گُل که اسراف نیست!

آن‌چه می‌خوانید، زمزمه‌ای‌ست که عکس‌های من سال‌ها در گوشم داشته‌اند. بعضی از واگویه‌ها و ریزاتفاقات آن واقعی است.

[ms 1]

من تجربه کرده‌ام. شما هم امتحان کنید. جواب می‌دهد. من این کار را توی راه‌آهن کردم؛ روزی که آمدیم استقبالش. گفتم بروند گـُل بگیرند. این را از خودش یاد گرفته بودم…

شب اول که آمد خانه، برایم گل خریده بود. گفتم: «وای! اسرافه‌ها!»
گفت: «یادت باشه پولی که برای گل می‌دی، اسراف نیست. من که اسراف نمی‌دونم.»
و بعد گفت: «دخترجان! اگه دستم می‌رسید، سرتاپای تو رو گـُل می‌گرفتم.»
هر سری همین را می‌گفت و من هم قند توی دلم آب می‌شد.

***

گفتم: «برید گل بخرید؛ اون‌قدر که سرتاپاش رو گل بگیرم.»
گفتند: «اسراف نیست؟»
جیغ زدم: «نخیر. نیست. پولی که برای گل می‌دی، اسراف نیست. من که اسراف نمی‌دونم. اونم برای شهید…»

دست خودم نبود. وقت کم بود. می‌خواستم یک بار هم که شده، من سرتاپایش را گل بگیرم.
… و گرفتم.

به محض آن‌که تابوت روی دست‌ها بلند شد، به جای این‌که جگرم کباب شود، دلم خنک شد؛ چون کاری را کرده بودم که او می‌خواست برای من بکند. او حرفش را می‌زد، ولی من…

داشتم می‌گفتم. شما هم امتحان کنید. جواب می‌دهد. اگر عزیزی را از دست دادید، … نه! خدا نکند.
من هنوز هم گاهی که دلم برایش تنگ می‌شود، می‌روم سرتاپای مزارش را گـُل می‌گیرم؛ رنگ‌ووارنگ؛ مثل سلیقه‌ی خودش.

اول، یکی‌یکی گل‌ها را جدا می‌کنم. بعد می‌چینم دور اسمش، و بعد دور سنگش. کلی طول می‌کشد. بعد که حرف‌هایم تمام شد، می‌سپارمش دست باد و برمی‌گردم…
سبک می‌شوم. جواب می‌دهد.

من یک زنم!

[ms 0]

تندتند فلفل دلمه‌ای را خرد می‌کنم. زیر پیاز را خاموش کرده‌ام تا نسوزد. حواسم به نرم‌کننده‌ی ماشین لباس‌شویی هم هست. از صبح تا حالا این دومین سبد رختی است که شسته‌ام. افکارم نیز هم‌چون آب قابلمه که گذاشته‌ام بجوشد، قـُل می‌زند و از سال‌های نه‌چندان دوری بالا می‌آید:
«من دست به سیاه و سفید نمی‌زنم. هدی (خواهرم) و مامان هستن دیگه. اصلا چه معنی داره زن با این همه لطافت، توی خونه کار کنه؟ بذار ازدواج کنم، به طرف می‌فهمونم که…»

آخ آخ! یادم رفت ماکارونی را آبکش کنم… اوی دستم سوخت… ته دیگ هم که گذاشتم. نمی‌دانم چرا صدای این دو تا نمی‌آید.
«نرگس! امیرمهدی! کجایین؟»

نرگس برادرزاده‌ام است و امیرمهدی همسایه‌مان. امروز دو‌تایی‌شان پیش من هستند. امیرمهدی بیسکوییتش را آورده و می‌گوید: «خاله میشه اینو بشوری؟» با لبخند ازش می‌گیرم.

کجا بودم؟ آهان. اعتقاد راسخی داشتم به مرد بودن و زن نبودن. البته نه با این عنوان که مرد باشم؛ با این عنوان که من زن سنتی نیستم. اسپورت می‌پوشم و از کارهای پسرها بیش‌تر خوشم می‌آید. ازدواج هم اگر بکنم، اول برای طرف حالی می‌کنم که من این مدل را بیش‌تر می‌پسندم. خواستی بفرما، نخواستی برو یک زن خانه‌دار بگیر. اما حالا… حتی مهمانی‌ها را با کفش پاشنه‌بلند می‌روم. برادرم قبل از یکی از مهمانی‌ها لبخندی عاقل‌اندرسفیه به من زد و گفت: «خیلی خانم شدی!»

بچه نگه می‌دارم. رخت می‌شویم. غذا می‌پزم. حتی این ترم به‌خاطر واحدهای کمم، مجبورم بیش‌تر هفته را در خانه بمانم و برای ارشد درس بخوانم. با همه‌ی این به‌ظاهر خفت‌وخواری‌ها، آرامم. چای درست می‌کنم و پشت پنجره‌ی آشپزخانه که رو به کوه‌های شمال تهران است، لیوانی از آن را به‌آرامی می‌نوشم. انگار دارم می‌فهمم…

من فارغ از حرف فامیل و رسانه‌ها و هزاران تریبون دیگر که روزانه برای زندگی من تصمیم می‌گیرند، یک زنم؛ یک زن با اصالت زیبای زنانه. چای، تلخی لذت‌بخشی دارد…

امام علی (ع): «زن گل بهاری است، نه قهرمان.»

 

کجا بال کبوتر می‌فروشند؟

[ms 9]

رنگ که گرفتی
پُررنگ که شدی
یادت می‌رود که خاک رنگی ندارد
که آب بی‌رنگ است
و همه‌ی تو از آب و خاک

یادت می‌رود که همین رنگ‌ها
فرصت انعکاس آسمان را
از روحت می‌گیرند
که خودت را
لابه‌لای هزاران حرف و اسم و حدیث
گم می‌کنی

که هر جا می‌رسی
رنگ‌ها را پس می‌زنی
و دنبال دلت می‌گردی

که دلت را بر‌می‌داری
و می‌زنی به آب
به خاک
به آتش…
تا رنگ‌ها بروند و
تو بمانی و دلت…
دلت که تشنه است
تشنه‌ی یک قطره باران…

[ms 0]

کبوترانه گرد حریم امنی جمع شده‌اند
در بهشت؛
بهشتی که مزار عاشقان و عارفان و دلسوختگان است
و دارالشفاى آزادگان.

هفته‌ای چند روز از شهر و رنگ و لعابِ گرفته‌اش جدا می‌شوند
و قلم به‌دست می‌گیرند
تا همان دم که رنگ بر حروفِ رنگ و رو رفته‌ی سنگ‌ها می‌زنند،
غبار ِنشسته از روزمرگی زندگی بر چهره‌ها و قلب‌ها‌یشان را پاک کنند.

[ms 1]

این‌جا بهشت زهرای تهران است؛ قرار روزهای چهارشنبه‌ی دخترانی که دلتنگی‌های‌ هفتگی‌شان را برداشته‌اند و آمده‌اند تا گوشه‌ای با خود خلوت ‌کنند؛ خلوتی آغشته به رنگ سرخ… سپید… سبز…

[ms 2]

«کبوترانه» نام گروه فرهنگی تعدادی از دختران تهرانی است، که در مناطق عملیاتی جنوب کشور، در ایام راهیان نور شکل گرفته. از اولین برنامه‌های این گروه، نوسازی و غبارروبی گلزار شهدای تهران، عیادت از جانبازان، و دیدار با خانواده‌های شهداست.

سارا که مدیریت بچه‌ها را به‌عهده دارد، می‌گوید: «قرار بر این است که در کنار این برنامه‌ها کلاس‌های مباحثه، اخلاق و خودشناسی با حضور اساتید برجسته و اعضا، در دفتر مرکزی گروه در بهشت زهرا برگزار شود.»

[ms 3]

کــ ــجـ ـا گـ ـل‌هـ ـای پـَ ـرپـَ ـر مـ ـی‌فـ ـروشـ ـنــ ــد؟
شـ ـهـ ـادت را مـ ـکـ ـرّر مـ ـی‌فـ ـروشـ ـنـ ـد؟
دلـ ـم در حـ ـسـ ـرت پـ ـرواز پـ ـوسـ ـیـ ـد
کــ ــجـ ـا بـ ـال کـ ـبـ ـوتـ ـر مـ ـی‌فـ ـروشـ ـنــ ــد؟*

[ms 4]

شما هم دلتان پــــرواز میخواهد؟
کـبـوتـرهـا منتظرند…

[ms 6]

[ms 7]

[ms 8]

[ms 5]

[ms 10]

[ms 11]

*شعر از سیدحبیب نظاری

اتاق شماره‌ی نوزده

[ms 0]

– پا شدی؟؟
– الان پا می‌شم.
توی دلم با خودم مذاکره می‌کنم که تا داد بعدی هنوز وقت هست بخوابم!
– پا…
انگار برق از سرم پرید. صاف می‌نشینم توی جایم.
– بله، آماده‌م. بریم.
حالا هنوز یکی از چشم‌هایم مشغول استراحت است!

ساعت هشت صبح است. با اکراه از رخت‌خواب بلند می‌شوم و برای قرار ساعت نُه آماده می‌شوم. کاش می‌شد آدم از روی همه‌ی کارهایی که دوست ندارد انجام دهد، یواشکی بپرد یا بگیرد ریز ریزش کند و بیندازدش یک جا که کسی هم نبیندش!

پدرم می گوید: ببین همه‌ی مدارک رو برداشته باشی.
– دیشب چک کردم.
– تو گیجی! یه بار دیگه نگاه کن.
توی دلم تکرار می‌کنم «من گیجم» و مدارک را الکی ورق می‌زنم. توی دلم بدوبیراه می‌گویم که فقط مانده گواهی فوت پدربزرگم را بخواهند! به پدرم می‌گویم همه‌اش هست، درحالی‌که اصلا درست نخوانده‌ام چه مدارکی می‌خواسته‌اند.

این‌ها را بعدا مجبور شدم حفظ کنم (اشتباه نشود. در ذهنم و نه در زندگی‌ام)؛ هرچند، هر سال یک مورد دیگر اضافه می‌شود:
ــ چهار قطعه عکس (اینجا عکاسی به‌ندرت هست. باید بروی درون دکه‌هایی فسقلی، شش یورو بیندازی درون دستگاه و نوع عکس را انتخاب کنی و بنشینی از خودت عکس بگیری [تعدادش چهار دانه است]. عکست هم اغلب مثل جنایت‌کار‌هاست؛ اگر یک شماره بگیری دستت، تکمیل می‌شود! بنده که اغلب شبیه شترمرغ می‌افتم. حالا شما بروید خدا را شکر کنید که در وطن می‌روید عکاسی و با قیمت بسیار پایین، یکی [شما بخوانید یک عروس] عکستان را می‌اندازد. بعد هم عکسی تحویل می‌گیرید که کلی به مرحمت فتوشاپ به زیبایی شما کمک کرده است و تازه آخرش هم دو قورت‌ونیم‌تان باقی است. امسال که در مدت سفر به ایران عکس انداختم، عکاس محترم برای خودش عروسی بود؛ یعنی اگر ما را با هم می‌دیدید، فکر می‌کردید ایشان است که آمده پیش ما عکس بیندازد!!!)
ــ ترجمه‌ی شناسنامه با تاریخ کمتر از سه ماه
ــ اصل پاسپورت و کپی از صفحات
ــ ویزا و کپی
ــ مدرک ثبت‌نام در کلاس زبان یا دانشگاه
ــ قبض برق یا تلفن به نام خودت (سه ماه آخر)
ــ اجاره‌نامه یا مدرک مالکیت منزل به نام خودت (سه ماه آخر، اگر منزل کسی بودی، آن فرد باید حتما گواهی بدهد)
ــ ریز حساب بانکی با مبلغ حداقل ۴۵۰۰ یورو یا ریز واریز مبلغ ماهیانه حداقل ۵۰۰ یورو در طول یک سال (این برای وقتی است که کار نمی‌کنی، یا تحت تکفل کسی هستی. همان شخص باید فیش حقوقی و برگه‌ی مالیاتش را بدهد و شهادت دهد که جناب‌عالی تحت تکفل ایشان هستی) یا فیش حقوقی (از ۲۰۱۰ قوانین سخت‌تر شده است. اگر این مبلغ را فردی که تحت تکفلش هستی بپردازد، باید کپی شناسنامه‌اش را بدهد و نیز نامه‌ای بنویسد که در آن عین مبلغ درج‌شده در ریز بانکی ذکر شده، و شهادت دهد که وی این مبلغ را پرداخته است. حالا حساب کنید پدر محترم ایران باشند. خیلی از دانشجویان این مبلغ را ندارند و از کسی قرض می‌گیرند و پس از دریافت ریز حسابِ بانکیِ مُهرشده، باز می‌گردانند.)
ــ تکمیل فرم
ــ برگه‌ی ویزیت پزشکی (بار اول باید بروی مرکزی که چندین پزشک تو را معاینه می‌کنند. چند عکس رادیولوژی از قفسه‌ی سینه می‌اندازند. یک قسمتی‌اش هم مثل وقتی است که نوزاد متولد شده است؛ قد، وزن، چشم و… ! آخر هم باید بروی پیش یک دکتر که معاینه‌ی عمومی انجام دهد شامل: گوش دادن به صدای قلب و تنفس، گرفتن فشار خون و نبض، پرس‌وجوی سابقه‌ی بیماری و واکسیناسیون. این‌ها ممکن است منطقه‌به‌منطقه‌ی ارجاع پرونده فرق کند و ثابت نباشد)
ــ تمبر مالیات به مبلغ هفتاد یورو
ــ تمبر و پاکت به نام و آدرس منزل

***

تا فرمانداریِ منطقه، با ماشین ده دقیقه راه است. همه‌ی راه را سکوت می‌کنم و خیره می‌شوم به همه‌ی جاهایی که برای بار اول می‌بینمشان. پدر ماشین را پارک می‌کند. از همان ابتدا پاهایم نمی‌روند و هوای دلم پس است و اضطراب دارم. انگار توی دلم یک دسته کلاغ با هم بلند می‌شوند و دلم گواهی می‌دهد که خبری در راه است.

نزدیک ساعت نُه می‌رسیم فرمانداری. وارد محوطه می‌شویم و من هم دزدکی دور و برم را نگاه می‌کنم. دو ساختمان به فاصله‌ی کمی از هم بودند که اولی ساختمان اداری بود و روی سَردَر دومی نوشته بود: «اداره‌ی مهاجرت و اتباع خارجی». ما باید می‌رفتیم ساختمان دومی. سَردَر را هم که نمی‌خواندیم، از آدم‌هایی که وارد دو ساختمان می‌شدند، می‌شد فهمید کجا باید رفت! سفیدپوست‌های کت‌شلواری کراواتی یک جا می‌رفتند و آن‌ها هم که سر و وضعشان ساده بود و یک چیزی پوشیده بودند که بتوانند بیایند بیرون فقط، طرف دیگر.

وارد ساختمان که می‌شویم، باید همه چیزمان از دستگاه رد شود؛ خودمان هم. با خودم فکر می‌کنم رویشان بشود بگویند به جای این‌که از این دو پایه‌ی الکتریکی رد شوی، روی ریل دراز بکش و از زیر دستگاه رد شو! همان‌طور که بعدها در مسیر پرواز پاریس به ایالات متحده همین کار را کردند، اما ایستاده. رادیولوژی مجانی! اخم‌هایم می‌رود توی هم که مگر در این ساختمان چه خبر است که این‌ها می‌ترسند؛ جز یک عده مهاجر که اغلبشان هم یا فقیرند یا از طبقه‌ی متوسط و یا اینکه دانشجو هستند.

آن روزها نمی‌فهمیدم. هنوز قد نگاهم به آنالیز نرسیده بود تا پسِ پرده‌ی این جریانات را بخوانم و بفهمم پشت این نمایش چیست؛ ایجاد رعب و وحشت! گفتنِ اینکه شما وارد محدوده‌ای شده‌اید که متعلق به شما نیست و مورد اعتماد نیستید و… مرا یاد فیلم‌هایی می‌اندازد که راجع به غربی‌ها و آمریکایی‌ها و مستعمراتشان است. حالا بعد‌ها راجع به جریان پنهان حرف خواهم زد.

پدرم از مادامی که در اطلاعات نشسته می‌پرسد: «اتاق شماره‌ی نوزده کجاست؟» می‌گوید: «آن‌جا را می‌بینید صف است؟ از این صف عبور کنید، اتاق‌ها معلوم می‌شوند.» نمی‌دانید چه صفی کشیده بودند! یا آفریقایی بودند، یا دوستان حوزه‌ی چشم‌بادامی یا هم عرب. از لابه‌لای این‌ها رد می‌شویم تا برسیم به فضای آن‌طرفِ این دیوارِ انسانیِ صبور، که میلی‌متری پیش می‌رود.

آن روز فکر می‌کردم گذار بنده هرگز به این صف نخواهد افتاد، اما سخت در اشتباه بودم، چون بارها نصیبم شد؛ صف‌هایی که باید حداقل چهار ساعت صبر می‌کردی تا ببینی اصلا کارت اقامتت آماده شده است یا نه. و اگر نبود، باید آن‌قدر این صف را می‌ایستادی تا بالاخره این کارت به دستت برسد. اغلب هم حدود شش‌ماه طول می‌کشید، که باز هم بسته به منطقه‌ی مراجعه و شانس این‌که به تعطیلات نخورد و به کارَت کدام عزیز رسیدگی کند، فرق می‌کرد. دفعه‌ی اول، تمبری هفتاد یورویی باید باطل می‌شد. برای تمدید هم، در صورت دانشجو بودن می‌شد سی یورو، که امسال (۲۰۱۲) بیست یورو افزایش داشت.

آن‌طرفِ این صف‌ها اتاق‌ها نمایانند. دیوارهای اتاق‌ها همه کاذبند. درها شیشه‌ای مات دارند. روی هر کدام، شماره‌شان بزرگ و با قرمز نوشته شده است. روی اتاق شماره‌ی ۱۹ نوشته «آقای ایکس رفته است تعطیلات». وا می‌روم. کمی هم خوشحال، اما پدرم می‌رود درِ اتاق شماره‌ی ۱۸ را می‌زند و آقایی می‌گوید صبر کنید. لجم در می‌آید از پدرم. من بودم، می‌گفتم: «خب دخترم، آقا نیستن. بریم». تقلا هم نمی‌کردم.

روی صندلی‌ها می‌نشینیم. به ساعت نگاه می‌کنم. ۲۰ دقیقه از وقت ما گذشته است که نفر قبل در را باز می‌کند و خارج می‌شود. آقای ایکس ما را به داخل هدایت می‌کند. می‌نشینیم. نام پدرم را می‌پرسد و پدرم مدارک را می‌دهد به او. شروع می‌کند به بررسی. آن‌قدر با وسواس نگاه می‌کند که وقتی می‌رود ورق بعدی، نفس راحتی می‌کشم. گاهی که از برگه‌ای عبور می‌کند و باز برمی‌گردد، احساس خفگی می‌کنم. پاسپورتم را این‌قدر این‌طرف و آن‌طرف می‌کند که دلم می‌خواهد خفه‌اش کنم. هی به عکس و هی به من خیره می‌شود. انگار نشناخته است و شک دارد. بعد از مدتی بی‌خیال می‌شود.

تمام این مدت شاید صدبار انگشتانم را دور زده باشم. بلند می‌شود می‌رود آن طرف اتاق (اتاق‌ها همه از پشت به هم راه دارند). وقتی برمی‌گردد، می‌بینم دوباره از صفحات پاسپورت کپی گرفته است. انگار فقط جوهر خودشان را قبول دارند و بس. می‌نشیند و می‌پرسد: «عکس؟» چهار دانه عکس می‌دهم. نگاهی می‌کند و می‌گوید: «این‌طوری نه!»

ادامه دارد…

در سپید چادرت می‌شود لانه کرد

[ms 0]

قبول!
خیلی چیزها عوض شده است؛
خانه، حوض فیروزه ندارد،
باغچه ندارد،
سنبل و نرگس ندارد،
اتاق‌های تو در تو ندارد،
کلون مردانه و زنانه ندارد…

قبول که این‌ها جایشان را داده‌اند
به آپارتمان فلان متری،
به آیفون تصویری،
و به آسانسور و مایکرویو

اما…
آن‌چه عوض نشده تویی!
که در سپید چادرت می‌شود لانه کرد…
که سجاده‌ات رو به سمت خداست…

دست‌هایی معطر از مریم

[ms 0]

«خانه، بی شما خانه نیست.»
این را باید بنویسم، قاب بگیرم روی دیوار
چراغ خانه با شما روشن است…

ما از شلوغی خیابان‌ها،
از دلهره‌ی صورتک‌های غریبه،
از داد و از دود،
مثل جنگ‌زده‌ها پناه می‌آوریم به خیمه‌ی خانه،
که ستونش شمایید

هم شمایی که دست‌هایتان معطر از مریم است
-گرچه مایع ظرف‌شویی مهربانی بلد نیست-
و چشم‌هایتان که مأمن پرنده‌ها
-گرچه کم‌کم مهمان عینک شده‌اند-

«خانه، بی شما خانه نیست»
این را باید بنویسم به خط خوش، قاب بگیرم روی دیوار

یادم تو را فراموش

آنچه می‌خوانید، زمزمه‌ای‌ست که عکس‌های من سال‌ها در گوشم داشته‌اند. بعضی از واگویه‌ها و ریز اتفاقات آن واقعی است.

[ms 1]

شب تا صبح خوابم نبرد. چه کاری بود که من کردم؟ اگر بلایی سر یادگارهای داداش بیاید چه؟

صبح، قبل از ساعتِ اداری، دم در بنیاد بودم. طرف از دیدن من خشکش زد.
گفتم: «اسناد را پس بدهید. منصرف شده‌ام.»
هرچه تقلا کرد که: «اجازه بدهید،… مطمئن باشید،… من توضیح می‌دهم… «، فایده نداشت.
خودم از لجاجت خودم تعجب کرده بودم!

اسناد را که آوردم خانه، خاطرم جمع شد. طفلی‌ها گناهی هم ندارند، ولی خواهر که نیستند. گیرم که نامه‌های داداش را تایپ کنند و فوتو بگیرند. نمی‌دانند که هر نامه‌ای با نامه‌ی دیگر فرق دارد. اصلا کجای سیستم بایگانی آنها می‌نویسند: «این نامه را وقتی مادر خواند، تا یک ساعت روی صورتش گذاشت و اشک ریخت»! فوقش بنویسند: «سند به‌علت رطوبت مخدوش می‌باشد.»

من خواهرم. می‌دانم که چرا جانماز داداشم همیشه مرتب بود، چون هر سِری خودم می‌شستم و اتو می‌کردم. از بس شوره زده بود اشک‌هایش روی جانماز. این، رازی بود بین من و داداش. کارمند بنیاد که خبر ندارد.

اصلا بحث تایپ کردن نیست. من نامه‌های داداشم را حفظم. بس که آن سال‌ها برای همه خواندم، و این چندسال برای خودم. این‌ها همه سیاهی‌های کاغذهاست. من سفیدی‌هایش را هم می‌توانم بخوانم. اشتیاق و دلهره و شادی و غصه‌ی هر نامه، سفیدی‌هایش بود. این‌ها را می‌شود تایپ کرد؟

خوب کاری کردم یادگاری‌ها را پس گرفتم. این دفترچه‌ها و خودکارها و پلاک‌ها و نوارها و این ترکش، توی گنجه‌های بنیاد، صامت می‌شوند زبان‌بسته‌ها. من باید باشم که وقتی کسی می‌بیندشان، زبان باز کنم و یک مثنوی خاطره بگویم برای هر کدامشان.

توی موزه هم که بروند دق می‌کنند. به صدای من عادت کرده‌اند که: «جلد این نوارها را داداش با پوشه‌های باطله، خودش درست می‌کرد. چقدر باسلیقه بود! این خودکار را چسب زده بود تا ضخیم شود و توی دستش راحت جا بگیرد. چقدر هم خوش‌خط بود! این دفترچه‌های آموزشی‌اش بود. طفلی چقدر چیزنگهدار بود! این پوکه‌ها و چتر منوّر را هم داداش تک زده بود. وای چه زبر و زرنگ و شوخ بود! … »

یادگاری‌های داداشم توی دست من زنده‌اند. تا هستم، دوست ندارم زنده‌زنده توی کمدها و ویترین‌ها دفنشان کنم. خب خواهرم!

 

مجردهای اجباری، مجردهای اختیاری

[ms 0]

۱- به‌خاطر عقایدم و پیدا نکردن فردی که به عقاید من معتقد باشه. (فهیما، ۳۱ ساله، ارشد زمین‌شناسی)
۲- من باید دستم توی جیب خودم باشه و اینکه همه رو از عینک خودم می‌بینم و انتظار دارم اون چیزی باشن که من می‌خوام. (سکینه، ۲۶ ساله، ارشد پلیمر)
۳- تنها دلیل، خودم بودم؛ یعنی جوابم به هر نگاه و لبخند محبت‌آمیزی، نگاه نامهربون بود و همیشه فکر می‌کردم خواستگارام با من هم‌کفو نیستن. الانم پشیمون نیستم. (راضیه، ۲۶ ساله، لیسانس ادبیات)
۴- همشهری نبودن خواستگارهام و مخالفت خانواده با ازدواج با غریبه‌ها، همفکر نبودن اونا با خودم و سخت‌گیری بیش از حد خانواده. احساس می‌کردم برای ازدواج آماده نیستم. (طاهره، ۲۸ ساله، لیسانس شیمی)
۵- نداشتن شرایط لازم برای یک زندگی پاک و معنوی و پیدا نکردن کسی که بتونم باهاش احساس آرامش کنم. (سارا، ۲۶ ساله، لیسانس ادبیات)
۶- سر اعتقادات به تفاهم نرسیدیم و اینکه هنوز برای من قسمت نشده. (اکرم، ۲۵ ساله، ارشد شیمی)
۷- پیدا نکردن فردی با شرایط مورد نظر و نرسیدن خودم به رتبه‌ی علمی مناسب. (رقیه، ۲۳ ساله، لیسانس زیست)
۸- عموما می‌گن خانواده و شرایط، ولی من می‌گم نقص و ضعف خودم. (بهناز، ۲۷ ساله، ارشد شیمی)
۹- بی‌نیازی پسرا از ازدواج به‌خاطر ارزون‌فروشی دخترا یه دلیلشه، و اینکه نمی‌تونم به مردها اعتماد کنم. اونی رو هم که می‌خواستم نبود. (صولت، ۲۴ ساله، لیسانس زیست)
۱۰- پیدا نکردن کسی با ویژگی‌هایی که می‌خوام. (زینب، ۲۵ ساله، لیسانس الهیات)
۱۱- جوگیربودن توی دوره‌ای که خواستگارهام زیاد بودن و رد کردن بیهوده‌شون و کم شدن خواستگارهام توی این سن. (زینب، ۳۰ ساله، لیسانس زبان)
۱۲- شرایط خاص خانواده‌مون و اینکه به‌نظر من، بین مرز سنّت و مدرنیته موندن. نه سنتی‌ها ما رو سنتی و خودمونی می‌دونن و نه مدرن‌ها ما رو از خودشون. هرکدوم، ما رو به دیگری منتسب می‌کنن و درنتیجه، نداشتن هیچ خواستگاری و این یعنی نداشتن فرصت انتخابی تا الآن. (راضیه، ۳۱ ساله، دانشجوی دکترای علوم حدیث)

***

مجموع این نظرها و صحبت‌ها که ماحصل گفتگویی دوستانه با تعدادی از دانشجوها و غیردانشجوهای مجرد بود و سؤال‌هایی از قبیل «چرا دختران از دلایلی سخن می‌گویند که در گذشته مطرح نبوده و به زعم بسیاری، اهمیت چندانی نداشت؟ چرا دختران این‌چنین موشکافانه به ازدواج می‌نگرند، و درحالی‌که با تجرد دست و پنجه نرم می‌کنند، از ریزترین ملاک‌ها عبور نمی‌کنند؟ چرا تجرد در ایران رواج یافت؟» و سؤال‌هایی مشابه بود که خانم دکتر حسینی و خانم دکتر تجلی از اساتید دانشگاه، بهاره. ب ۲۸ ساله دانشجوی کارشناسی ارشد شیمی و کلثوم. ا ۲۲ ساله دانشجوی لیسانس جامعه‌شناسی و من، سحر دانشور را در یک صبح بهاری برای بحث، دور هم کشاند.

***

سحر: اولین مسئله در بررسی تجرد، جدی گرفتن این قضیه است. با این‌که آمارها از رشد روزافزون تجرد در کشور حرف می‌زنند، ولی بررسی جدی این مسئله را چندان شاهد نیستیم و اصلا گویا چنین اتفاقی نیفتاده است. بی‌توجهی مسئولان و کارشناسان نسبت به این قضیه مشکل مهمی است که در صورتِ ادامه یافتن، ارائه‌ی راهکار برای حل این معضل هم به مشکل برمی‌خورد. باید راه‌ها برای بحث پیرامون این قضیه در جمع نخبگان و کارشناسان باز شود تا با بحث و بررسی بتوانیم با این معضل برخوردی به‌جا داشته باشیم. با توجه به شرایط فعلی جمع شدیم تا ببینیم قضیه از چه قرار است و چرا با این مسئله مواجه شدیم.

اول ازدواج

کلثوم: برای خودم اول سؤال هست که چرا تجرد به‌وجود آمد. چرا در فرهنگ ما زمانی دختران ۱۲ سالگی ازدواج می‌کردند و الان به این شکل شده؟ مخصوصا توی استان ما. به‌نظر من، اول باید یک آسیب‌شناسی شود و بعد، برای این دوران فکری کنیم. رکن اول برای برطرف کردن این مسئله، بررسی عللِ به‌وجود آمدنش است؛ یعنی: «ما در چه شرایطی با این مسئله مواجه شده‌ایم؟ و چه اتفاقی افتاد که ما با این شرایط دست و پنجه نرم می‌کنیم؟»

دکتر حسینی: اساسی‌ترین نکته برای بررسی تجرد، شناخت ازدواج است. ازدواج هم در منظر قرآن، پدیده‌ای است برای کامل شدن انسان. قرآن می‌فرماید: «هُنّ لِباسٌ لَکُم وَ أنتُم لِباسٌ لَهُنّ»، یعنی ما باید بدی‌های هم‌دیگر را بپوشانیم، نه اینکه به دنبال فردی باشیم که از اول کامل باشد. این نکته را می‌توان درملاک‌های دختر و پسرهای امروزی یافت.

نکته‌ی بعد، جایگاه ازدواج در آرامش‌بخشی برای افراد است، درحالی‌که این روزها در امر ازدواج، گویا فقط بهره‌گیری جنسی مطرح است و این درست نیست. نگاه اسلام این‌گونه نیست. در عین اینکه میل جنسی با ازدواج مرتفع می‌شود، هدف در ازدواج، بهره‌گیری جنسی نیست و ازدواج مسئله‌ای است برای رشد.

گاه می‌بینیم که در روایات، از ازدواج به‌عنوان «جهاد» یاد می‌شود و این یعنی قضیه خیلی سنگین است!
چرا؟ چون می‌بینیم دو نفر با عقاید مختلف باید با هم بسازند و خودشان را نادیده بگیرند و به خانواده و بچه‌ها بیندیشند. اگر نگاه، نگاه مادی باشد، آن وقت طرف می‌بیند که نیاز جنسی‌اش برطرف شده و دیگر نیازی به ازدواج ندارد، پس آزاد می‌گردد و حتی اگر با نگاه مادی به‌سمت ازدواج هم برود، ملاک‌هایش برای انتخاب همسر صرفا مادی و ظاهری خواهد بود؛ زیبایی بیشتر، پول، جوانی و… این درست نیست.

بعضا می‌بینیم ائمه با دشمنان خود از سر اجبار ازدواج می‌کردند! و در عین حال حقوقشان را هم رعایت می‌کردند، چرا؟ چون این نهایت رشد است که فردی با دشمن خود زندگی کرده و حقوق انسانی او را حفظ کند. موارد متعدد داریم از ائمه. همسر امام حسن (ع) و همسر امام جواد (ع) از دشمنانشان بودند. بنابراین، مسئله‌ی ازدواج، مسئله‌ی حفظ حقوق انسانی، پوشاندن عیوب یکدیگر و… است، که این به آرامش روحی منجر می‌شود؛ چه اینکه فرد به یک وسعت روحی رسیده که می‌تواند با دشمن خود در کمال انسانیت زندگی کند. بعد از مشخص شدن ازدواج و جایگاه آن باید به بررسی تجرد پرداخت.

[ms 2]

تجرد؛ دوره‌ای طلایی یا نقره‌ای و شاید هم مسی!

بهاره، ضمن تأیید کمتر شدن میل پسران به ازدواج، بر لزوم برطرف کردن دیدگاه منفی رایج در زمینه‌ی تجرد تأکید کرده و این‌چنین آغاز می‌کند:
آزاد شدن روابط دختر و پسر باعث راحتی پسران و کم‌میلی آن‌ها به ازدواج شده، چون آن‌ها در این شرایط همه چیز را به‌راحتی در اختیار دارند. از سوی دیگر، می‌توانیم علت ناپایداری خانواده‌ها را، در نداشتن تعریف مناسب از تجرد پیدا کنیم. من هیچ‌وقت با تجرد مخالفتی نداشتم و نگاهم نسبت به آن منفی نبوده و به نظرم یک فرصت است.

می‌توان گفت دوره‌ی تجرد در ایران تعریف درستی ندارد، چرا که از بچگی به ما می‌گویند اول مدرسه، بعد دانشگاه و بعد هم ازدواج؛ یعنی مقطعی به نام تجرد، در فرآیند فعلی تعریف نشده. به‌نظر من، تجرد دوره‌ای طلایی است، به دو دلیل: ۱- در دوران تجرد، فرصت شناخت خودمان را می‌توانیم داشته باشیم. ۲- امکان آشنایی با جنس مخالف و نحوه‌ی رفتار با آن‌ها در این دوره تمرین می‌شود. ولی ما این دوران را جدی نگرفتیم و برایش برنامه‌ای نداشتیم و نداریم.

نکته‌ی دیگر این است که با طولانی شدن این دوران، روابط دختر و پسر هم افزایش پیدا کرده، ولی فرهنگ جامعه تغییری نکرده و هم‌چنان این روابط تقبیح می‌شود، حال آنکه به‌جای تقبیح، باید روابط تحت نظارت والدین جریان داشته باشند تا مدیریت شوند و در این زمینه فرهنگ‌سازی جدی کرد.

دکتر تجلی: فرهنگ‌سازی امری دفعی نیست، بلکه پروسه‌ای طولانی و وسیع است. عوض کردن فرهنگ مردم دست ما نیست و خود آن‌ها باید تغییر را بخواهند. این نکته‌ای که می‌فرمایید مبنی بر «نظارت والدین بر روابط آزاد»، در فرهنگ ما پذیرفته نیست و خانواده‌ها و فرهنگ و جامعه‌ی ما این شرایط را نمی‌پذیرد، مگر اینکه ما به آن سمت حرکت کنیم.

دکتر حسینی: از نظر اینکه دوران تجرد دوره‌ای طلایی است و… ما در اسلام دوره‌ای به اسم تجرد نداریم. نه اینکه به آن اشاره نشده باشد؛ اشاره‌هایی داریم، ولی به‌عنوان دوره‌ای طلایی و ممدوح و مورد تأیید از آن یاد نشده و بلکه بسیار هم بر ازدواج تأکید شده است. حتی زنی که شوهرش مرده، دعوت می‌شود به ازدواج مجدد. یعنی ما باید به‌سمت برنامه‌ریزی برای ازدواج پیش برویم، نه برنامه‌ریزی برای تجرد. ضمن اینکه در فرهنگ‌ها و جوامع دیگر هم، بیشتر بر فرهنگ ازدواج تأکید می‌شود تا تجرد.

کلثوم: من فکر می‌کنم با توجه به اصل عفاف و جایگاه دین در تربیت‌های خانوادگی، این امر  درجامعه‌ی ما غیرممکن باشد و اصلا پذیرفته نیست.

بهاره: قبول که می‌فرمایید اسلام و فرهنگ ما تجرد را قبول ندارد، اما ما نمی‌توانیم برویم پیش دکتر، سه تا دارو بدهد، دو تا را نخوریم و سومی را بگوییم حتما باید مصرف شود. می‌خواهم بگویم ما از ابتدا بچه‌هایمان را با فرهنگ اسلام و دین تربیت نکردیم، تا وقتی که به سن ازدواج رسید، در صورت تجرد، با قانون ما راه بیاید و بگوید که تجرد بد است و نباید هر کاری کرد! بچه را تربیت نکردیم تا دینی باشد و نگاه اسلامی داشته باشد. با هر قانون و قاعده‌ای بزرگش کردیم، بدون این‌که از اسلام برایش حرف بزنیم. بعد سر این قضیه که می‌رسیم، تابوها پررنگ می‌شود و می‌گوییم: «نه دیگه! رابطه جنسی و تجرد بده!»

[ms 1]
گفتمان اسلامی الان خیلی کم‌رنگ است و ما برخی نکاتش را پُررنگ می‌کنیم.

دکتر تجلی: به‌جای این حرکت، باید دختران را با مسائل پیش رو، دوران تجرد و حتی ازدواج متعالی و استاندارد آشنا کرد؛ نه با فشار و تعصب، و نه با آزادی مفرط. شما ببینید. الان حرکات برخی دخترها، هم باعث پایین آمدن شأن و جایگاه زنان شده و هم پسرها را پُرتوقع کرده است و من این فضا را بین جوان‌ها می‌بینم و باید اصلاح شود. یعنی راهش این نیست که ما به‌سمت تعریف جدی برای این دوران برویم.

سحر: مهم، تربیت دینی و رواج الگوهای تربیتی مناسب است تا بتوان خیلی مسائل را جا انداخت.

دکتر حسینی: شما ازدواج را صرفا در راستای امور جنسی می‌بینید و معتقدید وقتی ازدواج میسر نیست، باید تجرد را ساماندهی کرد. همان‌طور که گفتم، ازدواج برای آرامش است نه فقط مسئله‌ی جنسی، که در صورت تجرد، رابطه‌ی آزاد با نظارت را تجویز کنیم. البته اسلام برای کسی که مجرد است و شرایط ازدواج برایش ممکن نشده، ازدواج موقت را پیش‌بینی کرده، که شرایط دارد و استانداردتر از ارتباط نامحدود و آزاد است. حتی عطسه دلیل دارد! چه برسد به…

سحر: وقتی ما با پدیده‌ای مواجه می‌شویم -از هر جنسی که باشد- دلایلی را می‌توان یافت که باعث به‌وجود آمدن آن پدیده شده‌اند. فکر می‌کنید چرا تجرد در ایران و کلا در جهان شکل گرفته است؟

دکتر حسینی: فاصله گرفتن از اسلام و تقوا یکی از عوامل مهم تجرد است. من فکر می‌کنم طی سال‌های گذشته، فرهنگ جهان به‌سمت ظاهرگرایی و مادی‌گرایی حرکت کرده و مسائل معنوی به‌شدت کم‌رنگ شده‌اند. البته عملکرد گسترده‌ی رسانه‌ها به تفکر مادی دامن زده و شیوه‌ی فکر کردن و زیستن را تغییر داده؛ یعنی بنیان‌های دینی و الهی تغییر کرده‌اند. در حقیقت، می‌توان علت‌العلل را از این مسئله یافت. همان نکته‌ای که در مورد ازدواج گفتم؛ یعنی علل مادی. ازدواج در امر جنسی خلاصه شده و چون قید و بندی نیست و فرد این میل را به‌راحتی برطرف می‌کند، نیازی به ازدواج کردن ندارد.

دکتر تجلی: استقلال مالی دختران و بالا رفتن تحصیلاتشان مانع تمایل آن‌ها به ازدواج می‌شود. هم‌چنین، دختران شاهد ازدواج‌های پایداری نیستند تا مایل به ازدواج باشند. البته رواج برخی دیدگاه‌های غرب در ایران مزید بر علت شده است.

دکتر حسینی: ناپایداری ازدواج‌ها هم به‌علت همان نگرش مادی است، چرا که ما می‌بینیم اختلاف‌های بیشتر زوج‌ها بر سر مسائل کم‌اهمیت و بی‌ارزش و مادی است.

بهاره: شرایط خاص جامعه‌ی ایران و گذار از سنت به مدرنیته و به دنبال آن، تغییر و جابه‌جایی ارزش‌ها، از عوامل تجرد هستند و به‌نظر من، در شرایط فعلی کاملا طبیعی است.

کلثوم: ما باید از چند وجه این مسئله را بررسی کنیم. نکته‌ی اول، بحث هویت دختران در جامعه‌ی امروزی است. این نکته را که دختر در جامعه‌ی امروز تا تحصیلات نداشته باشد احساس هویت نمی‌کند، می‌توان از آمار کنکوری‌ها دید؛ یعنی تحصیلات به ملاکی برای هویت‌بخشی تبدیل شده است، حال آنکه در گذشته، دختر با ازدواج و همسر و فرزند احساس هویت می‌کرد و امروز حتی با داشتن تمام این‌ها احساس رضایت چندانی ندارد. بنابراین، اولویت اولِ دختران می‌شود دانشگاه و تحصیلات، و این اشکال دارد.

سحر: در ادامه‌ی حرف کلثوم می‌توان به نکته‌ای که یکی از دوستان به‌عنوان دلیل تجردش مطرح کرد اشاره کنیم؛ اینکه دختران دنبال جایگاه اقتصادی می‌گردند. به بیان دیگر، می‌خواهند دستشان توی جیب خودشان باشد! اما این جیب چیست؟ و از کجا آب می‌خورد؟ چرا دخترها به این احساس تکلیف رسیدند که دستشان توی جیب خودشان باشد؟ (من حتی چندسال پیش، این نکته را از زبان آقایی روحانی که برای تبلیغ به دانشگاهمان آمده بود، شنیدم که می‌گفت دختر باید دستش توی جیب خودش باشد!) و همین مسئله باعث می‌شود که هم سن آن‌ها بالا برود و هم هر مردی را در شأن خود نبینند؛ یعنی با تحصیلات و حقوق، احساس هویت می‌کنند و این نوع هویت‌یابی باید عوض شود.

بهاره: به‌نظر من، حقوق مستقل و استقلال مالی برای زن، از ملزومات است. اگر زن پس از ازدواج طلاق گرفت و حتی درصورت تجرد، پدر و مادرش از دنیا رفتند، چطور باید زندگی کند؟

سحر: کسی با اشتغال زنان مشکلی ندارد. مسئله این است که اشتغال زنان، جایگاه هویت‌بخشی برای آن‌ها پیدا نکند و جای همه چیز را نگیرد. اما حالتی که تو گفتی، از وظایف دولت است که فکری بکند به حال آن دسته از زنان و دختران.

دکتر حسینی: می‌توانیم به «نگاه دختران به عشق» هم اشاره کنیم که بسیاری، خواستگارها را به همین دلیل رد می‌کنند. مثلا همین که می‌گویند ما کسی را می‌خواهیم که عاشق ما باشد، این چندان درست نیست. در حقیقت، قرار نیست شما از اول عاشق کسی باشی و کلا هدفت از ازدواج، عشق باشد. عشق و علاقه، حسی است که باید وجود داشته باشد، ولی نه به‌عنوان هدف و دلیل ازدواج. هدف از ازدواج، کامل شدن است و عشق هم اگر به خداوند باشد، میان تمام انسان‌ها و زوجین جاری می‌شود. توقعاتی غیرمعمول و غیرعلمی از ازدواج دارند.

سحر: به‌نظر من، آموزش‌وپرورش هم در این ماجرا مقصر است، چرا که دختران را برای ازدواج، تربیت و آماده نمی‌کند. در اولویت‌بندی نامحسوسی که نظام آموزشی ما به دختران می‌دهد، چیزی به اسم ازدواج بحث نشده. تمام مسئله، درس است و دانشگاه و مدرک، و در انتها هم ازدواج گوشزد می‌شود، آن هم خیلی خیلی کم‌اهمیت. به صداوسیما و زنانی که نمایش می‌دهد هم انتقاد هست البته. کلا می‌شود به عوض شدن نگاه‌ها به ازدواج و تغییر الگوی ازدواج طی سال‌های اخیر اشاره کرد.

دکتر حسینی: این نکته را هم باید در نظر داشت که همه‌ی زنان، یک‌شکل و در شرایط یکسان نیستند. بسیاری از دختران به دلایل مختلف خانوادگی و اجتماعی و… اصلا موقعیت ازدواج برای آن‌ها پیش نمی‌آید و دچار پدیده‌ی «تجرد اجباری» هستند. حتی ممکن است به‌علت وجود دختر بزرگ‌تر در خانه، فرصت‌ها را از دست بدهند.

دکتر تجلی: سخت‌گیری‌های خانواده‌ها را هم باید در نظر داشت. و اینکه بعضی پدر و مادرها فکر می‌کنند همیشه خواستگار مناسب هست و البته دخترها همیشه جوانند. واقعا به سن دختر دقت نمی‌کنند. البته نه اینکه دختر را در سن ۹ سالگی مجبور به ازدواج بکنند، ولی وقتی به بلوغ فکری رسیدند، امکان ازدواجشان را از بین نبرند.

بهاره: به‌نظر من، باید بی‌اعتمادی دخترها نسبت به پسرها را جدی گرفت. باور کنید اعتماد به پسرها این روزها خیلی کم شده است. خیلی از دوستانم و حتی خود من، اصلا نمی‌توانیم اعتماد کنیم به مردهای این دوره و زمانه.

کلثوم: این‌طور هم نیست. نه به این شدت!

بهاره: چرا، باور کن هست…

سحر: البته باید سیاست‌گذاری‌های رفاهی دولت به‌سمت تسهیل امر ازدواج برود. همین دیروز یکی از دوستان، از ممکن نبودن ازدواج به‌خاطر هزینه‌های سنگین صحبت می‌کرد. مسائل اقتصادی و حمایت از اشتغال مردان هم کم‌اهمیت نیست.

دکتر حسینی: مسئله، تغییر دیدگاه والدین و استاندارد شدن شیوه‌های تربیتی آن‌هاست؛ یعنی فرزند اگر خوب تربیت شود، هم در پی هویت مناسب است و هم در سنین مناسب و حتی پایین، به بلوغ فکری لازم برای ازدواج می‌رسد. باید الگوهای تربیتی سالم و دینی را رواج داد.

سحر: که نیازمند تحول در سیستم آموزشی، صداوسیما، ورود جدی روحانیت و… خیلی چیزهاست.

دکتر تجلی: فرد باید به توانایی به‌گزینی برسد و بعد با انتخاب شرایط ایده‌آل ازدواج کند، نه اینکه با هر چیزی احساس هویت کند و بعد به هیچ نتیجه‌ای نرسد.

دکتر حسینی: باید خود مردم در کنار دولت و نخبگان جامعه به‌سمت ایجاد امواجی جدی برای حل این مشکل بروند. مسئله‌ای نیست که با یکی دو حرکت مقطعی حل شود. نیاز به برنامه‌های بلندمدت، میان‌مدت و کوتاه‌مدت در تمامی ابعاد یک جامعه دارد.

من نمی‌خواهم ازدواج کنم…!

[ms 0]

من ِاول

من می‌گویم نمی‌خواهم ازدواج کنم چون:
آن‌قدر والدین و اطرافیانم نزاع و دعوا و درگیری داشته‌اند که در نظر من ازدواج جهنمی است که نمی‌خواهم به آن مبتلا شوم و از همین آسایش نسبی موجود هم محروم شوم.

تو می‌گویی:
اولا، این احساس تو نشان می‌دهد که از اعتماد به نفس و خودباوری کمی برخوردار هستی و جرأتِ ایستادن روی پای خود و مواجهه با مشکلات را نداری.
ثانیا، فکر می‌کنم هنوز زشتی سربار والدین بودن را درک نکرده‌ای. این زشتی چیزی نیست که پدر و مادر به انسان بگویند، بلکه این زشتی به‌علت جدا نشدن از دوران کودکی و پیدا نکردن شهامت و اراده‌ی یک انسان مستقل است.
ثالثا، زندگی‌های موفق را ببین؛ خوبی‌های متأهلی، رشد و آرامشی که می‌توانی به‌دست بیاوری، درس گرفتن از اشتباهات اطرافیان ناموفق برای تشکیل یک زندگی موفق. تو با دیدن خیلی از کم‌مهری‌ها، پرخاشگری‌ها و ناسزاگویی‌ها و… ارزش یک زندگی خودساخته را بیشتر خواهی دانست و بهتر از آن پاسداری می‌کنی. زیبا نگاه کن.

من ِ دوم

من می‌گویم نمی‌خواهم ازدواج کنم چون:
خانواده‌ی من خیلی خوب هستند و برای من همه‌ی امکانات رفاهی و تحصیلی و تفریحی فراهم کرده‌اند. هیچ نیازی به جدا و مستقل شدن ندارم. همیشه کنار خانواده‌ام هستم. چرا باید با دغدغه‌ی ازدواج، خودم را آزار دهم؟ حالا دیر نمی‌شود.

تو می‌گویی:
اولا، به گمانم خانواده‌ات دچار افراط در محبت هستند و پدر و مادرت سعی نکرده‌اند بچه‌های مستقلی تربیت کنند. آنها عوارض دیر مستقل شدن تو را در نظر نگرفته و آن‌قدر غرق در ابعاد زندگی و وابستگی‌های عاطفی بوده‌اند که عملا به آینده‌ی شما کم‌توجه شده‌اند. شاید هم آن‌ها نگران تنها شدن خودشان هستند.
ثانیا، یادت باشد هر چقدر دیرتر به ازدواج فکر کنی، در خوداتکایی، ضعیف‌تر و در انتخاب، وسواسی‌تر خواهی شد و شاید هرگز نتوانی شخصیت مستقلی تشکیل بدهی.
ثالثا، می‌دانی اگر ازدواج نکنی، خیلی تهدیدها هست که نمی‌توانی به‌راحتی از آنها در امان باشی؛ احساس افسردگی، پرخاشگری، مهلکه‌های سیاسی و اقتصادی، هرزگی و ابتذال و حتی اعتیاد. دشمنان بی‌رحمی در کمین افرادی مثل تو هستند که غرق در رفاه و بی‌خیالی و وابستگی به والدین هستند.

من ِ سوم

من می‌گویم نمی‌خواهم ازدواج کنم چون:
من می‌خواهم ادامه تحصیل بدهم. تا کجا؟ تا هر جا که لازم شود و بعد کار می‌کنم و مستقل می‌شوم. یک انسان عالم و مستقل و ثروتمند.

تو می‌گویی:
اولا، تو هنوز متوجه نشده‌ای که دانستنی‌های علمی در هر سطحی، به انسان رشد نمی‌دهد و نیازهای اصلی فرد را ارضاء نمی‌کند، بلکه ممکن است تعادل انسان را هم از بین ببرند و او را در معرض ازخودبی‌خودشدن (الینه‌شدن) قرار دهند و آینده‌ی زندگی را به مخاطره اندازند. افراد بسیاری در تمامی کشورها با بالاترین مدارک تحصیلی هستند که به‌علت یک‌بُعدی زندگی کردن، کمترین نشاط و رضایتی در زندگی ندارند.
ثانیا، تو با ازدواجی خردمندانه، بهتر از هر مدرک‌دار و ثروتمند مجردی می‌توانی رشد و ترقی و بالندگی داشته باشی و به مقاصد فردی، اجتماعی، سیاسی، اقتصادی و معنوی، مجاز و سالم‌تر دست یابی و خود را هم «فراموش و گم» نکنی. در زندگی خود، می‌توانی خودت را نبازی.

من ِ چهارم

من می‌گویم نمی‌خواهم ازدواج کنم چون:
من آدم متدیّنی هستم. می‌ترسم با ازدواج، معنویت و روحانیت خاصی که الآن برخوردارم، از دست بدهم، از فعالیت‌های مذهبی‌ام جا بمانم و در زندگی دنیایی غرق شوم.

تو می‌گویی:
زنی خدمت امام باقر (صلوات الله علیه) آمد و عرض کرد: «می‌خواهم هرگز ازدواج نکنم. فرمودند: چرا؟ گفت: برای نیل به فضیلت و کمال! حضرت فرمودند: از این تصمیم منصرف شو، زیرا اگر خودداری از ازدواج فضیلتی محسوب می‌شد، مادرمان زهرای اطهر (س) به درک فضیلت، از تو مشتاق‌تر بود و فضیلتی نیست که آن حضرت نداشته باشد.»

بچه‌متدین! نشنیده‌ای که حدیث داریم ۲ رکعت نماز متأهل، معادل ۷۰ رکعت نماز مجرد است؟!

پس اولا، ازدواج خود بهترین ابزار «تقوی» و فضیلتی باارزش است.
ثانیا، ناخودآگاه، نظر خودت را بر تکلیف الهی و سنت نبوی ترجیح داده‌ای! و توجه نکردی که ازدواج، خود از مظاهر تقواست و مهم‌ترین تکلیف جوان است. به ازدواج به‌عنوان مهم‌ترین فعالیت مذهبی‌ات نگاه کن.
ثالثا، فراموش نکن خوبی‌های امروز، هیچ تضمینی برای فردا نیست و اگر سقوط طلحه‌ها و زبیرها و خوارج و منافقین را در هر مقطعی از تاریخ با بصیرت ببینی، از تکلیف الهی خود لحظه‌ای غفلت نمی‌کنی.

من ِ پنجم

من می‌گویم نمی‌خواهم ازدواج کنم چون:
من را که توی قبر شما نمی‌گذارند. برای من چیزی که زیاد است روابط مختلف؛ مجاز و غیرمجاز. با هر که بخواهم، می‌توانم باشم، بی هیچ مسئولیت و دردسری. ازدواج یعنی چه؟ ازدواج کار سنتی‌هاست. با ازدواج خودشان را در بند می‌کنند. از خیلی لذت‌ها خودشان را محروم می‌کنند و…

تو می‌گویی:
اگر در خانواده‌ای بزرگ شده‌ای که غیرمتعهد بودند، می‌توانی مثل آن‌ها نباشی. کمی به روی پاک و ملکوتی خودت نگاه کن. اگر دیدگاهت را تغییر ندهی، متأسفانه خیلی زودتر از آنچه فکر کنی، پاییز و زمستان و پژمردگی بر بهار زندگی‌ات می‌نشیند.
جوانانی که با آدامسی در دهان، سیگاری بر لب، شلواری آویزان و پاره‌پاره، زنجیری بر گردنشان همراه یک حیوان (اکثرا با یک سگ!) هر جایی پرسه می‌زنند تا کسی به آنها نگاه کند و از آن نگاه دلخوشند تا قدری قلبی سرشار از غم تنهایی و بیهودگیشان التیام یابد؟!

عینک «ازخودبیگانگی» را از روی چشم‌هایت بردار.
تا با «خودت و خدای خودت» روراست نشوی، همان بهتر که ازدواج نکنی!

یک پاتوق دخترانه

[ms 8]

سال پیش در همین اردی‌بهشتِ بهشتی بود که اردوی «عفاف و حجاب» برگزار شد و بعد از آن هم کاروان کربلای وبلاگ‌نویسان؛ «از بلاگ تا کربلا». همین اردو‌ی کوتاه کافی بود تا دوستانی هم‌جنس اردی‌بهشت پیدا کنیم. از هر گوشه‌ی کشور دختری از جنس بهار حضور داشت و در جمع‌مان چهار فصل با هم…

هم‌سفر شدیم در بلاگ تا کربلا و بلاگ تا افلاک. بعد از این سفرها، دور بودیم از هم، اما دور هم بودیم! نوشتن در وبلاگ‌ها و حضور در شبکه‌های اجتماعی، حلقه‌ی ما را زنده نگاه داشت. حالا نزدیک ۶ ماه از آخرین دیدارمان گذشته و ما دل‌تنگ…

قرار می‌گذاریم که باز مثل قبل، یک جمع دخترانه داشته باشیم. فکر می‌کنیم کجا هم‌دیگر را ببینیم. قبل‌تر «کافه کراسه» رفته بودم. محیطش به دل می‌نشست.
گفتم: «بریم کراسه؟»
گفتند‌: «بریم!»
… و رفتیم.

دوباره همان گروه قدیمی، ولی در محیطی جدید!

[ms 1]

اینجا کافه کتاب؛ یک مکان کاملا فرهنگی!

از زیر سردر کافه که عبور می‌کنیم، چشم‌مان به یک تخته‌سیاه کوچک می‌افتد پر از نوشته‌های خواندنی، از همان نوع جوان‌پسندش!  یک حوض کوچک پر از کاشی‌های ریز آبی‌رنگ و یک جوی کوچک، فضای داخل حیاط کافه را تشکیل داده‌اند.

[ms 2]

وارد فضای کافه می‌شویم. از همان ابتدا می‌توانیم تفاوت را احساس کنیم. قفسه‌های کتاب و نرم‌افزار، اولین چیزهایی‌ هستند که دیده می‌شوند. از راه‌رویی که با میزهای پر از کتاب و صنایع دستی چیده شده است، رد می‌شویم و به قسمت اصلی‌تر کافه می‌رسیم.

[ms 3]

توضیح می‌دهند: «سمت چپ مخصوص آقایان است، سمت راست برای خانم‌ها و بین این دو مکان هم مخصوص خانواده است!»
خیال‌مان راحت می‌شود که فضا تفکیک‌شده است و می‌توانیم در این گوشه‌ی کوچک سمت راست کافه کراسه، دختر‌تر از پارک‌ها و کافی‌شاپ‌های دیگر باشیم.

[ms 6]

کافه کراسه در نوع خودش یک نمایشگاه کوچک کتاب است. برای امثال ما که عادت به هدیه دادن و هدیه گرفتن کتاب داریم، مکان خوبی است.

[ms 4]

وقتی اسم «کافه» قبل از «کراسه» (به معنی کتاب) می‌آید، یعنی در این مکان گرسنه نمی‌مانید و در جمع دوستان، یا مهمان می‌شوید یا مهمان می‌کنید!

این‌جا همه‌ی هدیه‌های مورد نیاز شما را دارد. اگر بخواهید برای خواهر، برادر و یا حتی مادرشوهرتان هدیه‌ای بگیرید، در کافه کراسه آن‌ها را پیدا خواهید کرد! البته اگر سلیقه‌ی شما نزدیک به وسایل و تزیینات سنتی موجود در کافه باشد.

[ms 5]

هرچند مثل نمایشگاه‌های بین‌المللی کتاب تنوع رنگین‌کمانی ندارد، اما مطمئن باشید در بین کتاب‌های چیده‌شده در قفسه‌ها، حتما چندتایی توجه شما را جلب خواهد کرد و شما دست خالی راهی منزل نمی‌شوید.

[ms 7]

کافه کراسه یک مکان دخترانه است. اگر دنبال پاتوقی برای دورهم‌بودن هستید با شرایط ویژه(!)، کافه کراسه انتخاب خوبی است.

«کافه کراسه» در خیابان انقلاب اسلامی، خیابان ۱۶ آذر، ضلع شمال‌غربی دانشگاه تهران، خیابان پورسینا، شماره ۲۱ همه روزه از ساعت ۹ تا ۲۱ پذیرای بازدیدکنندگان خواهد بود.

 

چشم‌های ریسه‌ای

چشم‌هایت که ریسه شوند، خاموش، روشن، بناها‌یی عَلم می‌شوند. بعد هم عمود می‌شوند به همین خاطرات دور، و تو را می‌آورند به همین نزدیکی‌ها. به یک نفسِ سرد سرد، به یک نگاه گس و یک حس خواب‌رفته:

[ms 0]

برج ایفل (La tour Eiffel): ارتفاع آن ۳۲۴ متر است و گوستاو ایفل (Gustave Eiffel) آن را برای نمایشگاه جهانی پاریس در سال ۱۸۸۱، در کناره‌ی رود سن بنا کرد.
این برج، یاد رسم‌های دوران مدرسه می‌اندازد تو را. از همان‌ها که باید هزار بار با بدوبیراه و کمک خانواده، خط‌‌کشت را تغییر مکان می‌دادی تا یک طرفش درست دربیاید. و حالا که این رسم به این بزرگی را روی زمین عمود می‌بینی، شاید برای یک‌بار هم که شده، از همه‌ی آن رسم‌ها لذت ببری. به خودت افتخار کنی که زمانی به ضرب و زور و آه و ناله و نفرین و به قیمت یک جنگ تمام‌عیار با معلم مربوطه، یک مثقالش را کشیده‌ای و حالا این رسم منظم صاف شده است روی زمین؛ بدون نمره پایش، بدون معلم پشت آن صندلی. صف‌های طولانی چندملّیّتی هم پپچیده‌اند به آسفالت، تا بروند آن بالا و پاریس بشود عدس سپید یا عدس چراغانی.

[ms 1]

موزه‌ی لوور (Le musée du Louvre): اگر اهل هنر باشی و ظرافت به وجدت بیاورد، درونت هی جیغ می‌کشی و دلت می‌خواهد دستانی که آناتومی می‌دانسته و این‌طور هیکل یکی را به ظرافت تراشیده و هیچ انحنایی را هم جا نینداخته، در حین کار کردن می‌دیدی. یا او که رنگ را می‌شناخته و می‌دانسته این خانم و آن آقا و آن بچه را چطور رنگ کند که تو یاد آلبوم عکس صندوق مادربزرگت بیفتی و تکیه کلام «اون قدیما» را به‌کار ببری… . اگر هم که نباشی، یک روز کامل وقتت را هدر می‌دهی و فقط کلاسش برایت می‌ماند. خیلی هم که وطن‌پرست باشی، می‌روی قسمت ایران و از نصف تخت جمشید که بار کرده‌اند آورده‌اند اینجا و هنوز هم این بارکشی ادامه دارد، هی عکس می‌گیری. (بین خودمان بماند، از وقتی آقای ایکس از ایران رفته است، فکر کنم این روند کند شده است. هرچند این آقا چون شبیه سلول سرطانی است، پس احتمال اینکه مابقی این تومور در وطن مشغول رشد باشد، بعید نیست)

اولین باری که لوور را رؤیت نمودیم، یک سالن بیشتر نبود. پارسال که رفتیم، چند سالن شده بود. راستی آقای ایکس زیرخاکی‌ها را اجاره می‌دهد. کاش زودتر مترو تهران را زده بودند. دلم می‌خواهد بترکد. کاش می‌توانستم همه‌شان را پس بگیرم و بیاورم بریزم توی زیرزمین مادربزرگم. شرف دارد به اینجا. هرچند خیلی هم مهم نیست. ما که عِرق ملی نداریم که. افتخار هم می‌کنیم توی لوور راهشان داده‌اند و هر روز هم شیشه‌شان را ها می‌کنند و تمیز! کلا ما به خارجی‌ها افتخارمی‌کنیم. خیلی افتخار می‌کنیم. افتخار می‌کنیم که با ما حرف می‌زنند، که راجع به ما حرف می‌زنند، حالا هر چه بود و به هر منظوری!!! البته داستان این علاقه و افتخار بماند برای بعد.

[ms 8]
دیروز برحسب اتفاق، با یکی از دوستان راجع به همین لوور بحثی بود و ایشان اصطلاحات جالبی به‌کار می‌برد. می‌گفت: «این دیوارهای رنگی تخت جمشید را چطوری برداشته‌اند آورده‌اند اینجا؟ با چه چیز برداشته‌اند اصلا؟ بعد دیدی برداشته‌اند اسم دزدهایش را با افتخار، بزرگ زده‌اند زیرش؟ بعدش اسم ایران را فسقلی آن زیرها زده‌اند؟» راست می‌گفت: «دزدها».

[ms 3]

رود سن (La Seine): هرجا می‌روی هست. آن‌قدر همه جا هست که یک وقت‌هایی دلت می‌خواهد بگویی آقاجان اصلا بنده اگر نخواهم شما را ببینم، باید با چه کسی صحبت کنم؟ اما نشستن لبش و آویزان کردن پاها و نشستن تا ابد و خیره شدن و کتاب خواندن و حرف زدن و اصلا هیچ کار نکردن را نمی‌شود نادیده گرفت!

رود سن ۷۷۷ کیلومتر است و از پاریس عبور می‌کند و به کانال مانش می‌ریزد. عمقش در پاریس نه و نیم متر است و ۳۷ پل روی آن ساخته شده. می‌گویند وقتی ژان دارک (Jean d’Arc) را سوازندند، خاکسترش را از پل قدیمی ماتیلد (Mathilde) به سن ریخته‌اند. ناپلئون هم دلش می‌خواسته در کناره‌ی این رود دفن شود، اما موافقت نشده است. زمانی هم محلی بوده است که افراد برای خودکشی انتخاب می‌کرده‌اند. سال ۲۰۰۷، جسد ۵۵ نفر را بیرون کشیدند و اواخر سال‌های ۱۷۰۰ و اوایل ۱۸۰۰ هم در عرض ۶ سال ۳۰۶ جنازه. ۱۷ اکتبر سال ۱۹۶۱ هم در جریان قتل عام پاریس (le massacre du 17 octobre 1961) تعداد زیادی از مسلمانان الجزایری، از پل سنت میشل (Pont Saint-Michel) به پایین پرتاب شده اند.

[ms 2]

کلیسای جامع نتردام (la cathédrale Notre-Dame de Paris): نتردام یعی بانوی ما. ساخت این کلیسا حدود ۲۰۰ سال به طول انجامیده است و معماری آن تلفیقی است. معماری گوتیک اولیه و گوتیک پیشرفته هم در آن به کار رفته است [گوتیک یعنی هر بنایی که به‌صورت تیز برود سمت آسمان و از سقفش مجسمه‌های دیوی‌شکل بیرون بیاید و سقف‌های بیرونی‌اش تیز باشند، شبیه نیزه. کلا ظاهری ترسناک دارند. البته این، تعریف علمی از آن نمی‌باشد و تنها توضیحی مختصر از خصوصیات مشترک است]. دیوارهای بیرونش پر از مجسمه است. درونش فضایی است مثل فضایی که درست کردنش فقط از پسِ نور دو یا سه شمع برمی‌آید. چیدمان ردیف‌های صندلی که به منبر کشیش ختم می‌شود و ارگ کلیسا. پنجره‌های تکه‌تکه رنگی زیبا و گاهی صدای دل‌نشین و آهنگین کشیشی که دعا می‌خواند. و دالانی بیرون کلیسا که باید هزینه بپردازی و آن پله‌های قدیمی را که تو را مثل شیطان به سقوط دعوت می‌کنند، بروی بالا و برسی به جایی که ناقوس هست. چون آن‌قدر خنگ و بی‌سواد بوده‌ای که فکر کنی گوژپشت نتردام واقعا این تو بوده است، پس باید بروی مخفی‌گاهش را نگاه کنی محض فضولی هم که شده است، و بعد هم دزدکی این طرف و آن‌طرف را دید بزنی و فکر کنی همین پشت‌ها یک جایی مخفی شده است!

[ms 4]

کلیسای قلب مقدس (Sacré-Coeur): روی تپه‌هایی به نام مُنت مارت [Montmartre یعنی تپه‌ی شهدا] کلیسایی هست گنبدی‌شکل. از دور، آدم را یاد قصر کارتون سندباد می‌اندازد. معماریش مدرن است و درونش بسیار زیبا. برای اینکه برسی به این کلیسا، باید کلی پله را لطف کنی و بالا بروی. آن بالا هم که رسیدی، پاریس زیر پایت است.

[ms 5]

اسم اینجا را گذاشته‌ام محله‌ی نقاش‌ها (البته بعدا فهمیدم بقیه هم همین را می گویند). پشت کلیسا را که ادامه بدهی، می‌رسی به خانم‌ها و آقایانی شاسی‌به‌دست که چهره‌ات را می‌کشند. جلوترش بعد از اینکه با کوچه، دو یا سه باری پیچیدی، میدان‌مانندی هست که نقاش‌ها نشسته‌اند و آثارشان را می‌فروشند. اکثرشان هم همان‌جا در حال نقاشی و طراحی هستند. همه‌شان هم فرانسوی نیستند. یک‌بار یک ایرانی را هم دیدم. لابه‌لای این همه سه‌پایه‌ی نقاشی، بچه‌ها و زنان و مردان هم مدل شده‌اند تا یادگاری‌ای از این سفر با خود ببرند. دوروبَرش هم پر است از کافه‌های قدیمی که میزهای کوچکِ گِرد و صندلی‌هایشان بیرون است و گالری‌های فروش آثار نقاشی هم کنارشان. پشت این میدان هم میدان دیگری است که یک طرفش کلیسایی کوچک است. یک‌بار رفتم آن‌جا برای اینکه دعا کنم، ببینم آدم توی کلیسا دعا کند، می‌گیرد یا نه. محله‌ی نقاش‌ها را دوست دارم. شاید تنها جایی‌ست که بعد از چند سال هنوز دوستش دارم.

[ms 9]

مرکز جرج پمپیدو (centre Georges-Pompidou): اجماع کتاب‌خانه و موزه‌ی ملی هنرهای مدرن است. تقریبا نزدیک کلیسای نتردام، که به‌خاطر بنایش معروف است. تمام لوله‌کشی‌ها و کانال‌های تهویه‌ی ‌هوا و سیم‌کشی برق، در بیرون ساختمان و در معرض دید قرار دارد. اگر می‌خواهید بدانید این بنا چه شکلی است، یک روز بروید موتورخانه‌ی ساختمان خود و به لوله‌های زیبای گاز و آب روی دیوار زل بزنید! هرچه موتورخانه‌تان بیشتر لوله داشته باشد بهتر است. منتها فکر کنید رنگشان آبی است و دیوارها هم به‌جای گل و سیمان و آجر، شیشه‌ای.

[ms 11]

ورود به این کتاب‌خانه برای عموم آزاد است. معمولا صف‌های طولانی دارد؛ مخصوصا ایام امتحانات، چون باید از دستگاه رد شوی و ماموران کیفت را ببینند؛ مثل فرودگاه. فرودگاه ما نه، فرودگاه خودشان. چند طبقه است و اگر اهل کتاب باشی، حتما قند در دلت آب می‌شود. این همه کتاب و چنین طرح و سازنده و چیدمانش را تحسین می‌کنی و در دلت می‌گویی ای کاش یک نفر هم در وطن ما پیدا می‌شد که غیر از گیس و گیس‌کشی‌های روزانه با بقیه‌ی هم‌قطاران و نوشتن جواب برای این و آن و فرستادن به تحریریه‌ی روزنامه‌ی مورد نظر، وسعت فکر پیدا می‌کرد و چنین کتاب‌خانه‌ی مرجعی می‌ساخت، تا کمی هم به‌جای بدوبیراه نثار امواتش، دعای خیر پشت سرش باشد تا شاید این‌ها با آن‌ها از هم کم شدند و آن دنیا کمتر دچار زحمت شود.

مخصوصا وقتی در خانه‌ی این کتاب‌ها همه مشغول درس و مطالعه هستند و هیچ‌کس برای گفتگو و درد و دل و اسکن سر تا پای دیگران آنجا نیامده است که اگر احیانا تذکر دادی که «دوست عزیز، اینجا کتابخانه است نه پارک»، قیافه‌ای را که چندین ساعت برای درست کردنش وقت گذاشته تا باکلاس به‌نظر برسد، یادش برود و اقوام شما را در چند دقیقه به‌صورت فشرده خدمتت احضار کند!

بیرون این بنا هم محوطه‌ای هست که شیب دارد و معمولا افراد می‌آیند روی زمین می‌نشینند به کتاب خواندن، یا حرف زدن، یا تماشای کسانی که در پایین این گود مشغول هنرنمایی هستند. اینجا را هم دوست دارم، به‌خاطر آرامشی که دارد و تو راحت روی زمین بساط می‌شوی و خیره می‌شوی به دور…

آژیر و پُلیسش: آژیر ماشین پلیس اینجا مخصوص خودش است. از آنها نیست که تا حالا شنیده‌اید. فکرش را هم نکنید که تصور کنید؛ حتی شبیهِ افتادن هم‌زمان چندتا درِ قابلمه وسط آشپزخانه توسط مادر گرام، صبح‌های خیلی‌خیلی زود، متمایل به شب قبل! اگر یک روز، فقط یک روز این صدا را نشنوی، باید فکر کنی پرنده‌ای خوش‌صدا (!) نخوانده است. البته باید بگویم که همیشه آژیرشان الکی است. این یعنی «من پلیسم، پس حق دارم با آژیر رد شوم»!

پلیس‌های اینجا شبیه پلیس‌های وطن نیستند. لباسشان سورمه‌ای است. ابعاد همه زیاد است. هر کدامشان دیواری هستند برای خودشان! کلی هم وسیله بهشان آویزان است؛ عین جالباسی شلوغ یک خانواده‌ی ۸ نفره! از دو نوع دستبند بگیر تا یک قوطی بزرگ گاز اشک‌آور و چاقو و باتوم و  قیچی باغبانی. آدم یاد این گاری‌های پلاستیک‌فروشی می‌افتد که همه چیز بهش آویزان است و دوره راه می‌افتند توی خیابان‌ها. این عزیزان، همه‌شان جلیقه‌ی ضدگلوله تنشان است. انگار وسط میدان جنگند، یا یک‌سری آدم‌کُش دنبالشان است. طرف حسابشان هم همین مهاجران بدبخت هستند؛ خاصه از وقتی کشورها‌ی این‌طرف بی‌مرز شده‌اند. پلیس‌های زنشان هم که دیگر خدا نصیب نکند! در عرض چنددقیقه بدون پاپیون، کادو می‌شوی درون ماشین. خدایی‌اش خیلی ترسناکند. چندبار این مانورشان را دیده‌ام. هنوز هم وقتی از کنارشان رد می‌شوم، سعی می‌کنم نشان بدهم که دختر بسیار خوبی هستم و می‌توانند رویم حساب کنند.

یاد پلیس‌های استخوانی خودمان می‌افتم، با آن کمر‌بند‌هایی که به سوارخ آخرش بسته‌اند، طوری که شلوارشان از پشت چین خورده است. همه‌ی سوژه‌های مورد نظر هم ازشان بزرگترند. کافی‌ست یکی از این عزیزان، یک راننده‌ی محترم را توقیف کند. طرف چنان از خودرویش پایین می‌آید که پلیس می‌فهمد عزیز ما اعصاب ندارد و بیجا کرده به او ایست داده است؛ خاصه اگر برادرمان «بادی»سازی کار کرده باشد و هیکلش مثل دو مثلث و یا گلابی برعکس باشد! خواهران را هم که دیگر هیچ! همان یک جیغ کافی است تا بنده‌ی خدا کوتاه بیاید؛ «خواهرم شما جیغ نزن، بنده برگه‌ی جریمه را برای خود می‌نویسم»! حالا اینکه این عزیزانِ توقیف‌شده هم دهانشان به کلمات زیبا عادت داشته باشد که همان بدوبیراه‌های چارواداری منظور است، دیگر بماند. شاید بهتر باشد روز احترام به پلیس هم توی تقویم باشد. ما که برای هر چیزی یک روزی توی تقویم داریم که، این هم رویش. حالا فکرش را بکن،اینجا ملت از پلیس می‌ترسند، آنجا پلیس از ملت!

غیر از این پلیس‌های سورمه‌ای، نظامی‌های کلاه‌قرمزی یا کلاه‌سبزی، با لباس ارتشی، ام‌سه (M3) به‌دست در سطح شهر در گروه‌های سه‌تایی پرسه می‌زنند. دستور شلیک دارند. سنشان زیاد نیست و اغلب فرانسوی نیستند و به گفته‌ی یکی از نظامیان خودمان، این‌ها حالشان هم خوب نیست. یعنی به‌شدت افسرده و دچار بیماری‌های روحی هستند. تا حالا مجبور شده‌ام با دوتایشان حرف بزنم، وگرنه خودشان مجبور می‌شدند زحمت بکشند. همین سه هفته پیش، شب که بر‌می‌گشتم منزل، توی واگن مترو بودند و بنده صاف نشستم کنار یکیشان. ام‌سه‌اش کنار پایم بود، رو به زمین. تا آخر هم با هم بودیم، اما نترسیدم!

سیگار، قهوه: سنّ قرار گرفتن این حضرت نخ عزیز میان لب‌های آدم‌های اینجا، که طبق گفته ی لباس سپیدها نقشی اساسی در «علیه سلام» کردن ریه و سلامت و دست آخر هم جان علاقمندانش دارد، همان ۱۴ یا ۱۵ سال است. هر که را دیدم، سیگار می‌کشد؛ زن، مرد، جوان، نوجوان، مادر، پدر (درست جلوی روی بچه‌هایشان. حالا این بچه بزرگ شد، جرئت داری بگو نکش!). خیلی‌هایشان هم خودشان توتون دارند و درست می‌کنند. شنیده ام این‌ها تویش حشیش است. بنده‌خدایی که خودش گرفتار است، می‌گفت توی دانشگاه می‌فروشند و خیلی‌ها اعتیاد کم را دارند. بیرون که می‌روی، فکر می‌کنی همه دارند دود می‌شوند می‌روند هوا. سر همه روشن است. زمین هم پر است از فیلتر، چون آشغال محسوب نمی‌شود (حتما)! فقط نمی‌دانم چرا تمام نمی‌شوند همه. این‌ها که هر روز حداقل ۴ بار دودکش می‌شوند. البته چند چیز خوب دارند، آن هم اینکه خیلی مراقبند کسانی را که از کنارشان رد می‌شوند نسوزانند و یک چیز دیگر اینکه توی صورت کسی دود نمی‌کنند و یک چیز دیگر هم اینکه توی اتوبوس و تاکسی و مترو و فروشگاه و هر مکان سربسته‌ی عمومی هم چون ممنوع است، دود‌کش نمی‌شوند. این دود شدن، همراه قهوه خوردن است خیلی وقت‌ها؛ مخصوصا وقت ناهار یا استراحت، که بنده نتیجه گرفته‌ام همیشه وقت استراحت است.

همه‌ی پاریس این‌ها نبودند. باز هم هست. این‌ها انتخاب چشم‌هایی بود که چندبار بسته شدند تا ببینند در تاریکی پلک‌ها، چه خاطره‌ای روشن می‌شود.‌ از اقامت سه ماه نخست، یک خاطره‌ی تلخ هم هست که دخترانه است و بماند برای دفعه‌ی بعد ان شاءالله، اگر که دود نشده بودیم و نرفته بودیم هوا.

الله‌ی که آقا آورد

آنچه می‌خوانید، زمزمه‌ای‌ست که عکس‌های من سال‌ها در گوشم داشته‌اند. بعضی از واگویه‌ها و ریز اتفاقات آن واقعی است.

[ms 1]

یادت هست؟
سالِ نکبت بود. آسمان بخیل بود و ما هم دستمان تنگ.
گفتی: «باید بروم.»
نگفتم نه. فقط دلم شور برداشت؛ نه برای خرجی‌ام، برای برگشتنت.

وقتی برگشتی، گفتی: «کلاهم مثل کلاه رفقایم کاش نشانه داشت.»
دیگر چیزی نگفتی. اصلا چه لازم بود که چیزی بگویی؟ خودم فهمیدم که باید چه کنم.
نخ و سوزن برداشتم، مثل آن روزهایی که برایت بیرق کوچک «یا حسین» می‌دوختم.
که دستت بگیری مثل رفقایت، و بروی زیر بازارچه.

یادت که هست؟
«یا حسین»ش را تو می‌نوشتی و من فقط با نخ، ردّش را پر می‌کردم.
گفتم: «این بار چه بدوزم؟»
الله دوختم روی کلاه، که حالا پسرم سربازِ خودِ الله بود.
از روی همان اللّه‌ی دوختم که کنار عکس آقا بود؛ همان عکسی که یک شب آوردی خانه و هنوز همان‌جا روی همان میخ آویزان است.

یادت هست؟
گفتم: «من که سواد ندارم، ولی تا حالا «الله» را این‌طوری گِرد ندیده بودم. چه ساخ اَللهی است؟»
گفتی: «این الله را این آقا برای ما آورده. این الله یعنی جمهوری اسلامی.»
می‌دانستم دوستش داری. دوختمش روی کلاهت.
چه خوشحال شدی که کلاهت گم نمی‌شود بین کلاه رفقایت.

رفتی.
وقتی برگشتی، دیدم یک عکس بزرگ از خودت کنده کرده‌ای با همان کلاه.
گفتم: «چه خرج‌ها می‌کنی!»
گفتی: «یک بار است ننه. این، برای حجله‌ام. وقتی این‌بار برگردم، از سر آسفالت تا مسجد، ماشین و آدم برایم می‌آید.»
همچین گفتی که انگارنه‌انگار مادرم.

رفتی.
وقتی برگشتی، از سر آسفالت تا مسجد برایت ماشین و آدم آمد.
راست گفتی، اما نگفته بودی اگر خودم شب جمعه به شب جمعه، به قاب عکست سری نزنم، هیچ‌کدام از آن مردم نمی‌آیند یک دستمال روی «الله» کلاهت بکشند.

خواستم کمی شبیه «زهرا » باشم

[ms 0]
گفت: اگه گفتی چی شد من بعد از این همه مدت چادر پوشیدم؟
گفتم: چه می‌دانم، لابد این‌طوری خوش‌تیپ تری!
گفت: نچ!
گفتم: خب لابد فهمیدی این‌طوری حجابت کامل‌تره مثلاً!
گفت: نچ!

گفتم: ای بابا! خب لابد عاشق یکی شدی، اون گفته اگه چادر بپوشی بیشتر دوستت دارم!!
گفت: نزدیک شدی!
گفتم: آها!! دیدی گفتم همه‌ی قصه‌ها به ازدواج ختم می‌شوند؟ دیدی!!
گفت: برو بابا… دور شدی باز
گفتم: خب خودت بگو اصلاً
گفت: یک جایی شنیدم چادر، لباس «زهرا»ست، خواستم کمی شبیه «زهرا » باشم.

 

بهار چارقد

[ms 0]

خانم‌ها و آقایان چارقد!
نوشتن یادداشتی کوتاه به عنوان تشکر از زحمات شما در یک سال اخیر سخت است.
اینکه ده‌ها نفر از دوستان خوب در یک سال گذشته و البته سال‌های قبل، چارقد را سایت خودشان می‌دانستند، همچون مادر و پدری دلسوز برایش حرص و جوش می‌خوردند و گاهی بخاطر همین دلسوزی به زحمت‌کشان اصلی تندی هم می‌کردند…
اینکه بدون چشم‌داشت مالی و اغلب دریافت هیچ حق‌الزحمه‌ای از کدبانوگری گرفته تا مصاحبه و گزارش‌های زیبا و خواندنی برایمان ارسال می‌کردند…
همه و همه جایی برای نوشتن تشکر از سوی مدیرمسئول باقی نگذاشته است. چرا که بارها و بارها با کلمات محدود تشکر و قدردانی بازی کردم و کنار هم چیدم اما به هیچ‌وجه نتوانستم بخش کمی از این‌همه بزرگواری را جبران کنم.

چارقد یک سال شیرین را پشت سرگذاشت. سالی که با تحول بزرگ در ساختار و گرافیک همراه بود و هم‌اینک بازشدن صفحه چارقد مقابل چشمانمان غرور و افتخار خاصی به دنبال دارد.
لازم می‌دانم در آستانه تحویل سال و عید نوروز از زحمات همه عزیزان همکار بویژه سرکار خانم ملاتبار که با زحمات شبانه‌ىروزی خود چارقد را به مرحله اوج رسانده‌اند تقدیر و تشکر کنم.
توفیق دارم در این روزهای خوب و به‌هنگام تحویل سال‌نو در مدینه منوره دعاگوی همه عزیزان و همراهان چارقد باشم.
برای مغفرت و شادی روح سرکار خانم مرضیه‌پژمان‌یار در این مکان شریف دعا می‌کنم.
سالی زیبا و همراه با موفقیت‌های شیرین برای همه آرزومندم.

احمد نجمی
مدیرمسئول

مُلکِ خراسان، میزبانِ ماه

[ms 0]

بهار آمده و ما ثروتمندترین مردم زمین شده‌ایم با شهری که آفتاب در سینه دارد و میزبان ماه است. روز اول بهار به شوق گنج بزرگی که اینک در شهرمان است، راهی حرم می‌شویم، من و مادرم. مادرم که دم عید، ماهی‌های تنگ دلش دائم بالا و پایین می‌پرند و منتظرند.

زمانی که کش می‌آید، ثانیه‌های دوست‌داشتنی که در راه هستیم و از پشت شیشه‌های اتوبوس شهر را نگاه می‌کنیم: گل‌ها را، رنگ‌ها را و نقش چهره حضرت ماه روی کاغذهایی که دست مردم است؛ مردم مشتاق؛ مردم دل‌تنگ…
ثانیه‌های دوست‌داشتنی که باید در بین دیگر زائرین ایستاد و منتظر ماند تا بعد از بازرسی برویم سمت رواق امام‌خمینی، جمعیت زیاد است و گشتن تک‌تک مان زمان می‌برد و ما سرود می‌خوانیم برای رهبرمان حضرت ماه: سید علی‌خامنه‌ای؛ دلبر دلم …
امسال می‌شود دومین سالی که آسمان همکاری نمی‌کند، هوا سرد می‌شود و باید برویم رواق مکانی با فضای کم‌تر نسبت به صحن و تقسیم ناعادلانه فضا بین زنان و مردان، به‌طوری که هیچ راهی برای دیدن حضرت آقا وجود ندارد ولی از حق نگذریم مزیت‌هایی هم دارد: چلچراغ‌هایی که سقف را تزیین کرده‌اند و پر از گنجشک‌اند! و در میان شعارهایی که بیشتر حالت شعر دارند و نیمی‌اش را زنان می‌خوانند و نیمه دیگر را مردان، در میان همهمه‌ها و شلوغی و آدم‌هایی که از گرما و فشار جمعیت حالشان بد شده؛ می‌توان میان چلچراغ‌ها گم شد، میان بی‌تابی گنجشک‌ها، می‌توان …

برتری دیگری هم دارد برای ما که با هزار راز دل و مشکل می‌آمدیم حرم تا طلوع ماه را ببینم و با آن چهره پر از آرامش و لبخند پر از امید، همه سختی‌ها را فراموش کنیم و سبک بشویم، پرواز کنیم … اما حالا به لطف سردی هوا فهمیدیم نه تنها چهره رهبر که صدای گرمش هم راز حیات است و آدم را پر پرواز می‌دهد. بهار آمده و ما با طلوع ماه و داشتن آفتاب، دیگر چیزی از خوشبختی کم نداریم، ثروتمندترین مردمان زمینم…