داداشی! منو دوس داری؟

[ms 0]
عکس : معصومه سادات موسوی

حتما شما هم دیده‌اید که وفتی نوزاد جدیدی به جمع خانواده اضافه می‌شود، کودک بزرگتر خوشحال می‌شود. ذوق می‌کند که از تنهایی بیرون آمده است؛ اما وقتی محبت و قربان صدقه رفتن‌‌های اطرافیان را می‌بیند، حرصش می‌گیرد. احساس می‌کند دیگران به او توجهی نمی‌کنند. احساس می‌کند کسی تحویلش نمی‌گیرد. می‌فهمد که این بلا‌ها همه‌اش زیر سر نوزادِ جدید است. ناخودآگاه کینه‌اش را به‌دل گرفته، تصمیم می‌گیرد که به هر بهانه‌ای نزدیکش برود و به‌جای بوسیدن، گازش بگیرد. پیش بیاید، بدش نمی‌آید بچه را از پنجره به بیرون پرت کند!

پدر و مادر‌ها هم از روی خیرخواهی، التماسش می‌کنند که «نزدیکش نرو! بهش دست نزن. او را نبوس. بگذار بخوابد.» اما این‌ها وضع را بدتر می‌کند.

پدر و مادر‌ها با نگرانی صبح را به شب می‌رسانند. مدام باید چهارچشمی مراقبش باشند. غافل از اینکه این دردسر، برای خودش چاره‌ای دارد.
این‌قدر لذت‌بخش است که مادر، نوزادش را بلند کند و زیر بغلش را بگیرد و او را جلوی صورتش بیاورد. خودش پشت نوزاد پنهان شود و تصور کند که نوزاد، عروسکی است که باید به‌جایش حرف بزند. به این صورت که مادر لحنش را کودکانه می‌کند و به‌جای نوزاد، خطاب به کودک که خواهر یا برادرش است، حرف می‌زند.

مثلا به‌جای نوزاد با لحن بچه‌گانه بگوید: «داداشی! قربونت برم! منو دوس داری؟ می‌بینی چقدر کوچیکم؟ می‌بینی خدا یادش رفته بهم دندون بده؟ حالا من چطوری غذا بخورم؟ به مامان بگو یه خرده بیشتر آب‌میوه بخوره تا بتونه بهم شیر بده. باشه؟ قول میدی سروصدا نکنی تا من یه کم بیشتر بخوابم؟ آخه من شبا تا صبح گشنمه و نمی‌تونم بخوابم و همش باید شیر بخورم. تازه بعدشم دلم درد می‌گیره، چون بلد نیستم درست بمکم؛ اون‌وخ باد میاد توی دلم و منم دل‌درد می‌گیرم. دیشب تو خواب بودی، اما من تا صبح این‌قدر گریه کردم که مامان و بابا هم نخوابیدن…»

اگر این کار را کردید، کودک بزرگتر را به یک بازی لذت‌بخش دعوت کرده‌اید. این‌جور مواقع کودک بزرگتر که معمولا ۳ تا ۶ سال بزرگتر از نوزاد است، ماتش می‌برد. مدام به صورت نوزاد نگاه کرده و سعی می‌کند که صدای مادرش را با میمیک صورت نوزاد تطبیق دهد. مادر هم از این طریق، بدون اینکه به کودک بزرگترش، نصیحت کند و یا او را امر و نهی کند، حسادت او را تبدیل به یک محبت دلسوزانه می‌کند.

دیدید! مادر بودن زیاد هم سخت نیست. فقط کافی است راهش را پیدا کنید!

 

مهمان چارقد به صرف پنیر طعم‌دار

[ms 1]

پنیر را نباید تنها خورد، مکروه است. علت پزشکی هم دارد؛ پنیر به‌کندى جذب و دفع مى‌شود و اشتهای به غذا را کم مى‌کند. براى گرم‌خویان و کسانی‌که مزاجى ملتهب دارند، زیانش کمتر و برعکس، صاحبان طبیعت سرد و بلغمى در صورت مداومت در خوردن پنیر زیان می‌بینند. حتی در بعضى مزاج‌ها باعث تولید قولنج بسیار شدیدی به نام «ایلائوس» یا انسداد روده مى‌گردد. (۱) اما همین پنیر اگر با گردو مصرف شود، نافع است.

نقلی از پیامبر هست که می‌فرمایند: «پنیر و گردو هر یک به‌تنهایى مضرّند، اما اگر با هم جمع شوند، مفید و نافع مى‌گردند. (۲)

حالا باید بدانیم چرا گردوى بدون پنیر مضر، و به‌اصطلاح روایات، «مکروه» است؟
پنیر سرشار از کلسیم است و گردو نیز داراى فسفر است. با توجه به این دو مقدمه معلوم مى‌گردد که باید پنیر را با گردو خورد، زیرا:
کلسیم و فسفر دو ماده‌ی با ارزش و بسیار عالى هستند و هر دوی این‌ها درصورتى‌که با هم وارد شوند، هیچ‌کدام بیهوده دفع نمى‌شوند. حالا اگر پنیر بدون گردو (بدون فسفر) بخوریم، چون کلسیم بسیارى را صرف کرده‌ایم، در مقابل فسفر بدن دفع مى‌شود، هضم و جذب آنها بسیار کاملتر و بهتر و آسان‌تر انجام مى‌گیرد. (۳) این پنیر طعم‌دار هم خیلی خوش‌طعم و خوش‌عطر است، هم مشکل پنیر و گردو را حل می‌کند.

این‌ها را می‌خواهیم:
یک بسته پنیر سفید؛ یک بسته پنیر خامه‌ای (در صورتِ نداشتن رژیم!)؛ یک پیمانه مغز گردو؛ یک قاشق مرباخوری سیاه‌دانه؛ یک قاشق مرباخوری آویشن؛ یک قاشق غذاخوری کنجد؛ یک قاشق مرباخوری نعنا خشک

[ms 0]

به غیر از گردو و پنیر که بحث‌شان گذشت، بقیه مواد هم بسیار مغذّی هستند. مواد معدنی و ویتامین‌های موجود در سیاه‌دانه در درمان دیابت، سل،‌ بیماری‌های قلبی و عروقی، کم‌خونی و میگرن مفید هستند. اسیدهای چرب ضروری فراوان موجود در سیاه‌دانه آن را به نوعی مواد غذایی ضدسرطان تبدیل کرده که در حفظ سلامت پوست و مو مفید است. سیاه‌دانه آهن و پتاسیم فراوانی دارد و علاوه بر تقویت سیستم ایمنی بدن، باعث رفع مسمومیت خونی و یبوست می‌شود.

آویشن برای تقویت اعصاب، درمان افسردگی، خستگی و بی‌خوابی مفید است؛ ماده‌ای نشاط‌آور بوده، خاصیت ضد میکروبی، ضد قارچی و ضد انگلی دارد. البته آویشن را نباید زیاد ریخت، چون پنیر را تلخ می‌کند. کنجد هم برای کسانی که کار فکری می‌کنند، خیلی مفید است.

[ms 2]

حالا با دانستن این همه خاصیت می‌رویم سراغ مخلوط کردن مواد. اول دو تا پنیر را با چنگال خُرد می‌کنیم. گردوها را هم با گوشت‌کوب کمی خُرد می‌کنیم اما نه خیلی، چون می‌خواهیم موقع خوردن بیاید زیر دندان‌مان. همه مواد را با پنیرها مخلوط می‌کنیم و با همان مواد روی پنیر را تزئین.

نوش جان…

 

۱. اولین دانشگاه، ص ۲۵۶، ج ۶؛
۲. عن النبى (ص): «الجبن داء و الجوز داء. فاذا اجتمعا معا صارا دواء»؛
۳. بحار الانوار، ج ۶۲، ص ۲۹۴.

چند می‌گیری چشماتو ببندی؟!

[ms 0]

ده سالشه. ریحانه رو میگم. دختر عموم میشه. این‌قدر حواس‌جمع و باهوشه که گاهی نگرانش میشم. ما هم همین‌جوری بودیم دیگه! هی می‌گفتن: «خاله‌ش! ببین دخترم بیشتر از سنّش می‌فهمه!» با همین حرفا خام‌مون کردن و نذاشتن بچگی کنیم! زود بزرگ شدیم…

***

بعد از سلام و صلوات به روح پرفتوح پسرعموی گرامی با موهای فرفری مدل اون آقاهه‌ی سوسن‌خانومی‌، ریحانه رو از سر خیابونشون برمی‌دارم و در میرم که یه وقت دوستی، آشنایی، کسی ما رو با این موقشنگ نبینه و آبرومون بره! هرچی میگم: «پسر جان! این مدل مو برای شخصیت شما خیلی نقطه‌ست» گوش نمیده. ما هم مجبوریم ازش فاصله بگیریم که بابت این پارادوکس بین ظاهرمون و ظاهرشون، سوژه‌ی خنده‌ی ملت نشیم دیگه.

سوار تاکسی میشیم. ریحانه بی‌مقدمه میگه: «مینا جون! شنیدی گلشیفته چیکار کرده؟» هی بنفش میشم، نارنجی میشم، آبی، سبز… . میگم: «خب… دیگه چه خبر؟ تحقیقتو تحویل دادی؟» میگه: «بله. شنیدی؟ من عکساشم دیدم!» حواسش رو پرت می‌کنم به عکس‌های سحابی‌های جدیدی که از سایتِ هابل گرفتم. از سیاه‌چاله‌ها که براش میگم، دیگه کلا از فاز گلشیفته میاد بیرون.

می‌رسیم سینما. من و ریحانه که همیشه گرسنه‌ایم، اول میریم سراغ خرید خوراکی و بعد بلیت! توی سالن انتظار، یه کم که به دور و اطراف نگاه می‌کنم، توی دلم میگم: «نکنه ما اشتباه اومدیم و اینجا تالار عروسیه؟!» خوبیش اینه که این چهره‌های مجلسی توی تاریکی دیده نمیشن! آدم از دیدن بعضیاشون زَهره‌ترک میشه خب. البته اگه در نور خفیف دیده بشن، به‌مراتب ترسناک‌تر به‌نظر میان!

وارد سالن که میشیم، ریحانه از ترسِ تاریکی دست منو محکم فشار میده و نزدیک من می‌ایسته تا آقاهه‌ی سینما بیاد و با چراغ‌قوه‌ش ما رو به راه راست هدایت کنه.

بلیت رو می‌گیره و جامون رو نشون‌مون میده؛ اون وسط مَسَطا، توی قسمت خانوادگی. من ترجیح میدم ردیف‌های جلوتر بشینیم، چون هم ریحانه قدش کوتاهه، هم اون جلو کمتر «دیدنی‌ها» می‌بینیم! اما آقاهه اجازه نمیده. احساس می‌کنم اگه یه کلمه‌ی دیگه باهاش حرف بزنم، چراغ‌قوه‌ش رو توی سر من یا خودش خُرد می‌کنه. ملت اعصاب ندارنا…!

مثل بچه‌های حرف‌گوش‌کن سر جامون می‌شینیم و بدون توجه به اینکه فیلم هنوز شروع نشده، مشغول خوردن خوراکی‌هامون میشیم.

والا از زمان کمبوجیه به این صندلیا می‌گفتن «تا پا میشم، تا میشه»، اما جدیدا ما هنوز پا نشدیم این تا میشه! حالا دیگه نمی‌دونم دلیلش استهلاک تجهیزاته، جهش ژنتیکیه یا هر چی. چه فرقی داره؟! خلاصه… ریحانه رو از لای صندلی می‌کشم بیرون و با یه دست صندلی‌شو نگه می‌دارم که دوباره توی مربع برمودا فرو نره!

یک زوجِ به‌شدت جوان (=طفل!) میان ردیف جلو می‌شینن. ریحانه میگه: «اگه این خانومه اون کلیپس گنده رو از سرش باز کنه منم یه چیزایی می‌بینم! حالا موهاش ده سانت هم نیستا!» طفلی راست میگه خب… شیب سالن طوریه که اگه به اندازه‌ی یه دونه کله از صندلی ارتفاع باشه، نفر پشت‌سری راحت میتونه پرده‌ی سینما رو ببینه، ولی برای دو تا کله بالای صندلی، واقعا طراحی سالن مناسب نیست!

پالتوی خودش و منو میذاره روی صندلی و می‌شینه روش، تا یه کم دیدِش بهتر بشه. با آرنج می‌زنه به من و با شیطنت میگه: «خودمونیم! توی این دوره زمونه کی با یه بچه میاد سینما آخه؟ اینای دیگه رو ببین…» بازم بنفش، نارنجی، آبی، سبز… میگم: «شما که دیگه بچه نیستی. بزرگ شدی!». آخه طفلی صحنه‌های نامتعارف می‌بینه تو سینما! منم سعی می‌کنم حواسش رو به زوایای دیگه‌ی سینما معطوف کنم، ولی خب همیشه که موفق نمیشم. بعد از چند دقیقه با خونسردی تمام میگه: «چه خوب می‌شد اگه این جلویی‌ها فاصله‌شونو حفظ می‌کردن!» و من بازم طیف‌های رنگی مختلفی رو روی لپم تجربه می‌کنم!

تو دنیای خودم دارم به پدیده‌ای که کنارم نشسته و درباره‌ی علاقه‌ش به سینما فکر می‌کنم، که یهو با استنشاق یک توده عطر پرفشار همراه ریتم مُمتد رگبار تَق‌تَق به خودم میام. بی‌اختیار برمی‌گردم به سمت صدا. توی دلم میگم: «نترس! یه خانوم بود که رد شد. همین!» اگه حواسم جمع بود خوف نمی‌کردم خب!

روسری خانم جلویی از سرش میفته و ریحانه با اشاره به کلیپس خانومه و طول موهاش میگه: «دیدی گفتم؟ دیدی گفتم؟» گویا خانومه متوجه افتادن روسریش نشده، چون تا چند دقیقه‌ای حرکت قابل‌توجهی از خودش نشون نمیده.

چند لحظه بعد با صدای انفجار خفیفی یه بارون مختصری روی سر و صورت‌مون می‌باره! ریحانه میگه: «اصلا خودتو ناراحت نکن! نوشابه‌ی آقای جلویی بود!» حالا ما تبدیل شده‌ایم به دو تا موجود چسبونکی! آقاهه برمی‌گرده عقب و با خنده‌ی ابلهانه‌ای میگه: «ببخشید! گاز داشت!» تو دلم میگم: «پس می‌خواستی اورانیوم غنی‌شده داشته باشه؟!»

دستم روی دسته‌ی صندلیه، که با اومدن زوجِ بعدی دستم رو برمی‌دارم و حالا دیگه نمی‌دونم کجا بذارمش. بازم این سؤال همیشگی اذیتم می‌کنه که چرا مسئولین معلوم نمی‌کنن دسته‌ی صندلی مال ماست یا مال بغل‌دستی‌مون؟!

…تا فیلم تموم میشه، ناخواسته چند تا فیلم دیگه هم می‌بینیم! توی مسیر برگشت، کلی اطلاعات مبادله می‌کنیم. عمو سر خیابون منتظره. پیاده میشه و بعد از سلام و چاق‌سلامتی می‌پرسه: «فیلم خوب بود؟» ریحانه میگه: «کدوم‌شون؟ فیلمی که بلیتشو گرفتیم یا فیلمایی که تو سینما دیدیم؟» عمو می‌زنه زیر خنده و من بازم بنفش، نارنجی، آبی، سبز… میگم: «عمو جون! دخترتون تحویل‌تون. تا ماه آینده و سینما رفتنی دیگر، خداحافظ!».

به «عاقبت به خیری» اعتقاد داری؟! من که خیلی…!!!

عکس: سعید حقیقت

دختران لچک‌ریالی هنوز هم چارقد می‌بندند

[ms 1]

مقدمه: اینکه هنوز لُر باشی و لباس محلی بپوشی و لری حرف بزنی وسط جهانی که تو را هماهنگ با بقیه‌ مردم می‌خواهد، بیشتر به معجزه می‌ماند تا چیز دیگر؛ معجزه‌ای که چون خلاف‌آمد عادت است، می‌تواند تلنگر بزند و به فکر وادارد و دودوتا چهارتای خیلی‌ها را بر هم بزند. نه اینکه دودوتا را پنج کند ولی همان چهارتا را جوری توی مغز آدم می‌کند که از تیزی‌اش تا مدت‌ها خواب نداشته باشی و خوراکت هم که…

روز ۸ مارس، زنانی با لباس محلی دست در دست دخترهاشان جلو ویترین اسباب‌بازی‌فروشی‌ها می‌ایستادند و بعد با اشاره دختربچه‌هایی که نیم‌بند لری حرف می‌زدند، برای خرید باربی‌های خندان، پول از کیف بیرون می‌آوردند. زنانی که نه با تجمع زنان امروزی شهرها کار داشتند، و نه حتی می‌دانستند که آن روز ۸ مارس است. از دیگر سو، زنان امروزی شهرها هم که روز ۸ مارس دختربچه‌های معصومشان را با باربی‌های خندان در خانه تنها می‌گذاشتند، نه می‌دانستند زنان لچک‌ریالی چه می‌خواهند و نه حتی سعی می‌کردند بدانند! آنها در کار ساخت بنایی بودند که تا ابد همه زنان تاریخ را زیر یک سقف جمع کند. زنان لچک‌ریالی ولی در کار ساخت بنایی بودند که دختر کوچک صد سانتی‌شان را وقتی صد و شصت یا صد و هفتاد سانتی شد، با یک مرد زیر سقفش بفرستند تا آن بنا در داشتن آسمان با بناهای کناری یک‌دست باشد.

[ms 2]

لچک‌ریالی‌ها با زنان شهری در باربی خریدن مشترک‌اند، اما نکته اینجاست که هیچ دختری از این منطقه تن به لباسی که باربی خندان بر تن دارد نمی‌دهد. دختر لر امروز، چارقد محلی که مادربزرگش به پیشانی می‌بست و خودش بالای سر می‌بندد و زینت‌آلات محلی به آن آویزان می‌کند را همچون سپری در برابر لبخندهای عروسک‌های امروزی نگه داشته است. ارمغان عروسکش که یکی شدن با تمام زنان جغرافیای امروزی از هر لحاظ است را نمی‌پذیرد و با ایجاد یک بی‌نظمی کوچک، فقط و فقط یک بی‌نظمی کوچک در بسته یک‌دست زنان زیر یک سقف، تمام آمال و اهداف مادران و پدران باربی را به هم می‌ریزد.

اگر چارقد تا دیروز فقط یک تکه پارچه ابریشمی بلند مشکی بود که به عنوان جزئی از لباس محلی زنان لر به پیشانی آنها بسته می‌شد، امروز (در کنار دیگر عوامل) سدّی است محکم که در عین نرمی و لطافت و زیبایی جلو موجی را گرفته است که همه چیز و همه کس را تسلیم می‌خواهد.

بنای یک‌دست ۸ مارسی‌ها و دعوتنامه‌های پی در پی و نداهای زن‌محورشان، خشت خشت الفبای تسلیم را ترویج می‌کند تا با حذف چارقدها و لچک‌ها و جامه و دلگ‌ها جامعه‌ای بسازد عاری از رنگ و نور و زنانگی؛ چه اینکه لچک‌ریالی‌ها یکی از مهمترین موانع جامعه یک‌دست جهان هستند و تغییر ذائقه و جهت دادن خواست‌ها و افکار و امیال آنها به منزله شکل‌گیری همان بنایی است که همه را زیر سقف خود می‌خواهد.

اما ۸ مارسی‌ها فراموش کرده‌اند اگر بنا فرو بریزد (که اکنون خشت خشت آن پائین آمده است)، اول کسانی که زیر آوار می‌مانند، خود مبلغان و سازندگان بنایند. چه اینکه دیوار که فرو بریزد، نه معمار را می‌شناسد و نه صاحب‌خانه را و جالب اینجاست که این دیوار فرو ریختنی است.

[ms 3]

دیگر اینکه بحث بر سر یک چارقد و لباس محلی نیست، بحث بر سر ریشه‌ای است که چارقد و دلگ، شاخه و برگ‌های آنند؛ و در صورتی که ریشه از خاک جدا شود و ریشه‌ دیگری در خاک بخوابد، یا حتی اگر ریشه در خاک دیگری میهمان شود، دیگر آن میوه میوه سابق نخواهد بود. لچک‌ریالی‌ها اگر تن به پیراهن سیاه و سفید باربی بدهند و دلگ‌ها را از تن کنده و چارقدها را از پیشانی باز کنند، دخترانی را باخته‌اند که تا دیروز در زمین خودشان بازی می‌کرده‌اند.

زن، زن است و چارقد در منطقه ما نشانه زن بودن. این چارقد از پیشانی‌ها باز نمی‌شود، مگر اینکه در گوش زنان بخوانند: زن بودن ممنوع.

چارقد: چارقد لاکی به رنگ مشکی و دارای خط‌هایی قرمز و از جنس ابریشم مصنوعی است. انتهای آن ریشه ریشه است. به دور سر پیچیده می‌شد و با یک گره آن را به پشت سر رها می‌کرده‌اند که تا کمر پایین می‌آمده و در زیر آن روسری و لچک بسته می‌شده است.

لچک: از به هم دوختن دو تکه پارچه بر روی هم ساخته می‌شود؛ به گونه‌ای که جلو آن دارای انحنا و فرورفتگی باشد. در قسمت عقب سر مدوّر بریده می‌شد و با دوخت نخ‌های ممتد از روی آن، پیوستگی دو تکه پارچه بیشتر بوده است. لچک‌هایی که برای میهمانی و یا عروسی دوخته می‌شد، با سکه‌های طلا و یا نقره گوشه‌دار مزین می‌‌شده است.

دلگ: که با نام ارخلق نیز خوانده می‌شود. دلگ زنان با دلگ مردان تفاوت دارد. از جنس مخمل و به رنگ‌های بنفش و قرمز و سبز و مشکی مورد استفاده قرار می‌گیرد. دارای آستری از نوع چیت گلدار است و آستین آن تنگ و چسبنده به بازو، و سرآستین آن گشاد است. دو تکه پارچه از جنس مخمل برش داده شده و در دو پهلوی دلگ دوخته‌اند، که چند لایه پارچه درون آن می‌نهند و با دوختن نخ‌های ممتد آنرا ضخیم می‌کنند و برای زیبایی بیشتر چند سکه طلا یا نقره گوشه‌دار نیز به پایین یا دور آن می‌دوزند. اطراف و سرآستین دلگ را نوار یا یراق که در گویش محلی قیطون که همان قیطان است، به رنگ‌های طلایی یا قرمز یا سبز می‌دوزند. جلوی دلگ باز است و برای بستن سرآستین آن از دگمه‌های فلزی که بر روی هم سوار می‌شوند استفاده می‌کنند. یقه آن بدون آهار است و تا ابتدای برجستگی سینه باز می‌شود. زیر بغل آن به صورت مثلثی و باز است تا ضمن جریان داشتن هوا، حرکت دست‌ها نیز به راحتی انجام گیرد.

عکس‌: سیدمحمد موسوی اعظم

خانه‌داری سیاسی

[ms 2]

در سالیان پس از انقلاب اسلامی و پس از جنگ تحمیلی، عرصه‌های فعالیت‌های زنان در جامعه رو به گسترش گذارد، به‌گونه‌ای که تمایل این قشر از جامعه به تحصیل و همچنین فعالیت خارج از منزل و در داخل اجتماع رو به فزونی نهاد. افزایش آمار داوطلبان دختر متقاضی ورود به دانشگاه‌های کشور نسبت به پسران، در سالیان اخیر خود دلیلی بر این مدعاست. ورود زنان به عرصه‌های اجتماعی و تقویت بُعد زندگی اجتماعی آنان، زمینه‌های شرکت آنان در فعالیت‌های گوناگون را فراهم نمود. اما آیا زنان در عرصه‌های سیاسی نیز فعالیت داشته‌اند؟ و رشد سیاسی این افراد و به‌دست گرفتن قدرت توسط ایشان عموما از چه مدلی پیروی می‌کند؟

حضور مؤثر زنان (به‌گونه‌ای سیاسی و در دست گرفتن قدرت‌های نظری یا اجرایی) تا قبل از قرن بیستم که معروف به قرن «آزادی زنان» شد، کمتر مطرح بوده است. بیشتر افرادی که به قدرت می‌رسیدند، وضعیت خود را مدیون توالی وراثتی و میراث خانوادگی خود بوده‌اند. نقش زنان در این برهه از تاریخ، اغلب به‌صورت دست دومی بوده، به گونه‌ای که پشتیبان و حامی برای مرد و همسر به حساب می‌آمدند. در این بین، نمونه‌هایی همچون الیزابت اول در انگلستان و یا کاترین کبیر در روسیه که به‌تنهایی و بدون کمک همسر خود توانستند ابراز شخصیت کرده و تغییر مسیری در حرکت کشور ایجاد کنند، نمونه‌هایی استثنایی محسوب می‌شوند. (۱) پس از این تاریخ نیز آزادی‌های زنان رو به گسترش نهاد و حضور‌ آنان نیز فراگیرتر شد و در عرصه‌های مختلف رشد نمود.

در ایران نیز حضور زنان بر سر قدرت و به‌دست گرفتن ابزار سیاست، همچون دیگر کشور‌ها به‌صورت وراثتی بوده است. نخستین زن ایرانی که به سلطنت رسید و توانست قدرت حاکم بر کشور را کنترل و در مسائل اعمال نظر کند، «پوران‌دخت» بود که پس از حکومت یکی از سرداران ساسانی با توافق بین نجیبان و بزرگان بر تخت نشست. وی توانست در مدت یک سال و چهار ماهی که بر تخت حکومت تکیه زده بود، اصلاحات زیادی در کشور صورت دهد. (۲) تا قبل از انقلاب اسلامی، تقریبا تمامی زنانی که از قدرت سیاسی برخوردار بوده و یا توانایی اعمال قدرت را داشتند، از خانواده‌های سلطنتی و اعیان بودند. در سلسله‌های قبل از پهلوی، زنانی که می‌توانستند سیاست‌های خود را اعمال کنند، عموما زنان حرم‌سرای پادشاهان سلسله‌های مختلف بودند. (۳) در حکومت پهلوی اول، استبداد رضاخان چندان مجالی برای فعالیت‌های سیاسی آزاد، چه به مردان و چه به زنان، نمی‌داد، اما در حکومت پهلوی دوم، رویه‌ی رضاخان تغییراتی ایجاد شد. پس از سرنگونی رضاشاه از حکومت و روی کار آمدن محمدرضا، دو عامل باعث روی کار آمدن افراد در عالم سیاست شد: ۱. آزادی‌های نسبی که داده شد، فضا را برای ورود گروه‌های مختلف سیاسی فراهم نمود. ۲. شباهت نداشتن محمدرضا به پدرش زمینه‌های ورود عناصر خانوادگی پهلوی را به عرصه‌ی سیاست آماده نمود.

[ms 3]

بررسی مختصر عده‌ای از افراد صاحب نفوذ در دربار پهلوی و فضای سیاسی کشور خالی از لطف نیست.

– تاج‌الملوک ۵۳ سال بانوی اول دربار ۲ پهلوی به‌حساب می‌آمد. پس از سقوط رضاشاه و روی کار‌ آمدن محمدرضا، دخالت‌های وی در سیاست شروع شد.

– اشرف پهلوی، خواهر محمدرضا، تا پیش از به حکومت رسیدن، به کارهای اقتصادی تمایل زیادی داشت، اما با مناسب دیدن وضعیت، وارد سیاست کشور شد، به گونه‌ای که محمدرضاشاه یارای ایستادگی در مقابل وی را نداشت. اشرف که فردی جسور و پشتیبان محمدرضا محسوب می‌شد، دخالت‌های زیادی در سیاست‌های کشور نمود، به‌طوری‌ که یکی از عوامل اساسی در کودتای ۲۸ مرداد که منجر به سقوط دولت مصدق شد، توطئه و دسیسه‌ی اشرف پهلوی بود. وی با قدرتی که در اختیار داشت، مافیای پول و قدرت خود را تشکیل داده و از آن در جهت منافع خود استفاده می‌کرد. (۴)

– فرح دیبا (پهلوی)، همسر سوم شاه نیز با ریاست بر بنیادی فرهنگی به نام «بنیاد پهلوی» سعی داشت امور فرهنگی – اجتماعی حاکم بر کشور را اصلاح کند. (۵)

– مریم فیروز، دختر عبدالحسین میرزا فرمانفرما (از شاهزادگان قاجار و نخست‌وزیر) و همسر نورالدین کیانوری (از رهبران حزب توده)، از رهبران شاخه‌ی زنان حزب توده و از فعالان حقوق زنان به‌شمار می‌آمد.

– فرخ‌رو پارسا اولین زن ایرانی بود که به مقام وزارت و همچنین نمایندگی مجلس شورای ملی رسید.

– مهناز افخمی نیز دومین زن ایرانی است که به مقام وزارت رسید.

[ms 1]

پس از پیروزی انقلاب اسلامی نیز زنان توانستند حضور خود را در عرصه‌ی سیاسی حفظ نموده و با توجه به وضعیت جامعه، آن را در سالیان پیش‌رو تقویت نمایند. در پست‌های قوه‌ی مجریه، «معصومه ابتکار» رئیس سازمان محیط زیست دولت سید محمد خاتمی و «مرضیه وحیددستجردی» وزیر بهداشت دولت محمود احمدی‌نژاد، از دیگر زنانی بودند که به مشاغل سیاسی دولتی راه پیدا کردند.

نگاهی به آمار کاندیداهای زن مجلس و مقایسه‌ای با آنچه در قبل حاکم بوده، نشان‌دهنده‌ی رشد حضور زنان در جایگاه‌های تصمیم‌گیری و اظهار نظرهای کلان می‌باشد. در انتخابات مجلس خبرگان قانون اساسی، از ۱۰۹ کاندید تهران، ۱۰ زن شرکت داشته (درصد کاندیدای زن به کل کاندیداهای استان تهران برابر ۹٪ بود) که خانم منیره علی (گرجی) با یک میلیون و سیصد و سیزده هزار و هفتصد و سی و یک رأی، به‌عنوان نهمین نماینده از ده نماینده‌ی مورد نیاز از حوزه تهران انتخاب شد. (۶)

بررسی آماری تعداد نمایندگان زن در دوره‌های مختلف مجلس می­‌تواند بیان روشنی از حضور آنان در عرصه‌های تصمیم‌گیری به‌حساب آید. این آمارها در نمودارهای زیر ارائه شده است. (۷)

[ms 0]

شایان ذکر است که در ایران پس از انقلاب نیز روابط خانوادگی و سببی، عامل نسبتا مهمی در مطرح شدن زنان سیاسی به‌حساب می‌آید.

—————————–

۱. از طاووس تا فرح، محمود طلوعی، ص ۱۰؛
۲. همان، ص ۱۹-۲۱؛
۳.همان، ص ۹-۳۴؛
۴.  زنان ذی‌نفوذ خاندان پهلوی، نیلوفر کسری، ص ۱۰-۱۷؛
۵. برای اطلاع از افکار و رفتار فرح دیبا (پهلوی) و همین‌طور خوی اشرف پهلوی به فصل «میان همسر و خواهر» کتاب «از کاخ شاه تا زندان اوین» احسان نراقی مراجعه شود.
۶. روزنامه‌ی جمهوری اسلامی، ش ۶۰، ۲۰ مرداد ۵۸، ص ۲؛
۷. داده‌ها از سایت پژوهش‌های مجلس شورای اسلامی استفاده شده است.

چرا خانم‌ها به ما کمک نمی‌کنند؟!

[ms 0]

عکاس: مینا فرقانی

میترا را از خیلی سال پیش می‌شناختم؛ هم‌مدرسه‌ای بودیم. بعد از کمتر از یک ماه آشنایی، شدیم دوست صمیمی و رفیق باشگاهی. اوایل آرام و خجالتی بود. حالا یک‌جا آرام نمی‌گیرد!
وقتی برای مصاحبه با چارقد نظرش را پرسیدم و استقبالش را دیدم، خواهش کردم یکی از دوستان را هم معرفی کند که به دیدنش برویم و گپی بزنیم.

میترا سادات طبایی، متولد سال ۶۴ است در اصفهان؛ دارای دیپلم در رشته‌ی انسانی، دارنده‌ی ۵ مدال طلا و نقره در رقابت‌های دو میدانی (سرعت و استقامت) نابینایان و نیمه‌بینایان کشور، نوازنده‌ی دف.

[ms 4]

دوستش هم، خدیجه عبدی است؛ متولد سال ۶۱ در تهران، دارای دیپلم در رشته‌ی نقاشی، نایب‌قهرمان دو میدانی (پرتاب دیسک) نابینایان و نیمه‌بینایان کشور، فعال در رشته‌ی کونگ‌فو توآ (خط چهارم) و پرتاب دیسک و وزنه و نیزه، نوازنده‌ی دف.
بچه‌های حساسی هستند. با احتیاط شروع می‌کنم به مقدمه‌چینی و پرسیدن سؤال‌ها.

دوست داریم از مقام‌هایی که کسب کردید برایمان بگویید.
میترا [از لبخندش پیداست یاد لحظه‌ای افتاده که مدال‌ها را به گردنش می‌انداختند…]: سال ۸۸ مقام دوم استقامت، سال ۸۹ مقام اول استقامت و مقام دوم سرعت، سال ۹۰ هم مقام اول هر دو ماده را کسب کردم.
خدیجه [هنوز در حال و هوای گزارشی است که شبکه‌ی خبر همین نیم‌ساعت پیش ازش گرفت…]: سال ۹۰ مقام دوم دو میدانی را در ماده‌ی پرتاب دیسک کسب کردم.

درصد بینایی‌تان چقدر است و علت مشکل بینایی‌تان چیست؟
میترا: مشکل من مادرزادی‌ست. چشم چپم کاملاً نابیناست. چشم راست من هم حدود ۱۵-۱۰ درصد بینایی دارد که «معلولیت شدید» حساب می‌شود.
خدیجه: مشکلم مادرزادی – ژنتیکی است؛ به‌علت ازدواج فامیلی پدر و مادرم. ۵ درصد بینایی دارم و به‌مرور هم کمتر می‌شود تا به نابینایی مطلق می‌رسد [از خدا می‌خواهد هیچ‌وقت آن روز نرسد…]. همه‌چیز را به‌صورت سایه می‌بینم. جزئیات را تشخیص نمی‌دهم. مثلا یک آدم را درسته می‌بینم! [این دقیقا همان مثالی‌ست که به آقای گزارشگر گفت. از یادآوری و تکرارش هر سه می‌خندیم.]

در دوران تحصیل -با توجه به اینکه در مدرسه‌ی عادی درس می‌خواندید- چه مشکلاتی داشتید؟
میترا [نفس عمیقی می‌کشد که تمام آن روزها را برایمان زنده می‌کند]: کمبود کتاب و نوارهای درسی داشتم. درس خواندن با نوار برایم سخت بود و مجبور بودم از تمام درس‌ها جزوه‌ی بریل بنویسم، که هم وقت‌گیر بود و هم خسته‌کننده. با سرعت کلاس نمی‌توانستم پیش بروم و معلم‌ها این را درک نمی‌کردند. اگر قبل از ورود بچه‌های معلول به مدارس عادی، به معلم‌ها آموزش مختصری در مورد نحوه‌ی برخورد با این بچه‌ها داده می‌شد، خیلی خوب بود.
خدیجه [از نگاهش پیداست که ترجیح می‌دهد برای یادآوری خاطرات شیرین‌تری این همه راه را تا گذشته‌ها برود!]: چون قدبلند بودم باید میز آخر می‌نشستم. در صورتی که حتی از میز اول هم خوب تخته را نمی‌دیدم. از کلاس عقب می‌افتادم. همکلاسی‌ها گاهی کمک می‌کردند، گاهی کمک نمی‌کردند. دوست صمیمی هم نداشتم که در درس هوایم را داشته باشد.

برای رفت‌وآمد به باشگاه، انجمن و بقیه‌ی اماکن از کسی کمک می‌گیرید؟
میترا [تقریبا با فریاد!]: اصلا! بیشتر کمک می‌کنم تا کمک بگیرم. به دوستانم که کاملا نابینا هستند یا کمتر از من بینایی دارند کمک می‌کنم.
خدیجه [از ازدواج خواهرش و دلتنگی دوری از او می‌گوید]: وقتی خواهر بزرگم ازدواج نکرده بود، همیشه او کمکم می‌کرد. حالا خواهر کوچکم و مادرم کمک می‌کنند. اگر کسی نباشد، خودم با عصا می‌روم. البته میترا هست!
[با هم می‌خندند و من برایشان آرزوی دوستی و همراهی همیشگی می‌کنم.]

رفت و آمد با چادر برایت مشکل‌ساز نیست میتراجان؟ خانواده درمورد استفاده از چادر چه نظری دارند؟
میترا [با لبخندی قاطعانه]: اصلا. مادرم گاهی می‌گوید: «میترا! چادر چیه سرت می‌کنی؟» اما من اگر چادر سرم نکنم انگار هیچی ندارم. فقط وقتی دست دو نفر از دوستانم را می‌گیرم، کمی برایم سخت است [و نمونه‌هایی را تعریف می‌کند].

چه مشکلاتی در شهر دارید؟ شهرسازی ما چقدر برای شما مناسب است؟
میترا [توی رودربایستی مانده؛ انگار من نماینده‌ی شهردارم!]: نمی‌توانم بگویم اصلا خوب نیست، ولی مناسب هم نیست.
خدیجه [نفس عمیقی می‌کشد]: مشکل که زیاد هست! بعضی‌ها اصلا شرایطم را درک نمی‌کنند. گاهی کسی کمکم نمی‌کند از خیابان رد شوم. عبور از خیابان واقعا برایم مشکل است. بعضی از راننده‌ها تا آدم را می‌بینند سرعت‌شان را بیشتر می‌کنند. وقتی مجبورم تنها رد شوم، عصایم را باز می‌کنم و دستم را هم به علامت «ایست» به‌سمت ماشین‌ها نگه می‌دارم. شهرسازی ما اصلا مناسب نیست. خیابان‌ها و پیاده‌روها پر از چاله و مانع است. مغازه‌داران با اجناس‌شان پیاده‌رو را اشغال می‌کنند و اگر به آنها برخورد کنیم و آسیبی برسانیم، از ما خسارت هم می‌گیرند! چرا حفاری‌هایی که سازمان‌های مختلف و شهرداری در خیابان‌ها انجام می‌دهند، مدت‌ها به امان خدا رها می‌شوند؟!
[ms 2]
برخورد مردم با شما چطور است؟
میترا [انگار شک دارد که بگوید یا نه!]: به‌خاطر ظاهر چشم‌هایم خیلی نگاهم می‌کنند. از عینک دودی استفاده نمی‌کنم، چون جلوی دیدم را می‌گیرد و فقط سیاهی می‌بینم. مردم فکر می‌کنند من نابینای مطلق هستم، ولی من می‌بینم‌شان و نگاهشان آزارم می‌دهد.
خدیجه [در حالی‌که هیجان‌زده و البته ناراضی، نمونه‌های مختلفی را ذکر می‌کند]: رفتارها خیلی متفاوت است. مثلا یک پسربچه‌ی ۹ ساله، گوشه‌ی کیفم را می‌گیرد و می‌گوید: «خاله بیا از خیابون ردت کنم؛ خاله اینجا پله‌ست و…». بعضی‌ها برایم تاکسی می‌گیرند یا کمک می‌کنند از خیابان رد شوم. البته یک‌بار هم یک نفر می‌ترسید از خیابان رد شود، آمد دستم را گرفت که من ردش کنم! خب این خیلی برای من خطرناک است، چون راننده‌ها فکر می‌کنند او همراه و مراقب من است، در صورتی که او بدوبدو رد می‌شود و می‌رود! بعضی از پل‌های هوایی هم که شده پاتوق معتادان! آدم جرئت نمی‌کند از آنها استفاده کند. وقتی به بعضی‌ها برخورد می‌کنم، عصایم را می‌بینند اما می‌گویند: «هووو! منو نمی‌بینی؟!» یا حتی ناسزا می‌گویند. بعضی‌ها می‌گویند: «اگه می‌بینی، اون عصا چیه؟ اگه نمی‌بینی، اون عینک چیه؟!». تعجبم از خانم‌هاست که چرا این‌قدر بی‌تفاوت از کنار من و امثال من رد می‌شوند؟ در مقابل هر ۱۰۰ نفر آقا که کمک می‌کنند ۳ نفر خانم به ما کمک می‌کنند…
[ms 3]
تا حالا پیش آمده که در پارک یا مکان‌های دیگر برایتان مزاحمتی ایجاد کنند؟
میترا [از سؤالم خوشش نیامده، اما از بس لطف دارد، بی‌جوابم نمی‌گذارد!]: مزاحمت برای هر کسی ممکن است پیش بیاید؛ معلول و غیرمعلول فرقی ندارند.
خدیجه [با دلخوری و ابراز تأسف]: گاهی، از معلولیت بچه‌ها سوءاستفاده می‌کنند. مثلا موقع خرید یا پرداخت کرایه، بقیه‌ی پول‌مان را کم می‌دهند، یا مثلا مواردی برای بچه‌ها پیش آمده که به بهانه‌ی کمک جلو آمده‌اند، اما پیشنهادهای زشتی به آنها داده‌اند. برای همین می‌گویم کاش خانم‌ها بی‌تفاوت از کنار امثال ما رد نشوند!

با دیگر دوستان معلول هم ارتباط دارید؟ بچه‌هایی با معلولیت‌های دیگر چه مشکلاتی دارند؟
خدیجه: بله. آنها بچه‌های معلول جسمی-حرکتی هستند. بعضی‌هایشان که ویلچر دارند، تاکسی سوارشان نمی‌کند. در زمستان دست‌شان سرما می‌زند. در تابستان ویلچر داغ می‌شود و دست‌شان می‌سوزد. یکی از بچه‌ها موقع راه رفتن، مردم خیلی نگاهش می‌کردند؛ الان خانواده‌اش اجازه نمی‌دهند از خانه خارج شود. افسرده و منزوی شده. [نمی‌داند از مردم شکایت کند یا خانواده‌ی دوستش…]

چه تفریحی بیرون از خانه دارید؟
میترا [با اشاره به این موضوع که خانه‌نشینی افسرده‌اش می‌کند و بیشتر وقت مفیدش را بیرون از خانه می‌گذراند]: همین کلاس‌هایی که می‌روم؛ باشگاه، کامپیوتر، دف. گاهی در اردوهای انجمن نابینایان هم شرکت می‌کنم.
خدیجه: نقاشی می‌کنم؛ رنگ‌روغن، مدادرنگی، سیاه‌قلم و گواش. کلاس دف، کامپیوتر، شطرنج، دو میدانی، کونگ‌فو.
[میترا از نمایشگاه نقاشی خدیجه که چند روز پیش برگزار شده، تعریف می‌کند و من افسوس می‌خورم که چرا زودتر به فکر این مصاحبه نیفتادم.]

[ms 1]

از برنامه‌تان برای آینده بگویید.
میترا [نمی‌دانم رنگ‌پریدگی‌اش از خستگی است یا از ترس تکرار روزهای سخت دبیرستان!]: ادامه‌‌ی تحصیل و دانشگاه را دوست دارم، اما وحشت از جوّ دانشگاه و اینکه نمی‌توانم با سرعت بچه‌های عادی پیش بروم، مانعم می‌شود که بهش فکر کنم. دوست دارم عضو تیم ملی دو میدانی شوم و به مسابقات جهانی راه پیدا کنم.
خدیجه [از غصه‌ی «خفته‌ای» در ته دلش می‌گوید که دوست ندارد بیدارش کند]: هدفم این بود که آموزشگاه نقاشی تأسیس کنم و هنری را که آموخته‌ام به دیگران هم آموزش بدهم، اما چون دارم بینایی‌ام را از دست می‌دهم امکانش نیست. دوست داشتم مربی کونگ‌فو شوم که حالا می‌گویند کارت مربی‌گری به معلولان نمی‌دهند. ولی کم نمی‌آورم؛ ادامه می‌دهم!

درخواست شما از مسئولان (شهرداری، بهزیستی و…) چیست؟
میترا: بیشتر حمایت‌مان کنند. در جلسات و جشن‌ها کلی وعده و وعید می‌دهند، که بعد از خروج از سالن همه را فراموش می‌کنند! بچه‌ها با این همه مشکلات، لیسانس، فوق‌لیسانس و حتی دکترا می‌گیرند، اما کار بهشان نمی‌دهند. کار هم نداشته باشند، نمی‌توانند ازدواج کنند، چون دخترها نمی‌توانند به پسری که چشمش به دست پدر و مادرش است تکیه کنند. فضای شهر را هم کمی برای رفت‌وآمد بچه‌های معلول مناسب‌سازی کنند.
خدیجه [از زحمات و پشتیبانی پدرش تقدیر می‌کند و این سؤال را برای هر سه نفرمان مطرح می‌کند که اگر دختری پدر نداشت، تکلیفش چه می‌شود؟!]: رسیدگی کنند. هوایمان را داشته باشند. موانعی که سر راهمان هست بردارند که ما هم بتوانیم مثل مردم عادی زندگی کنیم. مثلا مسکن‌هایی که بهزیستی واگذار می‌کند، شرایطش سخت است و در توان‌مان نیست که ثبت‌نام کنیم. از طرفی شاید تقدیر ما این باشد که تنها زندگی کنیم، آیا نباید سرپناهی داشته باشیم؟ شغل هم که به ما نمی‌دهند. پس آینده‌ی ما چطور باید تأمین شود؟!

از من به‌عنوان یک عضو عادی جامعه چه توقعی دارید؟
خدیجه [با مهربانی و لبخندی دلنشین]: توقع دارم مشکلاتم را حس کنی، که خودت راحت‌تر با من کنار بیایی و من هم بتوانم با تو احساس راحتی و آرامش کنم. درکم کن تا از من خسته نشوی. رفتار من، تا حد زیادی به برخورد تو بستگی دارد.

و توصیه‌تان برای بچه‌های معلول؟
میترا [با شیطنت می‌خواهد از زیر بار جمله‌ی پایانی شانه خالی کند!]: بچه‌های معلول می‌توانند محدودیت‌ها را کنار بزنند و پیشرفت کنند. نباید معلولیت مانع از پیشرفت‌شان شود.
خدیجه [با تحسین میترا به خاطر جمله‌ی زیبایش]: بچه‌ها نباید روحیه‌شان را ببازند. خودشان را دست کم نگیرند. ما از بقیه چیزی کم نداریم و می‌توانیم مثل بقیه زندگی کنیم.

شال را زیبا سر کنید

[ms 0]

سلام نیمه بهاری به همه‌ی خانم‌های خوش‌ذوق و عزیز. به همین زودی امسال هم داره تموم می‌شه و همه‌ی ما آماده‌ی استقبال از بهاریم. ان‌شاءالله این بهار یکی از شادترین بهارهاتون باشه. امروز براتون یه مدل خیلی قشنگ آماده کردم که خیلی به درد مهمونی‌های عید می‌خوره. برای شروع، به دو تا شال با رنگ‌های مکمل نیاز داریم و مقداری روبان.

اول از همه، شال زمینه رو طوری روی سر قرار بدید که یک طرف کوتاه‌تر باشه و بعد پشت سر گره بزنید. به کمک اضافه‌های شال، دورتادور گردی صورت رو بپوشونید.

[ms 1]

[ms 2]

[ms 3]

حالا شال دوم رو از قسمت عرض مطابق شکل قرار بدید. این قسمت از شال، از دو نقطه باید محکم بشه؛ یکی بالای سر و یکی کنار گوش.

[ms 4]

[ms 5]

حالا قسمت بلند شال رو از پشت سر رد کنید و روی سر بگذارید. این قسمت رو هم باید کج کار کنید، به‌طوری‌که در وسط سر از روی قسمت قبل رد بشه و همدیگه رو قطع کنند. این قسمت هم باید توی دو نقطه محکم بشه.

[ms 6]

حالا روبان‌تون رو مثل تل، روی روسری کنار گوش‌ها با سنجاق ثابت و محکم کرده و از روی سر ردش کنید. دو طرف باید به همین حالت باشن.

[ms 7]
[ms 8]

توی این مرحله از کار، قسمتی از شال زمینه رو که از قسمت بلندترِ کار اضافه اومده، این‌قدر بپیچونید تا خودش دور خودش پیچیده بشه و حالت گره به خودش بگیره. بعد با سنجاق کنار گوش محکمش کنید. می‌تونید از سنجاق‌های مرواریدی برای زیباتر شدنش استفاده کنید.
[ms 9]
برمی‌گردیم سراغ شال حریر یعنی همون شال دوم. شال رو از زیر این گلی که درست کردید، رد کنید. زیر چانه رو یه کم شل بگیرید تا شال زمینه خودشو بیشتر نشون بده. بعد هم شال رو کنار گوش ثابت کنید.
[ms 10]
[ms 11]
این مدل، در عین حالی که ساده به‌نظر میاد، خیلی متفاوت و قشنگه.

به زودی قسمت دوم بستن شال با طرحی دیگر را خدمتتون می‌گم. حتما تست کنید و نظراتتون در مورد این طرح رو همینجا کامنت کنید.

منتظرتون هستم.

 

شهروندی که دیده نشد!

[ms 1]

بد کردم که می‌خواستم در راستای هوای پاک و روز پاک قدمی بردارم؟
بد کردم که خواستم در راستای هدفمندسازی اقتصاد خانواده کمکی کرده باشم؟
بد کردم که در راستای شادسازی ستون خانواده یعنی «مادر» که خودم باشم، سری به بازار بزنم؟!
نمی‌خواستم زحمت بچه‌داری به گردن کسی بیفتد. مجبور شدم بچه‌م را درون کالسکه بگذارم و با اتوبوس به بازار بروم. شنیده بودم که بازار اصفهان بازسازی شده و امکانات ویژه‌ای برای مشتریانش راه‌اندازی کرده است.

حالا بماند که با چه بدبختی نگاه عاقل اندر سفیه خانم‌های رهگذر کنار ایستگاه اتوبوس را تحمل کردم تا بتوانم تمام این اهداف ذکرشده را پیاده کنم!
وقتی اتوبوس رسید، از رهگذر اولی، خواهش کردم تا کمکم کند بتوانم کالسکه را سوار اتوبوس کنم، طوری‌که بچه‌ی داخل آن به بیرون پرت نشود. بی‌توجه به‌ غرهایی که می‌زد، تشکر کردم و کنار صندلی اتوبوس ایستادم تا به مقصد برسم. موقع پایین آمدن هم دوباره از رهگذر بعدی خواهش کردم. او هم توی رُودربایستی گیر کرد و مجبور شد کمکم کند. زیر لب می‌گفت: «مگه مجبوری این وقت صبح بچه‌تو با کالسکه بیرون بیاری؟» اما من به روی مبارک نیاوردم و با لبخندی ازش تشکر کردم!

همین‌طور که از کنار پیاده‌روها رد می‌شدم، با خودم فکر می‌کردم: «یعنی خانمای بچه‌دار جزو شهروندای حقیقی به حساب نمیان؟ از کجا باید این همه مادر ماشین شخصی داشته باشن تا بتونن هم مادر باشن، هم مشتری؟ هم مادر باشن، هم مدیر خونه؟» که به موانع فلزی جلوی پیاده‌روها برخورد کردم…
خدایا! این‌بار چطوری رد شوم؟ دوباره باید از کسی کمک بخواهم؟

به اولین عابری که رد می‌شد، سلام کردم و خواهش کردم که کمکم کند کالسکه را از روی موانع رد کنم. او هم قبول کرد و با کمال احترام کالسکه را به‌تنهایی بلند کرد و آن طرف مانع گذاشت. نمی‌دانم چرا بانی این موانع فلزی فقط نگران حضور دوچرخه‌ها و احیانا موتوری‌ها بوده؟ یعنی فکر دیگری نداشته؟ حالا من هیچی، آدم‌های محترمی که به دلایلی ناچار شدند روی ویلچر بنشینند، شهروند محسوب نمی‌شدند؟ واقعا که!

خوشحال از اینکه بالاخره مشکلم حل شد، به پیاده‌روی ادامه دادم. مقداری خرید کردم و درون کیفم گذاشتم و آن را به دسته‌ی کالسکه آویزان کردم. موقع برگشتن شنیدم که می‌گفتند زیر بازار، پایانه‌ی اتوبوس ساخته‌اند. آنجا تنها راهی بود که می‌شد از بازار خارج شد.

رسیدم به ته بازار؛ چشمم افتاد به راه‌پله‌های خروجی به‌سمت پایانه‌های اتوبوس. کنارش هم مثلا برای راحتی مشتریان بازار، پله‌برقی گذاشته بودند، اما هیچ کدامش به درد من نمی‌خورد. نمی‌توانستم از آنها استفاده کنم. هیچ راه دیگری هم برای خروج نبود. به‌ناچار باید باز با التماس، مشکل خودم و وسیله‌های خریداری شده و بچه‌ی درون کالسکه را حل می‌کردم. سرم را چرخاندم تا ببینم می‌توانم کسی را برای کمک پیدا کنم یا نه، که بالاخره یک نفر از پله‌ها بالا آمد. شرمنده و خجالت‌زده گفتم: «آقا! آقا! ببخشید! می‌شه دوباره برگردید و کمکم کنید تا این کالسکه رو ببرم پایین؟» مرد یک نگاه به این پله‌ها که ازش بالا آمده بود کرد و نگاهی هم به قیافه‌ی مستأصل و درمانده‌ی من. بعد دولا شد و لبخند مظلومانه‌ی دختر شش ماهه‌ام را دید. دیگر درنگ نکرد!

[ms 0]
بلافاصله به‌تنهایی کالسکه را بلند کرد و تند تند از پله‌ها پایین آمد. منم بدو بدو به دنبالش پایین رفتم. وقتی به پایین پله‌ها رسیدم، نفس راحتی کشیدم!
با خودم فکر می‌کردم: «خب، هزینه‌ی راه‌اندازی پله برقی چقدره؟ هزینه‌ی ساخت دستگاه پله، اونم زیر بازار، چقدره؟ نمی‌دونم پیمانکاری که مسئول پیاده‌سازی این پله‌ها بوده، به این فکر نکرده که باید حقوق همه‌ نوع شهروندی رو در نظر بگیره؟ واقعا پله‌برقی فقط برای شهروندای سالم و بی‌مشکل هستش؟ بقیه‌ی شهروندا آدم حساب نمی‌شن؟»

کاش به‌جای هزینه‌ کردن برای ساخت پله‌برقی و دستگاه راه‌پله، از این راهروهای لایی‌مانند که معمولا در قسمت ورودی فرودگاه هست، می‌گذاشتند. باور کنید این‌طوری، هم مشکل کاسب‌های بازار برای جابه‌جایی جنس‌هایشان حل می‌شود و هم مشکل آدم‌هایی که به هر دلیلی قادر نیستند از پله‌ی معمولی و پله‌برقی استفاده کنند.

و ناگهان اتفاق افتاد…‏

[ms 1]

چه مخالف سرسخت خواستگاری‌های سنتی باشیم، چه موافق آن، چه نظری بیابینی داشته باشیم، این واقعیت را نمی‌توانیم نادیده بگیریم: هنوز و همچنان و با وجود همهٔ تغییراتی که در عرف‌‌های مربوط به جایگاه دختر در خانواده، روابط دختر و پسر و انتخاب همسر پدید آمده، تعداد قابل توجهی از افراد جامعه از طریق یک فرآیند کاملا سنتی ازدواج می‌کنند. در یک خواستگاری سنتی، آشنایی طرفین از طریق خانواده‌ها و در حضور آن‌ها صورت می‌گیرد، خانواده‌ها تاثیر مهم و تعیین‌کننده‌ای بر تصمیم‌گیری جوانان دارند و انتخاب نهایی بر عهدهٔ آن‌هاست یا دست کم از سوی آن‌ها اعلام می‌شود. در میان کسانی که همسرشان را به این سبک و سیاق انتخاب می‌کنند، دختران و پسران تحصیل کرده و مستقل از نظر مالی زیادند. این احتمالا به این معناست که خواستگاری سنتی صرفا یک عادت فرهنگی نیست؛ بلکه دست کم در جامعهٔ ما تضمین‌کنندهٔ فواید و منافعی است. با این حال یک نگرانی قابل تامل دربارهٔ این شیوه وجود دارد: آیا خواستگاری سنتی باعث نمی‌شود جوانان –و به طور خاص دختران- یک نقش فرعی و منفعل در تصمیم‌گیری‌های مربوط به ازدواج داشته باشند؟

ازدواج منفعلانه
این یک وضعیت آشنا و پرتکرار است و بسیاری از ما از نزدیک شاهد آن بوده‌ایم: در جریان یک خواستگاری سنتی، تصمیم‌گیری یکی از طرفین –عموما دختر- بیش از حد معمول به طول می‌انجامد یا تصمیم‌گیری اتفاق می‌افتد اما فرد به دلایل شخصی و خانوادگی در ابراز آن تعلل می‌کند. در چنین شرایطی خانوادهٔ او دست به تاویل و تفسیر رفتارهایش می‌زنند تا پاسخ احتمالی او را پیش‌بینی کنند. سکوت را به رضایت یا نارضایتی تعبیر می‌کنند و به نیابت از او پاسخ می‌دهند. اگر خانواده در تشخیص خود دچار اشتباه شده باشند آنچه روی می‌دهد یک ازدواج منفعلانه است. حالت دیگری از ازدواج منفعلانه زمانی روی می‌دهد که خانواده بیش از حد لازم بر تصمیم‌گیری فرد اثر می‌گذارند؛ او را وادار به تعجیل می‌کنند یا با طرفداری یا مخالفت افراطی خود تصمیم‌گیری منطقی را مختل کرده، او را در موقعیت یک تصمیم‌گیری احساسی قرار می‌دهند.
باید توجه داشت که ازدواج منفعلانه با ازدواج اجباری تفاوت دارد. در ازدواج اجباری، خانواده و یا شرایط، شخص را علی‌رغم مخالفتش با یک گزینهٔ به خصوصی و بعضا علی‌رغم تمایلش به فردی دیگر، وادار به پذیرشمی‌کنند. اما ازدواج منفعلانه نتیجه بی‌تصمیمی خود شخص و القای تصمیم از سوی دیگران است. احتمال وقوع ازدواج اجباری با افزایش سطح سواد و درآمد خانواده به طرز چشمگیری کاهش می‌یابد. اما در وقوع ازدواج منفعلانه ویژگی‌های شخصی خود فرد –نظیر قدرت تصمیم‌گیری، قدرت بیان و ارتباط موثر و فعال با اعضای خانواده- بیشتر از ویژگی‌ها خانوادگی موثرند.

آسیب‌های احتمالی
کسانی که در جریان ازدواجشان تاثیر مستقیم و فعال نداشته معمولا این اتفاق را «ناگهانی» و «پیش‌بنی نشده» توصیف می‌کنند و اذعان می‌دارند ازدواج‌شان بیشتر بنا بر تشویق و خواست خانواده «پیش آمده است». بعضی از آنها پیش از ازدواج شناخت یا حتا تصوری از همسر آیندهٔ خود نداشته‌اند و از سوی خانواده‌ها برای همدیگر «در نظر گرفته شده‌اند.»البته می‌توان از میان این زوج‌هاکسانی را مثال زد که اکنون از رابطهٔ خود راضی‌اند و احساس خوشبختی می‌کنند. چنین ازدواجی به خصوص در جوامع کوچک‌تر و در میان اشخاصی که تربیت سنتی‌تری داشته‌اند شانس بیشتری برای موفقیت دارد. اما برای جوانانی که در فرهنگ شهری و با توقعات و تصورات مدرن‌تری دربارهٔ ازدواج رشد کرده‌اند،ریسک بزرگی است.

[ms 2]
تفاوت‌های فرهنگی و فکری بین والدین و فرزندان و در نتیجه تفاوت در معیارهای ازدواج در جوامع شهری شدیدتر است. القای خانواده ممکن است ذهن جوانان را از بعضی از معیارهای اصلی و اساسی برای خودشان اما فرعی برای خانواده منحرف کند. صرف نظر کردن از چنین معیارهایی ممکن است در آینده به نارضایتی و اختلاف بین طرفین بینجامد. به علاوه حتا اگر تصمیم القا شده از سوی خانواده کاملا مناسب متناسب باشد، ورود به زندگی مشترک در حالی فرد هنوز به یقین شخصی نرسیده می‌تواند منجر به اصطکاک‌های کوچک یا بزرگ بشود.
بسیاری از ما شاهد تراژدی‌های عاشقانه‌ای بوده‌ایم که در نتیجهٔ القای تصمیم‌گیری از سوی خانواده رخ داده‌اند؛ جوانانی که تحت تاثیر فشارهای خانواده از یک ازدواج عاشقانه صرف نظر کرده‌اند و یا با کسی جز فرد محبوب‌شان ازدواج کرده‌اند. حتا اگر اعتقاد چندانی به عشق پیش از ازدواج و اثر آن بر موفقیت رابطه نداشته باشیم ناچاریم بپذیریم که شروع زندگی در حالی که یکی از طرفین شخص دیگری را بر همسرش ترجیح می‌دهد خطای مهلکی است.

دختران و ازدواج منفعلانه
در بسیاری از خانواده‌های سنتی جایگاه دختران و پسران و نوع تعامل والدین با هر یک از این دو گروه فرق می‌کند. عرف مردسالارانهٔ حاکم بر خانواده و شرم و حیای شخصی بعضا باعث می‌شود دختران خانواده‌های سنتی نتوانند به راحتی با والدین به خصوص پدر خود گفت و گو کنند. اختلاف سن، اختلاف سطح تحصیل والدین و فرزندان، روحیهٔ اقتدارگرایی والدین-به خصوص پدر-، اختلافات خانوادگی و عوامل دیگر می‌توانند این فاصله را تشدید کنند. این دلایل باعث می‌شوند دختران بیش از پسران در معرض ازدواج منفعلانه باشند.

[ms 0]

چه باید کرد؟
با در نظر گرفتن و حذف عوامل مستعد کنندهٔ ازدواج منفعلانه، می‌توان خطر این ازدواج را به حداقل و نقش فعال جوانان در فرآیند ازدواج همسر را حتا در خواستگاری‌های سنتی به حداکثر رساند. مهم‌ترین نکته ایجاد یک رابطه مثبت، پویا و فعال بین جوان در آستانهٔ ازدواج و والدین است که امکان گفتگوی صریح و صادقانه و به دور از خجالت را فراهم کند. لازمهٔ این امر تعامل صحیح والدین با فرزندان از آغاز تولد آنان است. نمی‌توان انتظار داشت که پس از سال‌ها ارتباط مبتنی بر تحکم از سوی والدین و ترس از سوی فرزندان، ناگهان در دورهٔ جوانی و در آستانهٔ ازدواج فرزندان رابطه‌ای مثبت شکل بگیرد. در خانواده‌هایی که احساس صمیمیت به قدر کافی تقویت نشده است و اعضای خانواده در گفتگو با هم احساس راحتی کافی نمی‌کنند، کمک خواستن از خویشاوندان و دوستان جوانتر که رابطهٔ صمیمانه‌تری با فرزندان دارند می‌تواند مفید باشد. این افراد می‌توانند نقش واسطه را میان جوانان و والدین‌شان بازی کنند.

همین طور مهم است که اعضای خانواده دربارهٔ سهم تقریبی هر یک از والدین و فرزندان در جریان تصمیم‌گیری به توافق برسند. میزان اهمیتی که جوانان به نظر والدین‌شان در امر انتخاب همسر می‌دهند با توجه به عرف خانواده، نوع روابط خانوادگی و میزان وابستگی مالی و شخصیتی جوان به خانواده، متفاوت است. در هر صورت، والدین باید بپذیرند که تصمیم‌گیرندهٔ اصلی فرزندان‌شان هستند. تاثیر مستقیم والدین در جریان تصمیم‌گیری تحت هیچ شرایطی و در هیچ خانواده‌ای نباید بیش از ۵۰ درصد باشد. در غیر این صورت به معنای نقض استقلال جوانان خواهد بود.

دفتر خاطرات یک آقای شاعر

[ms 1]

*شنبه ۱۵/۱۱/۹۰
ساعت یازده با خواب بدی که دیدم از جا پریدم، همین‌طور که چای سرد شده را هورت می‌کشیدم به ذهنم رسید که «جهان مثل یک چای سرد شده، از دهن افتاده است.» بعد از تعبیر خودم کیف کردم همین‌طور بین خواب و بیداری توی فیس بوک نوشتمش، اولین نفری که کامنت گذاشت همین دختری بود که دیروز با هم آشنا شدیم، گفت که کف کرده از تعبیرم و حاضر است اگر در قله‌ی قاف هم شب شعر بگیرم، بیاید و ازین تعبیرها بشنود. حالا دارم به یک شب شعر -نه البته در قله قاف- فکر می‌کنم. دو ساعت بعدش این مردکی که همیشه روی اعصابم است کامنت گذاشته بود که من سرقت ادبی کردم و شعر اصلی مال عبدالملکیان نامی است و از این اراجیف، درجا بلاکش کردم.

* یک‌شنبه ۱۶/۱۱/۹۰
در و دیوار خانه هنوز دارند می‌لرزند، زلزله؟ نه…کاش زلزله بود. سارا هرچی فحش توی زندگی‌اش بلد بود بار من که نه، بار همه‌ی شاعرها از همان قرن سه و چهار هجری تا همین حالایش کرد. یعنی صدای لرزیدن تن سعدی و حافظ را از خود شیراز شنیدم. هرچی خواستم بروم جلو و بگویم عزیزم، چارتا نخ سیگار که دیگه این حرفا رو نداره، بیا ببین بقیه چه چیزهایی که نمی‌کشن، یا بگویم که این بی جنبه بازی‌ها از تو بعید است، به قول مولوی زَهره نکردم! الان خانه هستم و سارایی به کار نیست.

* دوشنبه ۱۷/۱۱/۹۰
معلوم شد که اسم اصلی این دختر فیس‌بوکیه «الناز» است، عکس پروفایلش شبیه همین معشوق‌هایی‌ست که در شعرهایم ترسیم می‌کنم. البته دماغش ازین‌دماغ‌هاست که دست کم سه چهار بار زیر تیغ رفته، و دماغ کسی فعلا در شعرهای من زیر تیغ نرفته، خلاصه قرار گذاشتیم برای امشب که حضوری ببینمش. دارم شعر تازه می‌گویم الان توی این مایه‌ها: های نخراشی صورتم را به غفلت تیغ… لحظه‌ی دیدار فلان است و بیسار. فقط باید با یک ترفندی قهر سارا امشب هم تمدید شود.

* سه‌شنبه ۱۸/۱۱/۹۰
واقعا خجالت نمی‌کشند؟ واقعا چطور دل‌شان می‌آید با احساسات پاک دیگران بازی کنند؟ خدا یک ذره شعور به این‌ها نداده. من را بگو که شعرهای جدیدم را چپانده بودم توی جیبم که تقدیم کنم! نه به آن عکس مینیاتوری پروفایلش نه به این کشتی آنجلیکایی که دی‌شب دیدم! اعتراف می‌کنم که آن جزء به این کل اصلا نمی‌آمد، یک چیزی تو مایه های XXXL حتی بیشتر. صد رحمت به این افشین خودمان! تازه یک کلمه گفتم چه قشنگ می‌خندی، تا آخرش ندیدم یک لحظه نیشش را ببندد این دختر! سارا هنوز از قهر نیامده، همین الساعه بلند شوم بروم دنبالش. والا!

* چهارشنبه ۱۹/۱۱/۹۰
بالاخره بعد از چند هفته انسداد طبع و قریحه، امروز یک شعر شاهکار آمد. شروعش این است:
کلاغ پرید توی هوا/ و جا نداشت که فرود بیاید/ نه درختی، نه سیمی/ پس در عصر وایرلس، این بدبخت قرار عاشقانه‌اش را کجا بگذارد؟!
زنگ زدم برای افشین خواندم، از «بد بخت»اش خیلی حال کرد، ولی گفت این کافی نیست، دوز فحشش را ببر بالاتر. گفتم به کی فحش بدم مثلاً؟ گفت فرقی نمیکنه به کی، جدیداً شعر هرقدر کثیف‌تر و گندتر باشه و دری وری به زمین و زمان بیشتر توش باشه، مخاطب خاص بیشتری پیدا می‌کنه.  الان نشستم دارم کثیف‌ترش می‌کنم، یا به قول افشین پست‌مدرن‌ترش می‌کنم، شغل سختی داریم ها.

* پنج‌شنبه ۲۰/۱۱/۹۰
سارا دارد دنبال موچینش می‌گردد، طبق معمول توی کیف من است، دی‌شب هم از موهای من که توی غذا و کفش و روی فرش و بالش و … می‌افتد شاکی بود، البته بهانه‌اش این بود، ناراحتی اصلی‌اش ازین است که موهایش را سه روز پیش رنگ کرده و من حواسم نبوده اصلا! قیچی به دست مانده بود بالای سرم که به قول خودش موهای بلندم را «بچیند»! انگار که دارد در مورد دُم یکی حرف می‌زند، واقعاً که لیاقتش ازدواج با یک شاعر نبوده و نیست، آن هم شاعری مثل من. اعصاب ندارم برای امروز بیشتر بنویسم، اَاَه به این زندگی که یکی نیست توش آدم را درک کند. همه چی داغونه … من چقدر بدبختم …

*جمعه ۲۱/۱۱/۹۰
این النازِ سه ایکس لارجِ فیس‌بوک، دست بردار نیست، رفته عکس دوماهگی دخترم را که قبلا  گذاشته بودم پیدا کرده و گیر داده که این کیه؟ من هم مجبور شدم بگویم بچه‌گی های خودمه! امروز پیام داده که چقدر ظریف و دخترانه بودید استاد!! یک شعر هم برایم گفته به همین مناسبت! من هم باید یک شعری در مورد این ژانر آدم‌ها بگویم، فحش خور خوبی دارند، حسابی پست‌مدرن می‌شود. دختره‌ی کنه.
سارا هم دیشب پیله کرده که می‌خواهد بیاید توی فیس‌بوک، گفتم که جای خوبی نیست اصولا و اگر خانم همسایه بغلی آمده خیلی بیجا کرده آمده، و اگر عکس بی‌ریخت توی مهمانی‌اش را گذاشته و فکر کرده خیلی خوشگل به نظر می‌رسد خیلی غلط کرده، فعلا که با این نطق آتشین قانع شده،حالا تا بعد.

*شنبه۲۲/۱۱/۹۰
امروز عصر قرار داریم با بچه‌ها دور هم جمع شویم و شعرهای جدیدمان را رونمایی کنیم، افشین گفت چندتا از دخترهای شاعر هم تازه به جمع‌مان پیوسته‌اند، حالا بروم ببینم سارا امروز عصر برنامه‌اش چیست، خیال قهر ندارد احیاناً؟ همه چی آرومه، من چقدر خوشبختم …

 

پس من کجا بشینم؟

[ms 0]
عکس : محمد دهقانی

یه روز مرخصی به ما ندیدن اینا! صبح خروس‌خون زنگ زدن که پا شو بیا جلسه داریم. حالا مگه میشه بگی نمیام؟!
مثل گلوله شلیک میشم تو کوچه. بدو بدو تا سر خیابون میرم و بعدشم باید از بچه‌اتوبان رد بشم. بعضی از راننده‌ها وقتی از دور یه آدم می‌بینن، بیشتر پدال گاز رو فشار میدن. انگار می‌خوان هرطور شده از روش رد بشن! شاید فکر می‌کنن امتیاز می‌گیرن و میرن مرحله‌ی بعد! خلاصه به هر مصیبتی هست رد میشم.
خدا نکنه تو خیابون منتظر باشی. هر پدیده‌ای می‌خواد برسوندت جز تاکسی!!! خدا خیرش بده، یه تاکسی پیکانِ در شُرفِ نابودی توقف می‌کنه و من سریع چادرم رو جمع‌وجور می‌کنم و سوار میشم. انقد بدم میاد چادر آدم لای در گیر کنه! برای همین همیشه با تکنیک خاص خودم، قبل از سوار شدن، سریع جمعش می‌کنم. این یادگار عهد دقیانوس هم که جون نداره راه بره طفلی…
خب… حالا رسیدم به مرحله‌ی غولش؛ ایستگاه تاکسی به‌سمت محل کار! دو نفر آقا در صف تشریف دارن و مکان تهی از هرگونه تاکسی! و باز این اعصاب‌خردکنی همیشگی توی ذهنم که «خدا کنه نفر چهارم خانوم باشه، یا اگه نبود نفر اول اجازه بده من جلو بشینم!» نفر چهارم هم که آقایی با ظاهر دانشجویانه‌ست، از راه می‌رسه. بعد از نیم ساعت بالاخره تاکسی میاد و همه به‌صورت قندیل‌بسته ازش استقبال می‌کنیم.
به نفر اول میگم: «ببخشید آقا! میشه لطفا شما آقایون عقب بشینید؟» می‌فرمان: «خانوم! مث اینکه من اول اومدما! من عقب خفه میشم! جا تنگه!» و روی صندلی جلو جا خوش می‌کنه. شرمنده‌ها… ولی به نظرم این مدل آقایون از کمبود ویتامینی به نام «غیرت» رنج می‌برن. می‌خوام ببینم اگه خواهر یا مادر خودشونم بود، می‌گفتن «عقب خفه میشم! جا تنگه!»؟؟؟ روی صندلی عقب که حالا دو نفر روش پخش شدن، یه گوشه کز می‌کنم! می‌دونم حداقل باید یک ساعت در این حالت باشم. «این حالت» دقیقا یعنی حالتی که: ۱) سرم رو به‌سمت شیشه چرخوندم، طوری که بینی‌م هی می‌خوره تو شیشه! ۲) دستگیره‌ی در تو پهلوم فرو رفته و خدا نیاره دست‌انداز رو! ۳) این صندلی لعنتی هم شیب داره و من با یه دست باید خودم رو چسبیده به در نگه دارم!
به آقای کناردستی یه نگاهی می‌کنم و تو دلم میگم: «شاید بنده‌ی خدا خوابش برده!» می‌بینم نخیر! حضرت آقا با چشمان کاملا باز مشغول تماشای مناظر پیرامونه. به جان خودم راضی‌ام و حتی مشتاق، که کیفشو بذاره روی صندلی، ولی یه کم کمتر جا اشغال کنه! احساس می‌کنم اگه در باز بشه، منم به‌صورت آویزون‌به‌در میرم توی اتوبان! تا این حد یعنی. لجم می‌گیره از این همه بی‌مبالاتی! میگم: «ببخشید میشه یه کم برید اون طرف‌تر؟» نمی‌شنوه! بلندتر میگم و بلندتر. آقای اون‌طرفی خودشو جمع‌وجور می‌کنه و می‌زنه به شونه‌ی آقای وسطی که: «داداش! یه کم جمع شو دیگه! آبجی‌مون ناراحته!» تو دلم جشن و پایکوبی بر پا میشه و بابت اینکه فرمتِ نشستنِ حضرات، از «کاملا گسترده» به «دوسوم صندلی» تبدیل شده یه نفس راحت می‌کشم! اما… زهی خیال باطل… این خوشحالی فقط برای چند دقیقه، که کمینه دو و بیشینه ده دقیقه‌ست، پایداره! چون دوباره آقایون وا میرن به حالت قبلی و همون آش و همون کاسه…
خلاصه… وقتی تاکسی می‌رسه به آخر خط، از شدت انقباض عضلات و خستگی، نایِ راه رفتن ندارم. همیشه هم به خودم میگم: «این آخرین بار بود! دیگه عقب نمی‌شینم!» ولی نمی‌دونم چرا یادم میره.
با نیم ساعت تأخیر می‌رسم سر جلسه. هر کی یه تیکه‌ای می‌اندازه: «چه عجب خانوم!»، «مدیرعاملی تشریف میارید سرکار!»، «دوره‌ی آخر الزمونه! مدیر باید بدوه دنبال کارشناس!» و… . خوشمزه‌بازی آقایونِ بانمک، که نفسشون از سان‌روفِ برقی ماشین‌های تپل و کپلشون بلند میشه، با «سلام دخترم! خدا قوت»ِ رئیس نم می‌کشه.

[ms 1]
موقع برگشتن سوار اتوبوس میشم. جا نیست بشینم. اشکال نداره! اگه جا هم بود نمی‌نشستم؛ از بس صندلی‌هاش درب‌ و داغونه! یه میله‌ای، لوله‌ای، لاله‌ای چیزی می‌گیرم دستم که با این طرز رانندگیِ آقای اتوبوس واحد پرت نشم وسط. خانوم کنارم با یه دست میله‌ی مقدس رو چسبیده و با دستِ دیگه بچه‌شو تو بغلش گرفته. با لایی کشیدن‌های آقای اتوبوس واحد و سبقت‌های وحشتناک‌ش، ایستادگان وسط اتوبوس دارن موج مکزیکی میرن، چه برسه به این خانوم!
من هنگِ خونسردی آقایونم اصلا. دریغ از یه نفر که جاشو بده به این بنده‌ی خدا. آقا خجالت داره والا! توقع داشتم حداقل اون آقای دیجیتالیِ هدفون‌قشنگ، که با کله‌ی مبارک حرکات موزون اجرا می‌کنه بلند بشه! ماشالا خانومیه برای خودش!!! و… بالاخره یه نفر پیاده میشه و خانومه می‌شینه.
من زیاد سر از فلسفه‌ی صندلی‌هایی که تو قسمت آقایون، رو به‌سمت خانوماست درنمیارم. عمود بر مسیر حرکت اتوبوس وایمیستم که خیابون رو ببینم. یه صندلی دیگه خالی میشه و من حس می‌کنم نشستن روی صندلی پاره، بهتر از پخش شدن کف اتوبوسه! برای همین می‌شینم و با موجی از نگاه‌های ناباورانه‌ی آقای روبرویی مواجه میشم. خیلی طبیعی و عادی دستمو می‌برم سمت سرم، که چک کنم مبادا بی‌خبر شاخی چیزی سبز شده باشه! اتفاقه دیگه به‌هرحال! وقتی خیالم راحت میشه که همه چی آرومه، حالت شماره‌ی یکِ تاکسی رو اعمال می‌کنم (چرخش ۹۰ درجه‌ای گردن و بینی توی شیشه!) و منتظر می‌مونم تا برسم به ایستگاه موعود!
وقتی می‌رسم به ایستگاه موردنظر، حال اون موقع رو دارم که برای اولین‌بار با رنو رفته بودم جاده چالوس! گلاب به روم… هی منتظرم آقای اتوبوس واحد در عقب رو باز کنه تا پیاده شم و کرایه‌شو بدم و توی دلم بهش بگم: «شما رو به خیر و ما رو به سلامت با این رانندگیت، مرد حسابی!» میگه: «خانوم بیا از در جلو پیاده شو! شلوغه! در عقب رو بزنم کرایه‌ی ما رو می‌پیچونن بعضیا!» چی بگم… حالا باید از بین تمام اونایی که سعی کردم نبینم‌شون و نبینندم رد بشم. خب این چه وضعیه آخه برادر من؟! آقای واحد! اصلا راضی نیستم ازت…
مگه اینکه بریم آدم خوبی بشیم و بتونیم طیّ‌الارض کنیم، این همه مصیبت نکشیم برای عبور و مرور. والا!

 

رویین‌تنانی که تاب مستوری نداشتند

[ms 1]

مبارزه مسلحانه علیه رژیم پهلوی دوم ابتدا از سوی گروه‌هایی مثل شاخه نظامی حزب توده و فدائیان اسلام به صورت جدی آغاز شد و بعدها در قالب گروه‌هایی مثل فدائیان خلق، مجاهدین خلق، گروه‌های مبارز اسلامی مانند گروه‌هایی چون هیأت‌های مؤتلفه اسلامی، حزب ملل اسلامی و گروه‌های کوچکی مثل ابوذر نهاوند، شیعیان راستین همدان، الله‌ اکبر اصفهان و والفجر زاهدان ادامه یافت.

به دلیل بافت شرقی و سنتی جامعه ایران، مردان در این‌گونه گروه‌ها همانند گروه‌های سیاسی فعالیت پررنگ‌تری داشتند. با این حال پس از آغاز مدرنیزاسیون در اوایل دهه چهل و اصرار حکومت بر فعالیت‌های اجتماعی زنان، حضور دختران و زنان چریک در گروه‌های مخالف حکومت شاه بیشتر شد و تابوی فعالیت سیاسی و نظامی زنان روزبه‌روز بیشتر شکسته شد.

زنان حتی در تشکیل خانه‌های تیمی، حمل اسلحه، بمب‌گذاری و ترور مورد استفاده‌ی گروه‌های مسلح قرار می‌گرفتند. مجاهدین خلق یکی از سازمان‌هایی بود که درخلال فعالیت مسلحانه، به عضوگیری از زنان نیز پرداخت. تا زمانی که مجاهدین خلق در چشم ساواک بزرگ نمی‌نمود، سازمان یک گروه به اصطلاح مذکر» بود یعنی تمام افراد آن را مردان تشکیل می‌دادند. اما پس از حساسیت ساواک نسبت به آنان و دستگیری کادر رهبری سازمان، مجاهدین نیز به عضوگیری از بین زنان روی آوردند. بعدها متوجه شدند که حضور زنان در گروه و سازمان می‌تواند یک پوشش امنیتی باشد؛ چه به منظور پوششی برای مخفی نگه داشتن «خانه‌های تیمی» و چه برای «ارتباطات سازمان». با توجه به حساسیتی که ساواک بر روی مردان داشت، زنان می‌توانستند با استفاده از زنانگی خود هم اهداف سازمان را پیش ببرند و هم حساسیت ساواک را به خود جلب نکنند.

با شروع عضوگیری زنان در سازمان مجاهدین و راه‌یابی آنان به کادرهای مرکزی سازمان، خانه‌های تیمی به منظور فعالیت‌های گروه میزبان آنان شد. راه‌یابی آنان خالی از حاشیه‌سازی نبود و عدم اعتقاد برخی اعضای سازمان به حدود و ضوابط شرعی موجب رواج برخی شایعات در مورد مسائل غیر اخلاقی سازمان شد و طبق برخی اسناد ساواک، این مسائل موجب از هم پاشیدن خانواده‌های برخی از اعضای سازمان شد.[۱] از زنان فعال این سازمان می‌توان به اشرف ربیعی (همسر اول مسعود رجوی که پادگان اشرف بغداد به نام اوست) و مریم قجر عضدانلو (همسر کنونی رجوی) اشاره کرد.

علاوه بر مجاهدین خلق که بخشی از آن‌ها مارکسیست شدند، گروه‌های مبارزاسلامی نیز پذیرای برخی زنان چریک بودند. مرضیه حدیدچی (معروف به طاهره دباغ) از زنان چریک مسلمان بود که سال‌ها به مبارزه علیه حکومت پرداخت و در فلسطین و لبنان مدت‌ها مشغول آموزش نظامی بود. او بارها به‌دست ساواک به شدت مورد شکنجه واقع شد و خود درباره این شکنجه‌ها گفته است سوزن‌هایی که ناخن‌هایمان را می‌شکافتند، سیگارهایی که بدن‌مان را می‌سوزاندند تا خاموش شوند و سیلی‌ها و شلاق‌هایی که مدام بر بدن‌مان می‌زدند هیچ‌کدام مانع حرکت انقلابی ما نشد.»

در میان گروه‌های نظامی مارکسیست و غیر مذهبی نیز زنان به رده‌های مهمی دست یافتند. اشرف دهقانی از زنانی است که به مبارزه مسلحانه در گروه فدائیان خلق روی آورد. مستوره احمدزاده از دیگر زنانی بود که به این گروه پیوست. شایان ذکر است که فعالیت‌های وی به همراه برادر خود وارد فازنظامی گروه شد. فدائیان خلق از گروه‌های مارکسیست بودند که اعتقاد به بسیج توده‌ها و پیاده کردن جنگ‌های چریکی و شهری به منظور برکندن ریشه‌های ظلم داشتند. لازم به ذکر است که بیشترین زنان کشته شده در جریان مبارزات مسلحانه مربوط به همین گروه بوده‌اند. از میان ۳۳ زن کشته شده در مبارزات چریکی، ۲۲ نفر (٪۶۶) از آنان متعلق به گروه فدائیان خلق هستند.

پس از پیروزی انقلاب اسلامی و بویژه با آغاز جنگ تحمیلی، اگر چه فعالیت‌های سیاسی و اجتماعی زنان نسبت به دوران پهلوی رشد کمی و کیفی محسوسی پیدا کرده بود، اما سابقه فعالیت‌های چریکی زنان نتوانست جایگاه آنان را در میادین جنگ با عراق پررنگ کند و فعالیت‌های زنان در جریان دفاع مقدس بیشتر محدود به کمک‌رسانی از پشت جبهه‌ها بود. اگر چه در این میان استثناهایی همچون خانم دباغ وجود داشتند که تا رده‌های فرماندهی سپاه ارتقا یافتند. در میان گروه‌های اپوزیسیون پس از انقلاب نیز تغییر خاصی در جایگاه نظامی و چریکی زنان دیده نشده است.

[۱]سید حمید روحانی در جلد سوم «نهضت امام خمینی» به تفضیل به بررسی و بیان این موضوع پرداخته است. ص‌ص ۵۷۰-۵۳۸

فعالیت‌های سیاسی من همیشه با زندگی خانوادگی‌ام هماهنگی داشته است

[ms 1]

کارشناسی ارشد در رشته مطالعات زنان دارد. در شناسنامه زهره عیسی‌خانی است اما «سنا» در سه نسل آلبوم است و گل‌نسا در گل‌دختر. وقتی سر صحبتمان باز می‌شود و به تدریس در حوزه علمیه فاطمة‌الزهرا و سرپرستی موسسه حدیث هدایت، و تدریس در دوره‌های آموزش زوجین و دوره‌های عفاف و حجاب می‌رسم، ابهامم را که می‌بیند می‌گوید: فعالیت‌هایم همیشه با زندگی خانوادگی‌ام هماهنگی داشته است؛ یعنی تا زمانی که فرزند کوچک داشتم، مهمترین کار فرهنگی من فقط مطالعه و جلسات مطالعاتی با دوستان بود اما زمانی که بچه‌ها بزرگتر شدند، با جمعی از همان دوستان یک موسسه فرهنگی دائر کردیم که به صورت رسمی از سال ۱۳۸۰ شروع به کار کرد.

شاید این ویژگی نسل‌شان باشد که چون در ابتدای جوانی طعم انقلاب را که ارضاکننده شور و هیجانات جوانی‌شان بود، چشیدند، به برکت آن با دنیایی آشنا شدند که زندگی‌شان را با فرهنگ و سیاست گره زد. و در واقع امامی که در دل مردم جای داشت، همه اقشار را نسبت به مسائل حساس کرد. حساسیتی که الحمدالله هنوز هم ادامه دارد.

اینکه نظر امام خمینی درباره مشارکت سیاسی زنان مثبت بود، آیا این با روح دین اسلام سازگار است؟
یکی از دستاوردهای انقلاب به نظر من تحولاتی بود که امام در نگاه به زن ایجاد کردند. مشارکت سیاسی زنان هم یکی از مصادیق این تحول است. من فکر می‌کنم این نگاه امام مطابق با نقشی است که حضرت زهرا (س)، حضرت زینب (س) و حضرت معصومه (س) در مسائل سیاسی زمان خود داشتند. این سه بزرگوار نسبت به شرایط سیاسی زمان خود موضع‌گیری داشتند. خطبه‌های حضرت زهرا (س) و نفش حضرت زینب (س) در واقعه عاشورا یک رفتار سیاسی بود. متاسفانه گاهی ما نگاهمان به مشارکت سیاسی بسیار محدود است و مشارکت را تنها به حضور در حاکمیت تعریف می‌کنیم؛ در حالی که نقش سیاسی زنان می‌تواند فراتر از این باشد. نقش سیاسی این بانوان بزرگوار نمونه‌ای از مشارکت سیاسی زنان در حد اعلای آن است تا آنجا که در تاریخ ماندگار شد. هر چند به ظاهر در اداره حکومت نقشی نداشتند.
حضرت معصومه (س) هم در زمان خود با پیروی از ولیّ زمان، چهره سیاه ظلم حاکمان را برملا ساخت و این تأثیر، آنچنان بود که تا امروز هم شهر قم به برکت مرقد ایشان جایگاه ویژه‌ای دارد.

بعضی می‌گویند زنان بی‌حجاب و باحجاب، مشارکت همزمان در انقلاب داشتند؛ آیا این مطلب صحیح است و چطور می‌توان آن را توضیح داد؟
فیلم‌های مستند دهه فجر سند موجهی است که در انقلاب، همه حضور داشتند و بی‌حجاب و باحجاب در کنار هم بودند. پسرها هم با تیپ‌های مختلف فریاد مرگ بر شاه سر می‌دادند. اما چرا؟ چه نقطه مشترکی بین این افراد بود و چه خلأی را همه احساس می‌کردند. من فکر می‌کنم جواب این سؤال در صحبت‌های امام است. امام رحمه‌الله‌علیه فرمودند مردم ما برای شکم قیام نکردند، برای اسلام قیام کردند. نقطه مشترک مردم اسلام بوده و هست. اما درک از دین و میزان تعبد در افراد متفاوت است. برخی از افراد با حضور در راهپیمایی‌ها کم‌کم باحجاب هم شدند و برخی تصور کردند همین که دینداری درون انسان باشد کافی است و نیازی نیست در ظاهر هم نمایان باشد. اما اکثر زنان جامعه حجاب را با میل پذیرفتند.

امام تأکید فراوان داشتند که حضور بانوان در پاره‌ای موارد، تحریک کننده غیرت مردان برای حضور در انقلاب بود. آیا مصادیقی برای آن در نظر دارید؟ چطور زنان می‌توانستند پیشتاز باشند و مردان دنباله‌رو آنان؟
امام بارها روی این مطلب تأکید فرمودند که سهم زنان در انقلاب بیش از مردان بوده است. و در جایی می‌فرمایند که زنان باعث شدند مردان شجاعت پیدا کنند. این امر نشان دهنده نقش زنان در جامعه است و زنان این نقش را در جریان مبارزات مردم برای انقلاب در جهت صحیح ایفا نمودند. زنان همیشه نقش دارند و نقش آنان همیشه تحریک کننده است اما گاهی تحریک در جهت دین‌خواهی است و گاهی دنیاخواهی. زنان ما در انقلاب در جهت دین‌خواهی حرکتی آغاز کردند که همچنان ادامه دارد و تحریک زنان در جهت دنیا همان است که زنان غربی خواسته یا ناخواسته در مسیر آن هستند.

اساسا زنان در چه عرصه‌هایی می‌توانند مشارکت سیاسی داشته باشند؟ حضور در دولت و مجلس و قضا را برای زنان چطور می‌بینید؟
مشارکت سیاسی عرصه‌های گسترده‌ای دارد. باید این عرصه‌ها را بشناسیم و متناسب توانایی زنان و نیاز جامعه، حضور زنان در سیاست را تبیین کنیم. البته به برکت انقلاب امروز همه مردم سیاسی هستند اما تلاش‌های دشمنان انقلاب در این جهت است که مردم نسبت به مسائل سیاسی کشور بی‌تفاوت شوند و ما باید نگذاریم این اتفاق بیفتد. انتقاد از وضعیت موجود در جهت بهبود و اصلاح، حق هر فرد است؛ اما انتقادی که خدای ناکرده یأس و بی‌تفاوتی ایجاد کند، از غفلت ما نسبت به برنامه‌های دشمنان ناشی می‌شود. بنابراین ابتدا باید حساسیت سیاسی را حفظ اما جهت‌دهی کرد. و زنان در این زمینه در مهمترین و بنیادی‌ترین نهاد جامعه یعنی خانواده می‌توانند این نقش را ایفا کنند.

میل به اشتغال تنها به منظور کسب درآمد، یکی از آفت‌های فاصله گرفتن زنان از مسائل سیاسی است. همانگونه که انگیزه‌های زنان در دوران انقلاب فراتر از مسائل مادی بود امروز هم باید این انگیزه‌ها را تقویت کرد. حضور در راهپیمایی‌ها، نمازجمعه و مناسبت‌های مختلف نشان می‌دهد همچنان زنان ما مانند گذشته هستند. در سال‌های پس از پیروزی انقلاب، حضور زنان در مجلس شورای اسلامی یکی از جلوه‌های آشکار مشارکت سیاسی زنان بود که باید رشد روزافزون داشته باشد. تأکید مقام معظم رهبری بر مسأله زن به عنوان یکی از مسائل درجه یک کشور نشان می‌دهد که ایشان هم به این مسئله اهتمام دارند. بارها فرموده‌اند که زنان باید برای حل مسائلشان خود به میدان بیایند. مجلس یکی از عرصه‌هایی است که زنان می‌توانند حضور مؤثری داشته باشند. ثبت‌نام زنان برای نمایندگی مجلس نشان دهنده زمینه‌های مناسب حضور سیاسی زنان است که نیازمند استقبال زنان و مردان جامعه است.
[ms 0]
آیا اصلا این مشارکت یک امر طبیعی است و همیشه باید باشد، یا انقلاب یک شرایط اضطراری بود و در شرایط غیراضطراری مشارکت سیاسی زنان نیازی نیست، یا خیلی حداقلی است؟
مشارکت سیاسی زنان همچنان که از ابتدای انقلاب بوده، ادامه دارد و امیدوارم روز به روز گسترده‌تر شود. فمنیست‌ها می‌گفتند زنان چون در جنگ‌ها آسیب‌پذیر هستند و عاطفه بیشتری دارند، اگر در سیاست حضور یابند، جنگ و کشتار در دنیا به صلح تبدیل می‌شود. البته چنین اتفاقی نیفتاد. وقتی مبنای تفکر مادی باشد، همه به دنبال منافع هستند و زن و مرد ندارد. امروز ما شاهدیم که زنان سیاسی دنیا خود عامل جنگ هستند اما در جامعه ما با انگیزه‌های دینی، زنان همواره می‌توانند نقش‌های سازنده و مثبتی ایفا کنند.

زنان اگر وظیفه تربیت فرزند و خانه‌داری دارند، چطور می‌توانند حضور سیاسی داشته باشند؟
نکته مهم اینجاست که مهمترین مشارکت سیاسی زنان، می‌تواند در خانواده اتفاق بیفتد؛ زنانی که نسبت به مسائل سیاسی حساس هستند و نسبت به تربیت سیاسی فرزندان اهتمام دارند. مطالعه در موضوعات سیاسی، توجه به اخبار، ایجاد فضای گفتگو و اظهارنظر و دوری از دغدغه‌های تجمل‌گرایانه می‌تواند در تربیت سیاسی فرزندان مؤثر باشد. یعنی یک مشارکت سیاسی از جنس تربیت نیرو. واضح است که حضور در گردهمایی‌های سیاسی هم فرزندان را به مشارکت سیاسی ترغیب می‌کند.

با توجه به حق ولایت مرد بر زن، در صورت مخالفت مرد با فعالیت زنان، چه وضعیتی برای زنان ایجاد می‌شود؟ آیا حق شوهر با تکلیف زن در تعارض قرار نمی‌گیرد؟
باز هم به همان نکته بر می‌خوریم که مشارکت سیاسی را نباید فقط در حضور سیاسی و حضور فیزیکی در جامعه تعریف کنیم. حتم می‌دانید برای همین حق رأی زنان که در کشور ما خیلی عادی به نظر می‌رسد و در اسلام هم از ابتدا این حق وجود داشته، زنان در اروپا و امریکا مبارزات زیادی انجام دادند تا بتوانند به آن دست یابند. رأی دادن، ترغیب به رأی دادن و روشنگری نسبت به مسائل سیاسی، افزایش اطلاعات سیاسی خانواده، به ظاهر یک مشارکت حداقلی است که بسیار تأثیر حداکثری دارد و تعارضی با حقوق همسر ندارد.

امروز چگونه زن‌ها می‌توانند آگاهی و بصیرت سیاسی بیابند؟ آیا تفاوتی در این امر بین دختران یا مادران وجود دارد؟
زنان ما باید تلاش کنند به تبادل اطلاعات اکتفا نکنند. نگاه تحلیلی به موضوعات، به افزایش بصیرت کمک می‌کند. آگاهی نسبت به وضعیت زنان در جوامع مختلف، برای زنان و دختران بسیار مفید است. البته این آگاهی باید از سطح تبلیغات رسانه‌ای فراتر باشد. چون رسانه‌های غربی ابزار سیاستمداران هستد.

کسانی که مسئولیت خانه‌داری و تربیت فرزند را پذیرفته‌اند، آیا در تکلیف سیاسی تفاوتی با دختران یا زنان بدون شوهر دارند؟ این تفاوت‌ها چیست؟
میزان فعالیت و سطح مشارکت سیاسی زنان و دختران، متناسب با شرایط افراد، متفاوت است. دختران اگر فرصت بیشتری دارند و حتی در برخی خانواده‌ها تحصیلات بالاتری دارند، آن‌ها می‌توانند جهت‌دهنده اطلاعات سیاسی خانواده باشند. در جامعه‌ای که سیاست عین دیانت است، حوزه فعالیت گسترده‌تر است.

با توجه به سابقه فعالیت شما در فضای وبلاگنویسی، اینترنت چگونه می‌تواند به مشارکت سیاسی بانوان کمک کند؟
اینترنت، هم از جهت آگاهی‌دهی و هم کسب آگاهی، در مشارکت سیاسی مؤثر است. امیدوارم زنان که -فکر می‌کنم- بیشترین آمار وبلاگنویسی را دارند، تنها به دلنوشته‌های شخصی اکتفا نکنند. اگر سیاست یکی از اولویت‌های فکری زنان باشد، این دلنوشته‌ها می‌تواند دغدغه‌های سیاسی باشد. اما اگر اینترنت که منبعی از اطلاعات درست و نادرست است، ابزار ارتباط بی‌هدف باشد، نه تنها در مشارکت سیاسی مفید نیست بلکه انزوای سیاسی را موجب می‌شود.

فضای اینترنت و بخش عظیمی از آن، در دست صاحبان قدرت است و تلاش دارند ناامیدی و یأس را در دل جوانان بکارند و با ایجاد سرگرمی‌های کاذب و مسموم، نسبت به مسائل سیاسی بی‌تفاوتی ایجاد کنند. شاید با برگزاری مسابقات وبلاگنویسی با موضوعات سیاسی، بتوان به نوشته‌ها جهت داد.

روایتی دخترانه از بهمن 57

[ms 1]
بهمن ۵۷، با خاطرات فراموش‌نشدنی اش، با آن شکوه و همدلی و فریادهای سرخ و سفید و سبزش، چیزی نیست که از حافظه تاریخ این مملکت برود، هر کدام از ما، با هر سن و سالی هم که باشیم، نسل اولی، دومی یا سوم و چهارمی، با حال و هوای آن روزها غریبه نیستیم. حال و هوایی که در عکس و فیلم ها، در کتاب‌ها و مجله‌ها و روزنامه‌های آن روزگار و در خاطرات کتبی و شفاهی مردم ثبت شده است.

«راضیه کوچکی»، بهمن ۵۷، یک دختر دبیرستانی و اهل نوشتن و ثبت کردن بوده. دفتر خاطرات انقلابش را به رسم امانت به چارقد داده تا انقلاب را اینبار از دریچه دست‌نوشته های دخترانه ببینیم. دختری که شور و شعور انقلاب، از دست خط و قلم جوانانه‌اش می‌تراود.

این دفتر قدیمی، با یادداشت‌برداری او از کتاب‌هایی که آن زمان، جوان‌ها مثل گج، با هزار زحمت و دردسر پیدا می‌کردند و سر می‌کشیدند شروع می‌شود، در ادامه به ثبت شعارها، شعرها و سرودهای انقلابی می‌رسد و بعد با گزارش لحظه به لحظه از بهمن شلوغ آن روزها به اوج میرسد و تا رسیدن به ۲۲ بهمن ۵۷ و پیروزی انقلاب، ادامه می‌یابد.

راضیه‌ی نوجوان آن روزها، امروز یکی از معلم‌های نمونه کشور است.
[ms 0]

زنان اسطوره‌ای

[ms 2]

زن عنصری اساسی در داستان‌ها و رمان‌های ایرانی است. روایت نقش زن در رمان‌گونه‌های ایرانی همیشه یا موجودی حاشیه‌نشین و صبور و توسری‌خور است که اگر جرأت و جسارت به‌خرج دهد، گاهی به هر دری می‌کوبد تا از وضعیت آشفته‌ای که اجتماع و همسر و قوانین دینی و اجتماعی برایش آورده‌اند فرار کند، یا دختری است ماجراجو و امروزی که با شکستن قواعد و قوانین سعی در کسب زندگی شیرینی دارد که ثمره‌ی شکستن‌ها برایش پیروزی است. اما رمان، تعریف غیرواقعی و تخیلی ذهن نویسنده‌ای است که دوست دارد زن و دختر ایده‌آلش را آن‌گونه روایت کند، با قیدوبندهایی که او می‌خواهد و رفتارهایی که گاهی قابل پیش‌بینی است و نتیجه‌ای که به مذاق من و تو خوش بیاید یا نه!

اما این‌بار می‌خواهم کتاب‌هایی را معرفی کنم که زنانش نقش اول را دارند. در عین پایبندی به سنت، مذهب، باورهای دینی و اجتماعی‌شان، باز هم زن می‌مانند و ادای مردها را در نمی‌آورند. همیشه مشکلات، خردشان نمی‌کند و عجز و لابه نمی‌کنند. قطار زندگیشان روی ریل حرکت می‌کند؛ گاهی سریع و گاهی نفس‌گیر و سخت، اما برای سبقت گرفتن از دیگران و زندگی از ریل خارج نمی‌شوند و هنگام سربالایی‌ها دست بر شانه‌ی نامحرمی نمی‌گذارند. کتابخانه‌ام پر است از داستان‌های واقعی؛ از زنانی که خارج از مرزهای موجود پیش رویمان هستند و در زمانی شاید دور، بوده‌اند و رفته‌اند و آن‌چنان که شایسته‌ی زن‌بودنشان بود، زیستند و خاطرات زندگیشان روشنی‌بخش ذهن تاریکم شد…
زن اسطوره‌ای‌‌ام را در کتابخانه‌ی شماره‌ی ۱۳ می‌یابم.
—————–

«یک‌دفعه من برگشتم و به غیوران گفتم: «زن! حرف یک زنه؟ تو با یک زن بودی؟ به من بگو زن کی بود که این‌ها می‌گویند؟ تو حالا با یک زن رابطه داری؟ باید اینجا به من بگویی جریان چی بوده، آن زنی که این‌ها با تو دیده‌اند کی بوده؟»
غیوران مرتب می‌گفت: «بابا، زنی در کار نیست»، ولی من ول‌کن او نبودم. خلاصه [با این نقش‌ بازی کردن] صبح آزادم کردند.» [۱]

بازدید از موزه‌ی عبرت ایران یا همان شکنجه‌گاه کمیته‌ی مشترک ساواک تهران در انتهای مسیر وهم‌آور و خوف‌ناکش می‌رسد به فروشگاه کوچک محصولات فرهنگی مرتبط. تعداد زیادی کتاب از زندانیان و مبارزان قبل از انقلاب وجود دارد که یکی دو جلد از خاطرات بانوان مبارز هم اگر بطلبید، در قفسه‌های پشتی خاک می‌خورند و منتظر شما هستند!

مشکل کتاب‌های سفارشی‌شده این است که نویسنده روایت‌گر نیست،‌ روایت‌گر هم نویسنده نیست! اصلا راوی دست به قلم نمی‌شود که روح تمام لحظه‌های سخت و شیرینش را و حتی  دَوَران و دَوَرانِ دورانِ زندان کمیته‌ی مشترک ساواک را در کلماتش بلغزاند، یا زهرش را با قلم بغلتاند در کام من و توِ خواننده.

حسِ گفتن مانند نوشتن نیست. راوی نمی‌نویسد، چون می‌هراسد از غرق شدن در لحظه‌های بی‌سرانجام و زخم‌های بی‌التیام. راوی فقط می‌گوید؛ مانند یک قصه که باید از سر باز شود یا یک اتفاقِ همیشگی و تکراری در بسترِ شلاق‌خورده.

[ms 1]
خانم سجادی راوی کتاب و همسر مبارزشان مهدی غیوران

زن راوی می‌شود که قصه را فقط به سرانجام برساند و دست‌به‌قلم نمی‌شود که آرام‌آرام و لایه‌به‌لایه روح سیال و آشفته‌اش در این بند و آن سلول باز هم آپولوسواری کند و از «حسینی» فحش بخورد و شوهرش را باز لخت و عریان جلویش شلاق‌کاری کنند و…

کتاب «خورشید‌واره‌ها»، خاطرات زندان و مبارزه‌ی خانم طاهره سجادی (غیوران) است و ناشر آن هم مرکز اسناد انقلاب اسلامی می‌باشد. کتاب در ۳۴۰ صفحه و در ۵ فصل اصلی و ۴ بخش تکمیلی شامل اسناد و گاه‌شمار و نمایه و کتابنامه تنظیم گردیده و به چاپ دوم رسیده است.

متأسفانه مرکز اسناد انقلاب اسلامی با داشتن آرشیو بسیار غنی اسناد ساواک و نهادهای امنیتی دوران پهلوی و انتشار پُرتعداد کتاب‌ها چندان در نشر کتاب‌های جذاب تاریخی و سیاسی شهره نیست. بیشتر آن بر می‌گردد به انتشار اسناد از سر رفع تکلیف و کنار هم چیدن آنها به اسم کتاب و خاطرات، بدون اینکه از نظر ادبی و هنری و جذابیت‌های داستان‌پردازی و قوت‌بخشیدن به نثر راوی چیزی به آن بیفزایند. برای همین از این کتاب‌ها انتظار جهانی‌شدن نداشته باشید و اینکه روایت‌های‌شان مانند داستان زندگی «لیلا خالد»، «جمیله بوپاشا» و «دلال مغربی» جذابیت و پرآوازگی را به ارمغان بیاورند.

«خانم منیر خیرکه در دبیرستان رفاه، ریاضی تدریس می‌کرد. به پیشنهاد آقای غیوران برای تدریس هندسه به منزل ما آمد و این زمانی بود که مبارزان به منزل ما رفت‌وآمد داشتند و من که ذهن مشغولی داشتم مرتب به جای گفتن مثلث، مسلسل می‌گفتم و این موجب خنده‌ی ما می‌شد…» [۲]

کتاب نثر ساده‌ای دارد، بدون پیچیدگی‌های لغوی و یا دستور زبانی و بدون آنکه نشانی از محاوره در گفتار و دیالوگ‌ها را نشان بدهد. همه چیز را شُسته‌رُفته تحویل خواننده می‌دهد. اتفاقات به‌صورتی خلاصه‌وار و کلی بیان می‌شوند و هیچ ماجرایی -هرچند مهم و تأثیرگذار- نه به‌طور مبسوط شرح می‌یابد و نه علل و ریشه‌های آن واکاوی می‌شود. از قیام ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ تا تغییر ایدئولوژی سران مجاهدین خلق‌ (منافقین) آن دوران به مارکسیسم. هرچند خود طاهره در بطن تغییر ایدئولوژی قرار دارد و اهل مطالعات تشکیلاتی است، اما از فعالیت‌های قبلی خود و نوع مطالعات و واکنش‌هایش نسبت به تغییر ایدئولوژی سازمان چیزی بروز نمی‌دهد و همواره با یک رازداری خاصی تنها به‌عنوان یک مطلع از دور و شاهدی دست چندم به فعالیت‌های شوهر و هم‌تشکیلاتی‌ها می‌پردازد. انگار این زن واقعا رازی را مخفی می‌کند! هرچند، این شاهد بی‌خبر مدت چند ماه در زندان کمیته‌ی مشترک خرابکاری ساواک، که محل بازجویی موقت می‌باشد، تحت بازجویی و شکنجه قرار گرفته که این خود نشان از فعالیت‌های وسیع وی از نظر ساواک دارد.

[ms 4]

در زندان مخوف ساواک
هیجان و مخفی‌کاری و خلاصه‌گویی طاهره از زندان و سلول و شکنجه‌هایش در زندان ساواک البته دلیل دیگری هم دارد که باید آن را حجب و حیای وی دانست. طاهره با روحیه‌ای مثال‌زدنی و حتی لبخند بر چهره، نماد شادی درونی زن مؤمن و عفیفی است که از لحظات شکنجه‌اش تنها به سوزانده شدن با شمع، کندن موها، شلاق، فحاشی و سیلی بسنده کرده، از بازجویی خیلی گذرا یاد می‌کند و بدون ذکر کلمات رکیکشان و شرح جزئیات این شکنجه‌ها می‌گذرد و در آخر با شادی درونی و آرامش‌بخش زن مسلمان می‌گوید: «این نیز می‌گذرد…»

طاهره غیوران،‌ زندانی مهربان و صبوری است که حتی دشمن را هم با دلسوزی یاد می‌کند و در سیاه‌نمایی او اغراق نمی‌کند و البته دوستان سابق و بریدگان فعلیِ تغییرمذهب‌داده در سازمان مجاهدین سابق‌ (منافقین فعلی) جای خود دارند که از بیان اعترافات شرم‌آور امثال «وحید افراخته» [۳] در بیان فساد و تباهی خانه‌های تیمی مختلط و تغییر ایدئولوژی از اسلام به مارکسیسم تنها اظهار شرم و نفرت می‌کند و از آن می‌گذرد.
کتاب را باید کمی تحمل کرد. در میانه به خاطرات زندان و کمیته‌ی مشترک که می‌رسد، بیان احوال و شرایط به‌سبب انفرادی بودن سلول کمی شخصی‌تر و البته جذاب می‌شود و خواننده با عمق فکری و احساسی راوی بیشتر آشنا می‌شود.

«در کمیته‌ی ساواک، زنِ نسبتا جوانی مأمور ما بود که برای بعضی احتیاجات خانم‌ها روزی یک‌بار به سلول خانم‌ها سر می‌زد. سراپای «فریده خانم» غرق آرایش بود؛ از بینی جراحی‌شده و صورت رنگ و روغن مالیده، تا ناخن‌های لاک‌زده و لباس تنگ و کوتاه… . روزی به من گفت: «هر بار که من درِ سلول تو را باز می‌کنم، تو داری می‌خندی». از ترس اینکه مبادا به بازجو گزارش کند و این روحیه‌ی خوب برایم ایجاد دردسر کند، گفتم: «نه فریده خانم، من شما را که می‌بینم خنده‌ام می‌گیرد»».[۴]

[ms 0]

همچنین برخلاف تبلیغات سازمان مجاهدین سابق که همه‌ی زندانیان زن و عمده‌ی زندانیان مرد را از طیف این گروه و غیرمذهبی معرفی می‌کرد، طاهره از تعداد قابل توجهی زندانی زن مسلمان خبر می‌دهد که اتفاقا به‌خاطر حجاب و متانت و پوششان تحت نظر قرار گرفته، دستگیر می‌شدند. بعد از نام بردن ۵-۶ نفر از این دختران هم‌سلولی می‌نویسد:

«همه‌ی این خانم‌ها مذهبی بودند و با گرایش مذهبی به زندان آمده بودند. دستگیری آنان به این صورت بود که عصمت و نادره و مهوش که با هم دوست بودند، کتابی را که به دستشان رسیده بود می‌خواندند و با تلفن درباره‌ی آن بحث می‌کردند. ساواک به‌دلیل پوشش متین و حالت موقرشان، به آنها مشکوک می‌شود و تلفن آنها را کنترل کرده، هر سه نفر را دستگیر می‌نماید. این دختران می‌گفتند که وابسته به هیچ جریان سیاسی نیستند. در اتاق بازجویی بودم. «آرش» بازجو دستور می‌داد هر دختری در دانشگاه که با حجاب است، یعنی روسری سر می‌کند و لباس پوشیده‌ای دارد، کنترل کنید. می‌گفت آنها صاحب عقیده و فکرند، ولی دخترانی که لباس کوتاه می‌پوشند و آرایش می‌کنند، در این جریانات نیستند و کاری به کار دولت و ملت ندارند.» [۵]

————————–

[۱] خورشیدواره‌ها، ص ۹۹-۱۰۰؛
[۲] خورشیدواره‌ها، ص ۲۴؛
[۳] وحید افراخته از سران و مبارزین اصلی مجاهدین خلق بود که مسئولیت شاخه‌ی نظامی سازمان را بر عهده داشت و پس از مدتی مبارزه توسط ساواک دستگیر شد و زیر شکنجه‌ها اصطلاحا برید و تمام دانسته‌هایش را که کم هم نبود به ساواک لو داد. پس از معرفی صدها مبارز و لو دادن بسیاری از اتفاقات به پاس این خوش‌خدمتی توسط ساواک اعدام گردید؛
[۴] خورشیدواره‌ها، ص ۱۲۸؛
[۵] خورشیدواره‌ها، ص ۱۳۸.