صدای «تکم چی» می آید؟

یک حرف شعاری: «فقط کسانی می توانند طراوت و تازگی بهار را ببینند و نسبت به آن واکنش نشان دهند که استعداد دیدن بهار را در درون خود داشته باشند».

یک مثال ساده: درخت بریده شده چوب خشکی ست که وقتی بهار فرا می رسد برگی بر شاخه اش سبز نمی شود. چوب خشکیده، بهار را نمی بیند، تازگی طبیعت را حس نمی کند. نسبت به رفتن زمستان و آمدن بهار واکنشی از خود نشان نمی دهد. چون چوب خشکیده هیزمی است بی جان که فقط چشم انتظار آتشی ست برای سوزاندن و خاکسترشدن.

یک حرف درگوشی: هزاران درخت سرسبز و ده ها هزار گل و شکوفه اگر جمع شوند و بر چوب خشکیده فریاد بزنند که بیدار شود و بهار را ببیند، باز هم فایده ای ندارد.

یک حرف غیرشعاری: اگر مانند ایام کودکی از حلول سال نو به وجد نمی آییم و مانند کودکان از آمدن بهار خوشحال و سرحال نیستیم، بی جهت دنیا و روزگار را مقصر ندانیم و بهار را بی طراوت نخوانیم. بلکه آیینه ای دست و پا کنیم و از خود بپرسیم که نگاه ما را چه شده که دیگر نمی تواند بهار را در خود منعکس کند و هرچه می بیند سردی و افسردگی و بی طراوتی است.

یک صدم نتیجه: هر دوی اینها می توانیم باشیم اما بدانیم بهار بی اعتنا به همه ی آنها می آید و کل عالم را تازه می کند و قلب ها و دیده های مستعد و آماده را منقلب می کند. اگر انعکاس بهار را در نگاه خودمان نمی بینیم بیاییم زیر لب از خالق بهار بخواهیم که بر چشمان و دل های ما رحم آورد.

یادداشت ِ روز

هر کسی که باشید و هر کجایی که کار می کنید، کسانی هستند که از نتیجه ی کار شما بهره مند می شوند و استفاده می کنند. مهم نیست که کارمان پروژه ی عظیم تک جنسیتی شدن دانشگاه باشد و یا نوشتن قسمت کوچک «یادداشت روز» ِ نشریه دخترانه ی چارقد. مهم این است که بلأخره کسانی هستند که از این کار شما نفع می برند و استفاده می کنند. این اولین دلیل کارکردن هر انسانی است؛ خدمت اجتماعی. دومین دلیل کار کردن، هماهنگی با روح هستی و روح دنیاست. جبران خلیل جبران، کار کردن را دقیقا هماهنگی با آهنگ هستی می داند و بخاطر همین برایش ارزش فوق العاده ای قائل شده است. راست هم می گوید این شاعر شوریده، کارکردن واقعا ارزشمند است.

حالا خودمان را محک بزنیم، وقتی کار می کنیم چه حسی داریم؟ به کار نگاه تحمیلی داریم یا نگاه عاشقانه؟ آیا یقین داشتیم که کار کردن یعنی حرف زدن و هماهنگ شدن با روح هستی؟

در همین رابطه؛ پراکندگی

دفترچه شخصی گینس

کتاب رکوردهای معروف دنیا «دفترچه گینس» را شنیده بودم اما با رکوردهای گینس، چاپ ایرانی مدت کمی ست آشنا شدم. ورق زدن این کتاب هر بیننده ای را غرق در حیرت و شادی می کند. بنظرم رسید اگر رکوردها این قدر جاذبه دارند و این قدر می توانند ما آدم ها را جذب خودشان کنند، چرا از آنها استفاده ی دیگری نکنیم.

هر کدام از ما آدمها یک نوع منحصربفرد و منحصر به خودمان هستیم. هر انسانی، حماسه ای ست پنهان در خودش که باید کسی بیاید و بیدارش کند یا خودش بجنبد و خودش را بیدار کند.

از ایده ی کتاب گینس استفاده کنیم و یک محصول بازار مشترک بیرون دهیم. مثلا کتاب رکوردهای گینس شخصی خودمان.

می توانیم صفحه های زیادی را به خودمان اختصاص دهیم و رکوردهای مختلف مان مانند رکوردمان در درس خواندن و مطالعه کردن، نوشتن، ورزش، مذهب، سیاست و … را ثبت کنیم. و مدام در حال شکستن رکوردهایمان باشیم.

هر نفسی که فرو می رود می تواند ممد حیات باشد مگر نه؟

در کتاب رکوردهای گینس شخصی کسی برایمان دست نخواهد زد. کسی به گردنمان طلا نخواهد آویخت، کسی عکس ما را روی صفحه ی اول روزنامه ها و مجلات چاپ نخواهد کرد اما رضایت خاطری که از این رکوردشکنی ها بدست می آوریم به همه ی آنها می ارزد.

حالت سکوت؛ فعال

اصولا از مادرانمان به ارث بردیم که برای تهیه ی شام و نهار، سری به یخچال و زیر و بم آشپزخانه بزنیم تا ببینیم چه چیزهایی دم دست داریم که با همان ها بتوانیم غذایی خوشمزه درست کنیم. معمولا بند این نمی شویم تا لیست غذای ماهانه ای بنویسیم و به خرید برویم و بعد که مواد اولیه فراهم شد، دست بکار شویم. هنر ما این است که مانند گوشی‌های همراه، در حالت سایلنت کار می‌کنیم.

از اصول های دیگر آشپزی ست که روی اجاق کوچک، دیگ بزرگی از پلو را نمی گذارند تا بپزد، معلوم است که ظرفیتش را ندارد. ابزارهای زندگی هم ظرفیت این را ندارند که نقش رسالت نهایی انسان را بازی کنند. قابلمه را از طلا درست نمی کنند چون برای غذاپختن بکار میرود. متنم صریح شده است یا باید رک بگویم؟: هدف از اشپزی غذاپختن نیست، هدف زندگی، زنده بودن نیست؛ بلکه هدف از اشپزی، غذای خوشمزه درست کردن است و ….

چرا بجای چسبیدن به رسالت نهایی زندگی به ابزارهای زندگی می چسبیم و بعد از آن به اهداف زندگی مان؟

pay attention

صعود همیشه برای قله نیست

قله ها فقط بهانه اند.

به زبان ساده؛ کوهنوردها فقط به نیت رسیدن به قله، راهی کوهستان نمی شوند. بعضی از آنها می خواهند از دره خود را بالا بکشند و خورشید را به تمامی مشاهده کنند.

صعود مستمر و دایمی ِ رو به بالا در هر بخش از زندگی ضروری است نه فقط برای فتح قله بلکه بیشتر برای گریز از دره و سقوط در گودال هایی که هر لحظه عمیق تر می شوند.

چه بخواهیم و چه نخواهیم صعود، تقدیر ابدی ما در زندگی است

اصطلاحی ست که برای گوش دادن بکار میرود : pay attention me

زیر طاق ِ تحریریه

چند شب ِ پیش بخاطر ِ «چارقد» سوالاتی درمورد چگونگی کیفیت یک رسانه از شخص متبحر در این زمینه پرسیده بودم. همین که حرف هایشان را شنیدم و بعد به آن فکر کردم دیدم اصلی که به آن اشاره کرد را می توان در همه جای زندگی ادمها هم رعایت کرد. او می گفت ما با دو اصل «نشان دادن» و «حرف زدن» روبه رو هستیم.

همان تمایزی که بین نویسنده و باقی مردم عادی وجود دارد. نویسنده فرق بین «گفتن» و «نشان دادن» را می داند و همین است که او را از مرتبه ی مردم عادی که شبانه روز در حال تأثیر گذاشتن بر همدیگرند و حرف هایشان را «می گویند» بالا می کشد. اگر می خواهیم از سطح کمّی بالاتر بیاییم بهتر است که از «حرف زدن» درباره ی همه چیز به «نشان دادن» حرکت کنیم. با کمک این اصلِ ادبی که : «نشان دادن» است که تأثیر بسیارزیادی روی مخاطب می گذارد نه «حرف زدن».

Wet paint

می‌گویند انسان همیشه به صد در صد چیزی که می‌خواهد نمی‌رسد. همیشه معمولا هشتاد درصد چیزی که می‌خواهیم، نصیبمان می‌شود. البته ۸۰ درصد عدد کمی نیست! همین رقم برای خیلی‌ها آرزوی دست‌نیافتنی جلوه می‌کند؛ اما انسان‌ها همیشه دنبال چیزهایی هستند که ندارند و حتی خیلی‌هایمان به خاطر بیست درصدی که نداریم و حسرتش را می‌خوریم حاضریم تمام سهم بزرگتر یعنی کل هشتاد درصد را قربانی کنیم. بعد تا آخر عمر بایست با درصدی که سهم زیادی هم نیست بسازیم.

این رقم برای بعضی‌ها بسته به روحیاتشان متفاوت است. برای بعضی‌ها سنگینی و اهمیت بیست درصدی که ندارند و همیشه حسرتش را می‌خورند، باز هم در مجموع و در قیاس با آنچه دارند به زحمت به یک چهارم داشته‌هایشان می‌رسد. برای بعضی‌ها هم نه.

درست است که همیشه دنیا همه‌ی آنچه را که می‌خواهیم صد در صد به ما نمی‌دهد، اما همین دنیا مانع از بالا رفتن سقف آرزوها و تلاش بیشتر ما نمی‌شود.

به جای اینکه قید بیست درصد ضروریات زندگی را بزنیم و به هشتاد درصد نیازهای خود قانع شویم، می‌توانیم با کمی تلاش اضافی، صددرصد نیازهای ضروریمان را برطرف کنیم؛ و مرز نداشته‌های خود را به غیر ضروری‌ها عقب برانیم.

» اصطلاحه؛ یعنی «رنگی نشوید:Wet paint

جاده اصلا برای چه می پیچد. از درد؟

انسان گاهی از درد به خود می پیچد. پیچیدنی که شاید مهندسان ِ راه هم نتوانستند در جاده هایشان طراحی کنند. جاده اصلا برای چه می پیچد. از درد؟

درد، یک واژه ی سه حرفی ست. سال اول دبستان، سرمان فقط در همین واژه ها گرم می شد. در املاهای شب، در حروفهایی که صداهای شبیه به هم دارند.

بنویس هاء ِ دوچشم، هاء ِ تنها، ها وسط، هاچسبان.

درگیرشان شده ایم. درگیر همین هاء تنها. » ه «

و بعد از اینهمه سال، شبیهش. به همین اندازه گردی، به همین اندازه کوچکی، به همین اندازه تنهایی. اصلا انگار نمی شود با این حرفی که قرار است تنها باشد کاری کرد. این هاء ِ تنها می تواند هر پیامدی داشته باشد. حتی اجازه ندهد به خودمان برسیم و حواسمان جمع خودمان باشد. این هاء ِ تنها وقتی که تنهاست وارد ذهن می شود و شروع می کند به کم کردن انرژی ذهنی ِ ما. این هاء ِ کوچک تنها حتی موقع غذاخوردن، بازی کردن، درس خواندن، خوابیدن هم دست از سرمان برنمی دارد. «ه» همیشه می خواهد ما را از خودمان و انسان هایی که عزیزشان می داریم جدا کند. حرف کوچک «ه» دشمن باهم بودن ِ ماست. کار خودش را هم خوب بلد است.

اما بنظر من اصلا هم «تنها» نیست. با کمال پررویی، «هاء ِ چسبان» و «هاء ِ وسط» را جلوی چشم خودمان از ذهنمان بیرون می کند و خودش «تنهایی» ساعت ها به جولان و نقش بازی می پردازد.

چاره ی کار فقط در وجود خود ماست. من و تو نباید اجازه بدهیم این حرف ِ کوچک ِ تنها هر وقت دلش خواست وارد ذهن ما شود. به همین سادگی!

و اینک پیام های دل گرم کننده ی شما و بیان رضایت نسبی تان از مطالب نشریه موجب شد بیشتر مراقب باشیم. نمی خواهیم تصویرمان در قاب تکرار محصور بماند. اگر شما راهنما نباشید هیچ بدست نخواهیم آورد.

ستون ِ بی قرار

صبح یکی از همین روزهای دی ماه بود که در تاکسی نشسته بودم و بیرون را نگاه می‌کردم. گاهی صدای بلند گوینده‌ی رادیو افکارم را می‌پراند و باز صدایش در هجوم کارها و افکارم محو می‌شد و فکری مرا با خود می‌برد. بایستی فکرم را متمرکز می‌کردم. داشتم به چه فکر می‌کردم؟ ها، چند روزی‌ست نوشتن در این ستون عقب افتاده بود. باید شروع می‌کردم. چاره ای نبود. قول داده بودم. از کجا شروع کنم؟

تاکسی نگه می‌دارد، کسی که کنار من نشسته می‌خواهد پیاده شود، ناگزیر پیاده می‌شوم. بعضی‌ها در این مواقع با وجود اینکه مقصر نیستند، عذرخواهی می‌کنند اما از آنجا که فکرم سخت مشغول بود دیر متوجه شدم و پاسخ عذرخواهی‌اش را ندادم. لابد با خودش گفته «عجب آدم بی‌ادبی».

دوباره روی صندلی نشستم. مطلبم در حال شکل‌گیری بود. کاش مسیر طولانی‌تر بود. اگر مسیر تمام شود، همین سی شاهی شیرازه هم که بافته شده از هم می‌پاشید.

حالا اما تمرکز کردم دوباره. یادم می‌آید که خود من حتی وقتی دلم می‌گیرد و بغض می‌کنم، حتی برای کسی که ندیدمش، نوشتنم بیشتر می‌آید تا وقتی که آزادی ِ فکری‌ام بیشتر است. مردم جامعه‌ی من هم همین طورند انگار. مدام اخبار بد را تماشا می‌کنیم. صفحه‌ی حوادث را با ولع می‌خوانیم. بیشترمان هم وقتی با مسئله‌ی خوشحال‌کننده‌ای روبه‌رو می‌شویم، کاری را می‌کنیم که تهیه‌کنندگان اخبار می‌کنند. «این که خبر نیست، بهتر است ساختمان‌های در حال سوختن و آدم‌هایی را که فریاد می‌زنند و درد می کشند، هرج و مرج، فساد … را نشان دهیم.»

من نمی‌گویم ساختمان‌های آتش گرفته و فریاد و درد و رنج مردم واقعی نیست. من فقط می‌گویم شادی هم واقعی‌ست. «شادی هم حقی دارد در این دنیا»، حتی اگر علتش اتفاقی کوچک در بلبشوی اتفاقات دنیا باشد. عینکمان را برداریم، بیشتر تمیزش کنیم. بعد روی چشمانمان بگذاریم و دوباره با نگاهی تازه به دور و بر نگاه کنیم. و بعد به «ستون‌های بی‌قرارمان عدد دهیم».

«منتهی الیه»

کسی را با ملکی از ملوک جن ّ موانست افتاد. او را گفت: ترا کی بینم؟ گفت: اگر خواهی که ترا فرصت التقای من باشد، قدری کندر بر آتش نِه و در خانه هرچه آهن پاره است و از اجساد سبعه، هرچه صریر و صدا دارد بینداز، «والرُّجزَ فاهجُر» و به سکونت هرچه بانگ دارد دور کن به رفق، «واصفَح عنهَم و قل سلامً»، پس به دریچه ای بیرون نگر. بعد از آن که در دایره نشسته باشی و کندر سوخته باشد، مرا ببینی. «لغیرِهم مثل الّسوء» «سهروردی»

و اگر می شد! اگر می شد؟ نه! انگار غم انگیزترین کلماتی که ممکن است بر زبان جاری شود و یا بسوی کاغذ بیاید حتی، همین است که این را بگویم «اگر می شد».

اصلا آقا آدم که پرستار حسابی دارد، هوس بیماری می کند. حرف حساب جواب دارد؟ وقتی چشم و سرم را بابت خیره سری های گذشته از شرم پایین می اندازم. مهربانم تا شما که نه! مردم دوستم بدارند. تواضع می کنم که مردم نگویند چقدر متکبری می کند. خیلی وحشتناک است. من توی تمام بی کسی هایم که تو فقط می توانی حدس بزنی، دست و پا می زنم. وقتی که عشق هم با همه ی عظمتش در زندگیم بی تأثیر باشد از چه چیزی می توانم انتظار معجزه داشته باشم؟ دالون تاریک است اینجا. کورمال کورمال باید راه رفت. دستها را هم گرفت به دیوار تا مبادا زمین خورد. دیواری که حتی نمیدانم به روی سرم قرار است خراب شود یا آنقدر توان دارد که به روشنی برساندم. همه اش وحشت است. وحشت از اتفاقاتی که ندانسته ممکن است سمتشان بروم.

ادامه «منتهی الیه»

هر چه را خواستی‌ای دوست! نباید نشود

از «گابریل گارسیا مارکز» می‌خواهند کتابی صد صفحه‌ای درباره‌ی امید بنویسد. برای این کار نود و نه صفحه را خالی می‌گذارد و درست در صفحه‌ی آخر می‌نویسد: «امید آخرین چیزی است که می‌میرد». درست است که از من نخواسته‌اند کتابی صد صفحه‌ای درباره‌ی امید بنویسم اما همین یک صفحه هم مجال خوبی است برای نوشتن. برای آشنا شدن. برای امید داشتن به با هم ماندن، به فرداهایی بهتر. امید داشتن به آینده‌ای که بی آن دلیلی برای ادامه‌ی زندگی وجود ندارد.

ما در دنیا زندگی می‌کنیم با همه‌ی اقتضائات و لوازم زندگی دنیا، با همه‌ی محدودیت‌ها، با همه‌ی فشارها، با همین گوشت و پوست و استخوان. قوانین فیزیکی بر همه‌ی ما حاکم است. با گوش می‌شنویم، با چشم می‌بینیم. رنگ‌های گونه‌گون بر حواس و احساسات ما تأثیرات متفاوت دارند. فرکانس‌های مختلف صوتی در ما بازخوردهای گوناگون ایجاد می‌کند.

و صفحه لینک‌های این دنیای مجازی هم، که بسیاری از ما را در این عرصه فعال کرده است، تأثیر می‌گذارد و می‌برد. همه‌ی روزهایش مثل هم‌اند. گاهی همدیگر را در این کوچه پس کوچه‌های مجازی گم می‌کنیم؛ چه بسا بسیاری وقت‌ها خودمان را هم.

من کیستم؟ تو کیستی؟ و ما چگونه می‌توانیم این دو روز آباد دنیایی را کنار هم خوب سپری کنیم. پس به گونه‌ای که دلمان می‌خواهد ببینیم. ما یک زمینی هستیم و مجبوریم به ساعت و تقویم ایمان داشته باشیم. «سلاخ‌خانه شماره‌ی ۵»

هیچ‌گاه یادم نمی‌رود که دوست خوبی مدام تذکرم می‌داد که مولانا پس از ذوب شدن در وجود شمس، می‌پرسید تو کیستی؟ و او اینگونه جواب می‌داد: «آن خطاط، سه گونه خط نوشتی، یکی او خواندی لا غیر. یکی را، هم او خواندی، هم غیر. یکی نه او خواندی نه غیر. آن خط ِ سوم منم!

پایان ترم

درگیر کارهای عقب‌مانده‌ی پایان ترم هستیم، همه!‌ همه‌ی چارقدی‌ها به نوعی درگیرند، یکی درگیر درس‌های نخوانده، یکی درگیر تحقیقات تلمبار شده، یکی درگیر تعهدات شغلی انجام نداده! انگار نه انگار که کلی در مورد برنامه ریزی زمانی و درسی و کاری مطلب خوانده و می‌خوانیم، اینکه می‌بینید زیاد چارقد هر روزی نیست، بخاطر همین است، خود شما هم دانشجویید و حال ما را درک می‌کنید، به همین خاطر اگر مطلبی در آرشیو ذهنتان هست، برایمان بفرستید، که لااقل در این یک ماه‌ی آخر ترم پاییز، ما به درس‌هایمان برسیم و خواننده‌های چارقد به مطالب زیبایتان، و مهمتر از همه‌ صدای مدیرمسئول در نیاید که این چه چارقدی است؟!.

آرام آرام، ماه محرم رسید، هرچند که «صدای زنگ قافله» را خیلی از دوستان در کنار آی‌دی‌هایشان گذاشته بودند! از روز عرفه تا امروز!

ماه محرم رسید و من مدام این بیت از شعر بیدل دهلوی در ذهنم تکرار می‌شود:

«جهان آشوب بنیاد است هشدار/ سر سال از محرم آفریدند.»

و اگر به چشم دل بنگری، هر روز عاشورا و هر جا کربلاست!

سال‌روز عشق مبارک

چارقد، سالروز ازدواج دردانه ی عالم امکان، حضرت زهرای مرضیه سلام الله علیها و علی‌مرتضی شیرمرد بیشه‌ی پیکار و نبرد و بزرگ مرد صحنه‌های حساس و سرنوشت ساز، را به همه‌ی خواننده‌هایش تبریک می‌گوید و آرزومند است که الگوی تمام همسران، این‌دو بزرگوار باشند.

عشق علی امروز چه منجلی است.

امروز زهرا مهمان دل علی است.

دل علی، امروز عرشی‏تر از همیشه است.

امروز علی عاشق‏تر از همیشه است.

شیداتر از همیشه است.

امروز علی لب به شعر می‏گشاید.

امروز حماسی‏ترین مرد تاریخ زبان به تغزل می‏گشاید:

«ولی الفخر بفاطم و ابیها ثم فخری برسول اللّه‏ اذ زوجنیها؛ من به فاطمه و پدرش افتخار می‏کنم. و مباهات می‏کنم به رسول خدا، هنگامی که دخترش را به ازدواج من درآورد.»

روزمان مبارک

میلاد سراسر نور و سرور کریمه ی اهل بیت، عمه‌ی سادات و روح مناجات، بر همه‌ی مسلمانان جهان مبارک باد!

بالاخره روزی که در کل تقویم فقط همان روز به نام دختران زینت گرفته رسید! روز ملی دختران!

هرچند که پسران به حسادت می‌گویند که برای اغفال و دل خوش کنکی شما این روز را به نامتان کرده‌اند، اما در هر صورت روزی است که می‌شود به آن افتخار کرد و به دنیا از چشم دختران نگاه کرد!

چارقد هم با بضاعت اندکش، همین کار را کرده‌است و در جهادی عظیم از همه‌ی نویسنده‌های جدید و قدیمش خواسته که در این روز سنگ تمام بگذارند! کلی مطلب برایمان ارسال شد، مصاحبه، گزارش، مقاله، یادداشت و …

ولی صدحیف که چارقد روزنامه است، یعنی هر روز مطلب می گذارد و حیف است که تمام مطالب یک روز و یکجا ارائه شود و ارزش خواندنش کم می شود و از طرفی در چارقد هر روز، روز دختر است! و شاید زیاد این حرکت به چشم نیاید، اما ما تصمیم گرفتیم که فاصله‌ی میلاد حضرت را با حضرت رضا علیه السلام را دهه‌ی دختر بنامیم و یک جور دیگر به دنیا نگاه کنیم، یک جور دخترانه تر از قبل و در طول این دهه روز دختر را تبریک خواهیم گفت!!

شاید بعدها روز میلاد امام رضا علیه السلام هم شد، روز پسر! بخاطر این پیش بینی، چارقد اولین مجله‌ای است که این روز را به آقا پسرها تبریک می‌گوید!

ماحصل نمایشگاه!

سلام به همه‌ی دوستان چارقد که طول برپایی نمایشگاه لطف کردند و آمدند، بعضی از اعضای هیات تحریریه که از راه‌های دور و نزدیک قبول زحمت کردند، دعوت ما را لبیک گفتند و می‌توانم به جرات بگویم اینقدر استقبال خوب بود که هر روز حداقل یک مهمان ویژه داشتیم، به جز آن دوستان زیادی را در طول نمایشگاه پیدا کردیم، کلی شماره تلفن و ایمیل گرفتیم که البته بر اثر سانحه‌ای همه را از کف دادیم و اگر دوستی این یادداشت را خواند و شماره داده بود، لطف کند دوباره بدهد!

اما نکته‌ی مهم‌تر اینکه، اگر کارهای چارقد در طول این ده روز، کمی عقب و جلو شد، پوزش ما را پذیرا باشید، ما که در طول این ده روز کلی ایده و برنامه گرفتیم و شما از چند روز آینده شاهد این تغییرات در چارقد خواهید بود!

اگر بخواهم کمی تقلب برسانم، یک بخش جدید در چارقد افتتاح خواهد شد!