احساس بزرگ شدن و مسئولیت‌پذیری در فرزندان نقش مهمی خواهد داشت.

موقع دادن عیدی، فرزندانتان را ببوسید و عیدی را با محبت و احترام به آن‌ها تقدیم نمایید.

[ms 1]

از سنت لای قرآن گذاشتن پول عیدی استفاده کنید و هنگام عیدی دادن پول را از لای قرآن بیرون بیاورید.

به فرزندانتان بیاموزید که از بزرگترها به خاطر عیدی دادن‌هایشان تشکر کنند و عید را به آن‌ها تبریک بگویند. به آن‌ها بگویید که عیدی نشانه‌ی محبت بزرگترها به آن‌هاست و لطف و محبت است نه وظیفه.

در بعضی از مواقع دیده شده که فرزندان در جمع‌های فامیلی و یا بعد از عید در مدرسه، درباره‌ی این که کدام‌یک‌ پول‌بیشتری‌ از عیدی‌هایش‌ به‌دست‌آورده‌، با یکدیگر دعوا می ‌کنند، که این مسئله کار درستی نیست. بهتر است به فرزندانمان آموزش بدهیم که عیدی گرفتن از بزرگترها برکت است و میزان مبلغ آن مهم نیست. همچنین به‌هیچ عنوان از فرزندان اقوام مبلغ عیدی‌هایشان را نپرسید.

و در نهایت این که در عیدی دادن از چشم و هم‌چشمی ها بپرهیزید. عیدی دادن رسم زیبایی است که نباید مادی به آن نگاه شود.

اینو نخر، اونو بخر!

[ms 0]

روزهای آخر سال دارند می‌دوند تا خودشان را به ساعت ۸ و ۴۴دقیقه سه‌شنبه اول فرودین ۱۳۹۱ خورشیدی برسانند. در این روزها خودمان هم که اهلش نباشیم، از خانه که بیرون برویم ممکن است جو بازار و خرید عید و ماهی های قرمز و نمایشگاه‌های بهاره بگیردمان و دست پر به خانه برگردیم.
صدا و سیما هم که انگار با اصناف و تاجران قرارداد بازاریابی امضا کرده است و از حدود دو ماه پیش تبلیغ خریدهای عید را شروع کرده است. دائم به گوشمان خوانده که: بشتابید! از خریدها عقب نمانید! بالاخره این هم یک نوع شرکت در «جهاد اقتصادی» است که البته بیشتر به «خودکشی اقتصادی» می‌ماند.
در این وضعیت، خویشتن‌داری و خرید نکردن برای بسیاری از بزرگترها هم سخت است، چه برسد به کودکان و نوجوانانی که شور و اشتیاق زیادی برای خرید وسایل جدید برای سال نویشان دارند.
اما مسلما نمی‌شود همه چیز را خرید؛ یا بودجه این اجازه را نمی‌دهد و ممکن است که کف‌گیر بخورد به ته دیگ اقتصاد خانه، یا واقعا به بعضی چیزهایی که نداریم نیازی نیست و فقط به کار چشم و هم چشمی و … می‌آید، و یا جنسی که قبلا خریده‌ایم سالم است و به خوبی کار می کند و خرید وسیله نو فقط اسراف است.
[ms 2]

خرید کردن در رابطه با فرزندان اهمیت بیشتری پیدا می‌کند، چرا که باید حواسمان به تربیت آنها هم باشد. تصمیم گیری درباره خریدن یا نخریدن یک وسیله برای فرزندمان، بستگی به سن او دارد. در مورد بچه های پیش از دبستان می توان آسان گیری بیشتری به خرج داد چرا که اولا خواسته‌هایشان معمولا کم تعداد و کم‌هزینه است ثانیا کودک در سنینی است که از نظر تربیتی باید به دلخواسته‌هایش برسد (کودک سید و سرور است، مفهومه؟)

اما برای نوجوانان قضیه فرق می‌کند و برای تصمیم گیری درباره کمیت و کیفیت خرید برای آنها باید نکاتی را در نظر گرفت. بعضی از این نکات عملیاتی هستند یعنی همین چند روز آخر سال هم می‌شود به کارشان بست اما بعضی هایشان زمان‌بر هستند و باید در طول سال آنها را انجام داد تا در این روزها نتیجه اش را ببینیم:
۱. فرزند باید با شروع مدرسه، پول توجیبی دریافت کند و با مدیریت آن در هزینه هایش، تجربه کسب کند و یاد بگیرد که بعضی چیزها را نمی‌شود خرید.
۲. والدین الگوی خرید هستند. کودک اگر دیده باشد که مادرش یک روز در میان دکور و پرده و مبلمان و بشقبان و کاسه‌وان (جمع بشقاب و کاسه!) خانه را عوض می‌کند آخر سال نمی‌شود قانعش کرد که فقط چیزهایی را که لازم دارد باید بخرد.
۳. والدین در طول سال باید از تشویق های صرفا مادی خودداری کنند تا کودک شاد شدن را فقط در خریدن یک کالای جدید نداند.
[ms 1]

۴. اگر فرزند در سنین راهنمایی باشد می شود در طول سال برای خریدهای منزل، او را همراه خود کنیم تا از نزدیک مدیریت خرید را بیاموزد.
۵. اگر احساس کردیم که علی رغم درخواست فرزند، نباید برای او کالایی را خرید، باید برایش توضیح بدهیم که چرا برایش نمی خریم، گران است؟ لازم ندارد؟ و …
۶. افراط نکنیم، حالا درست است که گفتیم نباید به خریدهای غیرضروری روی خوش نشان داد اما باید حواسمان باشد که فرزندمان را هم با سخت گیری بیش از حد دپرس نکنیم.
۷. یک «فقر» داریم و یک «احساس فقر». نباید با افراط در خودداری از خرید، به کودکمان احساس فقر دست دهد در حالی که واقعا فقیر نیست. احساس فقر از خود فقر بدتر است. کم نیستند کسانی که از نظر مادی در شرایط مطلوبی هستند اما همواره احساس کمبود و نداری و احتیاج عذابشان می‌دهد.
۸. معیار میزان خرید فقط نیاز فرزند نیست، یعنی اگر فرزند احتیاج ندارد نمی‌شود درخواست او را رد کرد بلکه باید به عواملی مثل محیط مدرسه و محل زندگی و جمع دوستان او هم توجه کرد.
۹. اگر فرزند دارای روحیه سخاوت در خرید! و ولخرجی است بد نیست که او را با میزان درآمد پدرش و امکان خرید هر چیزی آشنا کرد.
۱۰. جشن عاطفه ها فرصت خوبی برای تربیت کودک است. وقتی برای او خریدی کردیم، همراه با او هدیه ای هم برای کمک به مستمندان بخریم. اگر هم کودکمان جنبه عرفانی بالایی دارد! می‌شود به او پیشنهاد کرد که: «حالا پاشو برو چیزی رو که برا خودت خریدی بده به جشن عاطفه ها، آفرین بچه خوب!»

خرید شب عید، از نون شب واجب‌تر؟!

[ms 0]

اسفند که از راه می‌رسد، شهر در هیاهویی مثال‌زدنی فرو می‌رود. از نقش‌بستن کلمه حراج روی ویترین مغازه‌ها گرفته و مردانی که جلوی در مغازه‌ها ایستاده‌اند تا مشتری‌هایی که نایلون در دست، پشت ویترین مغازه‌ها ایستاده‌اند و انتخاب می‌کنند و بر سر قیمت با فروشنده چانه می‌زنند، همه‌چیز رنگ و بوی بهار با خود دارد.
باز هم بهار دارد پاورچین پاورچین سایه‌اش را بر ایران پهن می‌کند تا شور سفره هفت‌سین و گرفتن عیدی، بار دیگر در دل‌های کودکان ایرانی جوانه بزند. پیشترها همین که نام عید بر زبان می‌آمد، زنده‌شدن طبیعت جلوی چشم جان می‌گرفت و دید و بازدیدهای نورزوزی؛ اما سال‌هایی نه چندان اندک است که در ماه پایانی سال کهنه، خرید لباس حرف اول را می‌زند. تا آنجا که نوروز برای بسیاری از جوانان مترادف شده با داشتن لباس‌هایی به رنگ مد سال! همین است که این روزها خیابان‌های همه شهرهای کشور مملو از خانواده‌هایی است که برای خرید آمده‌اند. خانواده‌هایی که شاید نه با رنگ انتخابی جوان و نوجوانشان موافق باشند و نه با قیمت لباس‌ها. اما ملاحظات در ارتباط با فرزندان همیشه وجود داشته است…

در مرکز خرید
اگرچه این روزها خرید شب عید حال و هوای گذشته را ندارد اما از آن‌جا که خرید کردن یکی از علایق همیشگی زنان است، باز هم بازار خرید شب عید، داغ داغ است. در هر مغازه‌ای که پا بگذاری، مشتری‌های زن به دنبال رنگ مد سال، لباس ها را زیر و رو می‌کنند. مهرانه یکی از این زنان است. ۲۳ است و یکسال است که ازدواج کرده. بازوی مرد جوانی را محکم چسبیده است. مرد مدام پاهایش را حرکت می‌دهد، انگار از راه رفتن و گشت‌زدن در پاساژ خسته شده است. مهرانه می‌گوید: «از فروشنده، رنگ سال رو پرسیدم و گفت: سورمه‌ای! با اینکه از یه شلوار قهوه‌ای خوشم اومده بود اما چون امسال مد نیست نخریدم.» قیمت‌ها برای مهرانه مهم نیست: «تا پارسال که خونه پدرم بودم هرچی می‌خواستم اگرچه با تأخیر ولی برام مهیا بود. شوهرم هم با اینکه کارمنده ولی می‌دونه من چطور بزرگ شده‌ام، پس اعتراضی نمی‌کنه!»
[ms 1]

مونا و مانیا دوقلوهایی ۱۶ ساله‌اند. همه جمله‌ها را با هم شروع می‌کنند و بعد به نوبت یکی به خاطر دیگری سکوت می‌کند. با مادرشان آمده‌اند که خرید کنند. مونا می‌گوید: «برای همه‌چی باید بجنگیم. مامان و بابا اصلا درک نمی‌کنن که الان دیگه مثل گذشته‌ها نیست. باورتون می‌شه ما هنوز آی‌پاد نداریم؟» و مانیا ادامه می‌دهد: «لباسو که دیگه نگو مامانم روی همه‌چیزش نظر می‌ده. همه لباس‌ها هم به نظرش تنگ و کوتاهند.» خواهرش رشته کلام را از دست او می‌گیرد: «همون لباسایی که همه دوستامون می‌پوشن، از نظر مامان من مشکل داره…» مادرشان که تمام‌مدت لبخند می‌زند، تذکر می‌دهد:«دخترا آروم تر صحبت کنین!» راست می‌گوید قرار نیست که اهالی این مرکز خرید صحبت‌های مونا و مانیا را بشنوند.

در تاکسی
نغمه ۲۰ ساله و دانشجوی رشته مدیریت است. اما به گفته خودش حتی اتاقش را نمی‌تواند مدیریت کند. این را که می‌گوید غش‌غش می‌زند زیر خنده. «خرید شب عید…که از نون شب واجب‌تره! اصلا عید بدون لباس نو مگه می‌شه؟» از شرق تهران آمده به شمال شهر تا خرید کند. آن‌هم از یک مغازه خاص. می‌گوید:«فروشنده‌اش خیلی بداخلاقه. اما مد روز اروپا هم توی مغازه‌اش پیدا می‌شه. اولش هم مثلا می‌گه این شلوار ۲۵۰ هزار تومنه اگه میخوای بخری بیارم ببینی و اگه ازش نخری عصبانی می‌شه. خب دفعه بعد که بری دیگه جنساشو بهت نشون نمی‌ده…»
[ms 4]

مهدی راننده تاکسی است. می‌گوید که همین امروز صبح از همسرم خواسته که امسال بچه‌ها را از خرید عید منصرف کند اما همسرش پاسخ داده حریف دختر کوچیکه نمی‌شوم! مهدی آه می‌کشد. سر درد دلش باز شده است: «تازگی لباس خریدند. فکر کنم مهرماه بود. دختر کوچکم ۱۷ سالشه. وقتی می گه لباس می خوام دیگه به هیچ‌چی فکر نمی‌کنه…»

تب مد از آن تب‌هایی است که سالهای سال است ایرانی‌ها را دربر گرفته است. تبی که مُهر تاییدی است بر اعتقاد آن دسته از جامعه‌شناسانی که معتقدند مصرف‌گرایی در جامعه ایرانی سر به فلک می‌زند. دکتر مجید ابهری متخصص علوم رفتاری، استاد دانشگاه و عضو هیأت علمی دانشگاه شهید بهشتی در این‌باره می‌گوید:«با نزدیک شدن عید، ما ایرانی‌ها در دو جهت تلاش می‌کنیم: یکی خانه‌تکانی است و که بعد از یک سال به فکر زیر و رو کردن خانه و پاک کردن شیشه و شستن پرده و قالی می‌افتیم و دیگر اینکه نیازمندی‌ها و سور و سات نوروز، از آجیل و شیرینی تا لباس عید را تهیه می‌کنیم. از نگاه رفتارشناسی وقتی به رغم نرخ بالای تورم و مشکلات اقتصادی، مغازه‌ها و پاساژها مدام پر و خالی می‌شوند تا لباس‌های مد روز خریداری شود، این پرسش مطرح می‌شود که آیا خرید عید آن هم بر اساس مد روز یک ضرورت فردی یا اجتماعی است؟ »
[ms 3]

اما این استاد دانشگاه نه مخالف مدگرایی است و نه خرید شب عید اما می‌گوید: نباید شورش کرد: «چه عیبی دارد سال نو را با لباس نو شروع کنیم حتی اگر این لباس نو، یک جفت جوراب باشد. به شرط آنکه زیاده‌خواهی و تشریفات را کنار بگذاریم و از چشم و هم‌چشمی و رقابت‌های منفی خودداری کنیم. به جای اینکه همسر یا والدین خود را تحت فشار بگذاریم تا قرض کرده و برای ما لباس تهیه کنند، توان مالی آن‌ها را در نظر بگیریم.»
ابهری معتقد است: «نکته دیگر این است که زیبایی‌طلبی و زیبایی‌جویی اساسا در فطرت بانوان نهاده شده اما این زیبایی‌جویی تا آنجا مفید است که به افراط در خرید برند و مدگرایی تبدیل نشود. بسیار دیده شده است که عده‌ای فرصت‌طلب اقلام بنجل خود را به نام برندی خاص به خریداران انداخته‌اند. عده‌ای به خاطر فخرفروشی و مسابقات برندگرایی هر لباس و کفش و کیفی را به نام برند اصلی می‌خرند و پول خود را دور می‌ریزند. برندگرایی در حقیقت یک رفتار مناسب اقتصادی بوده و به معنای تهیه لوازم ضروری از تولیدکنندگان یا فروشندگان اصلی که هم دوام آن بیشتر است و هم دارای قیمت مناسبی است اما در کشورهایی مانند ایران برندهای تقلبی با چند برابر قیمت به فروش می‌رسد و با توجیه اینکه مد است، مورد توجه جوانان قرار می‌گیرد.»
[ms 2]

اما در مورد مدگرایی، ابهری هم با بسیاری از والدین هم نظر است: «بعضی از دختران از هنرپیشگان هالیوودی جلوتر افتاده‌اند و وقتی آن‌ها را در خیابان می‌بینیم انگار به عروسی یا همانی می‌روند. همین است که با وجود اینکه ۷۰ درصد لوازم آرایش موجود در بازار ایران تقلبی است با قیمتهای بالایی به فروش می رسد. هر زن و دختری که روزانه یک آرایش متوسط بر چهره داشته باشد در سال دو و نیم کیلوگرم مواد سمی نظیر سرب وارد بدن خود کرده است. موادی که باعث ریزش مو رویش موهای زائد و ناراحتی های پوستی می‌شود. همین موضوع را می‌توان به لباس تعمیم داد. استفاده از مواد نامناسب و حتی بعضا سرطان زا در بسیاری از لباس‌های وارداتی این روزها به بهانه اینکه مد است رواج یافته.»

پس باید برای جوانان و نوجوانان ایرانی چه نسخه‌ای پیچید؟ ابهری می‌گوید: «جوانان باید با رعایت معیارهای اجتماعی و اخلاقی در انتخاب پوشاک بر اساس مد روز حرکت کنند. متاسفانه قصور بیشتری متوجه طراحان لباس در کشور است در سی سال گذشته نتوانسته‌اند لباس یا مانتویی را عرضه کنند که با ارزش‌های جامعه ما متناسب باشد و هم با سلیقه جوانان بخواند و زیبایی و ظرافت داشته باشد. مگر لباس‌های سنتی ما چه اشکالی دارد که نمی‌توان از آن‌ها الهام گرفت؟ نمایشگاه‌هایی برگزار می‌شود اما بسیار دیر برای این مسئله اقدام شد. ژاپنی‌ها به رغم این همه پیشرفت هنوز در مراسم رسمی و عروس‌ها و مهمانی‌های خود کیمونو برتن می‌کنند و با افتخار آن را لباس سنتی خود می‌خوانند. »

این متخصص علوم رفتاری، جوانان ایرانی را منطقی‌ترین جوانان دنیا می‌داند و معتقد است: «اگر با آن‌ها با منطق حرف بزنیم خیلی زود می‌پذیرند. اگر سن و جنس و نیازهای دیگر آن‌ها در نظر گرفته شود و با زبان منطق با آن‌ها سخن بگوییم هرگز به مدگرای افراطی روی نمی‌آورند. »

عید با پول خریدنی نیست؛ تلاش بیجا موقوف!

[ms 0]

بوی عید همه جا پیچیده و مثل هر سال خیلی زودتر به استقبالش رفتیم. خانه‌ها رنگ و بوی تمیزی گرفته‌اند، اما نه از نوع همیشگی، بلکه بیشتر تمیزی‌ای که مختص خود عید است؛ یک‌جور تازگی خاص و ناب که فقط و فقط به نوروز اختصاص دارد و همه‌ی ما هم با آن آشنا هستیم. در کنار این رسمِ ازپیش‌نانوشته و تغییرناپذیر -که البته من عاشقش هستم- یک قانون جدی و بسیار مهم از نظر همه‌ی ما در مورد عید وجود دارد که فکر کنم حتی اگر خانه‌هایمان را خیلی نونوار نکنیم، از این یکی نمی‌توانیم به‌راحتی چشم‌پوشی ببندیم و آن، قانون جدی خرید عید است که از وقتی خودمان را شناخته‌ایم، با آن مأنوس ‌شده‌ایم؛ یعنی از کودکی!

شاید این ذوق و شوق، از همان دوران در ما نهادینه شده و اسفند هر سال مثل یک جنین در ما زنده می‌شود. البته نباید از جوّ حاکم بر این ماه و تبلیغات فروشگاه‌ها به‌راحتی گذشت، چون حتی اگر قصد خرید هم نداشته باشیم، طبق همان قانونِ ازپیش‌تعیین‌شده در این ماه به اسم «خرید عید» اسیر خریدهای اضافه‌ای می‌شویم که هیچ سودی جز پشیمانی و تمام شدن حساب مالی‌مان ندارد و تنها وقتی به این نتیجه می‌رسیم که به خانه برگشته‌ایم و تازه ما می‌مانیم و احساس پشیمانی حاصل از جوّزدگی مفرط که بنده بسیار با آن آشنا هستم (!) و انبوه کفش‌ها و مانتوهای نو که شاید تنها یک بار مجال استفاده را داشته باشند.
[ms 2]

طفلکی‌ها مثل زنان حرم‌سرا می‌مانند که باید مدت‌ها بگذرد تا شاید روزی بر حسب اتفاق نگاهم به جمال رنگ‌ووارنگ‌شان بیفتد و تازه شاید برای مهمانی سالی یکبار امتحانشان کنم! بعضی‌هایشان را که اصلا یادم نیست کی خریده‌ام! اما تازگی‌ها به خودم امیدوار شده‌ام، آن هم از بس که با خودم کلنجار رفتم و کمدِ در حال انفجارم این نکته را گوشزد کرده که آمار لباس و خرت و پرت‌های اضافی‌ام به سر حدش رسیده! البته در این بین، گوشزدهای به‌موقع مادرم هم نقش مهمی داشته؛ دقیقا مثل پلیس نامحسوس که من چقدر ممنونش هستم و به همین سادگی‌ها هم نصیبم نشده.

اما این روزها حس خوبی دارم؛ یک چیزی مثل قدرت! شاید خنده‌دار باشد، اما وقتی وارد فروشگاه می‌شوم و چشمم به ویترین‌های خوش‌رنگ‌ولعاب لباس و کیف و کفش می‌افتد و می‌بینم که همه دارند هول می‌زنند برای خرید و من هم تا می‌خواهم جوّگیر شوم و با خودم یواشکی حساب کنم که: «خب، پول هم که به اندازه‌ی کافی هست و احتیاج هم دارم»، ویر قوی و جدی وجودم تازه سر و کله‌اش پیدا می‌شود و جنگ سختی را با ویر سیری‌ناپذیر و ولخرجم شروع می‌کند. تا همین چندوقت پیش، فاتح درونی من همین ویر خیره‌سر و ولخرج بود. برای همین، موقع خرید همیشه شاد شاد بودم و یک هفته بعد از خرید، ناراحت ناراحت! البته نه به‌صورت محسوس؛ همین که می‌خواستم یک جوری دور و برم را خلوت کنم و کلافه می‌شدم از شلوغی بیش از حد وسایل زیاد، معنی‌اش را می‌رساند!

تازگی‌ها بزرگ شده‌ام. خدا را شکر که زندگی به ما فرصت تجربه‌ی خیلی چیزها را می‌دهد که گاهی خیلی شیرین است. هفته‌ی پیش همراه خواهرم شدم تا خرید ضروری‌اش را انجام بدهد. آخرین مغازه، جین‌فروشی بود که تقریبا مشتری همیشگی‌اش بودیم. فروشنده چندین شلوار جین را با رنگ‌ها و مدل‌های مختلف برای پرو نشان داد. من هم با چشم، قفسه‌ها را ورانداز می‌کردم تا اینکه چشمم به شلوارهای لی‌ رنگی افتاد که چند وقتی‌ست مد شده. یک ماه پیش هم دوستم خریده بود. صورتی، سبز، لیمویی، قرمز، بنفش…

داشتم وسوسه می‌شدم که مثلا آن شلوار سبز را بخرم با سرخابی، یا بنفش بخرم با قرمز، که یک زن و مرد همراه دخترشان وارد شدند و از قضا خانم جوان دست گذاشت روی همان شلوارهای رنگی فانتزی و ۴ رنگش را انتخاب کرد. دیگر مطمئن بودم که چقدر واجب است من هم بخرم. داشتم قانع می‌شدم و دوباره جوّگیر شده بودم، که ویر قوی درونم کارش را شروع کرد.

گفت: شلوار جین سرخابی رو کجا می‌خوای بپوشی؟
گفتم: مهمونی یا تولد.
گفت: تو که از ۷ روز هفته، ۵ روزش رو دانشگاه کلاس داری و ۲ روز دیگه‌اش رو هم مشغول کارهای همون دانشگاه هستی. مهمونی و تولدت کجا بود؟
گفتم: حالا نگفتم همین فردا که. بالاخره یه روزی.
گفت: آره، شاید وقتی دیگه!
گفتم: آخه رنگش خیلی قشنگه.
گفت: همین چند ماه پیش یه شلوار جین نو و خوش‌دوخت برای مهمونی خریدی. یادته؟
یادم افتاد…
[ms 1]

داشتم کلنجار می‌رفتم، که خواهرم از اتاق پرو آمد بیرون.
«عاطی، از این شلوار لی رنگی‌ها نمی‌خوای؟‌ بهت خیلی میادا! یه رنگشو بخر.»
دوباره به قفسه نگاه کردم.
«قشنگه اما فعلا نمی‌خوام.»
«فعلا نمی‌خوام» را خودم می‌دانستم یعنی چه؛ یعنی ویر قوی درونم پیروز شده بود، یعنی همان که مادرم یادم داده بود؛ غیر مستقیم و تأثیرگذار! برای همین هم قبولش کرده بودم.

راستش خیلی سخت بود تا این عادت بد و موذی را که هنوز هم بعضی وقت‌ها سروکله‌ش توی زندگی‌ام پیدا می‌شود، از خودم دور کنم. مادرم همیشه می‌گوید: «وقتی چیزی رو بخر که واقعا بهش احتیاج داری.» که البته حرف درستی‌ست، اما به همان اندازه‌ی خوب بودنش هم سخت.

مادرم چیز دیگری هم می‌گوید که این یکی خیلی کمکم می‌کند. یعنی حداقل راحت‌تر می‌شود رعایتش کرد و آن، چیزی در مایه‌های صبرکردن است!
«وقتی چیزی رو می‌خوای بخری، صبر کن و همون لحظه تصمیم نگیر. بعد از چند ساعت یا مثلا یک روز بعد اگه دیدی که واقعا نیاز داری، بخر»
فکر کنم پیشنهاد خوبی برای خریدهای غیر ضروری باشد. این‌طوری پول الکی هم خرج نکردیم و اگر چیزی خریدیم، بعدا پشیمان نیستیم که عجله کردیم.

امیدوارم عیدی امسال برای همه‌ی ما همراه با هدیه‌ای به نام صبر همراه باشد… سال نو مبارک!

آدمیزاد هم کاتالوگ دارد؟

[ms 1]
سراغ جعبه‌ی ماشین ظرفشویی‌ای که تازه خریدی می‌روی و دنبال کاتالوگ و دفترچه‌ی راهنمای استفاده از آن می‌گردی. می‌خواهی ببینی کدام دکمه دستگاه را روشن می‌کند؛ پودر ظرفشویی را کجا و چه مقدار بریزی؛ چقدر وقت نیاز است تا دستگاه روشن باشد؛ کدام دکمه دستگاه را از کار می‌اندازد و…
اگر همه‌ی این‌ها را به‌دقت رعایت کنی می‌توانی انتظار داشته باشی که دستگاه عمر مفید خود را داشته باشد و شما مدام مجبور نباشید دنبال تعمیرکار بگردید.
این یک امر طبیعی در زندگی روزمره‌ی همه‌ی ماست و همه‌مان قبول داریم که برای هر چیز و هر کاری، از لوازم خانگی گرفته تا حتی در مورد درمان بیماری انسان باید به دنبال متخصصش برویم، اما نمی‌دانم چرا پای «انسان» که به‌میان می‌آید، یادمان می‌رود که با این همه پیچیدگی‌‌های جسمی و روحی‌اش باید به کاتالوگ انسان، که همان قرآن است، مراجعه کنیم و ببینیم خالق آن چه توصیه‌‌هایی برای سالم نگه داشتن این موجودِ دو پا کرده است.
خدایی که وقتی انسان را آفرید در کاتالوگ همراهش نوشت: «قُلْ لِلْمُؤْمِنینَ یَغُضُّوا مِنْ أَبْصارِهِم”(۱) و این توصیه‌ای برای سلامت روح انسان است. این روز‌ها محققان در این حوزه معتقدند: «۸۷ درصد پیام‌‌ها تنها از طریق بینایی به مغز می‌رسد و مورد تجزیه و تحلیل قرار می‌گیرد» (۲) و اگر ما هوای این بینایی را نداشته باشیم و چشممان را به هر چیزی بیندازیم، این ۸۷ درصد معلوم نیست چه بر سر زندگی ما بیاورد.
در احادیث و روایات هم این هشدار به ما داده شده است: «بسا یک نگاه که حسرت و غصه‌ی طولانی در پی خواهد داشت». (۳)
[ms 2]ارتباط چشمی بین دو نامحرم (که به‌علت گرایش ذاتی‌ای می‌باشد که خدا در آنها قرار داده است) می‌تواند فرجام‌‌های شومی را رقم بزند و طوفان‌‌های سهمگینی را به‌وجود آورد که آرامش را از انسان دور می‌کنند. از عواقب اخروی آن هم می‌توان به این روایت اشاره کرد: «آن که چشمانش را از نگاه به زن نامحرم پر کند، روز قیامت، خداوند چشمانش را با میخ‌‌های آتشین و از آتش پر کند، تا وقتی که به حساب مردم رسیدگی کند. سپس امر می‌شود که او را به جهنم ببرند». (۴)
و در نهایت، به قول یکی از دوستان: «نمی‌دونم چرا ما هِی اصرار داریم به شیطانی سجده کنیم که آدم حسابمون نکرد…!»
۱. آیه ۳۰ سوره نور؛
۲. کریس کول، ترجمه‌ی محمدرضا آل یاسین، کلید طلایی ارتباطات، ص ۷۸؛
۳.امام صادق (علیه السلام) / وسائل الشیعه، ج ۲۰؛
۴.ثواب‌الاعمال، ص ۳۳۸.

اولین هدیه‌ها

[ms 0]

تاریخ‌چه!

اولین‌بار برای روز مادر بود که به صرافت هدیه خریدن افتادم، بعد‌تر هم برای روز معلم، کم کم دایره این هدیه خریدن وسیع‌تر شد و دوستان و فامیل هم اضافه شدند به این لیست! برای خرید هدیه از همان روز اول وسواس به خرج می‌دادم، برای اقربین بالطبع مشکل‌تر هم می‌شد، تا این‌که چند وقتی هست صدر لیست خرید هدیه متعلق به یک نفر شده و آن هم هم‌سر محترم هستند!

 

قانون صفرم
دچار وسواس نشوید! این طبیعی است که اولین هدیه‌ها را قرار است بدهید و خاطره آن تا آخر همراه شما و هم‌سرتان خواهد بود، اما وسواس به خرج ندهید! مطمئن باشید همین که خرید شما همراه علاقه و توجه باشد موثر واقع خواهد شد.

 

راه‌حل
احتمالا برای این‌که «چی بخرید؟» مثل سوال لاینحل » چی بپوشم؟» دچار مشکل شده‌اید! یکی از راه‌حل‌های این سوال گشت و گذار در اتاق حضرت هم‌سر است، از کتابخانه شروع کنید تا محدوده مطالعاتی را متوجه شوید. پوستر‌ها، رنگ لباس‌های موجود در کمد! و خیلی چیرهای دیگر در اتاق رویاهای‌تان حتما به شما کمک خواهد کرد!

 

دست به کار شوید
با ساده‌ترین وسایل می‌توانید بهترین هدیه‌ها را درست کنید، یک گشت و گذار ساده در سایت‌های اینترنتی به همین هدیه‌های ساده دست‌ساز خواهید رسید. مثلا همین کارت‌های ساده!

 

مشورت
اگر در رنگ‌ها و بعضی سلایق خاص هم‌سرتان به نتیجه دقیق نرسیده‌اید و قصد سورپرایز کردن دارید بهترین راه‌حل پرسیدن این‌ها از مادرشوهر و یا خواهر شوهرتان است، به هر حال هم‌سر شما قبل از این‌که «هم‌سر» شما شوند، فرزند و برادر خانواده‌شان بودند، پس راه‌نمایی‌ها کارگشا خواهد بود!

باز هم مشورت!
وقتی از انتخاب خودتان مطمئن شدید، حتما با مادر خانه هم مشورت کنید تا درمورد زیر و بم‌های هدیه خریدن و دادن، آن هم در این موقعیت شما را آگاه کنند. مثلا ممکن است هم شما و هم حضرت هم‌سر علاقه‌مند به کاکتوس باشید! اما برای هدیه دادن در اولین دیدارها که مناسب نیست!

[ms 1]

کتاب بخوانیم!
از آن‌جایی که یکی از شیرین‌ترین کارهای دنیا کتاب‌خواندن است، خرید آن را در الویت قرار دهید. و هدیه‌تان را با چاشنی کتاب زیباتر کنید. کتاب‌های شعر پیشنهاد خوبی می‌تواند باشد!

از کجا؟!
برای خرید کالای مورد نظرتان؛ دو سه مرکز خرید را در نظر بگیرید تا اگر جنس مورد نظر شما در یکی از آنها نبود بتوانید در زمان باقی‌مانده از مراکز دیگر تهیه کنید.

چند لحظه!
باید قبول کنید که شما دیگر با آن دختر پر از انرژی قبل تفاوت‌هایی دارید، همین را هم در خرید هدیه و کادو کردن لحاظ کنید.

هدیه‌های معنوی
قرار نیست همه هدیه‌های ما مادی باشند، هدیه‌های معنوی اغلب به یادماندنی‌تر و جذاب‌تر هم هستن. به عنوان مثال، یک زمان خاص مثلا سالگرد عقدتان (شاید هم ماه‌گرد!) را مشخص کنید و تا آن زمان هر روز از طرف هم‌سرتان چند صفحه قرآن بخوانید.

با هم بودن، بهترین هدیه
از کوچک‌ترین فرصت‌های پیش‌آمده استفاده کنید برای شیرین‌تر شدن با‌هم بودن‌تان! چراغ‌قرمز‌ها و ترافیک‌ها فرصت خوبی‌ست که کتاب‌های شعر را ورق بزنید و کنار هم لذت ببرید! دنبال رستوران‌ها و کافی‌شاپ‌های خیلی متفاوت نباشد، همین که شما دونفر در کنار هم باشید، مطمئنا بهترین جای دنیا خواهد بود! با هم بودن، بهترین هدیه خداست

شهربانو

[ms 3]

خوب
از واگن مخصوص بانوان که خارج شد، مستقیم به سمت پله‌های خروج مترو رفت و از آنجا راهی بوستان. زهره مادری سی و چند ساله است که نه چندان پا به سن گذاشته که نتواند مانند جوان‌تر ها ورزش کند و نه چندان جوان که بتواند هم‌پای دختران دبیرستانی چابکی کند. در یک بغلش پسر دو ساله بود و دست دیگر در دست  دختر ده ساله‌اش. قبل از رفتنش به بوستان کمی با هم صحبت کردیم و قرار گذاشتیم بعد از برگشت، بیشتر وقت بگذارد و از خاطرات خوشی که در این مجموعه داشته بگوید.
می‌گفت: بودنِ همچین پارکی برای خانم‌های بچه‌دار واقعا نعمتی‌ست. پارک‌هایی که چند سالی است در شهر تهران و البته چند شهرستان دیگر افتتاح شده و مخصوص بانوان است. اینجا دیگر باشگاه یا واگن یا سایر مکان‌های سرپوشیده‌ی مخصوص خانم‌ها نیست. بلکه یک فضای باز همراه با دار و درخت و محل بازی کودکان و محل ورزش بانوان است که هیچ محدودیتی برایشان ندارد و خیالشان هم راحت هست که هیچ مردی وارد آن فضا نمی‌شود. مخصوصا برای خانم‌های چادری واقعا محدودیت‌هایی هست و نمی‌توانند در پارک‌های معمولی ورزش کنند و یا بدوند و… اما در اینجا از هر نظر هم امکانات کافی‌ست و هم خیالمان راحت.
امیدواریم این طرح‌ها بیشتر و پر ثمر تر شود.

بد
اتومبیل‌مان را در گوشه‌ای پارک می‌کنیم و وسایل بازی و توپ و بساط ناهار را از صندوق عقب بر میداریم و به سمت پارک جنگلی حرکت می‌کنیم. ما چند نفر پسر جوان، که سالها قبل هم‌دانشکده‌ای بوده‌ایم و حالا هر کداممان در جایی از این شهر بزرگ مشغول به کاری هستیم. سال‌ها فاصله بینمان انداخته اما تنها وجه اشتراکمان مجرد بودنمان است.
بعد از مدتی گشت و گذار تصمیم می‌گیریم سری هم به پیست دوچرخه‌سواری بزنیم و با کرایه‌ی دوچرخه، یاد سالها قبل بکنیم و مثلا شادی و سرزندگی را به خودمان هدیه کنیم که… که متوجه می‌شویم یک جای کار برای سرزنده شدن ما می‌لنگد! متصدی کرایه‌ی دوچرخه می‌گوید اینجا خانوادگی‌ست و ما به پسر های مجرد دوچرخه نمی‌دهیم!
تا اینجای حرفم شاید ارتباطی به چارقد که یک نشریه‌ی دخترانه است، نداشته باشد و یک مشکل کاملا مردانه تلقی شود اما…! آقای متصدیِ ظاهرا محترم به نوعی حالی‌مان می‌کند که برای هدیه کردن همان شادی و سرزندگی و… به خودمان، می‌توانیم از ترفندهایی استفاده کنیم! هر چند مستقیما چیزی به ما نمی‌گوید (شاید هم از قیافه‌مان فهمیده که نباید بگوید) اما متوجه می‌شویم که بهترین راهکار این است که چند نفر از دخترانی که به تنهایی آمده‌اند پیست را مهمان کنیم و قرار رفاقت ساعتی(!) با آنها بگذاریم و آن وقت که گویا تشکیل خانواده‌ی پارکی دادیم برویم و دوچرخه بگیریم! آنطور هم که شواهد و قرائن آنجا نشانمان داد، این کار کاملا عادی بوده و این ماییم که انگار خیلی غیر عادی هستیم! حالا بماند از اینکه به قول یکی از دوستان خب این هم راهی است برای افتتاح باب دوستی با یک دختر و شاید هم منتج به امر خیر شود! اما من زیاد به این موضوع خوش‌بین نیستم.
چقدر هم خوشحال شدیم که بساط ناهار را با خودمان آورده‌ایم وگرنه مجبور می‌شدیم برای صرف ناهار در رستوران خانوادگی هم از چنین ترفندی بهره ببریم و هزینه ‌یک لقمه غذا، دوبرابر تصور جیبمان می‌شد! ناهار هم مثل دوچرخه نیست که ازش چشم‌پوشی کرد، خندق بلا همیشه نیاز به پر کردن دارد!
اینجای قصه که می‌رسم یاد پیست اسکی می‌افتم که قرار شد از ورود خانم‌های مجرد جلوگیری شود و من بالاخره نفهمیدم چند نفر دختر که در عالم رفاقتشان آمده‌اند پیست بهتر است از این موهبت الهیِ کوه و برف استفاده کنند، یا چند نفر دختر با دوستان پسرشان؟!
تفکیک جنسیتی در اماکن تفریحی و عمومی اصول ظریفی دارد که هنر مسئولین اعمال صحیح همین اصول است.

[ms 2]

زشت
تازه از سفر برگشته و چند روزی را مهمان میهن‌ش هست! در یکی از کشور های اروپایی درس می‌خواند و هر سری میاید تهران، پای صحبت‌هایش می‌نشینم. مثل شهر فرنگی‌های قدیم، حرف‌های تازه‌ای از شهر فرنگ دارد.
حرف از یکی از دوستانی میشود که می‌گفت متاسفانه این روز ها پدیده‌ی «تیکه‌پرانی آقایان» متد های عجیب و غریبی به خود گرفته. تاحدی‌که قبلا فقط نگران بودیم که نکند آقایی که سوار ماشین‌ش در حال ویراژ دادن است، حرف ناپسندی به دختر عابر از پیاده رو بگوید، اما این روزها حتی جا ها هم عوض شده و آقای عابر به خانم پشت فرمان نشسته حرف زشت نثار می‌کند. یادم می‌آید خانم چادری را که پشت رل نشسته بود و انصافا با ترافیک سرسام‌آور این شهر کثیف دست فرمان خوبی هم داشت، اما موتورسواری بی‌هیچ دلیلی از کنارش جولان داد و علاوه بر لگدکوب‌کردن بدنه‌ی ماشین، چند حرف نامربوط هم زد و رفت.
حالا وای به روزی که دختری با چند تار موی مشهود هم از کوچه و خیابانی بگذرد! از انواع گربه_سگ‌ها تا اقسام پسرها، هر موجود زنده‌ای که در کوچه باشد، حرف نامربوط و عجیب و غریبی حواله‌اش می‌کند.

از آن گذشته پیشرفته‌تر هم شده‌اند، چند روز پیش خودم دیدم که یک آقایی از داخل اتومبیلش به دختری که از خیابان رد می‌شد گفت شما چقدر انرژی مثبت دارید! حالا من کلی پیش خودم فکر کردم که این حرف خوب بود یا زشت؟!
این‌ها را که می‌گویم، نگاهی می‌کند و می‌گوید: وضع عجیبی ست. اصلا یک موسسه باید بیاید و بررسی علل و عوامل این بیماری را بکند که چرا بخش قابل توجهی از مردان ما اینطوری‌اند. اصلا انگار بر خود واجب می‌دانند تا دختری را می‌بینند چیزی به او بگویند.
تعریف می‌کند از خاطره‌ای که در آخرین سفرش واقعا ذهنش را درگیر کرده. از اینکه برخی مردان ایرانی سوار بر هواپیما به زبان فارسی به مهمانداران زن خارجی هواپیما حرف‌های زشت می‌زنند و آن بندگان خدا که معنی این حرف‌ها را نمی‌دانند فقط لبخند تحویلشان می‌دهند.
و من نگران می‌شوم که نکند جایی، کسی معنی این حرف‌ها را بفهمد و… .

خرگوش‌های ضد افسردگی

[ms 0]

لابد آن انیمیشن کوتاه «تفاوت‌های زن و مرد» را دیده‌اید. یکی از  این تفاوت‌ها «رفتار خرید» بود. مرد به فروشگاه وارد می‌شود و مستقیم به سمت قفسه‌ای می‌رود که کالای مورد نیازش آنجا جا خوش کرده، برمی‌دارد و مستقیم برمی‌گردد به سمت صندوق و سپس در خروجی. اما زن وقتی پا به فروشگاه می‌گذارد در حرکت‌های زیگزاگی به تمام کوچه‌های قفسه‌ای فروشگاه سرک می‌کشد ، یک عالمه خرد و ریز در سبدش می‌ریزد و دست آخر فکر می‌کند که «برای چی آمده بودم ؟»، برمی‌گردد و کالای اصلی را برمی‌دارد  و در راه برگشت به صندوق هم‌چنان همان حرکت زیگزاگی‌اش را حفظ می‌کند.

«خرید»برای زن‌ها با خرید برای بقیه موجودات عالم فرق دارد، فقط به معنی به دست آوردن ملزومات زندگی در ازای پرداخت پول نیست، این را وقتی با یک خانم به خرید بروید شیر فهم خواهید شد.

خرید به مثابه داروی ضد افسردگی
بله، خیلی از زن‌ها با خرید رفتن، حال‍‌شان بهتر می‌شود، در تماشای ویترین رنگارنگ مغازه‌ها، گشت زدن در قفسه‌های انباشته فروشگاه‌ها، خاصیت ضد افسردگی‌ای هست که در دم‌کرده هیچ گل‌گاوزبانی نیست. در خرید یک روسری تازه که در حاشیه‌اش بنفشه‌ها به ردیف لبخند بزنند و در سپیدی میانه‌اش، نقش‌های شاد رنگین پیچ بخورند، لذتی هست که با همه کوچکی‌اش لبخند یک زن را تازه می‌کند.

خرید به معنی جریان داشتن زندگی
برای مردها وقتی که غروب، خسته از کار و شلوغی شهر به خانه می‌رسند تا نفسی چاق کنند، احتمالا پیشنهاد «خرید خانوادگی» چیزی در حد فاجعه است و حاضرند هر مدل باجی بدهند تا از خیرش بگذرند، اما برای زن‌ها خرید خانوادگی یعنی جریان داشتن زندگی. زن‌ها به عنوان کارگردان زندگی، فهرستی از نیازهای خانه و اهل خانه  را  همراه دارند، این‌که » ماکارونی ته کشیده، رب گوجه فرنگی: نصف قوطی بیشتر  نداریم، نرم کننده لباس، پیراهن برای آقای خانه، لباس زمستانی برای دخترک، دفتر دویست برگ برای ریاضی پسرک، سبزی قورمه، شلغم برای سرماخورده‌های فصل یخ…» و خیلی مایحتاج این مدلی دیگر که از فرط تنوع و جالب بودن نوع نگارش، هرکدام قابلیت «شعر سپید» قلمداد شدن را دارند.
مردها چهره در هم نکشند، بودن این فهرست، یعنی خانه «گرم» است و خانم کارگردان حواسش به همه اجزای زندگی هست، تولد اعضاء خانواده را هم از یاد نمی‌برد و آن وسط مسط‌ها به رمز چیزی می‌نویسد که خرید هدیه از یاد نرود. و چه لذتی هست در خرید هدیه.

مثل لاک پشت می‌آیی، مثل خرگوش می‌روی
بعضی‌ها معتقدند زن‌هایی که خودشان درآمد اقتصادی دارند نسبت به زنانی که ندارند، در خرید کردن قدری محتاط‌تر و دست به عصاتر راه می‌روند،چون زحمت  به دست آوردن پول را چشیده‌اند در خرج کردنش  هم دیرتر دل به دریا می‌زنند.
این نگاه چندان قابل قبول نیست، رعایت اعتدال در دخل و خرج بیش از آن‌که به شاغل بودن یا نبودن زنان ربط داشته باشد، به شخصیت و نوع نگاه‌شان به زندگی مربوط است.

عقل به مرخصی نرود!
گفتن ندارد که این همه تعریف‌هایی که از خرید کردیم، تا وقتی پابرجاست که عقل محترم در این فرایند هم  مثل دیگر بخش‌های زندگی حاضر باشد و به مرخصی فرستاده نشود. باشد چون او تنها کسی است که حساب و کتاب سرش می شود و اگر یک لحظه غفلت کند، گوش و چشم محترم، تحت تأثیر زرق و برق تبلیغاتی که پیام اصلی‌شان «بخور بخور» یا «بخر بخر» یا «هرچی بیشتر بهتر» است، روزگار زندگی را به جاده خاکی می‌کشند و قیافه‌اش را کاریکاتوری می‌کنند.

خداحافظ خانم سیمین دانشور؛ عاشقِ عزیز

[ms 3]
این یکی نوشته بود: «آخ که تو چقدر خوب می‌نویسی، چه قلمی داری تو و چقدر من از این حیث (و از هر حیث) از تو عقب‌ترم… بی‌خود نیست که روزبه‌روز لاغرتر و نحیف‌تر می‌شوی. این هنر نمی‌گذارد تو جان بگیری؛ مثل عشقه پیچیده دورت… شده‌ای مثل گلادیاتورهای قدیم…»

آن یکی جواب داده بود: :»از کاغذهایت -گرچه چیزی نمی‏‌نویسی- پیداست که تو هم حال مرا داری، ولی این هم هست که برای غصه‏‌های تو مفرّی و یا مفرهایی هم هست که توجهت را جلب می‏‌کند و نمی‏‌گذارد زیاد ناراحت باشی و این‌قدر دیدنی هست که خیلی چیزها را از یادت می‏‌برد. از کاغذهایت پیداست. خودت نوشته بودی‏ که حالت «بهتر از آن است که متوقع بودی». بدان که بهتر هم خواهد شد. اگر به مناسبتی، دو سطر یاد هندوستانِ بی‏‌بو و بی‌خاصیت من می‏‌افتی، دو سطر بعد مشاهدات جالب خودت را می‏‌نویسی و همین انصراف‌خاطر اجباری، ‏خودش بزرگترین کمک‏‌ها را به تو می‏‌تواند بکند…»

و باز نوشته بود: «هیچ می‏‌دانی که یک هم‌چه سفری تو را چقدر کامل خواهد کرد؟ من بدبخت که اینجا بالاخره ماندنی شدم ولی اصلا تو بگذار چشم‌هایت از دنیا پر بشود. آدم هرچه بیشتر ببیند و بیشتر بشنود و بیشتر تجربه کند، بیشتر عمر کرده است.»

این یکی نوشته بود: «دلتنگی تو همیشه با من بوده و هست و از همین حالا برای دیدنت شمارش معکوس را شروع کرده‌ام…»

یکی دوسال پیش، شبی که خواندن کتابِ نامه‌های سیمین و جلال تمام شد، رفتم سراغ جستجوی عکس‌های امروزِ سیمین دانشور. ته کتابِ نامه‌ها پر بود از عکس‌های سیمین دانشورِ جوان که از چشم‌هایش هم مثل کلمه‌هایش شور زندگی می‌بارید؛ شور زندگی یا شاید شوق ِ داشتن همراهی مثل جلال.

می‌خواستم عکس‌های امروز خانم دانشور را هم ببینم. دیدم و شاید کودکانه باشد گفتن اینکه تا صبح آن شب، به جای خواب از چشمم قطره جاری بود.

توی چشم‌های سیمین دانشور دنبال آن شور می‌گشتم، و غصه‌دار شدم برای این همه سال تنهایی و بی‌جلال سر کردن. آدمی که طعم چنان دوست‌داشتنی را چشیده باشد، قلبی که یک‌بار از تجربه‌ی یافتن همراهی آن‌چنان به شوق آمده باشد، چطور می‌تواند از سال ۴۸ تا الان بی این شوق سر کند؟

[ms 4]

حس می‌کردم که چه سخت باید باشد. رفتم و گزارش‌هایی را که دیگران در جشن سالگرد تولدش نوشته بودند، خواندم. دلم می‌خواست کسی در این گزارش‌ها و خاطره‌ها، چیزی نوشته باشد که این حرف من را رد کند؛ که بگوید نه این‌طور هم نیست، دانشور دارد زندگی‌اش را می‌کند، توی سرش هنوز «سو و شون»های نانوشته دارد و شور زندگی هنوز از چشم‌هایش می‌بارد، اما کسی این‌طور که من دلم می‌خواست روایت نکرده بود.

هم‌ذات‌پنداری عجیب و غریبم با خانمِ سیمین، که از سر صمیمی‌شدن و از نزدیک دیدن رابطه قشنگ دونفره‌شان در آن نامه‌ها بود، آن شب را یک شب بارانی کرد.

تا دیشب که خبر رسید «سیمین دانشور هم رفت»… . اولش، دلم گرفت و بعد یاد آن شمارش معکوس افتادم که بالاخره به صفر رسید و وقت دیدار شد. یاد آن همه سال بی‌جلالی‌اش که بالاخره تمام شد.

یاد جلال که گرچه نوشته بود «من اینجا ماندنی شدم»، ولی چه زود رفتنی شده بود. یاد سیمینی که جلال به او گفته بود: «بگذار چشم‌هایت از دنیا پر بشود. آدم هرچه بیشتر ببیند و بیشتر بشنود و بیشتر تجربه کند، بیشتر عمر کرده است.»

یاد خودش، در همان عکس‌هایی که از چشم‌هاش شور زندگی می‌بارید، یاد «سو و شون» که نوشته بود:
«گریه نکن خواهرم. در خانه‌ات درختی خواهد رویید و درخت‌هایی در شَهرت و بسیار درختان در سرزمینت. و باد پیغام هر درختی را به درخت دیگر خواهد رساند و درخت‌ها از باد خواهند پرسید: در راه که می‌آمدی سحر را ندیدی؟»

[ms 5]

خداحافظ خانم سیمین دانشورِ عاشقِ عزیز… پایان بی‌جلالی‌ات مبارک.

 

عکس : رضا دهشیری