کتاب‌های اردیبهشتی، شعرهای اردیبهشتی

[ms 0]

سال‌هاست اردیبهشت که می‌آید، ولوله‌ای به جان اهل کتاب می‌‎افتد. از خواننده‌ی حرفه‌ای و غیرحرفه‌ای گرفته، تا نویسنده و شاعر و مترجم و ناشر و حتی کمی آن‌طرف‌تر، فلافل‌فروش و ساندویچ‌سردی و آبمیوه‌فروش!

از دوازدهم اردیبهشت، بیست‌وپنجمین جشن بهارانه‌ی کتاب، در مصلی تهران برگزار می‌شود تا بهانه‌ای باشد که ده روزی رسانه‌های دیداری و شنیداری و نوشتاری کشور، توان خود را معطوف فرهنگ ایرانی – اسلامی کنند. درست که بالا و پایین‌های بسیاری گریبان نشر کشور را گرفته، درست که خیلی‌ها دیگر توان خریدن کتاب (با قیمت‌های فعلی) را ندارند، اما هرچه باشد، کتاب، هزاران نفر را در ده روز آتی به مصلی تهران می‌کشاند.

تصمیم گرفته بودیم، امسال کتاب‌های خوبی را در حوزه‌ی ادبیات برای خرید از نمایشگاه به چارقدی‌ها پیشنهاد کنیم. روش‌های مختلف را بررسی کردیم، اما هرچه جلوتر رفتیم، دیدیم سلیقه‌مان دارد به کار غالب می‌شود. این شد که بنا گذاشتیم از نویسندگان و شاعران جوان کشور مدد بگیریم تا کتاب‌هایی را به چارقدی‌ها معرفی کنند. پس شروع کردیم به برقراری تماس. بعضی‌ها دل و دماغ جواب دادن نداشتند. بعضی‌ها از فضای حاکم بر نشر و نمایشگاه گله داشتند و بعضی با روی گشاده جوابمان را دادند.

دوست داشتیم لیستی که ارائه می‌کنیم، جامع باشد و همه‌ی شاخه‌های ادبیات را در بر بگیرد. با تمام آنچه گفته شد، تاکنون نتوانسته‌ایم در شاخه‌ی ادبیاتِ داستانی لیستی قابل عرضه جمع‌آوری کنیم، اما امید بسته‌ایم که به‌زودی لیستی از کتاب‌های ادبیات داستانی را هم در چارقد معرفی کنیم. آنچه در ادامه می‌آید، پیشنهادهای ده تن از شاعران جوان کشور به چارقدی‌ها برای خرید از نمایشگاه بین‌المللی کتاب تهران –و شاید کتابفروشی‌های سطح شهر– است.

[ms 3]

لیلا کردبچه را همه‌ی مخاطبان جدی شعر می‌شناسند؛ زنی با مؤلفه‌های شعری خاص خود که مدت‌هاست اشعار سپید عاشقانه‌اش دهان‌به‌دهان می‌چرخد. وی «حفره‌ها»ی گروس عبدالملکیان را که نشر چشمه منتشر کرده است، به‌عنوان پیشنهاد اول ارائه می‌کند و در ادامه، کتاب‌های «پله‌ها را مواظب باش مرضیه»ی مرتضی بخشایش از نشر کوله‌پشتی، «پروانه‌ای از متن خارج می‌شود» علیرضا عباسی از مؤسسه‌ی انتشاراتی آهنگ دیگر، «عکاس دوره‌گرد» حامد رحمتی از مؤسسه‌ی انتشاراتی آهنگ دیگر و آخرین کتاب خودش «حرفی بزرگ‌تر از دهان پنجره» از انتشارات فصل پنجم را به خوانندگان چارقد پیشنهاد می‌دهد.

آرش شفاعی، شاعر خوب مشهدی، که هم دستی در غزل دارد و هم در سپید، کتاب‌های «پرچم سفید متأسف» جواد گنجعلی از نشر سخن‌گستر، «حرفی بزرگتر از دهان پنجره»ی لیلا کردبچه از نشر فصل پنجم، «نامه‌های ننوشته»ی عباس چشامی از انجمن شاعران ایران، «بی‌تویی» انسیه موسویان از نشر چکه و «روزهای آخر آبان» پانته‌آ صفایی از نشر سوره‌ی مهر را پیشنهاد می‌کند.

سینا علی‌محمدی، شاعر و منتقد ادبی، کتاب‌های «جهانی‌ترین تیتر دنیا»ی خودش را که انتشارات فصل پنجم چاپ کرده، «شهریوری تو»ی آرش شفاعی از انتشارات فصل پنجم، «بی‌حواس‌ترین زن دنیا»ی منیره حسینی از دفتر شعر جوان، «حرف آخر عشق» زنده‌یاد استاد قیصر امین‌پور از نشر سوره‌ی مهر را پیشنهاد می‌کند و در پایان تأکید می‌کند: «هرچه کتاب از حافظ موسوی دیدید ، بخرید.»

علیرضا بدیع، فرزند دیار شاعرپرور نیشابور و از غزل‌سراهای جوان و توانمند، روی کتاب‌های خانم پانته‌آ صفایی تأکید می‌کند و می‌گوید: «هرچه کتاب دارد بخرید، آقا!» ما هم گشتیم و پنج کتاب از خانم پانته‌آ صفایی پیدا کردیم تا شما مجبور نشوید جستجو کنید. کتاب‌های «از ماه تا ماهی» از انتشارات فصل پنجم، «خوش به حال آهوها» و «ساقه‌های نازک ریواس» از سازمان فرهنگی – تفریحی شهرداری اصفهان، «روزهای آخر آبان» از نشر سوره‌ی مهر و «دیشب کسی مزاحم خواب شما نبود؟» از نشر تکا را خانم پانته‌آ صفایی سروده است.

انسیه موسویان سپیدسرای توانمندی است. او هم کتاب‌های «کلاه کافکا»ی ریچارد براتیگان از نشر مشکی، «حرفی بزرگ‌تر از دهان پنجره‌ها»ی لیلا کردبچه از انتشارات فصل پنجم، «آخرین مکتوب عاشقانه‌ی من» رؤیا شاه‌حسین‌زاده از هنر رسانه‌ی اردیبهشت، «به دنیا اعتماد کردم» نرگس برهمند از انتشارات شاملو را معرفی کرده و آخرِ سر هم رمان «عاشقانه‌های یونس در شکم ماهی» اثر جمشید خانیان را به چارقدی‌ها پیشنهاد می‌دهد.

مهدیه لطیفی برای کاربران فضای مجازی نام آشنایی است. شعرهای او را بارها و بارها در جوامع مجازی دیده‌ایم. او کتاب‌های «کبریت خیس» و «خنده در برف» عباس صفاری، «عاشقانه‌های یک شاعر گمنام» ریچارد براتیگان، «فکر کنم باران دیشب مرا شسته، امروز توام» کامران رسول‌زاده، که همگی را نشر مروارید منتشر کرده، هم‌چنین «هر لبت یک کبوتر سرخ است» غلامرضا طریقی از نشر سوره‌ی مهر را به چارقدی‌ها توصیه می‌کند.

[ms 4]

آرش فرزام‌صفت، غزل‌سرا و ترانه‌سرای چیره‌دست رشتی، کتاب‌‌های «مثل آکواریوم کف دریا»ی سیدمهدی نقبایی و «روزمرگی» نیما فرقه (هر دو از نشر شانی)، «لهجه‌ات رنگ اطلسی» مجتبی تقوی‌زاد از نشر فرهنگ ایلیا، «قزل آلای خال‌قرمز» مجید سعدآبادی از دفتر شعر جوان و «مرثیه برای درختی که به پهلو افتاده است» زنده‌یاد غلامرضا بروسان از انتشارات مروارید را پیشنهاد می‌کند.

ناصر حامدی، غزل‌سرای توانمندی است که همه «قطار روم خراسان»ش را به‌یاد دارند. وی کتاب‌های «نامه‌های ننوشته»ی عباس چشامی از انجمن شاعران ایران، «عشق امای کوچکی دارد» آرش فرزام‌صفت از نشر شانی، «نامه‌های کوفی» سعید بیابانکی از نشر سوره‌ی مهر، «دوربین قدیمی» و «کبریت خیس» عباس صفاری را  –که اولی را ثالث و دومی را مروارید منتشر کرده– به مخاطبان معرفی می‌کند.

نام احسان پرسا اهالی شعر را به یاد طرح می‌اندازد. او در برابر درخواست معرفی پنج کتاب، پانزده کتاب را معرفی می‌کند و کار سخت گزینش از بین آن‌ها را به گردن حقیر می‌اندازد! کتاب‌های «بی‌خوابی عمیق» محمدمهدی سیار از نشر سوره‌ی مهر، «سلاطین گمشده»ی بنیامین دیلم کتولی از نشر شانی، «مجموعه آثار محمدعلی بهمنی» از نشر نگاه، « وقتی که عاشقی» مژگان عباسلو از انتشارات حوزه‌ی هنری و «خواب گنجشک‌ها»ی علی میرافضلی از انجمن شاعران ایران، حاصل دست‌چین من از پیشنهادات احسان پرساست.

مهدی شادکام که این روزها با خبر آغاز به کار انتشارات اقلیما، جامعه‌ی شعری را خوشحال کرد، انتخاب‌های متفاوتی دارد. توجه او به مباحث بنیادیِ شعر ستودنی‌ست. وی کتاب‌های «با چراغ و آیینه»ی استاد شفیعی کدکنی از نشر سخن، «سنت و نوآوری در شعر» قیصر امین‌پور از شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، «فرهنگ ادبیات فارسی» محمد شریفی از فرهنگ نشر نو معین -که روی این بسیار تأکید داشت-، « تاریخ تحلیلی شعر نو»ی شمس لنگرودی از نشر مرکز و در نهایت، «مجموعه آثار حسین منزوی» از نشر نگاه را معرفی می‌کند. البته پیشنهاد بنده این است که اگر می‌خواهید به پیشنهادهای مهدی شادکام جامه‌ی عمل بپوشانید، حتما از همراه داشتن چک‌پول‌های متعدد، اطمینان حاصل کنید!

سه مسئله در لیست بالا جلب توجه می‌کند. اول، اشاره‌ی شاعران جوان به کتاب‌های همدیگر است، بدون اینکه از ماجرای مصاحبه‌های هم‌زمان اطلاعی داشته باشند. دوم، معرفی یک کتاب توسط چند نفر، که نشان از وحدت نظر درمورد کیفیت آن اثر است و سوم، شناخته شدن ناشرانی  است که به‌صورت تخصصی به کار انتشار مجموعه‌های شعر مشغولند. آن‌چه مسلم است، لیست بالا چکیده‌ی نظر آن‌هایی‌ست که به شعر نگاه حرفه‌ای دارند و سعی می‌کنند هیچ اثری را از قلم نیندازند.

چارقد امیدوار است لیستِ نوشته‌شده، راهنمای خوبی برای خرید کتاب‌های شعر معاصر باشد و چارقدی‌ها از تنفس در هوای اردیبهشتی شعر لذت ببرند.

همسری همیشه همراه

[ms 0]

آورده‌اند ناصرالدین‌شاه قاجار هر بار که به دیدار میرزا سیدابوالحسن جلوه (یکی از چهار فیلسوف بزرگ ایران در عصر قاجار) می‌رفت، وی را مشغول کتاب خواندن می‌دید و از او سؤال ‌می‌کرد: «میرزا چه کتابی می‌خوانی؟» و میرزا پاسخ می‌داد: «تاریخ می‌خوانم».

روزی ناصرالدین‌شاه با لحنی دوستانه به او می‌‌گوید: «میرزا! خفه‌ام کردی از بس هر وقت تو را دیدم، تاریخ می‌خوانی! آخر از چه چیز تاریخ خوشت می‌آید که همه‌اش سر در این یک رقم کتاب می‌کنی؟!»
میرزا پاسخ داد: «از یک کلمه‌ی آن: مُرد!»
ناصرالدین‌شاه پرسید: «این چه لذتی دارد؟»
میرزا گفت: «چون درمورد فردی گردن‌کلفت یا زراندوز، خوب قلم‌فرسایی کرده و داد سخن می‌کند که چنین کرد و چنان کرد، چنین گفت و چنان بست، خَست، درید، بُرید، قاپید، چاپید، خون مردم را در شیشه کرد، هی جمع کرد و روی هم گذاشت و چه و چه و چه… اما آخرش می‌گوید: «فلان وقت هم مُرد و رفت!‌» و با این کلام، غائله را ختم می‌کند و همین یک کلمه‌ی «مُردن» است که تا ریشه‌ی جان، شاد می‌کند!»

***

اینجا جمع نشده‌ایم که فقط بخوانیم تا برسیم به مرگ و شاد شدن.

در جامعه‌ای که همواره دست بداندیشان و استعمارگران و متجاوزان به دنبال غارت فکر و فرهنگ و ثروت آن بوده است، شاید نیازی نباشد بنویسیم: «چرا تاریخ؟»
اگر تکرار مکرر تاریخ را در نظر نگیریم و به آنچه اتفاق افتاده نگاه نکنیم، ناچار خواهیم شد همان مسیری را که دیگران رفتند برویم و مسیر معینی را که تا پایان رفته شده، ما هم بپیماییم…

پس از آن همه خوش‌خدمتی به مملکت و کوتاه کردن دست استعمارگران از مداخله در امور، مخالفانِ امیر طاقت نیاوردند و مقدمه‌ی برکناری امیرکبیر از صدراعظمی را فراهم کردند. ناصرالدین‌شاه هم در مقابل افرادی چون مادرش مهدعلیا، بیشتر از این، توان ایستادگی نداشت و امیر را به کاشان تبعید کرد و اگر همسرِ وفادارِ امیر نبود که او را در این سفرِ سخت همراهی کند، وی باید این راه را نیز به‌تنهایی طی می‌کرد.

«عزت‌الدوله» با آنکه قبل از ازدواج، در حرم‌سرای قاجاریه تحت سرپرستی مادرش مهدعلیا بود و مادرش در خیانت به وطن و مخالفت با میرزامحمد تقی‌خان سابقه‌ای دیرینه داشت، ولی با اراده‌ای محکم در برابر مخالفت‌های مادر و برادرش ایستاد و همراه خانواده‌اش راهی کاشان شد.

***

به مناسبت سالروز درگذشت بزرگ‌مرد تاریخ ایران، میرزا محمدتقی‌خان فراهانی در ششم اردیبهشت، از همسر وفادار او که قدر و منزلت چنین انسانی را به‌خوبی دریافته بود، یاد می‌کنیم.

[ms 1]

«ملک‌زاده خانم» ملقب به عزت‌الدوله، فرزند محمدشاه قاجار و مهدعلیا و خواهر ناصرالدین‌شاه قاجار، در سال ۱۲۴۸ ه.ق متولد شد. در سال ۱۲۶۵ ه.ق به درخواست ناصرالدین شاه، که علاقه‌ی زیادی به صدراعظم خود داشت، با امیرکبیر پیوند زناشویی بست. حاصل این ازدواج دو دختر به نام‌های تاج‌الملوک و همدم‌السلطنه بود. زمانی که امیر از صدارت برکنار و به تبعید فرستاده شد، ناصرالدین‌شاه و مادرش تلاش بسیاری برای نگه داشتن عزت‌الدوله کردند، ولی او در برابر درخواست آنها مقاومت کرد و عازم این سفر شد.

«لیدی شیل»، همسر وزیر مختار انگلیس -که شاهد صحنه‌ی عبور کاروان امیر بوده است- در خاطرات خود می‌نویسد: «هر دوی آنها در تخت روانی (کالسکه درست است) حرکت می‌کردند که در محاصره‌ی قراولان قرار داشت. این صحنه که بی‌شباهت به تشییع جنازه نبود، به قدری منظره‌ی غمناکی داشت که من تاکنون شبیه آن را ندیده بودم و دلم می‌خواست در آن لحظه آن‌قدر جسارت داشتم که پرده‌ی تخت روان آنها را به کناری بزنم و امیر محبوس را همراه زن جوان بی‌نوایش و دو بچه کوچکشان به درون کالسکه خود بیاورم و آنها را به سفارتخانه‌ی خودمان ببرم. انگار، سرنوشتی را که منتظر او بود، احساس می‌کردم.»

عزت الدوله، خود همواره ترس از دست‌به‌کار شدن دشمنان امیر داشت. برای آنکه مبادا شوهرش را مسموم کنند، هرچه غذا می‌آوردند، اول خودش می‌خورد. شاه برای دخالت در امور خانه‌ی امیر و بیشتر به قصد فریب عزت‌الدوله، نوکران خانه‌ی امیر را تعویض کرد، ولی این زن پاک‌سیرت هیچ‌گاه امیر را تنها نگذاشت.

زمانی که حاجب‌الدوله برای قتل امیر به کاشان آمد، همواره نگران این موضوع بود که چگونه می‌تواند با حضور ملک‌زاده خانم، حکم شاه را اجرا کند. ولی اقبال با او یار شد و توانست با همدستی دیگر افراد، امیرکبیر را به‌قتل برساند.

«کنت دوگبینو»ی فرانسوی درمورد اضطراب عزت‌الدوله در این هنگام نوشته است:
«شاهزاده‌خانم پس از مدتی که مشاهده کرد شوهرش برنگشته، به نگرانی‌هایش افزوده شد. در اتاق قدم می‌زد و نمی‌توانست یک‌جا آرام بگیرد و هر لحظه یکی از زنان خدمتکار را برای کسب خبر می‌فرستاد. سه ساعت بعد به این نحو گذشت. [عزت‌الدوله] از اقامتگاهش خارج شد و مشاهده کرد سربازان، اندرون را محاصره کرده و راه خروج را بر او بسته‌اند. او [عزت‌الدوله] سربازان را از دست بلند کردن روی خواهر شاه برحذر داشت و به‌سوی در خروج رهسپار شد، ولی در را قفل کرده بودند.»

عزت‌الدوله پس از قتل امیرکبیر، همراه دو دخترش با ناراحتی به تهران بازگشت و در برخورد اول با شاه قاجار، به گفته‌ی گوبینو، «ناسزایی نبود که به برادر نگفت.» پس از مدتی، به دستور شاه مجبور به ازدواج با میرزا کاظم‌خان نظام‌الملک، فرزند میرزا آقاخان (صدراعظم جدید) شد. بعدها به دستور شاه، این ازدواج از هم گسست. عزت‌الدوله در بیست‌و‌سوم ربیع‌الاول ۱۳۲۳ در هفتادوچندسالگی درگذشت.

——————————————

منابع

۱- فریدون آدمیت، امیرکبیر و ایران، انتشارات خوارزمی، چاپ ششم، ۱۳۶۱؛
۲- سفرنامه‌ی کنت دوگوبینو، مترجم: عبدالرضا هوشنگ مهدوی، کتابسرا، ۱۳۶۷.

فرق من با خانواده‌ام!

[ms 0]

دبیرستان که بودم، همیشه با خودم فکر می‌کردم چرا بعضی خانواده‌های مذهبی با فرزندانشان مشکل دارند؟ چطور می‌شود که بچه‌ها از اعتقادات پدر و مادرشان ایراد می‌گیرند؟ چرا والدین، خودشان را در تربیت فرزندانشان عاجز می‌بینند؟

کمی که بزرگتر شدم، دیدم مادرهای مذهبی نگرانند از اینکه اگر دخترانشان بزرگ شوند و دانشگاه بروند و وارد اجتماع شوند، می‌توانند دین و مذهبشان را حفظ کنند یا نه. یا اگر از نظر اعتقادی با دوستانشان فرق کنند، کدام یک، روی هم تأثیر می‌گذارند؟

دانشگاه که رفتم، دیدم جامعه‌شناسان و روان‌شناسان از اصطلاحی به نام «شکاف بین نسل‌ها»، تفاوت‌های اعتقادی والدین و فرزندان صحبت می‌کنند. همه‌ی صحبت‌ها را گوش می‌دادم و به آنها فکر می‌کردم اما نه جدی، تا اینکه خودم ازدواج کردم و بچه‌دار شدم. حالا دیگر آن سؤال‌ها برایم دغدغه‌های ذهنی بود که هر روز بهشان فکر می‌کردم و هزارویک مجله و کتاب و سایت و مصاحبه را می‌خواندم تا جوابشان را پیدا کنم.

بعضی کارشناسان می‌گویند اگر والدین اعتقاداتشان را باور داشته باشند و به آنها عمل کنند، بچه ناخودآگاه در جریان تربیت دینی قرار می‌گیرد. بچه باید نماز خواندن و قرآن خواندن والدینش را ببیند، نه فقط از آنها بشنود. به قول معروف: «شنیدن کی بود مانند دیدن؟»

عده‌ای دیگر می‌گویند از ۳ سالگی که سؤال‌های اعتقادی بچه شروع می‌شود، تربیت دینی بچه هم به معنی واقعی آن آغاز می‌شود. باورم نمی‌شود که بچه‌ی ۳ساله توی ذهنش سؤال‌های فلسفی داشته باشد! سؤال‌هایی مثل: خدا چیه؟ خونه‌ش کجاست؟ خدا چه شکلیه؟ و…
یکی از جواب‌ها خیلی برایم جالب و دلنشین بود. در جواب سؤال «خدا کجاست» باید به بچه بگوییم: «خدا توی قلب ماست؛ مثل تو که توی قلب منی». با این جواب، بچه دیگر برای خدا خانه‌ای در قلبش تصور نمی‌کند، بلکه به خوبی به این درک می‌رسد که من در قلب مادرم هستم، یعنی مادرم من را دوست دارد. پس خدا هم که در قلب من است، یعنی من خدا را دوست دارم.

عده‌ای دیگر از کارشناسان معتقدند بچه‌ها برای یاد گرفتن هر چیزی که والدین می‌خواهند، به الگو احتیاج دارند؛ درست مثل مواقعی که مادر هنگام نماز خواندن، چادر سرش می‌کند و دختر کوچکش هم چیزی را به‌عنوان چادر روی سرش می‌اندازد. همین‌جا نوری در دلم روشن می‌شود. وقتی که دختر کوچکم از همین الآن (که ۴ سالش است) می‌بیند که من با چادر ییرون می‌روم، مهمان که می‌آید خودم را می‌پوشانم، پس من الگوی خوبی برای او در حفظ حجاب می‌توانم باشم. وقتی که دقیق‌تر فکر می‌کنم، می‌بینم نه تنها در امر حجاب، بلکه در همه‌ی زمینه‌ها پدر و مادرها اگر الگوی خوبی باشند، دیگر نباید نگران تربیت فرزندانشان باشند. پس والدین محترم، به‌ویژه مادران جوان، از همین الآن که کودکتان ۳-۴ ساله است، باید تربیت دینی آنها را شروع کنید.

کارشناسان می‌گویند در هر سنی باید با ادبیات و زبان خاص کودک در همان سن صحبت کرد و به سؤالاتش پاسخ داد؛ یعنی جمله‌سازی‌ها باید مثل جمله‌سازی کودک باشد! اینکه بچه‌ها کلمات و جمله‌های بزرگ‌ترها را تکرار می‌کنند، دلیل بر فهمیدن جواب سؤالاتشان نیست، بلکه فقط تکرار طوطی‌وار جملات بزرگترهاست، چون بچه در هر سنی درکی مطابق با همان موقعیت دارد.

از اهل دلی شنیدم که می‌گفت: «درد امروز جامعه‌ی دینی ما این است که آدمِ دین‌دان زیاد داریم، اما آدمِ دین‌دار خیلی کم. اگر می‌خواهیم بچه‌های مذهبی تحویل جامعه بدهیم، باید بینش خودمان و فرزندمان را به دین‌داری تغییر بدهیم.»

به دوستان خوبم پیشنهاد می‌کنم کتاب‌هایی با عنوان «تربیت دینی کودک» از نویسنده‌های مختلف مطالعه کنند. هم‌چنین می‌توانند از صحبت‌های خانم «دکتر سلیمانی» در برنامه‌ی روشنا از شبکه‌ی جام‌جم، روزهای سه‌شنبه ساعت ۳ بعدازظهر که در همین زمینه است، استفاده کنند.

 

دوستان خوبم، اگر می‌خواهید بدانید تغییر بینش یعنی چه و از کجا باید شروع کنیم، مطالب بعدی را از همین قلم دنبال کنید.

 

من نمی‌خواهم ازدواج کنم…!

[ms 0]

من ِاول

من می‌گویم نمی‌خواهم ازدواج کنم چون:
آن‌قدر والدین و اطرافیانم نزاع و دعوا و درگیری داشته‌اند که در نظر من ازدواج جهنمی است که نمی‌خواهم به آن مبتلا شوم و از همین آسایش نسبی موجود هم محروم شوم.

تو می‌گویی:
اولا، این احساس تو نشان می‌دهد که از اعتماد به نفس و خودباوری کمی برخوردار هستی و جرأتِ ایستادن روی پای خود و مواجهه با مشکلات را نداری.
ثانیا، فکر می‌کنم هنوز زشتی سربار والدین بودن را درک نکرده‌ای. این زشتی چیزی نیست که پدر و مادر به انسان بگویند، بلکه این زشتی به‌علت جدا نشدن از دوران کودکی و پیدا نکردن شهامت و اراده‌ی یک انسان مستقل است.
ثالثا، زندگی‌های موفق را ببین؛ خوبی‌های متأهلی، رشد و آرامشی که می‌توانی به‌دست بیاوری، درس گرفتن از اشتباهات اطرافیان ناموفق برای تشکیل یک زندگی موفق. تو با دیدن خیلی از کم‌مهری‌ها، پرخاشگری‌ها و ناسزاگویی‌ها و… ارزش یک زندگی خودساخته را بیشتر خواهی دانست و بهتر از آن پاسداری می‌کنی. زیبا نگاه کن.

من ِ دوم

من می‌گویم نمی‌خواهم ازدواج کنم چون:
خانواده‌ی من خیلی خوب هستند و برای من همه‌ی امکانات رفاهی و تحصیلی و تفریحی فراهم کرده‌اند. هیچ نیازی به جدا و مستقل شدن ندارم. همیشه کنار خانواده‌ام هستم. چرا باید با دغدغه‌ی ازدواج، خودم را آزار دهم؟ حالا دیر نمی‌شود.

تو می‌گویی:
اولا، به گمانم خانواده‌ات دچار افراط در محبت هستند و پدر و مادرت سعی نکرده‌اند بچه‌های مستقلی تربیت کنند. آنها عوارض دیر مستقل شدن تو را در نظر نگرفته و آن‌قدر غرق در ابعاد زندگی و وابستگی‌های عاطفی بوده‌اند که عملا به آینده‌ی شما کم‌توجه شده‌اند. شاید هم آن‌ها نگران تنها شدن خودشان هستند.
ثانیا، یادت باشد هر چقدر دیرتر به ازدواج فکر کنی، در خوداتکایی، ضعیف‌تر و در انتخاب، وسواسی‌تر خواهی شد و شاید هرگز نتوانی شخصیت مستقلی تشکیل بدهی.
ثالثا، می‌دانی اگر ازدواج نکنی، خیلی تهدیدها هست که نمی‌توانی به‌راحتی از آنها در امان باشی؛ احساس افسردگی، پرخاشگری، مهلکه‌های سیاسی و اقتصادی، هرزگی و ابتذال و حتی اعتیاد. دشمنان بی‌رحمی در کمین افرادی مثل تو هستند که غرق در رفاه و بی‌خیالی و وابستگی به والدین هستند.

من ِ سوم

من می‌گویم نمی‌خواهم ازدواج کنم چون:
من می‌خواهم ادامه تحصیل بدهم. تا کجا؟ تا هر جا که لازم شود و بعد کار می‌کنم و مستقل می‌شوم. یک انسان عالم و مستقل و ثروتمند.

تو می‌گویی:
اولا، تو هنوز متوجه نشده‌ای که دانستنی‌های علمی در هر سطحی، به انسان رشد نمی‌دهد و نیازهای اصلی فرد را ارضاء نمی‌کند، بلکه ممکن است تعادل انسان را هم از بین ببرند و او را در معرض ازخودبی‌خودشدن (الینه‌شدن) قرار دهند و آینده‌ی زندگی را به مخاطره اندازند. افراد بسیاری در تمامی کشورها با بالاترین مدارک تحصیلی هستند که به‌علت یک‌بُعدی زندگی کردن، کمترین نشاط و رضایتی در زندگی ندارند.
ثانیا، تو با ازدواجی خردمندانه، بهتر از هر مدرک‌دار و ثروتمند مجردی می‌توانی رشد و ترقی و بالندگی داشته باشی و به مقاصد فردی، اجتماعی، سیاسی، اقتصادی و معنوی، مجاز و سالم‌تر دست یابی و خود را هم «فراموش و گم» نکنی. در زندگی خود، می‌توانی خودت را نبازی.

من ِ چهارم

من می‌گویم نمی‌خواهم ازدواج کنم چون:
من آدم متدیّنی هستم. می‌ترسم با ازدواج، معنویت و روحانیت خاصی که الآن برخوردارم، از دست بدهم، از فعالیت‌های مذهبی‌ام جا بمانم و در زندگی دنیایی غرق شوم.

تو می‌گویی:
زنی خدمت امام باقر (صلوات الله علیه) آمد و عرض کرد: «می‌خواهم هرگز ازدواج نکنم. فرمودند: چرا؟ گفت: برای نیل به فضیلت و کمال! حضرت فرمودند: از این تصمیم منصرف شو، زیرا اگر خودداری از ازدواج فضیلتی محسوب می‌شد، مادرمان زهرای اطهر (س) به درک فضیلت، از تو مشتاق‌تر بود و فضیلتی نیست که آن حضرت نداشته باشد.»

بچه‌متدین! نشنیده‌ای که حدیث داریم ۲ رکعت نماز متأهل، معادل ۷۰ رکعت نماز مجرد است؟!

پس اولا، ازدواج خود بهترین ابزار «تقوی» و فضیلتی باارزش است.
ثانیا، ناخودآگاه، نظر خودت را بر تکلیف الهی و سنت نبوی ترجیح داده‌ای! و توجه نکردی که ازدواج، خود از مظاهر تقواست و مهم‌ترین تکلیف جوان است. به ازدواج به‌عنوان مهم‌ترین فعالیت مذهبی‌ات نگاه کن.
ثالثا، فراموش نکن خوبی‌های امروز، هیچ تضمینی برای فردا نیست و اگر سقوط طلحه‌ها و زبیرها و خوارج و منافقین را در هر مقطعی از تاریخ با بصیرت ببینی، از تکلیف الهی خود لحظه‌ای غفلت نمی‌کنی.

من ِ پنجم

من می‌گویم نمی‌خواهم ازدواج کنم چون:
من را که توی قبر شما نمی‌گذارند. برای من چیزی که زیاد است روابط مختلف؛ مجاز و غیرمجاز. با هر که بخواهم، می‌توانم باشم، بی هیچ مسئولیت و دردسری. ازدواج یعنی چه؟ ازدواج کار سنتی‌هاست. با ازدواج خودشان را در بند می‌کنند. از خیلی لذت‌ها خودشان را محروم می‌کنند و…

تو می‌گویی:
اگر در خانواده‌ای بزرگ شده‌ای که غیرمتعهد بودند، می‌توانی مثل آن‌ها نباشی. کمی به روی پاک و ملکوتی خودت نگاه کن. اگر دیدگاهت را تغییر ندهی، متأسفانه خیلی زودتر از آنچه فکر کنی، پاییز و زمستان و پژمردگی بر بهار زندگی‌ات می‌نشیند.
جوانانی که با آدامسی در دهان، سیگاری بر لب، شلواری آویزان و پاره‌پاره، زنجیری بر گردنشان همراه یک حیوان (اکثرا با یک سگ!) هر جایی پرسه می‌زنند تا کسی به آنها نگاه کند و از آن نگاه دلخوشند تا قدری قلبی سرشار از غم تنهایی و بیهودگیشان التیام یابد؟!

عینک «ازخودبیگانگی» را از روی چشم‌هایت بردار.
تا با «خودت و خدای خودت» روراست نشوی، همان بهتر که ازدواج نکنی!

یک پاتوق دخترانه

[ms 8]

سال پیش در همین اردی‌بهشتِ بهشتی بود که اردوی «عفاف و حجاب» برگزار شد و بعد از آن هم کاروان کربلای وبلاگ‌نویسان؛ «از بلاگ تا کربلا». همین اردو‌ی کوتاه کافی بود تا دوستانی هم‌جنس اردی‌بهشت پیدا کنیم. از هر گوشه‌ی کشور دختری از جنس بهار حضور داشت و در جمع‌مان چهار فصل با هم…

هم‌سفر شدیم در بلاگ تا کربلا و بلاگ تا افلاک. بعد از این سفرها، دور بودیم از هم، اما دور هم بودیم! نوشتن در وبلاگ‌ها و حضور در شبکه‌های اجتماعی، حلقه‌ی ما را زنده نگاه داشت. حالا نزدیک ۶ ماه از آخرین دیدارمان گذشته و ما دل‌تنگ…

قرار می‌گذاریم که باز مثل قبل، یک جمع دخترانه داشته باشیم. فکر می‌کنیم کجا هم‌دیگر را ببینیم. قبل‌تر «کافه کراسه» رفته بودم. محیطش به دل می‌نشست.
گفتم: «بریم کراسه؟»
گفتند‌: «بریم!»
… و رفتیم.

دوباره همان گروه قدیمی، ولی در محیطی جدید!

[ms 1]

اینجا کافه کتاب؛ یک مکان کاملا فرهنگی!

از زیر سردر کافه که عبور می‌کنیم، چشم‌مان به یک تخته‌سیاه کوچک می‌افتد پر از نوشته‌های خواندنی، از همان نوع جوان‌پسندش!  یک حوض کوچک پر از کاشی‌های ریز آبی‌رنگ و یک جوی کوچک، فضای داخل حیاط کافه را تشکیل داده‌اند.

[ms 2]

وارد فضای کافه می‌شویم. از همان ابتدا می‌توانیم تفاوت را احساس کنیم. قفسه‌های کتاب و نرم‌افزار، اولین چیزهایی‌ هستند که دیده می‌شوند. از راه‌رویی که با میزهای پر از کتاب و صنایع دستی چیده شده است، رد می‌شویم و به قسمت اصلی‌تر کافه می‌رسیم.

[ms 3]

توضیح می‌دهند: «سمت چپ مخصوص آقایان است، سمت راست برای خانم‌ها و بین این دو مکان هم مخصوص خانواده است!»
خیال‌مان راحت می‌شود که فضا تفکیک‌شده است و می‌توانیم در این گوشه‌ی کوچک سمت راست کافه کراسه، دختر‌تر از پارک‌ها و کافی‌شاپ‌های دیگر باشیم.

[ms 6]

کافه کراسه در نوع خودش یک نمایشگاه کوچک کتاب است. برای امثال ما که عادت به هدیه دادن و هدیه گرفتن کتاب داریم، مکان خوبی است.

[ms 4]

وقتی اسم «کافه» قبل از «کراسه» (به معنی کتاب) می‌آید، یعنی در این مکان گرسنه نمی‌مانید و در جمع دوستان، یا مهمان می‌شوید یا مهمان می‌کنید!

این‌جا همه‌ی هدیه‌های مورد نیاز شما را دارد. اگر بخواهید برای خواهر، برادر و یا حتی مادرشوهرتان هدیه‌ای بگیرید، در کافه کراسه آن‌ها را پیدا خواهید کرد! البته اگر سلیقه‌ی شما نزدیک به وسایل و تزیینات سنتی موجود در کافه باشد.

[ms 5]

هرچند مثل نمایشگاه‌های بین‌المللی کتاب تنوع رنگین‌کمانی ندارد، اما مطمئن باشید در بین کتاب‌های چیده‌شده در قفسه‌ها، حتما چندتایی توجه شما را جلب خواهد کرد و شما دست خالی راهی منزل نمی‌شوید.

[ms 7]

کافه کراسه یک مکان دخترانه است. اگر دنبال پاتوقی برای دورهم‌بودن هستید با شرایط ویژه(!)، کافه کراسه انتخاب خوبی است.

«کافه کراسه» در خیابان انقلاب اسلامی، خیابان ۱۶ آذر، ضلع شمال‌غربی دانشگاه تهران، خیابان پورسینا، شماره ۲۱ همه روزه از ساعت ۹ تا ۲۱ پذیرای بازدیدکنندگان خواهد بود.

 

مادری و حل مسئله

[ms 0]

مگر مادرها چکار می‌کنند؟ هر روز که از خواب بیدار می‌شوند، دست و روی بچه را می‌شویند، پوشکش را عوض می‌کنند، می‌خوابانندش، با او بازی می‌کنند، بهش شیر می‌دهند و این می‌شود کل زندگی‌شان! یک‌سری کارهای روزمره که هر روز و هر روز باید انجام دهند.

سؤال این است که مادرها در این فرآیند روزمره چقدر فکر می‌کنند؟ مگر شیر دادن و پوشک عوض کردن و بازی کردن، فکر کردن می‌خواهد؟ برای اینکه بتوانیم به این سؤال جواب دهیم، اول باید ببینیم فکر کردن یعنی چه؟
بعضی‌ها (مثل دیویی) فکر کردن را نقشۀ عمل یا Plan of action تعریف می‌کنند. آنها می‌گویند ما در زندگی با مسائلی مواجه می‌شویم که باید قادر باشیم آنها را حل کنیم و آن نقشه‌ای که به ما کمک می‌کند بتوانیم مسئله را حل کنیم و به عمل برسیم، تفکر است. یعنی توانایی حل مسئله، مهارتی است که با تفکر به‌دست می‌آید و شاید بتوان گفت حل مسئله، همان تفکر است. با این تعریف از تفکر، مادرها در طول روز چقدر فکر می‌کنند؟

بچه‌ها در روز کارهای زیادی انجام می‌دهند که بعضی‌هایشان مورد تأیید مادرها هست و بعضی‌هایشان نه. اما نحوۀ برخورد هر مادر با کارهایی که مورد تأییدش نیست، فرق می‌کند. اولین و ساده‌ترین راه حل این است که جلوی انجام عمل بچه گرفته شود، که بیشتر مادرها هم همین کار را انجام می‌دهند. مثلا آشغال را از دهان بچه درمی‌آورند، چاقو و یا هر وسیله‌ای که برای بچه خطری ایجاد می‌کند، از او می‌گیرند، یا بچه را از محل خطر دور می‌کنند.

امی و تامس هریس در کتاب «ماندن در وضعیت آخر» دربارۀ اثرات ناگوار امر و نهی کردن به کودک و تأثیر طولانی‌مدتی که تا آخر عمر گریبان‌گیر انسان می‌شود، بحث مفصلی دارند. آنها تأکید می‌کنند که این امر و نهی کردن می‌تواند شخصیت کودک را در بزرگسالی بسازد و او را تبدیل به فردی ترسو کند که توانایی تصمیم‌گیری ندارد.

بدین ترتیب همان‌طور که گفتیم، بیشتر مادرها ساده‌ترین راه، یعنی امر و نهی کردن را انتخاب می‌کنند. اما بعضی مادران هستند که به‌جای امر و نهی کردن، دنبال راه حل‌هایی می‌گردند که وضعیت خطر را برای کودک از بین ببرند. آنها گاهی با عوض کردن موقعیت، این وضعیت را تبدیل به وضعیت دیگری می‌کنند و گاهی با جایگزین کردن، آن را تغییر می‌دهند. این مادرها برای این کار مجبور به فکر کردنند.

جلوگیری از انجام عمل کودک، نیاز به توانایی خاصی ندارد، اما تبدیل موقعیت نامطلوب به موقعیت مطلوب، فکر کردن می‌خواهد. مثلا اگر بچه‌ای با لیوان روی زمین آب می‌ریزد، مادر می‌تواند راحت‌ترین کار را انجام دهد، یعنی لیوان را از بچه بگیرد. همین‌طور می‌تواند فکر کند و یک راه حل خلاقانه برای تغییر موقعیت انتخاب کند. مثلا یک لیوان دیگر بیاورد تا کودک آب را از این لیوان به لیوان دیگر منتقل کند، یا آب را خالی کند و یک شیء دیگر که آسیبی به فرش نمی‌رساند، توی لیوان بریزد.

بچه‌ها همیشه دنبال بازی کردنند. برای آنها هر چیزی بازی محسوب می‌شود. اگر بازی را از آنها بگیریم، آنها را از چیز مهمی محروم کرده‌ایم، اما اگر قواعد بازی را عوض کنیم، بچه از بازی جدید لذت خواهد برد. البته این کار نیاز به خلاقیت بالا دارد. مادر باید بتواند از زاویۀ دیگری به وضعیت پیش رویش نگاه کرده و سعی کند در ذهن خود راه حل‌های مختلف را برای تغییر آن موقعیت امتحان کند.

مادر باید بتواند به راه حل‌های جدیدی برسد که کودک خود را اقناع کند. از آنجا که این راه حل‌ها در هر مورد، وضعیتی ویژه و خاص و تکرارناپذیر است، احتیاج به خلاقیت بالایی دارد. در این موقعیت‌ها مادر باید سعی کند موقعیت را با دیدی متفاوت بنگرد و انواع راه حل‌ها را امتحان کند. گاهی برای بچه یک موقعیت ممکن است چندبار تکرار شود و مادر مجبور باشد هر بار، راه حلی متفاوت با دفعۀ قبل پیش پای کودک و موقعیت تکراری بگذارد، پس باید بتواند مسائل را به‌خوبی ببیند و در ذهن خود دنبال راه‌های متفاوت بگردد.

مادرهایی که هر روز در مقابل هزاران موقعیت این‌چنینی قرار می‌گیرند و در مقابل این موقعیت‌ها، برای پیدا کردن راه حل فکر می‌کنند، شاید از بسیاری از دانشجویان و اساتید دانشگاه، بیشتر فکر کنند. همیشه دنبال راه حل جدید بودن، نه‌تنها تمرینی ذهنی است، بلکه کودک را از امر و نهی کردن‌های مکرر راحت می‌کند و تربیت صحیح‌تری را موجب می‌شود.

حالا باز برمی‌گردیم به سؤال اول. مگر مادرها در روز چکار می‌کنند؟ مادرهایی که همۀ موقعیت‌ها را برای بچه تبدیل به بازی می‌کنند، مادرهایی‌اند که فکر می‌کنند. آنها هر روز مجبورند به راه حل‌های جدید برسند و شاید خیلی بیشتر از همۀ ما فکر می‌کنند…

فاطمیه در چارگوشه ایران

ایرانی‌ها دیروز تابلوی عاشقی کشیدند. دیروز در ایران همه‌جا شور و حال خاصی بود. زمین و زمان انگار کمر بسته بودند به ثبت لحظاتی از عشق! عشق به بانویی جوان و با ایمان که تمام وجودش را فدای خدایش کرد؛ خودش، کودک درونش، همسر و فرزندانش… مردم ایران از مرد و زن، کوچک و بزرگ ، سیاه‌پوش و عزادار بودند. ذکر یا زهرا، یا فاطمه، یاحسین و یا صاحب‌الزمان زمزمه‌ی جمعی از ایرانیان بود. زمزمه‌ای که از اعماق جانشان بر زبانشان جاری شده بود. زمزمه‌ی عاشقی… عکسهای این صفحه که از تهران، قم، مشهد، کرمان است، بوی عشق میدهد

[ms 0]

[ms 1]

[ms 2]

[ms 3]

[ms 4]

[ms 9]

[ms 7]

[ms 8]

مهمان چارقد به‌صرف پلوی هفت‌رنگ

[ms 0]

حتما برای شما هم پیش آمده که دلتان پلوی ساده نمی‌خواسته و از طرفی هم فرصت کافی برای طبخ خورشت  ندارید. حتی ممکن است وسایل اولیه‌ی پختن آبگوشت را هم نداشته‌اید. این جور وقت‌ها، بهترین گزینه برای طبخ یک غذای خوشمزه و درعین‌حال مقوی، پلوی مخلوط است. فعلا پیشنهاد سرآشپز، پلوی هفت‌رنگ است که خیلی هم خوشمزه‌ست! پذیرا باشید.

[ms 1]

لطفا موادش را آماده کنید:

سینه‌ی مرغ پخته‌شده/ نصف سینه
برنج/ ۴ پیمانه
کشمش پلویی/ ۲ پیمانه
عدس پخته‌شده/ ۲ پیمانه
سیب‌زمینی نگینی خرد‌شده/ یک پیمانه
پیازداغ/ به میزان لازم
روغن/ به مقدار کافی
ادویه/ نمک، فلفل، زردچوبه، دارچین، زعفران/ به میزان لازم

[ms 2]

طرز تهیه:

یک قابلمه‌ که ظرفیت پختن ۴ پیمانه برنج را دارد، تا نیمه از آب پر کنید. بگذارید روی اجاق و منتظر باشید آبش به‌جوش بیاید. اما بیکار نمانید و در این فاصله، ماهی‌تابه را بردارید و کمی روغن درونش بریزید. داغ که شد، سیب‌زمینی‌ها را که ریز ریز خرد کرده‌اید، داخلش سرخ کنید. وقتی خوب سرخ شد، پیازداغ‌ها را که از قبل سرخ کرده بودید، به آن اضافه کنید و مخلوطش کنید. حالا نوبت سینه‌ی مرغِ پخته‌شده است. آن را ریش‌ریش کنید و به مواد داخل ماهی‌تابه اضافه کنید. عدس‌ها را هم که قبلا با آب پخته بودید، به مواد درون ماهی‌تابه اضافه کنید. مرتب هم بزنید تا خوب مخلوط شود.

اکنون کشمش هم لازم داریم. آنها را هم درون ماهی‌تابه بریزید. هم قیافه‌اش خوشگل می‌شود و هم طعم غذا را خوشمزه می‌کند. نگران نباشید؛ غذای شما خیلی شیرین نمی‌شود.

ادویه‌ها را فراموش نکنید! آنها سهم زیادی در معطر کردن و خوشگل‌تر شدن ظاهر غذا دارند. مقدار کمی نمک، مقداری زردچوبه و مقداری هم دارچین روی آنها بریزید. حیف است که زعفران نریزیم. بهتر است مقدار خیلی کمی از زعفران را با مقداری آب داغ، در فنجان حل کنید و بعد به غذا اضافه کنید.

الآن بوی مطبوع غذا را حس می‌کنید؟ بسیار خب؛ پس ادامه دهید.

اگر آب درون قابلمه جوش آمده، باید برنج‌ها را که از قبل درون ظرفی پر از آب، خیس کرده‌ایم، داخل آن بریزیم. مقداری نمک هم به‌اندازه‌ی دو تا قاشق غذاخوری درون آب بریزید. وقتی برنج‌ها نرم و پخته شد، آنها را داخل سبد خالی می‌کنیم تا آبش خارج شود. مقداری روغن ته قابلمه می‌ریزیم تا داغ شود. کمی نمک و زردچوبه هم اگر اضافه کنیم، ان‌شاءالله ته‌دیگ‌های خوشمزه‌تری خواهیم داشت. بعد دو عدد سیب‌زمینی متوسط را پوست کنده و حلقه‌حلقه برش می‌زنیم و ته قابلمه می‌گذاریم. حالا یک ردیف برنج روی آنها می‌ریزیم و یک ردیف هم از مواد مخلوط درون ماهی‌تابه را به آن اضافه می‌کنیم. این کار را آن‌قدر تکرار می‌کنیم تا برنج و مواد افزودنی‌مان تمام شود.

درب قابلمه را می‌بندیم و شعله‌ی اجاق را کم می‌کنیم تا پلوی هفت‌رنگ ما آرام‌آرام دم بکشد. راستی، دیگر مثل قدیم‌ها لازم نیست پارچه‌ای را به دور در قابلمه بپیچانیم تا دم بکشد. همان در را معمولی هم بگذاریم، باز هم برنج‌مان به‌خوبی برنج‌های قدیمی، دم خواهد کشید. حدودا نیم‌ساعت بعد، تقریبا پلو دم کشیده و آماده برای کشیدن است.

[ms 3]

من پلوها را درون دیس کشیدم و رویش را با ته‌دیگ‌های سیب‌زمینی تزیین کردم. همراه غذا هم اگر سالاد کاهو یا ماست و نعنا داشته باشیم، خیلی عالی می‌شود.

خسته نباشید…

آسان بود؟ خوشمزه بود؟ دوست داشتید؟ نوش جان… بفرمایید!

قله‌های افتخار زیر پای زن مسلمان خواهد بود

رهبر معظم انقلاب:
بخش‌هاى قهرمانى کوه‌نوردى و صعود کوه‌نوردان به قله‌هاى مرتفع جهان باید بتواند مردم را به اصل این ورزش ترغیب کند و اصولا مهم‌ترین تأثیر و هنر ورزش قهرمانى این است که به‌عنوان یک الگوى رفیع بتواند مردم را به‌سوى دامنه‌هاى ورزش فرابخواند. عزم و اراده‌ی کوه‌نوردان بر انگیزه‌هاى درونى، از امتیازات برجسته و ممتاز این رشته‌ی ورزشى است و از مسئولان ورزش می‌خواهم که براى همگانى کردن این ورزش و نیز انعکاس جهانى دستاوردهاى آن، اهتمام و تلاش بیشترى به‌کار ببندند. حضور بانوان با حجاب اسلامى در میدان‌هاى ورزشى در واقع بیان‌کننده‌ی پیام معنوى به دنیایى است که تلاش گسترده‌اى براى مقابله با معنویت و ارزش‌هاى دینى در آن انجام مى‌گیرد.

آغاز فعالیت بانوان در رشته‌ی صعودهای ورزشی مربوط به برگزاری یک دوره آموزش آکادمیک در فروردین ۱۳۷۴ در همدان است و نخستین تیم ملی بانوان کشور نیز دو سال بعد با میزبانی ایران برای برگزاری مسابقات قهرمانی آسیا تشکیل شد. اولین اعزام برون‌مرزی تیم ملی صعودهای ورزش بانوان مربوط به مسابقات اندونزی در سال ۸۴ است که از آن پس بانوان کشورمان هر ساله به‌عنوان یکی از تیم‌های شرکت‌کننده در رقابت‌های آسیایی مطرح بوده است و هر ساله میزبان یکی از رقابت‌های مهم در این رشته می‌باشد. با تلاش مسئولان ایرانی و نایب‌رئیس بانوان این فدراسیون، مجوز حضور بانوان ایرانی در رقابت‌های آسیایی با حجاب اسلامی صادر شد و فدراسیون آسیایی، لباس ورزشکاران ایرانی را مورد تأیید قرار داده است.

[ms 0]

عصر آخرین روز فروردین ماه سال ۹۱ بود که بالاخره فرصتی پیدا شد تا بتوانیم با دو بانوی سنگ‌نورد کشورمان مصاحبه کنیم. بعد از کلی ترافیک در خیابان پاسداران، به محل فدراسیون کوهنوردی و صعودهای ورزشی رسیدم و در ابتدای ورودمان، با ساک‌های کوهنوردان و رفت‌وآمد مسئولان فدراسیون برای هماهنگ کردن برنامه‌های اعزام تیم ملی سنگ‌نوردی کشور به مسابقات قهرمانی آسیا در چین، مواجه شدیم. بعد از نزدیک به دو ساعت انتظار و پایان صحبت‌های رئیس فدراسیون، «الناز رکابی» و «فرناز اسماعیل‌زاده» برای مصاحبه در دفتر روابط عمومی فدراسیون کنار ما نشستند تا به سؤال‌های ما پاسخ دهند.

الناز رکابی متولد تیرماه سال ۶۸، و فرناز اسماعیل‌زاده متولد اردیببهشت ۶۷ و هر دو اهل زنجان هستند. این دو سنگ‌نورد که از دوستان قدیمی محسوب می‌شوند، راه یکسانی را برای حضور به تیم ملی داشتند. الناز و فرناز از سال ۸۰ وارد رشته‌ی سنگ‌نوردی شدند و یک‌سال بعد در دو رشته‌ی متفاوت در کشور، به عنوان قهرمانی دست یافتند. نکته‌ی جالب این‌جاست که این دو سنگ‌نورد از خانواده‌ای ورزشی هستند و فرناز به غیر از برادرش که سنگ‌نورد حرفه‌ای است، پدرش هم از کوهنوردهای طراز اول کشور محسوب می‌شود. الناز نیز به‌واسطه‌ی نایب‌قهرمانی برادرش در مسابقات قهرمانی آسیا در سال ۸۰ وارد این رشته شده است.

الناز رکابی که دانشجوی زمین‌شناسی دانشگاه زنجان است، درباره‌ی تمرینات خود گفت:
شش روز در هفته و هر روز سه ساعت تمرین می‌کنم. البته این شانس را هم داشته‌ام در شهری تمرین کنم که امکانات خوبی در رشته‌ی سنگ‌نوردی دارد. از سال گذشته نیز با حمایت‌های مدیر تربیت بدنی استان زنجان، صاحب یک سالن اختصاصی شده‌ایم که همین امر، شرایط بهتری برای تمرین کردن ما به‌وجود آورده است.

[ms 1]

چارقد: آیا سنگ‌نوردی با داشتن پوشش اسلامی برای یک بانوی ورزشکار، مانع محسوب می‌شود؟

الناز رکابی: من همیشه اعتقاد داشته‌ام که زن مسلمان دارای چنان قدرتی است که هیچ چیزی مانع آن نمی‌شود، چه برسد به حجاب که جزیی از اعتقادات اوست. من به‌عنوان یک زن ایرانی و مسلمان، خود را متمایز از سایر زن‌ها می‌دانم و هیچ‌گاه حجابم را نخواهم فروخت. ما ورزشکاران مسلمان می‌خواهیم ثابت کنیم که قله‌های افتخار زیر پاهای ما خواهد بود. البته ورزشکاران خارجی از دیدن پوشش ما تعجب می‌کنند، چون سنگ‌نوردی با لباسِ پوشیده نسبت به لباس آنها سخت‌تر است، ولی همه‌ی این سختی‌ها را به جان می‌خریم.

فرناز اسماعیل‌زاده که دانشجوی رشته‌ی گیاه‌شناسی است، درباره‌ی این سؤال گفت:
حضور ما با پوشش اسلامی در رقابت‌ها سبب شد که سال گذشته، ورزشکاران روسی و لهستانی که در مسابقات قهرمانی فجر در ایران شرکت کرده بودند، تصمیم بگیرند با حجاب اسلامی در رقابت‌ها شرکت کنند و در شرایط یکسان به رقابت بپردازند. البته ورزشکاران اندونزی هم با حجاب اسلامی در مسابقات شرکت می‌کنند، ولی نوع پوشش آنها کمی بازتر از ماست.

[ms 2]

چارقد: امکانات سنگ‌نوردی ایران در مقایسه با سایر کشورها چگونه است؟

فرناز اسماعیل‌زاده: نسبت به خیلی از کشورها امکانات خوبی داریم، ولی نسبت به کشورهای طراز اول و صاحب‌نام سنگ‌نوردی، از امکانات کمتری برخورداریم. ما حتی یک دیواره‌ی استاندارد سرعت در کشور نداریم. امیدوارم شرایطی فراهم شود تا حداقل یک دیواره‌ی سرعت در تهران داشته باشیم و رکوردهای خود را بهبود ببخشیم.

چارقد: آیا مربیان ما با آخرین دانش سنگ‌نوردی آشنا هستند؟ میزان علم آنها در این باره چگونه است؟

الناز رکابی: سؤال خوبی بود؛ چراکه مربیان ما از نظر اطلاعات تئوری در سطح پایینی قرار دارند. ممکن است از نظر قدرت بدنی، کمتر از ورزشکاران دیگر نباشیم، ولی متأسفانه مربی نداریم و اصول خوب تمرین کردن را بلد نیستیم. اتریش به‌دلیل داشتن امکانات، تجربه و مربی، علم سنگ‌نوردی بالایی دارد. امیدوارم با استفاده از مربیان آنها بتوانیم سطح مربیان داخلی را بالا ببریم.

چارقد: با این همه تلاش و تمریناتی که انجام می‌دهید، چرا این رشته و ورزشکاران آن در جامعه ناشناخته‌اند؟

الناز رکابی: ما نسبت به بازیگران و حتی سایر ورزشکاران گمنام هستیم. حتی رسانه‌ها نیز علاقه‌ی چندانی به پوشش فعالیت بانوان سنگ‌نورد ندارند. بهتر است مسئولان این رشته را که باعث افزایش روحیه‌ی ورزش همگانی و تربیت جسم می‌شوند، به مردم معرفی کنند تا رسانه‌ها را جذب کرده و باعث بهبود ورزش کشور شوند.

فرناز اسماعیل‌زاده: افزایش تعداد مسابقات سنگ‌نوردی و میزبانی ایران برای مسابقات آسیایی می‌تواند علاوه بر جلب رسانه‌ها، تماشاگران زیادی را نیز جذب کند و با تبلیغات تلویزیونی و روشن کردن ابعاد ورزش سنگ‌نوردی، باعث جذب مردم به این رشته‌ی ورزشی شود.

چارقد: ازدواج کردن تأثیری در ادامه‌ی ورزش قهرمانی شما دارد؟

فرناز اسماعیل‌زاده: همه چیز بستگی به هدف درونی انسان دارد و هر کسی باید برای خود مشخص کند که تا کجا می‌خواهد ورزش را ادامه دهد. اگر این مسیر مشخص باشد، هیچ‌چیز مانع رسیدن به هدف نمی‌شود. ما حتی زنانی را در مسابقات دیده‌ایم که با وجود بارداری، به فعالیت خود در این رشته ادامه دادند و صاحب عنوان قهرمانی شدند.

چارقد: هوش و ذکاوت در این رشته تاثیری دارد؟

الناز رکابی: در مسابقات سنگ‌نوردی، قبل از صعود، طراحان یک مسیر را روی دیواره طراحی می‌کنند که سنگ‌نورد، با هوش و تجربه‌ای که دارد باید در مدت شش دقیقه مسیرخوانی کند و زمانی که صعود خود را آغاز می‌کند، باید با استفاده از همین هوش و تجربه، در کمترین زمان ممکن تصمیم‌گیری کرده و حرکت اشتباه خود را تصحیح کند تا بتواند «کراکس» را که سخت‌ترین قسمت سنگ‌نوردی است، پشت سر بگذارد. زمانی که مسیر را به انتها می‌رسانیم، حس می‌کنیم که تمرینات سختی که انجام داده‌ایم، نتیجه داده و به‌عنوان یک ورزشکار به خود افتخار می‌کنیم.

فرناز اسماعیل‌زاده: همه‌ی ورزش‌ها در افزایش استعدادهای فردی تأثیرگذار است، اما سنگ‌نوردی به‌واسطه‌ی مسیرخوانی در کمترین زمان، سرآمد تمام رشته‌هاست. به‌پایان رساندن یک مسیر سنگ‌نوردی چنان احساسی دارد که قابل وصف نیست و هر کسی باید خودش آن را تجربه کند.

چارقد: استرس خود را قبل از مسابقه چگونه کم می‌کنید؟

فرناز اسماعیل‌زاده: توکل به خدا و آرامشی که یاد خدا به من می‌دهد، باعث می‌شود استرسم در مسابقات کمتر شود و از خدا می‌خواهم با کمکی که به من می‌کند، تلاشم به نتیجه برسد و بتوانم نتیجه‌ی دلخواه را گرفته و مزد زحماتم را بگیرم.

چارقد: و اما سؤال آخر: از مسئولان ورزش چه انتظاری دارید؟

فرناز اسماعیل‌زاده: از مسئولان به‌خاطر حمایت‌هایی که از ورزش بانوان داشته‌اند، تشکر می‌کنم و خواهش می‌کنم توجه بیشتری به ورزش بانوان داشته باشند و اعزام‌های برون‌مرزی در رشته‌ی سنگ‌نوردی را بیشتر کنند تا بتوانیم با کسب تجربه‌ی بیشتر و استفاده از امکانات ورزشیِ روز دنیا و با کسب عنوان‌هایی درخور نام ایران، پاسخ اعتماد آنها را بدهیم.

الناز رکابی: یک ورزشکار، ۵۰ درصد از عمر خود را صرف قهرمانی می‌کند. امیدوارم مسئولان شرایطی را فراهم کنند که این نیمه از عمر ما سودمند باشد و هم‌چنین امیدوارم تا به امکاناتی که نیاز داریم، مانند مربی که نداریم و اطلاعات علمی در این رشته که متأسفانه پایین است، برسیم.

 

یک کتابِ بی‌حجاب

«صرف وجود مشکلات اجتماعی، سبب ننگ و شرم نیست؛ بی‌اعتنایی به آنها سبب خجالت است. مثل یک انسان که اگر بیمار شود، از مراجعه به پزشک شرم نمی‌کند، زیرا هر جسمی به‌طور طبیعی مریض می‌شود. لازم نیست وجود مشکل را منکر شویم و مثلا بگوییم مشکلی به نام هم‌جنس‌بازی نداریم! بلکه باید واقعیت را بپذیریم و به علاج آن بپردازیم.

باید بپذیریم که به‌جای تجاهل، از راه خطا برگردیم و به‌جای پاک کردن صورت مسئله، ماهی اقدام برای حل مشکل را از آب بگیریم که باز هم دیر نیست.
باید بپذیریم که سال‌ها و هنوز به ترویج نسخه‌ای رسمی و شعاری از حجاب پرداخته‌ایم، در همه‌ی نهادهای رسانه‌ای و آموزشی، که معنی‌اش این است که حجاب مال دولت است نه مال تو!»

از کتاب «حجاب بی‌حجاب»

[ms 0]

«حجاب بی‌حجاب» عنوان تازه‌ترین اثر حجةالاسلام و المسلمین حاج آقای زائری است که روز گذشته و طی مراسمی همراه با دو کتاب دیگر از این نویسنده با نام‌های «قدم کلیک‌هایتان به روی چشم» و «باید رفت»، با حضور اساتید عرصه‌ی فرهنگی در فرهنگ‌سرای ارسباران رونمایی شد.

یادداشت‌های این کتاب، روان، بی‌پیرایه، صریح و همراه با راهکارهایی عملی می‌باشد که با نثر شیوای جناب زائری، مخاطب را مجذوب خود می‌کند. ارزش محتوایی این مجموعه مقاله‌ها زمانی مشخص می‌شود که بدانیم، هم نویسنده و هم نوشته‌هایش مورد تأیید بسیاری از اهل فن قرار گرفته است.

حضور چشمگیر جمعی از فرهیختگان فرهنگ کشورمان، از جمله جناب استاد خسروشاهی، دکتر شکرخواه، دکتر آشنا، سیدمحمود دعایی، رضا امیرخانی، فاضل نظری، علی‌اکبر اشعری و… در مراسم رونمایی و صحبت‌هایشان، به وضوح بر اهمیت محتوای این کتاب صحه می‌گذارد. وظیفه‌ی پوشش کامل خبری این نشست، طبعا بر دوش خبرگزاری‌هاست، اما در اینجا صرفا برای معرفی این کتاب و نوع قلم نویسنده‌اش، به برخی گفته‌ها و ناگفته‌های مراسم روز گذشته اشاره می‌کنیم:

[ms 2]

استاد سیدمهدی شجاعی به‌علت کسالت و بیماری، شخصا در جلسه حضور نیافت و نامه‌ای برای این برنامه نوشته بود که بخشی از آن به این شرح است:
«هنر اصیل‌تر را در حرف‌های نگفته‌ی فرد باید جستجو کرد. بیست سال بعد، شما که هستید خواهید دید محمدرضا زائری، آنچه بیست سال پیش تصویر و تصور نموده‌اید نبوده. او همچون کوه‌های یخ که در اقیانوس شناورند، تنها بخش کوچکی از وجود و موجودیتش نمایان شده و قسمت اصلی و اعظم و بنیادین آن، بیست سال پیش، یعنی امروز، از چشم‌ها نهان مانده.»

علی‌اکبر اشعری ضمن یادآوری دوران دانش‌آموزی و نیز جوانی آقای زائری گفت:
«وقتی وارد وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی شدم، پیشنهاد تأسیس خانه‌ی روزنامه‌نگاران مطرح شد. که وقتی خدمت مقام معظم رهبری رسیدیم و من عرض کردم که آقای زائری را برای مسئولیت خانه‌ی روزنامه‌نگاران جوان در نظر گرفتیم، با اینکه آن زمان‌ها ایشان جوان‌تر بودند و این‌قدر هم کتاب ننوشته بودند، معظّمٌ له از جناب زائری تمجید کردند.»

دکتر شکرخواه با توجه به قلم صریح و بی‌پرده‌ی آقای زائری، بر این نکته تأکید کرد که بایستی آهسته‌تر شتاب کنید؛ چرا که نباید طوری شود که به‌خاطر کلامی از شما جریان نشر متوقف شود.

رضا امیرخانی با مثالی، به شیوه‌ی بیان آقای زائری پرداخت و گفت:
«همواره برایم سؤال بود که طریقت و شریعت که این‌گونه ممزوج شده‌اند، در کدام نکته‌ی ظریفی تمایزشان را نشان می‌دهند. بسیار بررسی کردم و رسیدم به فاصله‌ی بین مسجد و حسینیه. در مسجد منبر قرار می‌دهند که قرص است و حتی اگر واعظ بلغزد، منبر بالاخره او را حفظ می‌کند، اما در هیئت، چهارپایه قرار می‌دهند که خودش فی‌نفسه سست است و قرص‌ترین آدم‌ها را هم می‌لغزاند. من امروز به احترام جناب زائری اینجا آمدم که منبر را کنار گذاشت و به روی چهارپایه آمد!»

دکتر آشنا با اشاره به مقدمه‌ی کتاب «حجاب بی‌حجاب» که در آن گفته شده که بیشتر روی صحبت این یادداشت‌ها به مدیریت فرهنگی جامعه و در اصل متولیان حکومتی فرهنگ برمی‌گردد، و با توجه به شخصیت آقای زائری که در بین مردم هستند و خود را از آنها جدا نمی‌کنند، گفت:
«آثار زائری خوانش مرکب دارد. او در کنار سایر عناصر جامعه دیده می‌شود و از اجتماع جدا نیست. زائری جرقه‌ای می‌زند و این سؤال مطرح می‌شود که آیا ما می‌توانیم اساسا پس از جمهوری اسلامی ایران با همان زبانی سخن بگوییم که اگر جمهوری اسلامی نمی‌بود، می‌توانستیم از شریعت سخن بگوییم و از آن دفاع کنیم؟ یا داشتن قدرت حکومت، این امکان را برایمان تغییر داده و ناصحیح کرده؟ این سؤال، تلاشی است برای اینکه بدانیم با فرض اجباری نبودن دین، مثلا اجباری نبودن حجاب، آیا جامعه‌مان باز هم دین‌دار می‌ماند یا نه.»

این کتاب، از انتشارات «آرما»ست که در ۱۱۲ صفحه مشتمل بر ۹ یادداشت و ۲ پیوست منتشر گردیده. نویسنده‌ی آن، «محمدرضا زائری» از روزنامه‌نگاران و کارشناسان فرهنگی است که هفته‌ی آینده پاسخگوی سؤال‌های اهالی چارقد در باب حجاب و عفاف خواهد بود.

از همراهان همیشگی‌مان دعوت می‌شود تا سؤال‌ها و نظرهای خود را برای مطرح کردن با جناب زائری، تا تاریخ دوشنبه ۱۱ اردی­‌بهشت ماه به این پست الکترونیکی ارسال نمایند.

چشم‌های ریسه‌ای

چشم‌هایت که ریسه شوند، خاموش، روشن، بناها‌یی عَلم می‌شوند. بعد هم عمود می‌شوند به همین خاطرات دور، و تو را می‌آورند به همین نزدیکی‌ها. به یک نفسِ سرد سرد، به یک نگاه گس و یک حس خواب‌رفته:

[ms 0]

برج ایفل (La tour Eiffel): ارتفاع آن ۳۲۴ متر است و گوستاو ایفل (Gustave Eiffel) آن را برای نمایشگاه جهانی پاریس در سال ۱۸۸۱، در کناره‌ی رود سن بنا کرد.
این برج، یاد رسم‌های دوران مدرسه می‌اندازد تو را. از همان‌ها که باید هزار بار با بدوبیراه و کمک خانواده، خط‌‌کشت را تغییر مکان می‌دادی تا یک طرفش درست دربیاید. و حالا که این رسم به این بزرگی را روی زمین عمود می‌بینی، شاید برای یک‌بار هم که شده، از همه‌ی آن رسم‌ها لذت ببری. به خودت افتخار کنی که زمانی به ضرب و زور و آه و ناله و نفرین و به قیمت یک جنگ تمام‌عیار با معلم مربوطه، یک مثقالش را کشیده‌ای و حالا این رسم منظم صاف شده است روی زمین؛ بدون نمره پایش، بدون معلم پشت آن صندلی. صف‌های طولانی چندملّیّتی هم پپچیده‌اند به آسفالت، تا بروند آن بالا و پاریس بشود عدس سپید یا عدس چراغانی.

[ms 1]

موزه‌ی لوور (Le musée du Louvre): اگر اهل هنر باشی و ظرافت به وجدت بیاورد، درونت هی جیغ می‌کشی و دلت می‌خواهد دستانی که آناتومی می‌دانسته و این‌طور هیکل یکی را به ظرافت تراشیده و هیچ انحنایی را هم جا نینداخته، در حین کار کردن می‌دیدی. یا او که رنگ را می‌شناخته و می‌دانسته این خانم و آن آقا و آن بچه را چطور رنگ کند که تو یاد آلبوم عکس صندوق مادربزرگت بیفتی و تکیه کلام «اون قدیما» را به‌کار ببری… . اگر هم که نباشی، یک روز کامل وقتت را هدر می‌دهی و فقط کلاسش برایت می‌ماند. خیلی هم که وطن‌پرست باشی، می‌روی قسمت ایران و از نصف تخت جمشید که بار کرده‌اند آورده‌اند اینجا و هنوز هم این بارکشی ادامه دارد، هی عکس می‌گیری. (بین خودمان بماند، از وقتی آقای ایکس از ایران رفته است، فکر کنم این روند کند شده است. هرچند این آقا چون شبیه سلول سرطانی است، پس احتمال اینکه مابقی این تومور در وطن مشغول رشد باشد، بعید نیست)

اولین باری که لوور را رؤیت نمودیم، یک سالن بیشتر نبود. پارسال که رفتیم، چند سالن شده بود. راستی آقای ایکس زیرخاکی‌ها را اجاره می‌دهد. کاش زودتر مترو تهران را زده بودند. دلم می‌خواهد بترکد. کاش می‌توانستم همه‌شان را پس بگیرم و بیاورم بریزم توی زیرزمین مادربزرگم. شرف دارد به اینجا. هرچند خیلی هم مهم نیست. ما که عِرق ملی نداریم که. افتخار هم می‌کنیم توی لوور راهشان داده‌اند و هر روز هم شیشه‌شان را ها می‌کنند و تمیز! کلا ما به خارجی‌ها افتخارمی‌کنیم. خیلی افتخار می‌کنیم. افتخار می‌کنیم که با ما حرف می‌زنند، که راجع به ما حرف می‌زنند، حالا هر چه بود و به هر منظوری!!! البته داستان این علاقه و افتخار بماند برای بعد.

[ms 8]
دیروز برحسب اتفاق، با یکی از دوستان راجع به همین لوور بحثی بود و ایشان اصطلاحات جالبی به‌کار می‌برد. می‌گفت: «این دیوارهای رنگی تخت جمشید را چطوری برداشته‌اند آورده‌اند اینجا؟ با چه چیز برداشته‌اند اصلا؟ بعد دیدی برداشته‌اند اسم دزدهایش را با افتخار، بزرگ زده‌اند زیرش؟ بعدش اسم ایران را فسقلی آن زیرها زده‌اند؟» راست می‌گفت: «دزدها».

[ms 3]

رود سن (La Seine): هرجا می‌روی هست. آن‌قدر همه جا هست که یک وقت‌هایی دلت می‌خواهد بگویی آقاجان اصلا بنده اگر نخواهم شما را ببینم، باید با چه کسی صحبت کنم؟ اما نشستن لبش و آویزان کردن پاها و نشستن تا ابد و خیره شدن و کتاب خواندن و حرف زدن و اصلا هیچ کار نکردن را نمی‌شود نادیده گرفت!

رود سن ۷۷۷ کیلومتر است و از پاریس عبور می‌کند و به کانال مانش می‌ریزد. عمقش در پاریس نه و نیم متر است و ۳۷ پل روی آن ساخته شده. می‌گویند وقتی ژان دارک (Jean d’Arc) را سوازندند، خاکسترش را از پل قدیمی ماتیلد (Mathilde) به سن ریخته‌اند. ناپلئون هم دلش می‌خواسته در کناره‌ی این رود دفن شود، اما موافقت نشده است. زمانی هم محلی بوده است که افراد برای خودکشی انتخاب می‌کرده‌اند. سال ۲۰۰۷، جسد ۵۵ نفر را بیرون کشیدند و اواخر سال‌های ۱۷۰۰ و اوایل ۱۸۰۰ هم در عرض ۶ سال ۳۰۶ جنازه. ۱۷ اکتبر سال ۱۹۶۱ هم در جریان قتل عام پاریس (le massacre du 17 octobre 1961) تعداد زیادی از مسلمانان الجزایری، از پل سنت میشل (Pont Saint-Michel) به پایین پرتاب شده اند.

[ms 2]

کلیسای جامع نتردام (la cathédrale Notre-Dame de Paris): نتردام یعی بانوی ما. ساخت این کلیسا حدود ۲۰۰ سال به طول انجامیده است و معماری آن تلفیقی است. معماری گوتیک اولیه و گوتیک پیشرفته هم در آن به کار رفته است [گوتیک یعنی هر بنایی که به‌صورت تیز برود سمت آسمان و از سقفش مجسمه‌های دیوی‌شکل بیرون بیاید و سقف‌های بیرونی‌اش تیز باشند، شبیه نیزه. کلا ظاهری ترسناک دارند. البته این، تعریف علمی از آن نمی‌باشد و تنها توضیحی مختصر از خصوصیات مشترک است]. دیوارهای بیرونش پر از مجسمه است. درونش فضایی است مثل فضایی که درست کردنش فقط از پسِ نور دو یا سه شمع برمی‌آید. چیدمان ردیف‌های صندلی که به منبر کشیش ختم می‌شود و ارگ کلیسا. پنجره‌های تکه‌تکه رنگی زیبا و گاهی صدای دل‌نشین و آهنگین کشیشی که دعا می‌خواند. و دالانی بیرون کلیسا که باید هزینه بپردازی و آن پله‌های قدیمی را که تو را مثل شیطان به سقوط دعوت می‌کنند، بروی بالا و برسی به جایی که ناقوس هست. چون آن‌قدر خنگ و بی‌سواد بوده‌ای که فکر کنی گوژپشت نتردام واقعا این تو بوده است، پس باید بروی مخفی‌گاهش را نگاه کنی محض فضولی هم که شده است، و بعد هم دزدکی این طرف و آن‌طرف را دید بزنی و فکر کنی همین پشت‌ها یک جایی مخفی شده است!

[ms 4]

کلیسای قلب مقدس (Sacré-Coeur): روی تپه‌هایی به نام مُنت مارت [Montmartre یعنی تپه‌ی شهدا] کلیسایی هست گنبدی‌شکل. از دور، آدم را یاد قصر کارتون سندباد می‌اندازد. معماریش مدرن است و درونش بسیار زیبا. برای اینکه برسی به این کلیسا، باید کلی پله را لطف کنی و بالا بروی. آن بالا هم که رسیدی، پاریس زیر پایت است.

[ms 5]

اسم اینجا را گذاشته‌ام محله‌ی نقاش‌ها (البته بعدا فهمیدم بقیه هم همین را می گویند). پشت کلیسا را که ادامه بدهی، می‌رسی به خانم‌ها و آقایانی شاسی‌به‌دست که چهره‌ات را می‌کشند. جلوترش بعد از اینکه با کوچه، دو یا سه باری پیچیدی، میدان‌مانندی هست که نقاش‌ها نشسته‌اند و آثارشان را می‌فروشند. اکثرشان هم همان‌جا در حال نقاشی و طراحی هستند. همه‌شان هم فرانسوی نیستند. یک‌بار یک ایرانی را هم دیدم. لابه‌لای این همه سه‌پایه‌ی نقاشی، بچه‌ها و زنان و مردان هم مدل شده‌اند تا یادگاری‌ای از این سفر با خود ببرند. دوروبَرش هم پر است از کافه‌های قدیمی که میزهای کوچکِ گِرد و صندلی‌هایشان بیرون است و گالری‌های فروش آثار نقاشی هم کنارشان. پشت این میدان هم میدان دیگری است که یک طرفش کلیسایی کوچک است. یک‌بار رفتم آن‌جا برای اینکه دعا کنم، ببینم آدم توی کلیسا دعا کند، می‌گیرد یا نه. محله‌ی نقاش‌ها را دوست دارم. شاید تنها جایی‌ست که بعد از چند سال هنوز دوستش دارم.

[ms 9]

مرکز جرج پمپیدو (centre Georges-Pompidou): اجماع کتاب‌خانه و موزه‌ی ملی هنرهای مدرن است. تقریبا نزدیک کلیسای نتردام، که به‌خاطر بنایش معروف است. تمام لوله‌کشی‌ها و کانال‌های تهویه‌ی ‌هوا و سیم‌کشی برق، در بیرون ساختمان و در معرض دید قرار دارد. اگر می‌خواهید بدانید این بنا چه شکلی است، یک روز بروید موتورخانه‌ی ساختمان خود و به لوله‌های زیبای گاز و آب روی دیوار زل بزنید! هرچه موتورخانه‌تان بیشتر لوله داشته باشد بهتر است. منتها فکر کنید رنگشان آبی است و دیوارها هم به‌جای گل و سیمان و آجر، شیشه‌ای.

[ms 11]

ورود به این کتاب‌خانه برای عموم آزاد است. معمولا صف‌های طولانی دارد؛ مخصوصا ایام امتحانات، چون باید از دستگاه رد شوی و ماموران کیفت را ببینند؛ مثل فرودگاه. فرودگاه ما نه، فرودگاه خودشان. چند طبقه است و اگر اهل کتاب باشی، حتما قند در دلت آب می‌شود. این همه کتاب و چنین طرح و سازنده و چیدمانش را تحسین می‌کنی و در دلت می‌گویی ای کاش یک نفر هم در وطن ما پیدا می‌شد که غیر از گیس و گیس‌کشی‌های روزانه با بقیه‌ی هم‌قطاران و نوشتن جواب برای این و آن و فرستادن به تحریریه‌ی روزنامه‌ی مورد نظر، وسعت فکر پیدا می‌کرد و چنین کتاب‌خانه‌ی مرجعی می‌ساخت، تا کمی هم به‌جای بدوبیراه نثار امواتش، دعای خیر پشت سرش باشد تا شاید این‌ها با آن‌ها از هم کم شدند و آن دنیا کمتر دچار زحمت شود.

مخصوصا وقتی در خانه‌ی این کتاب‌ها همه مشغول درس و مطالعه هستند و هیچ‌کس برای گفتگو و درد و دل و اسکن سر تا پای دیگران آنجا نیامده است که اگر احیانا تذکر دادی که «دوست عزیز، اینجا کتابخانه است نه پارک»، قیافه‌ای را که چندین ساعت برای درست کردنش وقت گذاشته تا باکلاس به‌نظر برسد، یادش برود و اقوام شما را در چند دقیقه به‌صورت فشرده خدمتت احضار کند!

بیرون این بنا هم محوطه‌ای هست که شیب دارد و معمولا افراد می‌آیند روی زمین می‌نشینند به کتاب خواندن، یا حرف زدن، یا تماشای کسانی که در پایین این گود مشغول هنرنمایی هستند. اینجا را هم دوست دارم، به‌خاطر آرامشی که دارد و تو راحت روی زمین بساط می‌شوی و خیره می‌شوی به دور…

آژیر و پُلیسش: آژیر ماشین پلیس اینجا مخصوص خودش است. از آنها نیست که تا حالا شنیده‌اید. فکرش را هم نکنید که تصور کنید؛ حتی شبیهِ افتادن هم‌زمان چندتا درِ قابلمه وسط آشپزخانه توسط مادر گرام، صبح‌های خیلی‌خیلی زود، متمایل به شب قبل! اگر یک روز، فقط یک روز این صدا را نشنوی، باید فکر کنی پرنده‌ای خوش‌صدا (!) نخوانده است. البته باید بگویم که همیشه آژیرشان الکی است. این یعنی «من پلیسم، پس حق دارم با آژیر رد شوم»!

پلیس‌های اینجا شبیه پلیس‌های وطن نیستند. لباسشان سورمه‌ای است. ابعاد همه زیاد است. هر کدامشان دیواری هستند برای خودشان! کلی هم وسیله بهشان آویزان است؛ عین جالباسی شلوغ یک خانواده‌ی ۸ نفره! از دو نوع دستبند بگیر تا یک قوطی بزرگ گاز اشک‌آور و چاقو و باتوم و  قیچی باغبانی. آدم یاد این گاری‌های پلاستیک‌فروشی می‌افتد که همه چیز بهش آویزان است و دوره راه می‌افتند توی خیابان‌ها. این عزیزان، همه‌شان جلیقه‌ی ضدگلوله تنشان است. انگار وسط میدان جنگند، یا یک‌سری آدم‌کُش دنبالشان است. طرف حسابشان هم همین مهاجران بدبخت هستند؛ خاصه از وقتی کشورها‌ی این‌طرف بی‌مرز شده‌اند. پلیس‌های زنشان هم که دیگر خدا نصیب نکند! در عرض چنددقیقه بدون پاپیون، کادو می‌شوی درون ماشین. خدایی‌اش خیلی ترسناکند. چندبار این مانورشان را دیده‌ام. هنوز هم وقتی از کنارشان رد می‌شوم، سعی می‌کنم نشان بدهم که دختر بسیار خوبی هستم و می‌توانند رویم حساب کنند.

یاد پلیس‌های استخوانی خودمان می‌افتم، با آن کمر‌بند‌هایی که به سوارخ آخرش بسته‌اند، طوری که شلوارشان از پشت چین خورده است. همه‌ی سوژه‌های مورد نظر هم ازشان بزرگترند. کافی‌ست یکی از این عزیزان، یک راننده‌ی محترم را توقیف کند. طرف چنان از خودرویش پایین می‌آید که پلیس می‌فهمد عزیز ما اعصاب ندارد و بیجا کرده به او ایست داده است؛ خاصه اگر برادرمان «بادی»سازی کار کرده باشد و هیکلش مثل دو مثلث و یا گلابی برعکس باشد! خواهران را هم که دیگر هیچ! همان یک جیغ کافی است تا بنده‌ی خدا کوتاه بیاید؛ «خواهرم شما جیغ نزن، بنده برگه‌ی جریمه را برای خود می‌نویسم»! حالا اینکه این عزیزانِ توقیف‌شده هم دهانشان به کلمات زیبا عادت داشته باشد که همان بدوبیراه‌های چارواداری منظور است، دیگر بماند. شاید بهتر باشد روز احترام به پلیس هم توی تقویم باشد. ما که برای هر چیزی یک روزی توی تقویم داریم که، این هم رویش. حالا فکرش را بکن،اینجا ملت از پلیس می‌ترسند، آنجا پلیس از ملت!

غیر از این پلیس‌های سورمه‌ای، نظامی‌های کلاه‌قرمزی یا کلاه‌سبزی، با لباس ارتشی، ام‌سه (M3) به‌دست در سطح شهر در گروه‌های سه‌تایی پرسه می‌زنند. دستور شلیک دارند. سنشان زیاد نیست و اغلب فرانسوی نیستند و به گفته‌ی یکی از نظامیان خودمان، این‌ها حالشان هم خوب نیست. یعنی به‌شدت افسرده و دچار بیماری‌های روحی هستند. تا حالا مجبور شده‌ام با دوتایشان حرف بزنم، وگرنه خودشان مجبور می‌شدند زحمت بکشند. همین سه هفته پیش، شب که بر‌می‌گشتم منزل، توی واگن مترو بودند و بنده صاف نشستم کنار یکیشان. ام‌سه‌اش کنار پایم بود، رو به زمین. تا آخر هم با هم بودیم، اما نترسیدم!

سیگار، قهوه: سنّ قرار گرفتن این حضرت نخ عزیز میان لب‌های آدم‌های اینجا، که طبق گفته ی لباس سپیدها نقشی اساسی در «علیه سلام» کردن ریه و سلامت و دست آخر هم جان علاقمندانش دارد، همان ۱۴ یا ۱۵ سال است. هر که را دیدم، سیگار می‌کشد؛ زن، مرد، جوان، نوجوان، مادر، پدر (درست جلوی روی بچه‌هایشان. حالا این بچه بزرگ شد، جرئت داری بگو نکش!). خیلی‌هایشان هم خودشان توتون دارند و درست می‌کنند. شنیده ام این‌ها تویش حشیش است. بنده‌خدایی که خودش گرفتار است، می‌گفت توی دانشگاه می‌فروشند و خیلی‌ها اعتیاد کم را دارند. بیرون که می‌روی، فکر می‌کنی همه دارند دود می‌شوند می‌روند هوا. سر همه روشن است. زمین هم پر است از فیلتر، چون آشغال محسوب نمی‌شود (حتما)! فقط نمی‌دانم چرا تمام نمی‌شوند همه. این‌ها که هر روز حداقل ۴ بار دودکش می‌شوند. البته چند چیز خوب دارند، آن هم اینکه خیلی مراقبند کسانی را که از کنارشان رد می‌شوند نسوزانند و یک چیز دیگر اینکه توی صورت کسی دود نمی‌کنند و یک چیز دیگر هم اینکه توی اتوبوس و تاکسی و مترو و فروشگاه و هر مکان سربسته‌ی عمومی هم چون ممنوع است، دود‌کش نمی‌شوند. این دود شدن، همراه قهوه خوردن است خیلی وقت‌ها؛ مخصوصا وقت ناهار یا استراحت، که بنده نتیجه گرفته‌ام همیشه وقت استراحت است.

همه‌ی پاریس این‌ها نبودند. باز هم هست. این‌ها انتخاب چشم‌هایی بود که چندبار بسته شدند تا ببینند در تاریکی پلک‌ها، چه خاطره‌ای روشن می‌شود.‌ از اقامت سه ماه نخست، یک خاطره‌ی تلخ هم هست که دخترانه است و بماند برای دفعه‌ی بعد ان شاءالله، اگر که دود نشده بودیم و نرفته بودیم هوا.

الله‌ی که آقا آورد

آنچه می‌خوانید، زمزمه‌ای‌ست که عکس‌های من سال‌ها در گوشم داشته‌اند. بعضی از واگویه‌ها و ریز اتفاقات آن واقعی است.

[ms 1]

یادت هست؟
سالِ نکبت بود. آسمان بخیل بود و ما هم دستمان تنگ.
گفتی: «باید بروم.»
نگفتم نه. فقط دلم شور برداشت؛ نه برای خرجی‌ام، برای برگشتنت.

وقتی برگشتی، گفتی: «کلاهم مثل کلاه رفقایم کاش نشانه داشت.»
دیگر چیزی نگفتی. اصلا چه لازم بود که چیزی بگویی؟ خودم فهمیدم که باید چه کنم.
نخ و سوزن برداشتم، مثل آن روزهایی که برایت بیرق کوچک «یا حسین» می‌دوختم.
که دستت بگیری مثل رفقایت، و بروی زیر بازارچه.

یادت که هست؟
«یا حسین»ش را تو می‌نوشتی و من فقط با نخ، ردّش را پر می‌کردم.
گفتم: «این بار چه بدوزم؟»
الله دوختم روی کلاه، که حالا پسرم سربازِ خودِ الله بود.
از روی همان اللّه‌ی دوختم که کنار عکس آقا بود؛ همان عکسی که یک شب آوردی خانه و هنوز همان‌جا روی همان میخ آویزان است.

یادت هست؟
گفتم: «من که سواد ندارم، ولی تا حالا «الله» را این‌طوری گِرد ندیده بودم. چه ساخ اَللهی است؟»
گفتی: «این الله را این آقا برای ما آورده. این الله یعنی جمهوری اسلامی.»
می‌دانستم دوستش داری. دوختمش روی کلاهت.
چه خوشحال شدی که کلاهت گم نمی‌شود بین کلاه رفقایت.

رفتی.
وقتی برگشتی، دیدم یک عکس بزرگ از خودت کنده کرده‌ای با همان کلاه.
گفتم: «چه خرج‌ها می‌کنی!»
گفتی: «یک بار است ننه. این، برای حجله‌ام. وقتی این‌بار برگردم، از سر آسفالت تا مسجد، ماشین و آدم برایم می‌آید.»
همچین گفتی که انگارنه‌انگار مادرم.

رفتی.
وقتی برگشتی، از سر آسفالت تا مسجد برایت ماشین و آدم آمد.
راست گفتی، اما نگفته بودی اگر خودم شب جمعه به شب جمعه، به قاب عکست سری نزنم، هیچ‌کدام از آن مردم نمی‌آیند یک دستمال روی «الله» کلاهت بکشند.

آیا مادر دانشجو گناه‌کار است؟!

[ms 0]

جمعه، از شهر کتاب برایت یک دفترچه خریدم که همیشه همراهم باشد و هر وقت خواستم، برایت بنویسم. شاید تولد هجده سالگی‌ات، نوشته‌هایم را بهت دادم. هجده‌سالگی سن خوبی است. آدم خیلی چیزها را می‌فهمد، ولی هنوز آن‌قدر غرق زندگی نشده که ترجیح دهد خودش را به نفهمیدن بزند…

اولین‌بار شنبه برایت نوشتم، در کتابخانه‌ی دانشکده، بعد از کلاس دکتر آزاد. وقت نکردم فصلی را که باید، از کتاب بخوانم و تمام کلاس ساکت بودم و به بحث‌های دیگران گوش می‌دادم. حس تلخی است که کارهایت را نکرده باشی… که کار عقب‌مانده داشته باشی…
بعد از کلاس رفتم کتابخانه پشت میز نشستم و تصمیم گرفتم از خیر این سه فصل عقب‌مانده بگذرم و همراه کلاس پیش بروم.

کتاب‌هایم را گذاشتم روی میز و دفترچه‌ی تو را درآوردم. برایت نوشتم که دیروز چند قدمی راه رفتی با جوراب‌های آبی کم‌رنگت. و تو چه می‌فهمی که چه لذتی همه‌ی وجود من را فرا می‌گیرد، وقتی به پاهای کوچک تو فکر می‌کنم که آرام‌آرام بلند می‌شدند و بر زمین می‌نشستند… نمی‌فهمی، تا وقتی قدم برداشتن فرزندت را ببینی؛ همان‌که روزی حتی با سونوگرافی هم دیده نمی‌شد… «هل اتی علی الانسان حین من الدهر لم یکن شیئا مذکورا»

بعد نشستم به درس خواندن. وقتی بعد از کلاس دانشکده می‌مانم برای درس خواندن، عذاب وجدان می‌گیرم. دوست ندارم از آن مادرهایی باشم که فرزندی را به دنیا می‌آورند و می‌گذارندش پیش مادرشان و به کارهای خودشان می‌رسند. دوست دارم لحظه‌لحظه‌ی زندگی و رشدت را حس کنم و ببینم. دوست دارم اولین کسی باشم که می‌فهمد این حرکت را تابه‌حال انجام نمی‌دادی و امروز انجام می‌دهی. دوست دارم خودم برایت حریره‌بادام درست کنم، فرنی بپزم و قاشق‌قاشق دهانت بگذارم…

ولی می‌دانی، چیزی هست که تازگی‌ها فهمیده‌ام. تازگی‌ها فهمیده‌ام که روزها وقتی می‌خواهم ظرف بشویم، لباس‌ها را جابه‌جا کنم، خانه را تمیز کنم، غذا بپزم و تو را می‌گذارم روی تشکت و تو نگاهم می‌کنی و من بلندبلند حرف می‌زنم تا حوصله‌ات سر نرود یا حتی غرق کارهایم می‌شوم و یکهو می‌بینم که خوابت برده یا تو هم گرمِ کشف سوراخ گوش عروسکت هستی یا داری پای مرغ پلاستیکی‌ات را گاز می‌زنی، عذاب وجدان نمی‌گیرم. انگار این کارها بخشی از هویت زنانه‌ام است. کارهایی است که باید انجام دهم و این‌طور نیست که نشستن و بازی کردن با تو بر آنها اولویت داشته باشد. مادری و همسری و خانه‌داری در عرض هم هستند انگار، ولی به محض اینکه کارهای خانه تمام می‌شود و می‌خواهم بنشینم کنارت و کتاب‌هایم را باز کنم، احساس مسئولیت می‌کنم که به هر لبخندت جواب دهم… که به هر صدایی که درمی‌آوری، واکنش نشان دهم. اگر خسته شدی، حتما کتاب‌هایم را ببندم و در آغوشت بگیرم…

انگار کتاب‌خواندنم خیانت است به تو و آینده‌ات، انگار یک مادر کامل نیستم اگر غرق کتاب‌خواندن شوم و کودکِ معصومم آن‌قدر نگاهم کند تا خوابش ببرد. ولی اگر غرق ظرف شستن باشم و تو آن‌قدر نگاهم کنی تا خوابت ببرد، عذاب وجدان نمی‌گیرم.

[ms 2]

متوجه می‌شوی چه می‌گویم عزیز؟ گاهی فکر می‌کنم مگر زن‌های قدیم که درس نمی‌خواندند و کار نمی‌کردند و نمی‌دانستند پشت در خانه‌شان چه خبر است و هر کدام تا می‌توانستند فرزند می‌آوردند، چه کاری بیشتر از من برای فرزندشان می‌کردند؟

زنی در حالِ پختن نان بود و کودکش در حوض وسط خانه خفه می‌شد. حال تصور کن زنَک بیچاره در حال تحلیلِ داده‌های پایان‌نامه‌ی کارشناسی ارشدش باشد و فرزندش از روی مبل زمین بخورد و سرش زخم شود… فکر می‌کنم گناه اولی در فرهنگ ما قابل بخشش‌تر است!

همیشه یک مادر خانه‌دار، مادر مقدس‌تری است، ولی راستش را بخواهی من فکر می‌کنم درس خواندن و اجتماعی بودن و کارکردنم برای مادر خوبی بودنم ضروری است؛ برای اینکه تو را و دغدغه‌هایت را در جامعه‌ی امروز بهتر بفهمم؛ برای اینکه فردا و فرداها تو احساس کنی می‌توانی با من حرف بزنی؛ می‌توانی با من مشورت کنی؛ احساس کنی که من می‌فهمم زمانه چطور است و برای اینکه خودم اعتمادبه‌نفس هم‌صحبتی با جوانی و نوجوانی تو را داشته باشم و خودم از خودم احساس رضایت کنم… این‌ها را می‌دانم و باور دارم، ولی تعادل برقرار کردن بین حس مادری و احساس مسئولیت در قبال تکالیف اجتماعی، کار راحتی نیست؛ اینکه هیچ‌کدام را به نفع دیگری ناتمام نگذاری.

می‌دانی، از اینکه دانشجویی باشم که بی‌جهت جای کس دیگری را گرفته هم بیزارم. از اینکه بودنم و نشستنم روی این صندلی هیچ فایده‌ای نداشته باشد جز اینکه بگویند زنان، فلان‌درصد از کرسی‌های تحصیلات تکمیلی را به خودشان اختصاص داده‌اند… همه‌ی این‌ها را گفتم، ولی آخر شب که می‌شود و تو می‌خوابی و من نگاهت می‌کنم و هی فکر می‌کنم یعنی فرشته‌های خدا می‌توانند از تو زیباتر باشند، چیزی در وجودم می‌پیچد که هوس می‌کنم صورتم را به صورتت نزدیک کنم و زیر گوشت زمزمه کنم: «تو از همه‌چیز مهم‌تری؛ از همه چیز…»

 

وقتی تجرد انکار می‌شود

ایمیل را که باز می‌کنم، خانم دبیرِ بخش آن تو نشسته‌اند و دستورِ نوشتن درباره‌ی تجرد (در کشور) را می‌دهند. برایم جذاب نیست. عوضش سعی می‌کنم قیافه‌ی دبیر بخش را در حال قلمی‌کردن آن موضوع تصور کنم. بی‌نتیجه است و تجرد، گردنم را گرفته. چشم می‌گذارم تا نبینمش.

[ms 0]

۱- مکث می‌کند و درحالی‌که سعی می‌کند جملاتش را مرتب کند، حالی‌ام می‌کند در این حوزه، کتاب خاصی نیست و مقاله هم جز تعدادی محدود که در یک یا دو فصل‌نامه منتشر شده‌اند، چیزی دستم را نمی‌گیرد.
این‌ها صحبت‌های یکی از کارشناسان امور بانوان است که از جدی نگرفتن بحث تجرد در کشور گله می‌کند. دلیلش را که جویا می‌شوم، با خنده می‌گوید به‌خاطر مسئله‌ی ازدواج و اهمیت آن در فرهنگ و کشور ماست و اینکه چه‌بسا مطرح کردن بحث تجرد به‌عنوان معضلی روبه‌رشد، به آن حوزه آسیب برساند!

صریحش می‌شود «انکار بحث تجرد» و این یعنی ما در ترویج ازدواج و ترغیب به تشکیل خانواده موفق بوده‌ایم! از پای نمی‌نشینم؛ اینترنت را برای این‌جور مواقع ساخته‌اند دیگر. سه روز سرچ پی‌در‌پی برای گرفتن نتیجه‌ی آن خانم کارشناس، اگر نگوییم کافی است، بی‌انصافی است اگر کم تصورش کنیم.

چند گزارش مختصر آماری از وضعیت تجرد در کشور (که همه یکی بودند و تکرار می‌شدند)، چند مصاحبه‌ی نسبتا خوب و چند مقاله‌ی علمی و آماری، تمام یافته‌های نگارنده بود که به موتور جستجوی گوگل متوسل شد. کتابخانه‌ها و چند کارشناس دیگر روان‌شناسی و امور بانوان، دامن‌هایشان را از دست‌هایم بیرون نکشیدند و با ابراز همدردی با چشم‌های نالانم، از یافتن کتابی با این موضوع ناامیدم کردند. چشم‌های خسته‌ام را که باز می‌کنم، می‌بینم بقیه هم چشم گذاشته‌اند.

۲- سخن گفتن از اهمیت ازدواج و جایگاه مورد تأکید این امر در عرف و شرع ایران و اسلام و حتی دیگر ملل و فرهنگ‌ها، پُر گفتن است. اما دقت در امر ازدواج، فرد را با روی دیگر آن، یعنی تجرد مواجه می کند. دو روی سکه‌ای که هرگز با یکدیگر مواجه نشده و حتی وجود یکی مستلزم عدم دیگری است.

اما چرا برخلاف ازدواج، معضل تجرد سخنگویی ندارد؟ پاسخ این سؤال در گرو روشن شدن چرایی صحبت‌های رایج در زمینه‌ی ازدواج است؛ به این معنی که چرا از ازدواج سخن می گوییم. نقش بی‌بدیل ازدواج (البته از نوع صالح و سالمش) در تکامل و تعالی روحی افراد و ارضای نیازهای جسمانی ایشان و نیز داشتن جایگاهی رفیع در حفظ بقای جوامع انسانی، علت و چرایی سخن‌های رایج درباره‌ی ازدواج را روشن می‌کند. اما به همین دلیلِ نسبتا ساده می‌توان اهمیت پرداختن به تجرد را درک کرد.

به دیگر سخن، از آن روی که ازدواج، زمینه‌ساز صلاح و فلاح نسل‌های انسانی و تکامل جوامع است. در صورت بروز پدیده‌ی تجرد در میان نسل‌های مختلف، می‌توان آسیب‌های اجتماعی ناشی از این مسئله را مورد تأکید قرار داد. نگاهی به آمارهای مختلفِ ارائه‌شده در زمینه‌ی تجرد، مخاطب را با پدیده‌ای روبه‌رشد مواجه می‌کند که در صورت جدی نگرفتن آن، به بحرانی اجتماعی بدل خواهد شد.

آمارهای فعلی، از افزایش بیش از یک‌میلیون نفری دختران مجرد تا ده سال آینده سخن می‌گویند؛ یک‌میلیون نفری که با در نظر گرفتن نسبت ۱۰۰ دختر به ازای ۱۰۵ پسر در بدو تولد در هر دوره‌ی سنی، کمی مسئله به‌نظر می‌رسد. نکته اما نگاه‌هایی است که از این مسئله غافلند و سخنگوهایی است که وجود ندارند.

۳- «کسی زن به‌دنیا نمی‌آید!»
گوش‌سپردن به صحبت‌های نهفته در همین یک جمله‌ی «مونیک ویتینگ» که در قالب عنوان مقاله‌ای از وی منتشر شد، مخاطب را با اولین حرکات و جملات مشوّق تجرد مواجه کرده و گمانه‌زنی درباره‌ی نحله‌ی فکری این اندیشه را به کاری آسان بدل می‌کند.

فمینیسم که در کلیت خود چندان هم یک‌پارچه نیست و زمینه‌های فکری مختلفی را با محوریت زنان زیر چتر خود نگه داشته و پرورش داده است، در یکی از شاخه‌های فکری خویش که در اصطلاح فمینیسم، «رادیکال» خوانده می‌شود، به‌عنوان اولین منادی جدایی زنان از مردان ظاهر شده است.

این گروه:
وجود تفاوت‌های جنسیتی را عامل اجتماعی می‌دانند، نه یک پدیده‌ی طبیعی. (۱)
بسیاری از رادیکال‌ها نه‌تنها به برتری صفات زنانه معتقدند، بلکه آرمان آنها آرمانی کاملا زنانه است. بر اساس این، دوجنسیتی بودن جامعه رد می‌شود و با تأکید بر برتری همه‌جانبه‌ی زنان نسبت به مردان، زنان را به دوری از مردان و زندگی جداگانه از آنان تشویق می‌کند. از بارزترین چهره‌های معتقد به این نظریه، «کریستین دلفی» و «مونیک ویتینگ» از فمینیست‌های فرانسوی هستند. (۲)

نگاه خاص این شاخه از فمینیسم و ادعای عجیب ایشان مبنی بر اجتماعی بودن تفاوت‌های جنسیتی، با زیرسؤال‌بردن علم پزشکی و مردانه دانستن این علم قوت می‌گرفت. در حقیقت، آنها تمام شرایط جامعه را نتیجه‌ی عملکرد مردان و سرکوب زنان توسط آنها می‌دانستند و به انقلابی همه‌جانبه در تمامی امور (حتی علوم) معتقد بودند.

پُرواضح است که تأکید فمینیسم رادیکال بر جدایی از مردان، با خواسته‌ی تغییر اساسی در شکل و چهارچوب خانواده و تغییر در ساختار نقش مادری، همراه و هم‌راستا بوده است؛ چه اینکه به زعم فمینیست‌ها، خانواده اولین و اصلی‌ترین نهادی است که زنان، تحت سلطه‌ی نظام پدرسالاری واقع می‌شوند. (۳) و ادعای جالب‌تر ایشان، از اجتماعی بودن نقش مادری و عدم ارتباط این نقش با مسائل بیولوژیک و طبیعی حکایت می‌کند.

خانواده‌زدایی و مردستیزیِ این شاخه از فمینیست‌ها آن‌چنان جامه‌ی افراط به خود پوشید که منتقدینی را از دل همان جنبش پرورش داد. با ظهور موج سوم فمینیسم که در ادامه‌ی امواج اول و دوم این جنبش به‌وجود آمد (۴)، انتقاد از افکار و اندیشه‌های متفکران رادیکال، در صدر بیانات و شیوه‌ی تفکر نظریه‌پردازان جدید فمینیست قرار گرفت. این افراد کسانی بودند که به‌رغم تعلق خاطر به مسائل زنان و طرفداری از آنها، با عملکردهای فمینیستی بالاخص رادیکال، کاملا مخالف بودند و بسیاری از عقاید و فعالیت‌های آنها را به نقد کشاندند. این مخالفت‌ها تنها به انتقادات درون‌حوزه‌ای محدود نمی‌شد، بلکه در نیمه‌ی دوم ۱۹۷۰ عملا یک جنبش ضدفمینیستی علیه عملکرد و نظرات آنها شکل گرفت. رهبران این طیف با تأکید بر طرفداری از مسئله‌ی زنانگی، نقش مادری را به‌عنوان امری مقدس معرفی می‌کردند. (۵) از دیگر سو، آنها به طبیعت متفاوت زن و مرد استناد کرده و نظریه‌ی جنسیت بر مبنای اجتماع رادیکال‌ها را مردود می‌دانستند.

فمینیست‌های جدید به مخالفت با مبانی فکری رادیکال‌ها و مردستیزی و خانواده‌زدایی آنها پرداخته و به زندگی خانوادگی با تمام شئون و ارزش‌های آن اعتقاد داشتند و بر این باور بودند که فمینیست‌ها نمایندگان شایسته‌ای برای تمام زنان نیستند. (۶) با چشم‌بستن بر غرب و معضلاتی که از جانب این اندیشه دامنگیرش شده است، می‌توان طرح سؤال «آیا پدیده‌ی تجرد در ایران ناشی از اندیشه‌های فمینیسم است؟» را جدی گرفت.

پاسخ این سؤال در گرو ملاکی است که برای قضاوت برمی‌گزینیم. به دیگر سخن، اگر ملاک بررسی تأثیرپذیری را روشنفکران و نظریه‌پردازانی از قشر خاص بدانیم، قطعا این تأثیر به‌صورت مستقیم دیده می‌شود، اما نکته‌ی اساسی، نگاه بیشتر مردم به نظریات رادیکال‌هاست. عدم اقبال و استقبال مستقیم مردم از نظریه‌های خاص فمینیست‌ها انکارناشدنی می‌نماید، اما مسئله و چالش موجود، تأثیرپذیری غیرمستقیم جامعه از این اندیشه‌ها (البته در کنار دیگر عوامل) است که به تغییر و جابه‌جایی ارزش‌ها و نقش‌های مورد انتظار از زنان منجر شد؛ نگاه‌ها و انتظاراتی که موجب دست‌چندم‌شدن اولویت‌هایی هستند که پیش از این در صدر جدول منویات زنان و دختران قرار داشتند. پدیده‌ی ازدواج و نگاه به تجرد، یکی از همان اولویت‌هاست.

۴- تجرد قطعی، تجرد اجباری، دختران مجرد، آسیب‌های ناشی از تجرد و… از معدود اصطلاحات سخنگویان عرصه‌ی تجردند که همگی دارای باری منفی برای انتقال به مخاطبند. تعریفی کلی از تجرد قطعی، حاکی از وضعیتی است که در آن دختران و پسران فکر ازدواج را از ذهن خود بیرون می‌کنند و یا به بیان دیگر، امکان ازدواج برایشان ایجاد نمی‌شود. مفهوم دیگر، تجرد اجباری یا ناخواسته است که به علل مختلف اجتماعی، فردی یا خانوادگی، امکان ازدواج برای فرد فراهم نمی‌شود، حال آنکه خود او مایل به ازدواج است.

تلخی نهفته در این اصطلاحات، زمانی افزایش می‌یابد که عده‌ای درصدد انکار این مسئله در کشور برمی‌آیند. اما فارغ از تمام جدل‌های رایج در این حوزه، پدیده‌ی تجرد به‌عنوان یکی از مسائل مهم و تأثیرگذار در درازمدت، وجود دارد و در صورت بی‌توجهی بیشتر، به بحرانی انکارناپذیر بدل خواهد شد.

[ms 1]

پُرواضح است که ریشه‌ی اهمیت تجرد را باید در اهمیت نهاد خانواده و جایگاه آن، نه‌تنها در ادیان، بلکه در حوزه‌های علمی مختلف، چون جامعه‌شناسی، حقوق، اقتصاد، روان‌شناسی، فلسفه و… جست. با اهمیت دادن به خانواده به‌عنوان یکی از نهادهای مهم جامعه، درصورت هرگونه تغییر و تحول در جامعه، بالطبع تغییراتی در این نهاد نیز ایجاد خواهد شد.

افزایش سن ازدواج دختران و بروز پدیده‌ی تجرد قطعی در بین آنان، از زمره‌ی این تحولات است که در نتیجه‌ی تغییرات کلان در سطح جامعه ایجاد شده است. پدیده‌ی افزایش سن ازدواج نه‌تنها در ایران، بلکه حتی در کشورهای توسعه‌یافته‌ی فراصنعتی مانند ایالات متحده‌ی آمریکا نیز مشاهده می‌شود. (۷)

زمان ازدواج و تشکیل خانواده، از عوامل مختلفی تأثیر می‌پذیرد. توسعه و نوسازی در دنیای جدید با تغییر سریع و قابل توجه شرایط اقتصادی و اجتماعی افراد، تغییر در زمان ازدواج و تأخیر آن به زمان‌های دورتر را موجب شده است. فروپاشی نظام‌های خانوادگی گسترده، جایگزینی اقتصاد تجاری و صنعتی به‌جای اقتصاد کشاورزی سنتی، پیچیده‌ترشدن تقسیم کار اجتماعی، گسترش تحصیلات همگانی و مشارکت بیش‌تر زنان در فعالیت‌های اقتصادی و اجتماعی خارج از خانه، عواملی هستند که در تأخیر ازدواج نقش دارند. (۸)

افزایش نرخ رشد جمعیت نیز ازجمله مؤلفه‌هایی است که به نوبه‌ی خود، به افزایش سن ازدواج و بروز پدیده‌ی تجرد قطعی دامن زده است. از طرفی، نباید از نظر دور داشت که پدیده‌ی افزایش سن ازدواج و در ادامه، بروز تجرد قطعی باعث اختلال در کارکرد طبیعی نهاد خانواده شده و به دنبال این امر، به‌طور طبیعی شاهد وجود نابسامانی‌هایی در سطح جامعه هستیم؛ نابسامانی‌هایی چون شیوع انواع فسادهای اجتماعی، بحران میل جنسی، فرار دختران و… . (۹)

نمونه‌هایی کوچک از تحقیقاتی این چنین، که در حاشیه‌ی ازدواج به مسئله‌ی تجرد پرداخته‌اند، گواه مسئله‌ای است که هرچند در حال حاضر آسیب اجتماعی تلقی نمی‌شود، اما قادر است در درازمدت زمینه‌های آسیب‌های اجتماعی فراوانی را فراهم آورد.

سؤال اساسی این نوشتار را این‌گونه می‌توان بیان کرد: چرا پدیده‌ی تجرد در ایران به‌عنوان یک مسئله‌ی مهم، از سوی کارشناسان امر بررسی نمی‌شود؟

فروپاشی اجتماعی، پیر شدن جامعه و تهدیدهای جدی برای سلامت روانی دختران مجرد مسائلی نیستند که به‌راحتی بتوان از آنها گذشت. لزوم ورود جدی مسئولان و کارشناسان برای حمایت از سلامت روانی دختران و حتی جامعه بر کسی پوشیده نیست و نکته‌ی مهم، خطرناک بودن انکار پدیده‌های تأثیرگذار اجتماعی است.

دو مؤلفه‌ی اساسی در حوزه‌ی کاهش تجرد، فرهنگ‌سازی برای تغییر نگرش به نقش‌های مورد انتظار از بانوان و نیز تأمین زیرساخت‌های لازم در راستای ازدواج‌های به‌موقع می‌باشند. ورود جدی نهادهایی چون آموزش و پرورش، آموزش عالی، حوزه و روحانیت، با محورقرارگرفتن مساجد و تریبون‌های نماز جمعه و رسانه‌های جمعی، لازمه‌ی تغییری اساسی در نگرش به امر ازدواج است. البته آموزش عالی با ایجاد زمینه‌هایی برای ورود استاندارد دختران و پسران به دانشگاه، می‌تواند زمینه‌ی مؤثری را در امر ازدواج فراهم آورد. از دیگر سو، می‌توان وزارت تازه‌تأسیس ورزش و جوانان که امور جوانان را مسئله‌ی خود می‌داند و هم‌چنین وزارت رفاه را در حوزه‌ی عملیات‌های اجرایی مبتنی بر تحقیقات، برای کاهش آسیب‌های ناشی از تجرد در جامعه مسئول دانست. این دو وزارتخانه با برنامه‌ریزی صحیح می‌توانند در کاهش پدیده‌ی تجرد و آسیب‌های ناشی از آن کوشا باشند و این امر جز در بند شناسایی عوامل افزایش تجرد و پیشگیری از آنها نیست.

چشمانی که بسته‌اند، نمی‌توانند حامیان خوبی برای آینده‌ی جامعه باشند.

حالا چشم‌هایم را باز می‌کنم! یقینا برنده منم…

—————————————————

منابع:
۱- غزاله دولتی، هاله حسینی، حوریه حسینی، بررسی مبانی فلسفی، اخلاقی، کلامی و آثار عملی فمنیسم، ص ۵۱؛
۲- همان، ص ۵۲؛
۳- همان، ص ۵۷؛
۴- برای مطالعه‌ی بیشتر درباره‌ی این موضوع رجوع شود به کتاب معرفی‌شده در بالا؛
۵- همان، ص ۶۰؛
۶- همان، ص ۶۱؛
۷- کرم حبیب‌پور گتابی، غلامرضا غفاری، ۱۳۹۰، علل افزایش سن ازدواج دختران، پژوهش زنان، دوره‌ی ۹، شماره‌ی ۱؛
۸- محمودیان، حسین، ۱۳۸۳، سن ازدواج در حال افزایش: بررسی عوامل پشتیبان، نامه‌ی علوم اجتماعی، شماره‌ی ۲۴؛
۹- کرم حبیب‌پور گتابی، غلامرضا غفاری، ۱۳۹۰، علل افزایش سن ازدواج دختران، پژوهش زنان، دوره‌ی ۹، شماره‌ی ۱؛
۱۰- ماهنامه‌ی سپیده‌ی دانایی، سال دوم، شماره‌ی ۲۴، خرداد ۱۳۸۸، گفتگو با محمدباقر کجباف؛
۱۱- فصل‌نامه‌ی مطالعات راهبردی زنان.