[ms 13]
[ms 14]
[ms 15]
[ms 0]
[ms 1]
[ms 2]
[ms 3]
[ms 4]
[ms 5]
[ms 6]
[ms 7]
[ms 8]
[ms 9]
[ms 10]
[ms 11]
[ms 12]
دسته: خرداد ۹۱
ببخشید، شما برای چه درس میخوانید؟
[ms 0]
شاید تابهحال، کسی این سؤال را از شما نپرسیده باشد که «شما به چه دلیل درس میخوانید؟». عموم مردم درس خواندن را یک امر بدیهی میدانند. حتی یک امر بدیهی هم نه، بلکه یک ارزش قلمداد میکنند. مثلا یک مادر یا پدر، آرزویش برای فرزندش درس خواندن و پیشرفت کردن است. اگر بخواهد از افتخارات فرزندش بگوید، دربارهی تحصیلات و رشته و دانشگاهش حرف میزند. اما آیا درس خواندن و ادامه تحصیل دادن در مقطع آموزش عالی، به خودی خود ارزشمند است؟ درس خواندن به هر قیمتی؟
هر انتخابی در زندگی، جای انتخابهای دیگر ما را میگیرد. یک انتخاب به معنای از دست دادن یک انتخاب دیگر است؛ به معنای دست کشیدن از گزینهی دیگر. انسان در طول روز، ۲۴ ساعت زمان دارد. اگر یک فرد درس خواندن را در برنامهی زندگیاش قرار دهد، ساعاتی از کل روز را باید برای سرکلاس بودن و درس خواندن بگذارد. بنابراین، لازم است یک گزینه را با توجه به گزینههای پیش رو و انتخابهای دیگر و با اولویتگذاری انتخاب کنیم.
زنان و مردان، هر کدام به تناسب طبیعت خود در زندگی، مسئولیتهایی دارند که انتخابهای آنها را تحت تأثیر قرار میدهد. مردان مسئولیت زندگی و تأمین اقتصادی را برعهده دارند و زنان مسئولیت فرزندآوری و پرورش آن را.
با در نظر گرفتن این مسئولیتها، یکی از انتخابهای مهم هر زنی در زندگی، ادامه تحصیل دادن یا ندادن است. دخترها وقتی به سال سوم دبیرستان یا پیشدانشگاهی میرسند، برابر این انتخاب قرار میگیرند و گاهی هم، بعضی از زنهایی که بعد از گذشت سالها از گرفتن آخرین مدرک تحصیلیشان، این وسوسه گوشهی ذهنشان مینشیند که دوباره درس بخوانند.
اما زنها معمولا برای چه درس میخوانند؟ هدف یک زن از ادامهی تحصیل چیست و چه باید باشد؟ یکی از عواملی که قصد و نیت فرد را برای ادامهی تحصیل مشخص میکند، رشتهای است که قصد ورود به آن را دارد. وقتی یک نفر از اطرافیانش دربارهی یک رشته سؤال میکند، از پسِ این سؤالها اهدافش معلوم میشود. برای یک نفر ممکن است ادامهی تحصیل با هدف ارتقای جایگاه اجتماعی باشد، برای اینکه بگوید «بله! من هم تحصیلکردهام». برای یک دختر دیگر میتواند با هدف استقلال مالی و دستیابی به جایگاه اقتصادی باشد. در اینجا شغل و درآمدی که از تحصیل در آن رشته عاید فرد میشود، بسیار اهمیت دارد. برای یک نفر دیگر ارتقای جایگاه اداری مدنظر است. برای کس دیگر علاقه بیش از هر چیز مهم است. همهی اینها میتوانند اهداف گوناگونی از ادامهی تحصیل باشند.
ما نمیتوانیم بدون درنظر گرفتن مسئولیتهایی که دین و عرف و طبیعت بر عهدهی ما قرار داده، انتخاب کنیم. انتخاب درست، با توجه به اولویتها و گزینههای دیگری که در ذهن داریم و ارزیابی و قضاوت صحیح میسر است.
تأمین مالی، مسئولیتی نیست که در خانواده بر عهدهی زن باشد. نه اینکه زنها نباید موقعیت اقتصادی داشته باشند، بلکه به این معنا که مجبور نیستند این مسئولیت را بهعهده بگیرند. این مسئله با این پیشفرض نیست که زن توانایی تأمین مالی ندارد، بلکه با این پیشفرض که زن مسئولیتهای مهم دیگری دارد که برای او از پول درآوردن بااهمیتتر است.
یک دختر از هنگام بلوغ، درگیر مسائلی میشود که مستقیما با مسئولیت اصلی او در زندگی مرتبط است و آن هم بچهدار شدن و مادر شدن است. اگر خدا و دین را هم کنار بگذاریم، با نگاهی به شکل بدن و تغییرات ماهانه میتوان فهمید که طبیعت یک زن، بچهدار شدن را در نهاد او قرار داده است.
حالا با در نظر گرفتن این مسئولیت و نداشتن مسئولیت مالی، انتخابهای ما چقدر تغییر میکند؟ اگر مادری، تربیت فرزند را در اولویت انتخابهای پیش رویَش قرار دهد، دیگر تحصیلاتی که به روند این تربیت لطمه بزند، انتخاب نمیکند. اگر دختری، «مادری» را مهمترین وظیفهی خود بداند، دیگر بهخاطر تحصیل کردن، از زیر بار ازدواج شانه خالی نمیکند و دیگر زن متأهلی حاضر نخواهد شد این وظیفه را بهخاطر تحصیل کردن به تعویق بیندازد.
اگر پیشفرضمان این نباشد که وظیفهای در قبال مسائل مالی داریم، رشتههایی مانند مهندسی معدن را انتخاب نمیکنیم و دیگر بیشترین انگیزهی ما برای انتخاب یک رشته، شغل یا درآمدش نخواهد بود. اگر مسئولیتهای مهمتری برای خودمان قائل باشیم، علایق صرفا فردی، انتخاب ما را شکل نمیدهند، بلکه یک مسئولیت اجتماعی، انتخاب ما را رقم خواهد زد.
بنابراین، درس خواندن و ادامهی تحصیل یک ارزش نیست، بلکه ابزاری است برای رسیدن به یک هدف والا. این هدف برای زنان و دختران میتواند «مادر خوبی شدن» باشد. در اینجاست که اولویتهای ما برای انتخاب رشته کاملا متفاوت میشود. اگر زنی برای اینکه بتواند فرزند صالحی تربیت کند، سراغ ادامهی تحصیل برود، این انتخاب، انتخابی برای مسئولیت اصلی اوست و اینجا ادامهی تحصیل ارزشمند میشود. درس خواندنی که به تربیت کودک یا به حریم خانواده آسیب بزند، نه تنها ارزش نیست، بلکه ضدّارزش است.
فکر میکنید برای مادر بهتری شدن، کدام رشته را باید انتخاب کرد؟ بهنظر میرسد بعضی از رشتههای علوم انسانی کمک بیشتری به مادران آینده و امروز میکنند؛ رشتههایی که با تحصیل در آن، نگاه مادران به زندگی و تربیت فرزند عوض میشود.
گُل که اسراف نیست!
آنچه میخوانید، زمزمهایست که عکسهای من سالها در گوشم داشتهاند. بعضی از واگویهها و ریزاتفاقات آن واقعی است.
[ms 1]
من تجربه کردهام. شما هم امتحان کنید. جواب میدهد. من این کار را توی راهآهن کردم؛ روزی که آمدیم استقبالش. گفتم بروند گـُل بگیرند. این را از خودش یاد گرفته بودم…
شب اول که آمد خانه، برایم گل خریده بود. گفتم: «وای! اسرافهها!»
گفت: «یادت باشه پولی که برای گل میدی، اسراف نیست. من که اسراف نمیدونم.»
و بعد گفت: «دخترجان! اگه دستم میرسید، سرتاپای تو رو گـُل میگرفتم.»
هر سری همین را میگفت و من هم قند توی دلم آب میشد.
***
گفتم: «برید گل بخرید؛ اونقدر که سرتاپاش رو گل بگیرم.»
گفتند: «اسراف نیست؟»
جیغ زدم: «نخیر. نیست. پولی که برای گل میدی، اسراف نیست. من که اسراف نمیدونم. اونم برای شهید…»
دست خودم نبود. وقت کم بود. میخواستم یک بار هم که شده، من سرتاپایش را گل بگیرم.
… و گرفتم.
به محض آنکه تابوت روی دستها بلند شد، به جای اینکه جگرم کباب شود، دلم خنک شد؛ چون کاری را کرده بودم که او میخواست برای من بکند. او حرفش را میزد، ولی من…
داشتم میگفتم. شما هم امتحان کنید. جواب میدهد. اگر عزیزی را از دست دادید، … نه! خدا نکند.
من هنوز هم گاهی که دلم برایش تنگ میشود، میروم سرتاپای مزارش را گـُل میگیرم؛ رنگووارنگ؛ مثل سلیقهی خودش.
اول، یکییکی گلها را جدا میکنم. بعد میچینم دور اسمش، و بعد دور سنگش. کلی طول میکشد. بعد که حرفهایم تمام شد، میسپارمش دست باد و برمیگردم…
سبک میشوم. جواب میدهد.
نیمههای گمشدهی تاریخ
[ms 0]
کلاس دوم دبیرستان که بودم، درسی داشتیم به نام «تاریخ ایران و جهان» با یک کتاب قطور و پر از اسم و رسم و تاریخهای شکست و پیروزی پادشاهان. با اینکه بعد از این همه سال، خیلی از آن اسمها فراموشم شده، اما یکیشان را بهخوبی بهیاد میآورم: «هَچَپسوت»؛ یک فرعون زن از مصر باستان، با ثروتی بسیار که نتیجهی لشکرکشیها و فتوحات گستردهاش بوده.
ما بچههای کلاس که حسابی شیفتهاش شده بودیم. در عین حال، برایمان جای سؤال هم بود که چگونه در ساختار مردسالارانهی مصر با آن همه فراعنهی مرد، یک زن چنین جایگاهی بهدست میآورد و شرایط و محیطِ پیرامون نهتنها آن را تاب میآورد، که حتی نامش را در تاریخ ثبت میکند و به دست ما میرساند. به غیر از این مورد، در سایر تمدنها و سلسلههای پادشاهی دریغ از ذکر نام زنی.
***
زنان نیمی از بازیگران دورههای تاریخی هستند و بررسی یک دورهی تاریخی بدون توجه به نقش و تأثیرگذاری، همینطور توجه نکردن به چگونگی روایت آنان از تاریخ، مطالعهای ناقص و یکسویه خواهد بود. با این حال، هنگامی که به تاریخ چند دههی گذشته رجوع میکنیم، با تاریخ مردانهای مواجه میشویم که در آن نشان چندانی از حضور زنان نیست.
رضا براهنی در کتابش با عنوان «تاریخ مذکر» بهخوبی به این مسئله اشاره کرده است:
«تاریخ ما به شهادت خودش، در طول قرون، بهویژه پیش از مشروطیت، تاریخی مذکر بوده است؛ یعنی تاریخی بوده که همیشه مرد، ماجراهای مردانه، زور و ستمها، عدل و عطوفتهای مردانه، نیکیها و بدیها، محبتها و پلشتیهای مردانه بر آن حاکم بودهاند. زن اجازهی نقشآفرینی نیافته است. به همین دلیل، از عوامل مؤنث در این تاریخ چندان خبری نیست.
مرد از نظر بزرگترین مورخ ایران، ابوالفضل بیهقی، بزرگترین عنصر سازندهی تاریخ است و به همین سبب، هر کجای تاریخ مسعودی را که ورق بزنید، اعمال مردانی را میبینید که در حال ساختن یا نابود کردن چیزهایی هستند و این چیزها همه عناصر تاریخی هستند. در هر لحظهی این بزرگترین تاریخ ایران، مردی میمیرد، مردی پیمان میبندد، مردی پیمان میشکند، مردی در قلعهای زندانی میگردد، مردی به دار آویخته میشود، قومی غالب میشوند از مردان، و قومی منهزم میشوند از مردان.
تاریخ بیهقی، تاریخ مردان است و اگر از زنی یاد میشود، یا مادر حسنک است و یا مادرانی چون مادر حسنک هستند که هیچگونه تحرک واقعی ندارند و یا اگر تحرک ناچیزی داشته باشند، در حدود حلوا و شیرینی پختن برای مردان و یا امیران جوان است.»
***
اگر بخواهیم تاریخی کامل و همهجانبه از خود بهجای بگذاریم که گویای سبکزندگی، افکار و دغدغههای دوران ما باشد، زنان و دختران هم بهعنوان نیمی از نیروهای تاریخساز، در کنار همهی فعالیتها و تلاشهایشان باید روایت خود از مسائل و وقایع روزمرهشان را ثبت کنند. باید نگاهمان به زندگی و اتفاقاتش، تجربیات و نوع مواجهمان با آنها را بنویسیم و ثبت کنیم تا تاریخ، شاهد روایتهای زنانهی ما هم باشد. شاید اینگونه آیندگان بهتر بتوانند قضاوتمان کنند.
من یک زنم!
[ms 0]
تندتند فلفل دلمهای را خرد میکنم. زیر پیاز را خاموش کردهام تا نسوزد. حواسم به نرمکنندهی ماشین لباسشویی هم هست. از صبح تا حالا این دومین سبد رختی است که شستهام. افکارم نیز همچون آب قابلمه که گذاشتهام بجوشد، قـُل میزند و از سالهای نهچندان دوری بالا میآید:
«من دست به سیاه و سفید نمیزنم. هدی (خواهرم) و مامان هستن دیگه. اصلا چه معنی داره زن با این همه لطافت، توی خونه کار کنه؟ بذار ازدواج کنم، به طرف میفهمونم که…»
آخ آخ! یادم رفت ماکارونی را آبکش کنم… اوی دستم سوخت… ته دیگ هم که گذاشتم. نمیدانم چرا صدای این دو تا نمیآید.
«نرگس! امیرمهدی! کجایین؟»
نرگس برادرزادهام است و امیرمهدی همسایهمان. امروز دوتاییشان پیش من هستند. امیرمهدی بیسکوییتش را آورده و میگوید: «خاله میشه اینو بشوری؟» با لبخند ازش میگیرم.
کجا بودم؟ آهان. اعتقاد راسخی داشتم به مرد بودن و زن نبودن. البته نه با این عنوان که مرد باشم؛ با این عنوان که من زن سنتی نیستم. اسپورت میپوشم و از کارهای پسرها بیشتر خوشم میآید. ازدواج هم اگر بکنم، اول برای طرف حالی میکنم که من این مدل را بیشتر میپسندم. خواستی بفرما، نخواستی برو یک زن خانهدار بگیر. اما حالا… حتی مهمانیها را با کفش پاشنهبلند میروم. برادرم قبل از یکی از مهمانیها لبخندی عاقلاندرسفیه به من زد و گفت: «خیلی خانم شدی!»
بچه نگه میدارم. رخت میشویم. غذا میپزم. حتی این ترم بهخاطر واحدهای کمم، مجبورم بیشتر هفته را در خانه بمانم و برای ارشد درس بخوانم. با همهی این بهظاهر خفتوخواریها، آرامم. چای درست میکنم و پشت پنجرهی آشپزخانه که رو به کوههای شمال تهران است، لیوانی از آن را بهآرامی مینوشم. انگار دارم میفهمم…
من فارغ از حرف فامیل و رسانهها و هزاران تریبون دیگر که روزانه برای زندگی من تصمیم میگیرند، یک زنم؛ یک زن با اصالت زیبای زنانه. چای، تلخی لذتبخشی دارد…
امام علی (ع): «زن گل بهاری است، نه قهرمان.»
روزگار سپریشدهی یک تفکر
[ms 0]
آیـا زنـان، دنـیـای دیـگـری دارنـد؟!
به محض تکرار این سؤال، کارتون «شهر بچهها» از دور به ذهنم چشمک میزند و با نزدیکتر شدن، ابعاد آن شهر رؤیایی که توسط بچهها و برای بچهها ساخته شده و رؤیای سالهای دورم بود، برایم پررنگ میشود. و بعد، این سؤال مهم که چرا ما به دیوار کشیدن علاقهمندیم؟
شهر بچهها، دنیای زنان، جهان مردان، دنیای نوجوانان و… همه و همه نمونههای کوچکی هستند از مرزبندیهای مرسوم این روزها یا همان عصر جدید؛ مرزهایی که ضخامت و نازکی خود را از بینش، تفکر و جهانبینی افراد وام گرفته و به شکل دادن زیستجهان همان افراد مشغولند.
از میان مرزها و دنیاهای نوظهور که ریشه در واقعیتهایی قدیمی و همیشگی دارند، میتوان دنیای زنان را برجستهترین و موردتوجهترینِ مرزها دانست؛ دنیایی که میزان توجه به آن همواره در حال افزایش بوده و هست. اما این دنیا تا چه حد واقعی است؟ یا تکرار همان سؤال اول که آیا زنان، دنیای دیگری دارند؟
انکار ویژگیهای خاص زنان، پتانسیلها و توانمندیهای آنها امری است مشکل و البته مشکلآفرین! اما دقت در نکتهی نهفته در این جمله، ما را با سؤالی مواجه میسازد که نمیتوان نادیده گرفت:
«آیا مردان ویژگیهایی مخصوص به خود ندارند؟»
(بسط و توسعهی این سؤال، ما را با ویژگیهای خاص کودکان، نوجوانان، نوزادان و… نیز مواجه میسازد!)
آیا پتانسیلها، توانمندیها، وظایف واگذارشده و نقشهای مورد انتظار از مردان، ویژه و خاص ایشان نیست؟
طرح این سؤال، پرسشگر را با دو پاسخ که هرکدام پرسش دیگری دربردارند، مواجه میکند:
پاسخ اول: پتانسیلها و توانمندیهای مردان، مخصوص به خود ایشان است.
اما سؤال اینجاست که چرا هیچکس یا هیچ زن و مردی آنها را خاص نمیداند، بررسی نمیکند و جنبشی برای بهرخکشیدن و حمایت از آنها شکل نمیگیرد؟
پاسخ دوم: پتانسیلها و توانمندیهای مردان، مخصوص به ایشان نیست و چون جنس دیگری بهجز زن در جامعه وجود ندارد، میان زن و مرد مشترک است.
اما سؤال حاصل از این پاسخ، اینگونه رخ مینماید که اگر ویژگیهای زن و مرد مشترک است و هردو به یک شکلند، چرا فقط زنان مورد توجه قرار میگیرند و دنیایی خاص برای آنها ترسیم میشود؟ آیا مردان، جهانی برای عرضه و نمایش ندارند یا کسی مایل به نمایش جهان مردان و خاصقلمدادکردن آن نیست؟
بررسی ابعاد و ویژگیهای زن و مرد و درکِ مخصوص بودن توانمندیهای هر جنس، نقش برخی بینشها را در پُررنگکردن یک جنس یعنی زن، و تأکید بر «خاص» بودن او روشن میکند. البته با دقت در معنای مورد نظر ایشان از اصطلاح «خاص»، میتوان معیاربودنِ ویژگیهای مردان را برای بررسی زنان بهروشنی یافت. در حقیقت تفکر مذکور، هر جنس را بهطور مستقل و بهعنوان مکمل یکدیگر نمیبیند، بلکه مرد و ویژگیهای مردانه را افق، و زنان را تا بدانجا رشدیافته و کامل میداند که به کارکردهای اجتماعی و حتی فردی مردان رسیده باشند.
این سؤالها و پاسخهای ابتدایی و نهچندان پیچیده، ما را با مرزهایی مواجه میکند که تنها وجود دارند، ولی عدهای مایل به پررنگ یا کمرنگ کردن آنها هستند. به بیان دیگر، در این عرصه هدف از این تفاوتها و اشتراکات، بررسی آنها در فضایی عقلانی برای رسیدن به هدفی والاتر -که همان پیوند این دو جنس در راستای تشکیل جامعهای سالم است- نمیباشد، بلکه تماشای صرف تفاوتها و تأکید بر آنها و درنتیجه شکلگیری مرزهایی که هر لحظه پررنگتر میشوند، مدّنظر مرزداران این جهان است.
نتیجهی این مرزبندیها، ایجاد شکافی عمیق میان دو جنس و تفسیر جهان و هستی از مناظری است که چندان معتبر نیستند. چه اینکه با تصویر جایگاه خاص انسان در عالم هستی و نقش مهم وی در خلقت و آفرینش، سؤالهایی که رخ مینماید، اینهاست:
* آیا زن و یا مرد بودن در تفسیر جهان و خلقت دارای اعتبار است؟
* مرزهای زنانگی و مردانگی چقدر میتوانند در رشد و تعالی افراد جامعه مؤثر واقع شوند؟
* اینکه یک جنس، خاص قلمداد میشود و با تبلیغات و اعمال محیّرالعقول جزو بدیهیات زندگی افراد میشود و از دیگر سو، ویژگیهای جنس دیگر که خاص خود اوست نادیده انگاشته شده و یا در بدترین شکل ممکن بهعنوان معیار و میزانی که دیگر ویژگیها میزان عجیببودن خود را در فاصله و یا نزدیکی با او مشخص میکنند، چقدر میتواند واقعی باشد؟
* پایه و بنیانی که با آن میتوان هستی را تفسیر و تحلیل کرد، در کجا نهفته است؟
پاسخ سؤال اخیر قطعا جنسیت نیست، حال آنکه همین مسئله به دستاویزی تبدیل شده است تا افراد مختلف با تمسک به آن و ترسیم هزارویک جهان تودرتو و واهی، از فکر کردن به جهان واحد و حقیقی جلوگیری کنند.
در حقیقت، این مسئله جنگی است زرگری که اصل مطلب را ناپدید کرده و افراد مختلف را به جنگی بیهوده وارد میکند، اما در ساحت حقیقت و با دقت به هدف اصلی و غایت خلقت، این زن و یا مرد بودن نیست که اهمیت دارد، بلکه ملاک تقرب تقواست که برای هر دو جنس میسر است.
دیدن و درنظرگرفتن تفاوتها، با بزرگ کردن، پُررنگکردن و تأکید بر آنها فرق میکند. آموزههای اسلام با دیدن تفاوتها و احترام به آنها و واگذار کردن نقشهایی متناسب با تفاوتهای موجود در دو جنس و البته داشتن انتظاراتی یکسان از آنها که همان عبودیت و بندگی است، راهِ پررنگکردن این تفاوتها را سد کرده است.
زن و مرد در نقش اصلی خود یعنی بندگی، هیچ تفاوتی ندارند و جامعه نیز تنها در صورت جهتگیری بهسمت اهداف والای دینی و پیاده کردن اصول و قواعد عبودیت است که میتواند راه ورود افکار متفاوت زنگرایانه را سد کرده، به ولایتِ الله گردن نهد.
مهمان چارقد بهصرف اسلاش هندوانه
[ms 0]
یک نوشیدنی خنک و بسیار گوارا که شاید شما را هم مثل ما یاد قدیمها و یخدربهشتهای کودکی بیندازد. هندوانه میخواهیم و کمی گلاب، و اگر هندوانهتان بیمزه بود، کمی هم شکر (که من توصیه نمیکنم).
هندوانه را قاچ میکنید و تخمههایش را درمیآورید. خیلی سخت نیست؛ کافی است هندوانه را از راهش قاچ کنید تا تمام تخمههای یک ردیف، با یک حرکت کارد بریزد پایین. خیلی هم سخت نگیرید! حالا یکی دوتا تخمه هم از دستتان دررفت، رفت!
[ms 1]
تکههای هندوانه را بریزید توی نایلون و بگذارید توی فریزر تا یکی دو ساعتی -بسته به نوع فریزتان- بماند. میخواهیم هندوانهها یخمکی شوند، اما یخ نزنند. از فریزر درمیآوریم و میریزیمشان توی مخلوطکن و یکی دو قاشق گلاب به آن اضافه میکنیم.
برای تابستان و مخصوصا ماه رمضان، واقعا جگر آدم را جلا میدهد. میتوانید هندوانهها را برای چند روز داخل فریزر نگه دارید و دو ساعت قبل از مصرف، از فریزر درآورید تا یخ آنها باز شود و آمادهی مخلوط کردن. اما یادتان باشد وقتی مخلوط کردید، باید سریع مصرف شود، چون اگر بماند، مزهاش برمیگردد.
میتوانید با تکهای از هندوانه یا برگ نعناع تزیینش کنید.
بانویی که با تصادف، المپیکی شد!
[ms 0]
فدراسیون ورزشهای جانبازان و معلولان تا پیش از انقلاب اسلامی، بهصورت کمیتهای غیرفعال زیر نظر فدراسیون پزشکی کار میکرد و مسئولان آن به شرکت در گردهماییهای بینالمللی بسنده میکردند. یک سال پس از پیروزی انقلاب اسلامی، این کمیته به فدراسیون تبدیل شد و سال بعد، اولین گروه از معلولان را به مسابقات هلند اعزام کرد تا در نخستین گام علاوه بر کسب تجربه، با قوانین و مقررات جهانی آن آشنا شوند.
مدتی بعد، اولین جشنوارهی فرهنگی-ورزشی جانبازان و معلولان با شرکت ۵۰۰ ورزشکار در ۶ رشتهی ورزشی جانبازان و معلولان با حضور رهبر معظم انقلاب اسلامی، حضرت آیتالله خامنهای، برگزار شد که سخنان ایشان، توسعه و گسترش ورزش معلولان را باعث گردید.
در طول این سالها، حضور زنان معلول در مسابقات مختلف و کسب مدالهای رنگارنگ آسیایی و جهانی نشان داد که بانوان معلول توانایی تسخیر سکوهای جهانی را دارند.
یکی از بانوان معلول و موفق در عرصهی ورزش، «نیره عاکف» است که علاوه بر حضور در بین ۱۰ ورزشکار بااخلاق کشور، مدالهای زیادی را در کارنامهی قهرمانی خود دارد و چندین دوره در المپیک حاضر بوده است.
باب آشنایی ما با خانم عاکف در مراسم تجلیل از قهرمانان پارالمپیکی باز شد، تا امروز سوژهی ما بهعنوان یک بانوی موفق ایرانی باشند.
او که در سال ۱۳۴۳ در شهر مشهد و در یک خانوادهی ۵ نفره متولد شده، در یک حادثهی رانندگی در سن ۱۸ سالگی دچار معلولیت شده و سالهاست که روی صندلی چرخدار نشسته است.
به سراغ ایشان که رفتم، تحت تأثیر صحنههای آزادسازی خرمشهر و اشعار «صابر خراسانی» از حال خود خارج شده بودند و بدون توجه به اطراف، اشک میریختند.
***
از مقامها و فعالیتهای ورزشیتان برای ما بگویید.
در رشتههای پینگپنگ و بسکتبال، در ردههای کشوری مقامهایی کسب کردم. از سال ۷۷ به ورزش تیراندازی روی آوردم و بعد از قهرمانی در کشور، به تیم ملی تیراندازی بانوان معلول دعوت شدم. در سال ۱۹۹۹ در مسابقات استرالیا سهمیهی مسابقات پارالمپیک سیدنی ۲۰۰۰ را بهدست آوردم و در همان رقابتها مدال برنز در رشتهی تپانچهی بادی را از آنِ خود کردم و اولین بانوی معلول ایرانی بودم که مدال پارالمپیک و جهانی را بهدست آورد.
در سال ۲۰۰۱ در مسابقات آزاد اروپا که در دانمارک برگزار شد، صاحب مدال برنز شدم. در سال ۲۰۰۲ در رقابتهای جهانی سئول کرهی جنوبی، در رشتهی تپانچهی بادی مدال نقره را از آنِ خود کردم و مقام دوم تیمی در رشتهی تپانچهی بادی به همراه مقام سوم تیمی در رشتهی تفنگ را نیز در کارنامه دارم.
در سال ۲۰۰۳ در مسابقات آزاد مونیخ، مدال نقرهی تپانچهی بادی را بهدست آوردم. در همان زمان، رشتهی تپانچهی آزاد ۵۰ متر هم به مسابقات اضافه شد و در سالهای بعد در این رشته هم مدالهای زیادی بهدست آوردم.
در مسابقات ۲۰۰۶ و ۲۰۰۷ استرالیا هم صاحب مدال شدم. در جام ترکیه در سال ۲۰۰۸ مدال نقره گرفتم و پس از پایان مسابقات پارالمپیک ۲۰۰۸ پکن از عرصهی قهرمانی خداحافظی کردم.
چگونه وارد عرصهی ورزش شدید؟
پس از معلولیت حدود ۷ تا ۸ سال درگیر درمان بودم و در این مدت به کشورهای مختلفی برای درمان رفتم. همین امر سبب شد از درس و زندگی و جامعه فاصله بگیرم تا اینکه با ورزش معلولین آشنا شدم. پس از آن نگاه من به زندگی تغییر کرد و بار دیگر وارد اجتماع شدم. درسم را ادامه دادم. کار کردم و حتی متوجه شدم که میتوانم رانندگی کنم.
در ابتدای آشناییام با ورزش، رشتهی بسکتبال را تجربه کردم. بعد وارد پینگپنگ شدم و درنهایت در دانشگاه به تیراندازی دعوت شدم و فهمیدم در این رشته استعداد بیشتری نسبت به سایر رشتهها دارم و آن را بهصورت حرفهای آغاز کردم.
[ms 2]
چه چیزی باعث شد که توانستید با شرایط سختی که داشتید، کنار بیایید؟
در آن زمان فکر میکردم زندگی برایم تمام شده است و باید بنشینم و گذشت زمان را نظارهگر باشم، ولی وقتی وارد محیط ورزش شدم، دیدم خانمهایی با شرایط بدتر از من ورزش میکنند و همین شد که پذیرفتم من هم میتوانم دوباره به زندگی برگردم.
حضور شما در مسابقات جهانی با حجاب اسلامی چه بازخوردی داشته است؟
خیلی از زنان کشورهای دیگر در مسابقات آسیایی و جهانی دربارهی حجاب ما میپرسیدند و فکر میکردند ورزش کردن با حجاب اسلامی سخت است، اما واقعیت این است که حجاب برای من هیچ محدودیتی ندارد و با وجودِ داشتن حجاب اسلامی (که جزئی از اعتقادات من است) همیشه در مسابقات شاخص بودهام و بهترین عناوین را بهدست آوردهام.
امکانات ورزشی برای حضور بانوان معلول را چطور میبینید؟
نایبرییس هیئت تیراندازی استان خراسان رضوی گفت: در حوزهی امکانات، همیشه کمبودهایی وجود داشته و دارد. البته از آنجا که هیئتهای تیراندازی، سلاح و سیبل و ساچمه را در اختیار معلولان قرار میدهند، هزینهی زیادی بر گردن ورزشکاران نیست، اما اگر این امکانات بهروز باشد، نتیجههای بهتری بهدست میآید. مسئولان درمورد فراهم کردن بهترین امکانات، قولهای زیادی به ما دادهاند.
معلولان برای ورود به این ورزش هیچ هزینهای نباید بپردازند و بهراحتی میتوانند وارد این عرصه شوند و از امکانات ورزشی استفاده کنند. ورزش تأثیر زیادی در روحیهی معلولان دارد.
[ms 1]
اگر این معلولیت برایتان پیش نمیآمد، فکر میکنید زندگی شما شرایط بهتری داشت؟
من بهوجود آمدن این معلولیت را برای خودم یک موهبت الهی میدانم؛ چراکه اگر این مشکل برایم پیش نمیآمد، مانند خیلی از زنها یک زندگی معمولی در انتظارم بود، ولی الان حکمت این کار خدا را درک میکنم.
چه عواملی باعث شد تا شما بهعنوان یک زن در سه عرصهی خانه، جامعه و ورزش به موفقیت دست پیدا کنید؟
در اولین قدم، لطف و کمک خدا و بعد هم پشتکار خودم بود که توانستم با وجود معلولیتی که داشتم، نقش خود را بهعنوان یک زن در تمام عرصههای زندگی ایفا کنم. همچنین تشویق اطرافیان، دوستان و آشنایان باعث ایجاد انگیزه در من شد تا به موفقیت برسم.
به نظر شما، ورزش چقدر میتواند در زندگی اجتماعی زنان تأثیرگذار باشد؟
مادر خانواده -بهعنوان رکن اصلی خانواده- اگر ورزش کند، مسلما به سلامت خود و خانواده کمک زیادی خواهد کرد. مادری که ورزش میکند، هم خودش سالم است و هم با تشویق فرزندانش به ورزش، افراد سالمی را به جامعه تحویل خواهد داد. ضمن اینکه شخصا به بانوان ورزش، تیراندازی را پیشنهاد میکنم، به این علت که باعث بالا رفتن اعتمادبهنفس، خودباوری و تمرکز میشود و این میتواند به یک زن کمک زیادی بکند.
شما اکنون به چه کاری مشغول هستید؟
من دورههای آموزشی مربوط به آژانسهای هواپیمایی را گذراندهام. با اخذ مدرک لازم یک آژانس مسافرتی افتتاح کردم و علاوه بر فعالیت در هیئت تیراندازی خراسان، به دنبال حضور در عرصهی مربیگری تیراندازی هستم.
در رشتهی زبان و ادبیات فارسی در دانشگاه پیام نور بهطور غیرحضوری لیسانس گرفتم. در سال ۸۲ بود که ازدواج کردم و یک پسر ۸ ساله به نام امیراردشیر دارم که بسیار علاقهمند به تیراندازی است.
حرف آخر؟
از مسئولان میخواهم توجه بیشتری به رشتهی تیراندازی داشته باشند؛ چون بانوان و معلولان بهراحتی میتوانند در این رشته فعالیت کنند و در رقابتهای آسیایی و جهانی بدرخشند و قهرمانان زیادی را به ورزش کشور معرفی کنند.
زندگی فستفودی، رفاقت فیسبوکی!
[ms 0]
پسرعمهم نشسته بود پای کامپیوتر. همچین چسبیده بود به صندلی که حتی برای شام کَنده نشد. روبروش میشینم میگم «فرهود! چه خبر؟ زندهای که هنوز؟». میگه «عضو فیسبوک هستی؟». میگم «زیاد بهش سر نمیزنم.». میگه «اسمت چیه که پیدات کنم؟». اسمم رو میگم و شروع میکنه به گشتن. یهو با تعجب میگه «یعنی اشکال نداره من بیام توی پروفایلت؟». میگم «نه! چه اشکالی؟ مگه اشکال داره من پروفایل شما رو ببینم؟!» میگه «خب چون دختری شاید زیاد خوشت نیاد! بچهها شیطونی میکنند. میدونی دیگه!». میگم «متوجهم. اصولا همهچیز زیر سر «بچهها»ست. مثل قدیما که همهی خرابکاریها زیر سر «بعدازظهریها» بود.»…
شروع میکنه از مزیتهای فیسبوک و جذابیتش میگه. میگم «پسر خوب! اون زمان که ما اومدیم فیسبوک، اونجاها همه بیابون بود. هنوز جادههاش آسفالت نشده بود. شما یادت نمیاد. هنوز طفل بودی اون موقع.». میگه «حالا چرا نیستی؟». میگم «آدم وارد فیسبوک که میشه انگار وایساده سر خیابون، هر کیو که رد میشه نگه میداره، تمام اطلاعات و اخبار زندگانیش رو میذاره کف دستش! میگه برو به سلامت!».
هنوز با کامپیوتر مشغوله. میگه «بیا اینو ببین!». وقتی میرم پشت سیستم، میبینم وبکم رو روشن کرده و داره با یه چهره (!) چت میکنه، از اونایی که یه عالمه مدادرنگی دارند! پروفایل خانومه رو نشونم میده و میگه «همین الان توی فیسبوک آشنا شدیم.». برای خانومه دست تکون میدم، یعنی «یوهو! من اومدم!!». به فرهود میگم «توی عکس پروفایلش چقدر مینیاتوری به نظر میاد! با وبکم تفاوت را احساس کنید! خدا بیامرزه پدر آقای فتوشاپ رو! هر کاری از دستش برمیاد برای این مردم انجام میده! اجرش با صاحب مجلس!».
فرهود داره تندتند تایپ میکنه. میگم «روسریش منو کشته! خب پس چرا عکس پروفایلش روسری نداره؟» فرهود میگه «الان ازش میپرسم». براش مینویسه «به قول شاعر، پیش من چادر رو بردار!». خانومه در حالیکه داره از خنده ریسه میره مینویسه «ئه؟ نمیشه که. آخه تو نامحرمی!». میزنم زیر خنده. جلالخالق! عجب ملت جُکی داریم! خودشو گذاشته سر کار یا ما رو؟!
فرهود مینویسه «حالا دیگه ما نامحرم شدیم؟!». خانومه مینویسه «اصلا قرار نبود اینجا غیر از فامیل و دوستام کسی رو Add کنم. اما وقتی شایان [دوست فرهود] رو Add کردم گفتم حالا تو هم باشی!». میگم «یاد اون موجودی افتادم که وقتی زیر پروفایلش آتیش روشن کردند، کمکم آبپز شد! ولی تا انداختندش توی وبکم یهو پرید بیرون!!». فرهود میگه «زیرنویس فارسی نداره حرفت؟». میگم «قورباغهی طفلی رو میندازند توی آبجوش، یهو میپره بیرون. اما وقتی میذارندش توی ظرف آب و نمهنمه گرمش میکنند، اونقدر میمونه تا کاملا آبپز میشه. حالا مصدوم آمادهست. نوش جان!! این طفلی هم انگار داره کمکم آبپز میشه توی فیسبوک!».
گویا مهمونی تموم شده. باید بریم خونهمون. توی راه به این فکر میکنم که چقدر دلم برای دوستای دانشگاه و دبیرستانم تنگ شده، که اتفاقا همهشون بهشدت فیسبوکی هستند.
توی کوچهمون که میرسیم، صدای دوستای برادرم رو میشنوم که دارند در مورد دوستای نِتیشون حرف میزنند. تا اسم فیسبوک رو میارند یادم میفته که هر کدومشون چه چــــیزایی برای برادرم میفرستند و اتفاقا به ایمیل من میاد، چون پروفایلش با ایمیل من ساخته شده. به جای اونا من خجالت میکشم!!
این روزا دیگه شناسنامه زیاد کارایی نداره؛ اگه عضو فیسبوک نباشی، انگار اصلا جزو موجودات زنده به حساب نمیای! در همین راستا برادر منم یه پروفایل ساخت و مسئولیتش رو به من واگذار کرد!
توصیه میکنم هیچوقت مدیریت پروفایل برادرت رو، در حالیکه تمام بچههای محل و دوستاش که میشناسی، توی Add Listش هستند به عهده نگیر، چون از همه ناامید میشی! و من بعد از این ناامید شدنها از اطرافیان و دوستانم بود که جیفهی فیسبوک رو به اهلش بخشیدم و دست از محتویاتش شستم!
مشغول چک کردن ایمیلم هستم که یه خبر میبینم «ازدواج زوکربرگ!». خدا رو شکر! بالاخره بخت این بچه باز شد. بذار ببینم چی انتخاب کردی حالا… چی انتخاب کردی؟؟؟ حیف شما نبود؟ درسته خودت هم از لحاظ خوشتیپی به گرد پای ایرونیجماعت نمیرسی، ولی پولدار که بودی! شما یه سر به فیسبوکیهای ایران میزدی، هم به فتوشاپ ایمان میاوردی، هم میفهمیدی «خانوم دکتر» یعنی چی!! البته هر چیزی لیاقت میخواد خب… اما حیف شدی پسر، میفهمی؟ حیف!
شما در مورد ما چی فکر کردی واقعا؟ نگفتی با جوی که ما رو درمینورده چیکار میخوای بکنی؟ نکنه توقع داری ملت همیشهدرصحنهی ما از این قضیه به سادگی عبور کنند؟! یادت رفته وقتی استیو جابز مرد؟ ما اونقدر پیرهن عزای استیو خدابیامرز رو درنیاوردیم که خانوادهش برامون پیرهن سفید خریدند و اومدند بهمون سرسلامتی بدند. حالا بگذریم از تغییر اسم و عکس پروفایل مردم غیورمون، به اسم و عکس اون مرحوم! اینجور آدمایی هستیم ما. حالا شما فکر نکردی این موجی که آواتارها رو به عکس همسر شما تغییر میده، چقدر از نظر زیباییشناسی آسیب میزنه به پیکرهی فیسبوک؟! این دفعه که گذشت؛ ولی دفعهی بعد یادت باشه قبل از هر اقدامی حتما مشورت کنی.
دارم همینجوری تأسف میخورم که دایی SMS میده: «…این مشخصات خواستگار ملیحهست. ببین چی میتونی ازش پیدا کنی؟» یه لحظه خودمو همپای زحمتکشان پلیس+۱۰ میبینم و وظیفهی سنگینی رو روی دوشم احساس میکنم! گواهی سوءپیشینه میخواید؟ خلافی ماشین؟ تعارف میکنید؟ به خدا اگه بذارم بدون شخم زدن کل فعالیتهای اینترنتی طرف از این در برید بیرون! بعد از چند تا ازدواج فیسبوکی که شاهد بودم، یهو دلم به شور میفته…
نه دیگه. انگار قضیه جدیه. باید برم فیسبوک! بسمالله فی.لترشکن!… اوه اوه! این همه Notification رو کی میخواد چک کنه؟ من که اصلا! چند تا رو رندوم میبینم:
۱. به به… مبارکه. مهتاب با اون آقاهه که عمران میخوند ازدواج کرده. از کجا فهمیدم؟ عکساشون موجوده! از مدل لباس عروسش خوشم نمیاد!! ماه عسل هم جای گرمی رفتند! از دست و پای آفتابسوختهشون فهمیدم! چه کاریه خب؟ میرفتید یه جای خوشآبوهوا! حالا خارج هم نبود، نبود. والا! راستی، مهتاب این مدلی نبودآ… باد فیسبوکی داره حیاها رو میبره یعنی؟!
۲. آخ جون! سارا زندهست. برام پیام فرستاده. غروب بهش SMS دادم، جواب نداد. گفتم نکنه مُرده. تو رو خدا دوستای ما رو ببین! گوشیش رو نگاه نمیکنه، ولی فیسبوکش یکسره بازه. به قول ITچیها «دائمُالـآنه» (همون دائمُالـآنلاین یعنی!).
۳. یکی از آقایان همکلاسی توی یکی از عکساش منو برچسب زده… پناه بر خدا! اینجا خانواده زندگی میکنهها! چرا فکر کرده دیدن عکس لب ساحلش، با یه خُرده لباس، برای من جالبه؟! اصلا آدم وقتی لباس زیادی تنش نیست عکس میگیره مگه؟ «غیورمردِ وطن»ه داریم؟
۴. یه نفر درخواست دوستی داده. قبل از Confirm میرم توی پروفایلش ببینم چه جور موجودیه. با ۲۱ سال سن، تحصیلات دکتری؟! به برکت شبکههای اجتماعی کلی به تحصیلکردههامون اضافه شدهها. ما قدر نمیدونیم!
۵. فرهود هم که سر شب خونهشون بودیم، پیام نوشته: «بابا پاستوریزه!». گویا خودم باید از این جمله عمق فاجعهی خجالتآور حاکم بر پروفایلم رو درک کنم.
۶. …
تا صبح هم بشینم، Notificationها تموم نمیشن. اینکه کی برای کی کامنت گذاشته، کی با کی دوست شده، کی چه عکسی رو لایک زده و… اخبار خالهزنکی و بهدرنخوری هستند که انتشارش فقط در شأن اقدس خانومای تلویزیونیه! اما حالا این وظیفهی خطیر رو زوکربرگ و دار و دستهش به عهده گرفتند، که از همینجا بهشون «خدا قوت» میگم. رسالت عظیمی رو به دوش میکشند! از خیر این اخبار مهم میگذرم.
اسم آقاههی خواستگار رو سرچ میکنم. چند مورد پیدا میشند که با تطبیق اطلاعات واصله از دایی، میفهمم کدومشون آقای مربوطهست. ماشالا لیست دوستان! چه خانومای خوشتیپی! آفرین، آفرین… به به! چقدرم مهربونه با همهی خانوما: «عزیزم»، «گلم»، «فدات بشم»، «خانوم قشنگم» و… راحت باش شما! نامحرم کیلو چنده؟ زندگی فستفودی، رفاقت فیسبوکی هم میطلبه! آقا «ما برای وصل کردن آمدیم»، اما این آدم فقط روبوسی نمیکنه توی نوشتههاش! ای بمیری زوکربرگ! حالا من جواب دایی رو چی بدم؟…
به خودم که میام ساعت ۲ نصفه شبه. خوب شد؟ خوب شد الکیالکی ساعات خوابم از دست رفت؟…
صبح که سیستم رو روشن میکنم میبینم از فیسبوک ایمیل اومده که «سارا برات پیام فرستاده». بهش SMS میزنم میگم «سلام. دیگه نه من، نه فیسبوک! امری بود؟!»…
بچههای خرمشهر
[ms 0]
خداحافظ، خانه!
شهر خلوت شده بود. از همان روزهای اول، معلوم بود که زیر بارانِ یکریزِ گلوله و خمپاره و آتش، نمیشود زندگی کرد. نمیشود بچهها مدرسهشان را بروند، زنها در بازارِ خرمشهر میوه و ماهی بخرند، مردها از سر کار برگردند و بوی غذا و نانِ تازه بپیچد توی کوچهها.
توی کوچهها بوی دود و خون میآمد و از سقف مدرسه و بازار، آتشِ ناخوانده میبارید. روی دستِ مردها بهجای نان تازه، پیکر زخمی فرزندشان بود.
اینطور شد که شهر کمکم خالی شد؛ اول زنها و بچهها، بعد پیرها و میانسالها. با هر وسیلهای که گیر میآمد و میشد با آن رفت، شهر را ترک کردند.
بهناچار رفتند، اما یک چیزهایی هم البته جا ماند؛ اثاثِ خانهها، لباسها، کیف و کتابها، خاطرهها، پارهای از روحها، گوشهای از جگرها؛ پسری، دختری، مادری، عزیزی…
مسجدی که مادر شد!
شاید بهخاطرِ گنبدش بود، یا بهخاطر مرکز بودنش، یا شاید هم بهخاطر مسجد بودنش. هرچه بود، مسجد جامع، قلب شهر بود و مأمن بچهها.
مسجد جامع مادری میکرد برای جوانهایی که در شهر مانده بودند تا شهر بماند. مادرها را دیدهاید که ستونِ خانهاند؟ که همهی بچهها را یکجا جمع میکنند و محورِ همدلی و محبتند؟ مسجد جامع هم همین بود برای بچههای خرمشهر.
زنها دیگ گذاشته بودند و برای همه غذا میپختند. دخترهای هفده-هجدهساله زخم پانسمان میکردند و به مجروحها میرسیدند. جوانها سلاح برمیداشتند و در ورودیهای شهر میجنگیدند و برای استراحت و غذا به مسجد میآمدند.
مسجد نقطهی امید و دلگرمی بود؛ قلب تپندهی خرمشهر.
[ms 1]
بچههای خرمشهر
میشود از خرمشهر نوشت و از محمد جهانآرا ننوشت؟
میشود از خرمشهر نوشت و از محمد نورانی، از احمد شوش، از بچههای آغاجاری، از عادل خاطری، از امیر رفیعی، از سیدصالح موسوی، از تقی محسنیفر، از بهنام محمدیِ نوجوان، از رضا دشتی، از زهرا و لیلا و علی حسینی و از بقیهی بچههای خرمشهر ننوشت؟
میشود از آن روز ننوشت؟ همان روزی که به امام خبر داده بودند خرمشهر دارد سقوط میکند، و امام با تأثر فرموده بود: «پس بچههای خرمشهر کجا هستند؟»
میشود از خرمشهر نوشت و از بچههای امامِ خرمشهر ننوشت؟
میشود از دخترهای نوجوانی که شهدا را غسل میدادند و کفن میکردند، ننوشت؟ دخترهایی که جنگ یادشان داده بود پدرشان را خاک کنند و از غصه نمیرند… که بچهی بیسرِ همسایه را غسل دهند و دق نکنند… که برادرشان را پشتِ وانتی که پیکرِ خونبارِ شهدا را با خود میبُرد، ببینند و تاب بیاورند…
دخترهایی که جنگ یادشان داده بود، از خوابیدن توی قبرستان در شب نترسند و از زوزهی وحشیِ سگهای گرسنه دلشان نلرزد.
میشود ننوشت؟
چادریها بدانند، چادریها بخوانند
[ms 0]
پیادهروهای طولانی خیابان ولیعصر را متر میکنم. سالن انتظار پُر رفتوآمد درمانگاهی دولتی پایین شهر -جایی نزدیکهای پونز نقشهی تهران- را روزها و ماههاست زیر نظر دارم. توی رختکن تاریک باشگاه بدنسازی و توی جادهی پیادهروی پارک محلهمان ساعتها انتظار میکشم. به ایستگاههای گرم و شلوغ بی.آر.تی و مترو و حتی صف نانوایی و حتیتر اتاقهای پرو مزونها و مرکز خریدهای بالای شهر هم، هفتهای چندبار سرک میکشم.
نه! من راه قرض ندارم! نسخهی نچسب ایرانی خانم مارپل هم نیستم! من تنها با مشاهده کردن، میانگین زاویهی انحنای پشت و کمر و متوسط وزن خانمهای چادری را اندازه میگیرم؛ از بنز و بی.ام.و سوار گرفته تا لواشکفروش و فالگیر توی مترو.
نه برای وزارت بهداشت و نه برای دفتر مطالعات زنان و نه برای آنجایی که چادر را حجاب برتر ملی کرد. آنها صدالبته که حتما خودشان این کارها را کردهاند و هنوز هم میکنند. من فقط یک زن چادریام که دنبال خط ظریفی هستم، به نام «میانهروی» در دستورات دینی؛ جایی درست وسط دو جهنم افراط و تفریط، که هر روز با خودم بارها و بارها مثل ذکر میگویم که «یادت باشد دین و دستورات دین آمدهاند که عقل را کامل کنند، نه زائل».
من هر روز همانقدر که عاشق چادرم هستم، از عوارضش هم هراس دارم و من هر روز ناامیدتر میشوم از دیروز، وقتی که از متوسط صد خانمی که برای تناسب اندام به باشگاه ما میآیند، شاید فقط ده نفرشان چادری باشند. توی شهری که از بیشتر خانمهای بالای پنجاه سالی که هر روز میبینم و ناهنجاری قامتی ندارند، به زحمت -آن هم توی بالابالاهایش- شاید یکیشان چادری باشد؛ جایی که از اشتراکات اکثر چادریهای پابهسنگذاشتهای که توی درمانگاههای مختلف قلب و غدد و گوارش و ارتوپدی و… ویزیت میکنم، بهجز چربی و کلسترول و قند و وزن بالا، بوی عرق آمیخته در خاک پایین چادرهایشان است که بارها و بارها دلسرد و مست غمم میکند.
و حالا دیگر اطمینان پیدا کردهام که به قول بیشتر اساتید چیرهدست ارتوپدی، در میان خانمهای ایرانی، چادریها، خصوصا در ردههای سنی دبیرستانی، میانسال و بالاتر، سردمداران بلامُنازع انواع و اقسام ناهنجاریهای قامتیاند. شاید هم دلیلش برگردد به کمتر دیده شدن شانههای خمیده، پشتِ برآمده و گردن بیش از حد جلو آمده، بهعلت پوشیده شدن با چادر.
ستون فقرات همگی ما دارای سه انحنای طبیعی است؛ اولی در ناحیهی گردن با یک انحنا به جلو با تقعر به پشت با زاویهی طبیعی ۲۰ تا ۴۰ درجه، دومی در ناحیهی پشت با یک انحنا به عقب با تحدب به پشت با زاویهی طبیعی ۲۰ تا ۴۰ درجه و سومین انحنا در ناحیهی کمر که یک انحنا به جلو با تقعر به پشت است، با زاویهی طبیعی ۳۰ تا ۵۰ درجه.
بیشترین ناهنجاری در بین زنان چادری مربوط به انحنای دوم است که وقتی بیشتر از ۵۰ درجه باشد، کیفوز یا همان قوز نام میگیرد. قوز بیماری نیست و اگر در مراحل پیشرفته نباشد، تنها با اصلاح وضعیت نشستن و ورزش منظم اصلاحشدنی است.
ورزش به قویتر شدن عضلات پشت شما کمک میکند، تا ستون فقرات شما را در حالت پایدارتری حفظ کند؛ به شرطی که ورزش تفریح نباشد و جزء مهمی از برنامهی هرروزهی شما باشد.
خواهران دینی من، خانمهای چادری که بهترین و کاملترین پوشش را برای اجتماع برگزیدهاید، بخوانید و بدانید همانقدر که به تهذیب نفستان میاندیشید، به سلامت بدنتان و ورزش هم باید اهمیت بدهید. بدانید توجه امروز شما به سلامت بدنتان، پیشگیری است برای فرداهای نهچندان دورتان، تا کمتر پول و وقت گرانبهایتان را صرف چرخههای فرسایشی درمان کنید؛ اگر شما از آن دسته مسلمانانی هستید که میخواهید در پرتو تکالیف دینیتان و مطابق نیازهای زمانتان زندگی کنید.
پس تمام کسانی که با لباسی منتسب به دین اسلام در جامعه حضور پیدا میکنند، باید عوارض و پرتگاههای لباسشان را خوب بشناسند و بهراسند از خطبهی امام پارسایان، علی (ع) در نهجالبلاغه و نخواهند که مصداقش باشند که فرمودند: «وَ لُبِسَ الْإِسْلَامُ لُبْسَ الْفَرْوِ مَقْلُوباً»*؛ در آن زمان لباس را که نامش اسلام است میپوشند، اما مثل اینکه پوستینی را وارونه پوشیده باشند، هم خاصیت خودش را از دست میدهد و هم اسباب مسخره میشود.
باشد که تمام دختران و زنان محجبه و چادری ایرانی در راستای تکالیف دینشان عمل کنند و لباس بپوشند و همیشه روی خط مستقیم اعتدال و میانهروی بمانند و خوشبخت زندگی کنند.
——————————————–
* خطبهی ۱۰۸ نهجالبلاغه
شیرزنان معترض، دربار سرشکسته
[ms 0]
زمانی که بازاریان آذربایجان از ترس و رعب حکومت، برخلاف دستور روحانیون و خواست مردم، مغازههای خود را گشوده بودند و مشغول کسبوکار بودند، «زینب پاشا»، شیرزن آذربایجانی، همراه گروهی از زنان، درحالیکه چادرهای خود را محکم به کمر بسته بودند، با اسلحههایی در دست به بازار تبریز ریختند و مغازهداران را مجبور به تعطیل کردن مغازههایشان کردند. این اقدام زینب پاشا، اعتراضی بود علیه قرارداد رژی که در سال ۱۲۰۹ ه.ق بین دولت وقت ایران و انگلستان منعقد شد. (۱)
***
ناصرالدین شاه در سفر سوم خود به اروپا که به قصد دیدن ترقیات کشورهای اروپا و مخصوصا تماشای نمایشگاه کالا در پاریس به آنجا رفته بود، امتیاز انحصاری توتون و تنباکو را به انگلیسیها بخشید. وی در این تصور بود که با پولی که از این راه بهدست خواهد آورد، نهتنها هزینهی مسافرت را جبران کرده، بلکه خرج یک سفر دیگر را نیز تأمین میکند. (۲)
در آن موقع، توتون و تنباکو جنبهی تفنّنی خود را از دست داده و یکی از ضروریات زندگی مردم بود و کمتر خانهای دیده میشد که چند نفر در آنجا به کشیدن قلیان معتاد نباشند.
با بستن این قرارداد، از طرف شرکت انحصاری تنباکو دستوری صادر شد که بعد از این، هیچکس نمیتواند اجناس دخانیهی خود را به غیر از کمپانی، به دیگری بفروشد و کسی هم نمیتواند زیاده از اندازهی مصرف شخصی خود، آن هم حداکثر نیممن، توتون و تنباکو خریداری کند.
با انتشار این خبر، صدای مخالفت و اعتراض در گوشه و کنار برخاست. روحانیونی مانند سیدجمالالدین اسدآبادی و میرزا رضا کرمانی از مخالفان سرسخت این امتیاز بودند که بارها نیز در مخالفت، نامههایی را به ناصرالدین شاه نوشتند و خواهان لغو این امتیاز شدند. ناصرالدین شاه که از لغو این قرارداد و درماندگی در پس دادن رشوههای انگلیسیها ترس داشت، به مقاومت خود در برابر لغو این امتیاز ادامه داد.
در اول جمادی الثانی ۱۳۰۹، میرزا رضا شیرازی در نامهای حکم تحریم تنباکو را صادر کرد و استعمال توتون و تنباکو را در حکم محاربه با امام زمان دانست. روز بعد از اعلام این حکم و انتشار این خبر، در تهران، تمام قلیانها و چپقها از قهوهخانههای عمومی و خصوصی، ادارههای دولتی و خانهها جمع آوری شدند. حتی در حرمسرای ناصرالدین شاه هم از این حکم تبعیت شد و انیسالدوله که ملکه و مورد توجه شاه بود، تمام قلیانها را از حرمسرا جمعآوری کرد و در جواب ناصرالدین شاه که به این کار اعتراض کرد، گفت: «تنباکو توسط کسانی حرام شده است که ما را بر شما حلال گردانیدهاند.» (3)
با مقاومت ناصرالدین شاه و عوامل دستاندرکار این قرارداد، اعتراضات گستردهای در تهران و دیگر شهرها برپا شد. یکی از این اجتماعات عظیم که دربار را ناچار به عقبنشینی کرد، اعتراض دستهجمعی مردان و زنان در روز سوم بعد از اعلام حکم بود.
در روز سوم جمادیالثانی، دستهی بزرگی از مردان به نشانهی اعتراض به خیابانها ریختند و هنگام ظهر، شمار زیادی از زنان نیز به آنان ملحق شدند. پس از این اجتماع، اول کار زنان بود که روانهی بازارها شدند و هر مغازهای که باز بود، بستند، بهصورتیکه تمام بازار بسته شد. سپس همگی بهسمت میدان ارک رفتند. در آنجا نیز شورش و غوغای عظیمی را پدید آوردند و در پایان هر دادوبیداد و فحش و ناسزایی به عوامل این قرارداد، فریاد میزدند که: «ای خدا! میخواهند علمای ما را بیرون کنند تا فردا عقد ما را فرنگیان ببندند، اموات ما را فرنگیان کفنودفن کنند و بر جنازهی ما، فرنگیان نماز گزارند.» (4)
پس از آن، جمعیت زنان به مسجد شاه رفتند. «مصادف افتاد که در آن هنگامه آقای امام جمعه در بالای منبر مشغول وعظ [موعظه] و تهدید مردم بودند، به خیال اینکه شاید اینگونه فتنهی عظیم را به پارهای تهدیدات بتوانند فرونشانند. جمعیت زنان هجوم آورده، همین که از وضع صحبت آگاهی یافتند، یک دفعه آغاز فریاد و فغان کرده،… ، واعظ بیچاره را به افتضاح هرچهتمامتر از منبر به زیر آوردند.» (۵)
با اعتراضات گستردهی مردم -که وقایع ذکرشدهی بالا نمونهای از آن بود- و حمایت آنان از روحانیون، بالاخره ناصرالدین شاه که خود را «سایهی خدا» میپنداشت، حکمی را صادر و امتیازات داخلی و خارجی را منتفی کرد و به این صورت، ایستادگی مردم موجب عقبنشینی استعمار شد.
———————————————————-
منابع:
۱- رضازاد عموزینالدینی، مجید (۱۳۸۸)، زینب پاشا، تبریز، اختر.
۲- تیموری، ابراهیم (۱۳۲۸)، تحریم تنباکو، اولین مقاومت منفی در ایران، تهران، کتابخانهی سقراط، ص ۲۳؛
۳- همان، ص ۱۰۷؛
۴- اصفهانی کربلایی، شیخ حسن (۱۳۸۲)، تاریخ دخانیه یا تاریخ وقایع تحریم تنباکو، به کوشش رسول جعفریان، تهران، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، ص ۱۹۹؛
۵- همان، ص ۱۹۹.
کجا بال کبوتر میفروشند؟
[ms 9]
رنگ که گرفتی
پُررنگ که شدی
یادت میرود که خاک رنگی ندارد
که آب بیرنگ است
و همهی تو از آب و خاک
یادت میرود که همین رنگها
فرصت انعکاس آسمان را
از روحت میگیرند
که خودت را
لابهلای هزاران حرف و اسم و حدیث
گم میکنی
که هر جا میرسی
رنگها را پس میزنی
و دنبال دلت میگردی
که دلت را برمیداری
و میزنی به آب
به خاک
به آتش…
تا رنگها بروند و
تو بمانی و دلت…
دلت که تشنه است
تشنهی یک قطره باران…
[ms 0]
کبوترانه گرد حریم امنی جمع شدهاند
در بهشت؛
بهشتی که مزار عاشقان و عارفان و دلسوختگان است
و دارالشفاى آزادگان.
هفتهای چند روز از شهر و رنگ و لعابِ گرفتهاش جدا میشوند
و قلم بهدست میگیرند
تا همان دم که رنگ بر حروفِ رنگ و رو رفتهی سنگها میزنند،
غبار ِنشسته از روزمرگی زندگی بر چهرهها و قلبهایشان را پاک کنند.
[ms 1]
اینجا بهشت زهرای تهران است؛ قرار روزهای چهارشنبهی دخترانی که دلتنگیهای هفتگیشان را برداشتهاند و آمدهاند تا گوشهای با خود خلوت کنند؛ خلوتی آغشته به رنگ سرخ… سپید… سبز…
[ms 2]
«کبوترانه» نام گروه فرهنگی تعدادی از دختران تهرانی است، که در مناطق عملیاتی جنوب کشور، در ایام راهیان نور شکل گرفته. از اولین برنامههای این گروه، نوسازی و غبارروبی گلزار شهدای تهران، عیادت از جانبازان، و دیدار با خانوادههای شهداست.
سارا که مدیریت بچهها را بهعهده دارد، میگوید: «قرار بر این است که در کنار این برنامهها کلاسهای مباحثه، اخلاق و خودشناسی با حضور اساتید برجسته و اعضا، در دفتر مرکزی گروه در بهشت زهرا برگزار شود.»
[ms 3]
کــ ــجـ ـا گـ ـلهـ ـای پـَ ـرپـَ ـر مـ ـیفـ ـروشـ ـنــ ــد؟
شـ ـهـ ـادت را مـ ـکـ ـرّر مـ ـیفـ ـروشـ ـنـ ـد؟
دلـ ـم در حـ ـسـ ـرت پـ ـرواز پـ ـوسـ ـیـ ـد
کــ ــجـ ـا بـ ـال کـ ـبـ ـوتـ ـر مـ ـیفـ ـروشـ ـنــ ــد؟*
[ms 4]
شما هم دلتان پــــرواز میخواهد؟
کـبـوتـرهـا منتظرند…
[ms 6]
[ms 7]
[ms 8]
[ms 5]
[ms 10]
[ms 11]
*شعر از سیدحبیب نظاری