وقتی محبت همسرانه، حرفِ مگو می‌شود

[ms 0]

زمانی که مرد به صورت همسر خود نگاه کرده و همسرش نیز به او نگاه کند، خداوند بزرگ به دیده‌ی رحمت به آن دو نگاه کند. (۱)
نهج‌الفصاحه، حدیث ۱۹۹۰

لباس‌های خود را بشویید و موهای خود را برگیرید و مسواک بزنید و آراسته شوید و نظافت کنید؛ زیرا بنی‌اسرائیل این کار را انجام نمی‌دادند. در نتیجه، زنانشان زنا دادند. (۲)
نهج‌الفصاحه، حدیث ۷۱

***

۱- مرد می‌داند ازدواج که کرد، باید خرج زندگی را بدهد. می‌داند که تلاش برای کسب روزی حلال، جهاد است. می‌داند که خانواده به او قوامیت می‌یابد. می‌داند که خوب است مرد مهربانی باشد. سعی هم می‌کند که مهربان باشد، ولی کسی از او انتظار ندارد برود کلاس همسرداری، کتاب‌های روان‌شناسی زنان بخواند و یا دغدغه داشته باشد برای عاشق‌نگه‌داشتن همسرش.

مرد می‌داند از خانه که بیرون می‌رود، باید آراسته باشد. می‌داند که باید معطر باشد. می‌داند که باید مرتب باشد و می‌داند که خانه محل آرامش است؛ جایی است که بعد از یک روز کاری سخت، می‌تواند زمانی برای خودش داشته باشد.

برای یک زن نجیب، محیط خانه محلی است برای عیان کردن همه‌ی ویژگی‌‌های زنانه برای جلب توجه یک مرد. برای مرد، خانه جای آراستگی نیست؛ جای استراحت است؛ محیط راحت‌لباس‌پوشیدن و راحت‌رفتارکردن.

زن نیاز دارد به توجه یک مرد، به جذاب بودن برای یک مرد و به این‌که مردی بخواهد افکارش را، احساساتش را و دغدغه‌هایش را بشنود؛ به این‌که مطمئن باشد یک مرد در دنیا هست که ساعتی از روزش را به فکر کردن به او می‌گذراند؛ فکر می‌کند که برایش چه بخرد، چطور خوشحالش کند و نیازش را چطور رفع کند. مردی هست که در خدمت اوست و از خدایش است که در خدمت او باشد.

مردی هست که می‌خواهد توجه او را جلب کند. می‌خواهد توانایی‌های مردانه‌اش را به رُخش بکشد. مردی که همه‌ی جذابیتش، همه‌ی شوخ‌طبعی‌اش، همه‌ی هنرهای جذب جنس مخالفش، همه‌ی خاطرات جالبش، همه‌ی اظهارنظرهای حکیمانه‌اش، همه و همه را می‌خواهد برای او خرج کند.

ولی خانه برای مرد، جای خرج کردن جذابیت‌هایش نیست؛ جای استفاده از جذابیت‌های همسرش است؛ جایی که زن محرمش منتظرش است. بی‌چون‌وچرا منتظرش است و متشکر از همه‌ی زحماتی که این مرد برایش می‌کشد.

مرد نمی‌داند که وظیفه دارد زنش را به لحاظ عاطفی و حسی -و نه فقط مالی- بی‌نیاز کند از فکر کردن به مردهای دیگر. همان‌طور که زن باید مردش را از زن‌های دیگر بی‌نیاز کند.

۲- زن می‌داند که وقتی ازدواج می‌کند، باید زندگی کردن بلد باشد. زنی که نتواند زندگی‌‌اش را مدیریت کند، نتواند محیط خانه را برای شوهرش جذاب کند، شوهرش مشتاق نباشد برای برگشتن به خانه، مهارت‌های زنانه‌اش کم است.

[ms 1]

اگر شوهر به اندازه‌ی کافی مهربان نیست، حتما مشکلی وجود دارد. باید مهارت زن را افزایش داد. دختران می‌دانند که مدیریت فرهنگی خانه با آن‌هاست. می‌دانند که آن‌ها باید دل شوهرشان را به‌دست آورند. می‌دانند که اگر یک زن کامل باشند، مردشان عاشقشان می‌شود. اگر لازم باشد، تمام کتاب‌های روان‌شناسی مردان را زیر و رو می‌کنند، کلاس همسرداری می‌روند، مشاوره می‌روند و…

باید یاد بگیرند که این مرد را عاشق کنند و برایش کافی باشند. باید کانون خانه را گرم کنند. جهاد زن این است.

۳- در جامعه‌ی ما محبت میان زن وشوهر جزو حرف‌های مگو است. ما محبت کردن را نمی‌آموزیم.

در فیلم‌ها و سریال‌ها، داستان‌های خیانت و مشاجره و طلاق و مجادله و روکَم‌کُنی را بیش‌تر می‌بینیم تا یک زندگی سالم، یک زندگی مشترک، یک زن و شوهر که در کنار یک‌دیگر خیلی معمولی زندگی کرده، مشکلاتشان را حل می‌کنند.

معدود داستان‌های عاشقانه هم، عشق غیر واقعی را نشان می‌دهند. تصورهای سرکوب‌شده‌ی دوران نوجوانی کارگردان؛ آن‌چه پشت درهای زندگی واقعی نیست. مردی هم که بخواهد به همسرش محبت کند، بخواهد برایش پشت ویترین مغازه‌ها بگردد و هدیه بخرد، بخواهد کنارش بنشیند، دلش برایش تنگ شود، از محل کار با همسرش تماس بگیرد، بخواهد با همسرش حرف بزند و اتفاقات روزش را تعریف کند، بخواهد با او مشورت کند، بخواهد به محل‌های مورد علاقه‌ی همسرش برود و… آرام‌آرام با بیش‌تر شدن تمسخرهای اجتماعی، خودش را جمع‌وجور می‌کند.

محبت به زن در جامعه‌ی ما یک ارزش نیست؛ تا حدی قرتی‌بازی است. مردهای استخوان‌دار، مردهای فهمیده، مردهای واقعا مرد، ذهنشان را درگیرِ چطور محبت کردن به همسرشان، چطور اهمیت دادن به دغدغه‌هایشان و… نمی‌کنند.

و زنانی می‌مانند که شوهرانشان کفایتشان نمی‌کنند…

—————————————————

پانوشت:

۱- إنَّ الرَّجُلَ إذا نَظَرَ إلَى امرَأَتِهِ وَ نَظَرَت إلَیهِ، نَظَرَ اللّهُ تَعالى إلَیهِما نَظَرَ الرَّحَمَةِ.

۲- اغسِلُوا ثیابَکُم وَ خُذُوا مِن شُعُورِکُم وَ استاکُوا وَ تَزَیّـنُوا وَ تَنَظّفُوا؛ فَإنَّ بَنی إسرائیلَ لَم یَکُونُوا یَفعَلُونَ ذلِکَ، فَزَنَت نِساؤُهُم.

می‌دَوَم تا به خودم برسم

[ms 0]

ورزش دو و میدانی مادر تمام ورزش‌هاست. از نظر سلامتی هیچ ورزشی به پای پیاده‌روی و دو میدانی نمی‌رسد. این رشته در سال‌های گذشته در کشور ما چندان مورد توجه قرار نمی‌گرفت و کم‌تر شاهد حضور ورزشکاران کشورمان در رقابت‌های آسیایی و جهانی بودیم. اگر هم دوندگان کشورمان در مسابقات شرکت می‌کردند، کسب مدال طلا از آرزوها بود. اما امروز شاهدیم که این رشته، از اصلی‌ترین ورزش‌ها محسوب می‌شود و در رقابت‌های آسیایی و جهانی، کسب مدال توسط ورزشکاران -به‌ویژه بانوان ورزشکار- امری عادی است.

از نظر علم فیزیک، دویدن با لباس و حجاب اسلامی بسیار سخت‌تر از شرایط معمولی است؛ چراکه افزایش اصطکاک هوا و لباس ورزشکاران سبب می‌شود تا آن‌ها حداقل ۳ ثانیه از سایر دوندگان عقب‌تر باشند. اما نکته‌ی جالب این‌جاست که زنان ورزشکار ما در این رشته حضوری فعال دارند و با وجود پوشش اسلامی، در کنار سایر دوندگان در مسابقات مختلف حاضر می‌شوند و پرچم ایران را به اهتزاز درمی‌آورند. بانوان ما نشان دادند از قدرتی برخوردارند که می‌توانند این زمان را جبران کرده و پیش از سایر دوندگان به نقطه‌ی پایان برسند.

امسال در رشته‌ی دو و میدانی، ایران صاحب ۱۰ سهمیه‌ی المپیک شد که این امر نشان از پتانسیل بالای ورزش دو و میدانی در کشورمان دارد.

***

«مریم طوسی» متولد ۱۳۶۷ تهران و دانشجوی تربیت بدنی دانشگاه تهران است. وی از سال ۱۳۸۵ به ورزش دو و میدانی مشغول بوده و به‌عنوان اولین قهرمان زن ایرانی در آسیا مطرح شد. او هم‌چنین رکورددار ۱۰۰ متر، ۲۰۰ متر و ۴۰۰ متر ایران است.

طوسی موفق شده عناوینی چون مقام اول ۴۰۰ متر داخل سالن آسیا، مقام دوم ۱۰۰ متر و ۲۰۰ متر غرب آسیا، مقام سوم ۴ در ۴۰۰ متر قهرمانی آسیا در تهران، مقام دوم ۴۰۰ متر و مقام سوم ۲۰۰ متر جام کازانوف در قزاقستان و مسابقات آزاد مالزی را کسب کند.

مریم طوسی در آستانه‌ی کسب سهمیه‌ی المپیک قرار گرفت و با اختلاف زمان ۷صدم ثانیه، سهمیه‌ی المپیک را از دست داد. این بانوی دونده‌ی کشورمان علاوه بر این‌که در میدان ورزشی موفق بوده، در عرصه‌ی تحصیل علم نیز از بانوان موفق محسوب می‌شود. برای آشنایی بیش‌تر با این دونده‌ی کشورمان، مصاحبه‌ی کوتاهی با او انجام داده‌ایم.

از چه زمانی ورزش دو و میدانی را به‌صورت حرفه‌ای آغاز کردید؟

از ۶ سال پیش، یعنی از سال ۸۵، ورزش دو و میدانی را به‌صورت حرفه‌ای آغاز کردم و کم‌تر از یک سال بعد، رکورد ایران را جابه‌جا کردم. در حال حاضر نیز رکوردار دو ۱۰۰ متر، ۲۰۰ متر، ۴۰۰ متر و ۴ در ۴۰۰ متر ایران هستم.

همه‌ی پیش‌بینی‌ها بر این بود که شما یکی از المپیکی‌های ایران در لندن هستید، اما متأسفانه این اتفاق نیفتاد. در حال حاضر چه برنامه‌ای برای المپیک و بازی‌های آسیایی بعدی دارید؟

من اعتقاد دارم که حضور من در المپیک لندن قسمت نبود؛ چراکه من تمام تلاش خود را برای رسیدن به المپیک لندن انجام داده بودم و این مسئله را از آغاز فعالیت حرفه‌ای خود در نظر داشتم، اما متأسفانه شرایط حضور من در مسابقات انتخابی المپیک در دو ۲۰۰ متر فراهم نشد. در کل، دو مسابقه‌ی انتخابی بیش‌تر انجام ندادم و فقط با ۷صدم ثانیه کم‌تر از حریف، حضور در المپیک لندن را از دست دادم.

من امسال در آستانه‌ی مسابقات انتخابی، مقام‌های زیادی به‌دست آوردم و از عملکرد خود در این مدت راضی هستم. با وجود این‌که سهمیه‌ی المپیک را از دست داده‌ام، باز هم خدا را شاکرم که مقام‌های دیگری در کارنامه‌ی خود ثبت کرده‌ام.

هدف بلندمدت من در حال حاضر، موفقیت در بازی‌های آسیایی کره‌ی جنوبی است؛ چراکه در دوره‌ی قبل و در بازی‌های آسیایی گوانگجو به مرحله‌ی فینال راه یافتم و اعتقاد دارم که در مسابقات کره‌ی جنوبی می‌توانم در جمع سه نفر اول قرار گیرم و پرچم کشور را به‌اهتزاز درآورم.

[ms 3]

امکانات ورزشی کشور را در بخش بانوان چطور ارزیابی می‌کنید؟

خوشبختانه امکانات ورزشی بانوان نسبت به زمانی که من ورزش حرفه‌ای را آغاز کردم بهتر شده و پیشرفت‌های زیادی در این عرصه انجام شده است. زمانی که در یک مسابقه‌ی ورزشی شرکت می‌کنم، افتخار می‌کنم که در مقابل حریف خود، حرفی برای گفتن دارم و می‌توانم برای کشورم افتخارآفرین باشم، اما از مسئولان ورزش انتظار حمایت‌های بیش‌تری دارم.

 

منظور شما از حمایت‌ها، حمایت‌های مالی است؟

به‌نظر من، قهرمان شدن همه چیز را در کنار هم می‌خواهد؛ تمرین و اردوی متمرکز، در کنار حمایت‌های مسئولان ایده‌آل‌ترین شرایط برای یک قهرمان محسوب می‌شود. شغل من ورزش کردن است و تمام زندگی خود را وقف این کار کرده‌ام. در مقابل آن نیز توقع حمایت مسئولان را دارم.

آیا حضور شما در میادین ورزشی با حجاب اسلامی، مانع موفقیت شما نبوده؟

مطمئنا شرایط من با سایر ورزشکاران متفاوت است و باید چند برابر آن‌ها تلاش کنم، اما خوشحالم که با این شرایط و با حجاب کامل اسلامی، به‌عنوان یک زن مسلمان در مسابقات حاضر می‌شوم و می‌توانم پرچم کشورم را برافراشته کنم و توانایی‌های یک زن مسلمان را به جهانیان نشان دهم.

بازخورد حضور شما در میادین ورزشی با حجاب اسلامی، در بین سایر ورزشکاران جهان چگونه بوده است؟

داشتن حجاب اسلامی در سایر ورزش‌ها مانند تیراندازی و ورزش‌های رزمی تفاوت زیادی ندارد، ولی در ورزشی مانند دو و میدانی این مسئله کاملا متفاوت است. برای سایر ورزشکاران تعجب‌آور است که من با این نوع حجاب در کنار آن‌ها مسابقه می‌دهم و حتی از آن‌ها پیشی می‌گیرم و مدال کسب می‌کنم.

حرف آخر؟

تمام موفقیت‌های خود را بعد از لطف خداوند، مدیون پدر و مادرم هستم؛ چراکه آن‌ها برای موفقیت من زحمات زیادی کشیده‌اند.

عکس با کلاه‌گیس

[ms 0]

چند روز پس از رسیدن به پاریس، پدر برای درخواست کارت اقامت اقدام کردند. در پی آن، فرمانداری منطقه، وقت معینی را برای تسلیم مدارک تعیین نمود. در این فاصله، مشغول جمع‌آوری مدارک لازم ذکرشده در برگه‌ی فرمانداری شدیم که برای خودش مثنوی هفتاد من بود و در قسمت‌های قبل توضیح داده شد.

البته جمع‌آوری این مدارک طبق معمول به عهده‌ی پدر بود و بنده تنها کاری که انجام دادم، زحمت گذاشتن‌شان توی پوشه بود! همه‌ی مدارک هم آماده بود، جز عکس! در این یک سال، هیچ‌چیز عوض نشده بود. قانون همان قانون بود و ساقکو هم، همان رفیق قدیمی خودمان؛ بهتر نشده بود که بد‌تر هم شده بود! پس عکس، عکس ِ بی‌حجاب! ناچار راه افتادیم دنبال مقدماتِ گرفتن چهار دانه عکس.

با راهنمایی یکی از دوستان تُرک، همراه مادر، راه افتادیم به دنبال کلاه‌گیس. اصلا فکرش را هم نمی‌کردم این‌جا بتوان کلاه‌گیس پیدا کرد و در کشوری مانند فرانسه، استفاده‌ی آن مرسوم باشد. حتی نمی‌دانستم در پاریس، فروشگاه‌های کلاه‌گیس زیادی هست! (اغلب فروشندگانش، یا هندی بودند یا آفریقایی.) از این‌که در خیابان بپرسم به دنبال یکی از آن فروشگاه‌ها هستم، برایم خجالت‌آور بود! با خودم می‌گفتم حتما روسری‌ام را ببینند، با خودشان می‌گویند این خانم باحجاب قطعا کچل است!

مدتی پس از اقامتم بود که متوجه شدم اغلب زنان آفریقایی، به دلیل داشتن موی خیلی‌خیلی کَم (اگر در دوستان و آشنایان سرباز دارید، به دیدار کله‌اش بروید تا دستتان بیاید!) یا از کلاه‌گیس استفاده می‌کنند، یا به همان یک ذره مو، مو اضافه می‌کنند. (برای دیدن این مورد هم، یا یک روز که بی‌کارید بروید آرایشگاه‌های زنانه، یا اگر یکی از این زنان دارد پُز می‌دهد که مو اضافه کرده، حتما قصد کنید بروید دیدنش!)

پس از کلی گشتن، بالاخره یک مغازه پیدا کردیم و رفتیم داخل. رویم نمی‌شد زل بزنم به مدل‌ها! پشت قامت مادرم پناه گرفتم و سعی به رصد هوا نمودم! بدون این‌که نگاه کنیم چطور است، یکی را گرفتیم و آمدیم بیرون. (یادم است پنج سال پیش بابتش ۱۵ یورو پرداختیم!) به خانه که رسیدیم، اصلا به روی خودم نیاوردم چه چیزی گرفته‌ام. انداختمش گوشه‌ای و خرامان مشغول کاوش یخچال شدم. مادرم صدایم زد:
– خوب حالا بگذار سرت، ببینم چطوری می‌شوی؟! خوب است اصلا یا نه!
لقمه در گلویم ماند! همین را کم داشتیم الان. راستش از کلاه‌گیس خاطره‌ی بدی داشتم…

یادم می‌آید وقتی اول یا دوم دبستان بودم، یک‌بار روی شاخه‌ی بلند درختی در باغ روبه‌روی خانه‌مان، کلاه‌گیسی آویزان شده بود و مردم دورش جمع شده بودند؛ از زن و مرد گرفته تا دختر و پسرهای دماغو‌ی قد و نیم‌قد، با پیژامه‌های راه‌راه که پاهایشان از دمپایی‌هایشان زده بود بیرون!

آن زمان در آن باغ، کانتینری بود که چند معتاد آن‌جا رفت‌وآمد داشتند. مردم را هم که می‌شناسید؛ این‌طور وقت‌ها استعداد خارق‌العاده‌ای در خلق داستان‌های جنایی دارند که هیچ‌کدام از شخصیت‌هایش جان سالم به‌در نمی‌برند و جملگی با وحشتناک‌ترین طرز ممکن، حواله‌ی بهشت می‌شوند! گویی که جدّ اندر جدّ جانی بوده‌اند! چنان‌که تا چند وقت هر جا می‌روی، باید از ترس، یک قشون با خودت ببری؛ مخصوصا وقتی توی خانه‌ای زندگی کنی که حیاط بزرگ دارد و سرویس بهداشتی‌اش توی حیاط است، آن هم رو به همان باغ و مایل به همان درخت! حالا بین این جماعت، چند تا شمسی‌خانم هم باشد، دیگر مجلس چیزی کم ندارد!

همه‌ی این‌ها یک طرف، افاضات فیلسوفانه‌ی یکی از این بچه‌دماغوها هم طرف دیگر! با آن پیژامه‌ی راه‌راه و انگشتان بیرون‌زده از دمپایی‌اش می‌گفت: «یکی را کشته‌‌اند. موهایش را کنده‌اند و بعد با موهایش کلاه‌گیس درست کرده‌اند!» بنده هم این‌قدر عاقل و فاضل (!) که حرف‌های کارشناسانه‌ی این عزیز را باور کردم! حالا شانس بنده هم، این کلاه‌گیس هم عدل همان شکلی بود!

در این میان، مادر نازنین کم بود که خواهر بدجنسمان هم به ایشان پیوست که: «خودت را لوس نکن. یالا بگذار سرت!» بدو‌بیراهی نثار اموات گذشتگانِ عامل این وضع نمودیم و رفتیم جلوی آینه‌ی بزرگ خانه ایستادیم. احساس می‌کردیم در حال حاضر، همان شاخه‌ی درخت مذکور هستیم که قرار است این کلاه‌گیس برود رویش!

با نوک انگشتان، درِ جعبه‌ی تَلقی را باز کردیم و با دو انگشت، کلاه‌گیس را کشیدیم بیرون! دستمان که بهش خورد، مور‌مور شدیم! حرف‌های متفکرانه‌ی آن بچه‌دماغو در ذهنمان آمد که معلوم نیست این‌ها موهای سر کدام بی‌نوایی است که قرار است برود روی سر مبارک ما! (راستش هنوز هم نمی‌دانم این کلاه‌گیس‌ها از چیست! وقتی توی آسانسور و یا مترو با یکی از زنان آفریقایی هم‌مسیر می‌شوم، با احتیاط زل می‌زنم. شاید که سر در بیاورم! بعضی‌هایشان خیلی طبیعی هستند! جالب است که سر تارهایشان مو‌خوره هم دارند!!!)

با بدبختی و اکراه گذاشتیمش روی سر مبارک. نفس عمیقی کشیدیم و آهسته‌آهسته رفتیم پیش مادر و خواهر. آن دو هم قدری به بنده خیره شدند. بعد به هم نگاه کردند و خواهرمان مثل در قابلمه‌ای که ناگهان به زمین می‌خورد، زد زیر خنده و پخش زمین شد! بدوبیراهی نثارش کردیم:
– آدم ندیدی؟
– خیلی بهت می‌آید، آفریقایی! البته… تازه شبیه ما شده‌ای!
این را گفت و دوباره پخش زمین شد. خدای را شاکر شدیم که اسباب شادی و تفریح عزیزان را فراهم کردیم و بهانه‌ای دست داد تا چند آجری برای ساخت عمارتمان در بهشت به آن عالم ‌بفرستیم! عرض کردیم: «شب هنگام خواب در خدمتتان خواهیم بود، به حول و قوه‌ی الهی! (ایشان از تاریکی می‌ترسید!) «

عصرش که پدر از سر کار به منزل بازگشتند، با تشویق‌های خواهرمان که «جان من برو بگذار سرت، بابا هم ببیند»، لای منگنه گذاشته شدیم و پِرس، همین نمایش را اجرا کردیم! بعد هم تصمیم گرفته شد که همان روز برویم عکس بگیریم و قال قضیه را بکَنیم.

یکی دو ساعت بعدش، در معیت سه نفر روان شدیم سمت مرکز خرید نزدیک منزل، تا توی یکی از این دکه‌ها عکس بگیریم (قبلا توضیح دادم که این‌جا، افراد خودشان از خودشان عکس می‌اندازند). با توضیحاتی که دادم، حدس بزنید چه زجری بود تحمل آن کلاه‌گیس زیر روسری مبارکمان! عین این خانم‌هایی که می‌روند آرایشگاه و یکی از آن زودپزهای شیشه‌ای می‌گذارند روی کله‌شان تا فر سرشان بگیرد یا کوهی که روی سرشان درست کرده‌اند، همان‌طور بماند! (اگر کاربرد دیگری هم دارد ماشاءالله، نمی‌دانم!) در این میان، معیت خواهر گرام جهت ایراد افاضات فیلسوفانه، دلگرمی خوبی بود واقعا! فیلسوف ما تازه ۱۰ساله شده بود!

[ms 1]

در خلوت‌ترین جای ممکن، یک دکه‌ی عکاسی پیدا کردیم و بنده داخلش مستقر شدم. حتما تابه‌حال شترمرغ دیده‌اید! دیده‌اید چطور گردنش را صاف می‌کند؟ اگر ندیده‌اید، این بار که رفتید باغ وحش، حتما دقت کنید! بنده درست همان‌طور نشستم و پس از فشار دادن چند دکمه و تنظیم سر مبارک داخل بیضی تخم‌مرغی‌شکل صفحه‌ی نمایش، همراه خانمی که از داخل دستگاه صحبت می‌کرد، عکس را گرفتیم. درست شده بودم شبیه جنایتکارها! فقط یک شماره کم داشتم! عکسی از فاصله‌ی خیلی نزدیک، سیاه‌وسپید و بدون دست‌کاری‌های فتوشاپی!

باز خدا را شکر که برای ویزا چنین درخواستی نکردند! هرچند، بعدا قانون سفارت فرانسه تغییر پیدا کرد؛ هر خانمی که قصد سفر داشته باشد، در همان سفارت، یکی از هموطنان (!) عزیز مذکرمان از خانم می‌خواهد که روسری‌اش را بردارد و همان‌جا از وی عکس می‌گیرد! (شنیده‌ام رفتارش با خانم‌های محجبه تحقیرآمیز است. البته کجا نبود!)

گاهی فکر می‌کنم اگر اعتقادات امروزم را داشتم و زمان به عقب باز‌می‌گشت، امکان این‌که به عکس با کلاه‌گیس تن دهم، بسیار بعید بود! هنوز هم، با وجود این‌که حُکمش را از مرجع تقلیدم پرسیدم، این مسئله برایم حل نشده است! بر این باور شده‌ام که میزان رعایت دستورات الهی، با میزان معرفت نسبت نزدیک و مستقیم دارد؛ هر چه معرفتت نسبت به آفرینشت و چرایی درخواست الله مبنی بر حفظ حجابت – و رعایت و عمل به هر چیز دیگر- بالاتر رود، به همان اندازه وظیفه‌ات هم سنگین‌تر می‌شود (مانند سجده‌ی طولانی‌تر). تازه، اگر ندانی و مرتکب عملی بشوی، خیلی فرق دارد تا بدانی و مرتکب شوی. دانستن هم با دانستن فرق دارد. دانستن صرف هم نه؛ فهمیدنش و ایمان آوردن به چرایی‌اش.

و بنده، می‌دانم پاسخ عمل نکردن و تسلیم نشدن در برابر چیزی که به دل تقریر شد را روزی خواهم داد. وقتی بفهمی «زن» چه مفهومی دارد و آفرینشت چه مفهومی، پس از آن، همه‌چیز عوض می‌شود. آن وقت است که بیش‌تر در حجاب فرو می‌روی. و این حجاب صرفا به معنای پوشش جسم نیست؛ که یعنی چون خورشیدی که در غرب فرو می‌رود، از نظرها پنهان می‌شوی. چون گلی که بسته می‌شود. و این، شعار نیست؛ حقیقتی است که اهلش خوب می‌فهمند؛ به سکوت و به نگاهی!

آن زمان که وارد فرانسه شدم، یکی از این مسلمانانی بودم که مرجع تقلیدشان خودشان است و راجع به همه چیز هم با همان دانشِ نداشته و جهل و خودمحوری نظر می‌دهد. البته با این تفاوت که بنده اعتماد‌به‌نفس برخی هم‌قطاران را نداشتم که به دیگران هم نظر بدهم و حتی بدتر، در قالب نوشته منتشرشان کنم! هر جای دستورات را که خوشم می‌آمد، اجرا می‌کردم و بقیه‌اش را واگذار می‌کردم به مؤمنین و متّقین ساعی! نه کتاب احکام را دوره کرده بودم، نه حساسیت نسبت به برخی اعتقاداتم داشتم و نه جز همان چیز جزئی که از اسلام می‌دانستم، چیز بیش‌تری! همان یک ذره اعمال و دانسته را هم بدون مطالعه و ایمان در حافظه داشتم! راستش، حجاب هم معنایش را برایم از دست داده بود آن روزها. تحفه‌ای بودیم برای خودمان!

بد نیست حالا که بهانه‌اش جور است، به موارد مشابه هم که در ایران زیاد شده، اشاره کنم! دیده‌اید با لاک وضو می‌گیریم و می‌گوییم اشکال ندارد؟ یا نماز نمی‌خوانیم، اما روزه می‌گیریم؟ یا نماز صبح را قلم می‌گیریم؟ یا نماز را زودتر از اذان می‌خوانیم؟ و کلی مثال دیگر! و این همان برش قسمتی از دستوارت است که دوست داریم. بقیه‌اش آشغال گوشت است! مثل این مهمانی‌ها که سر غذا، عزیزان می‌پرسند کدام قسمتِ مرغش است؟! اگر فلان قسمت است، می‌خورم؛ نیست، نمی‌خواهم! (این ادا و اطوارهای مرغی مخصوص اُناث است البته! ذُکور در این زمینه ادا و اصول درنمی‌آورند! ادایشان در موارد دیگر بروز پیدا می‌کند!)

***

از آن روز که این عکس، ضمیمه‌ی کارت اقامت شده، بارها احساس کرده‌ام دارم تحقیر می‌شوم. بارها با همه‌ی وجود شرمسار شده‌ام. بارها دلم می‌خواسته زمین دهان باز کند و بنده را ببلعد. اولین بار این حس وقتی بود که بعد از سه سال به ایران سفر کرده بودم. وقتی به پاریس بازمی‌گشتم، باید در فرودگاه دو بار کارت اقامتم را برای بررسی نشان می‌دادم؛ یکی به مأمور کانتینر پذیرش بار، یکی هم در گیت خروجی. وقتی از مرز رد می‌شدم، مأمور بازرسی نگاهی به حجابم کرد. بعد به عکس روی کارت و بعد هم خنده‌ی تلخی نثار کارت کرد. بسیار رنجیدم. از شما چه پنهان به‌شدت دلم می‌خواست به خدمتش برسم! دلم می‌خواست بگویم این عکس خودم نیست. احساس فاتح بودن دست ندهد که مرا بی‌حجاب رؤیت کرده‌ای! که «بَه! بی‌حجابت این‌طوری‌ست پس؟!» می‌دانستم اگر لب باز کنم تا دلم خنک شود، دردسر درست می‌کنم؛ چون ادعا کرده‌ام عکس خودم نیست! آن وقت باید جواب کل این فرودگاه را تنهایی بدهم! بعد مجبور می‌شدیم درس خوبی به هم بدهیم! تنها کاری که کردم، زل زدم به صورتش و با غیظ نگاهش کردم که خیلی از کارَت منزجر شدم!

غیر از این مورد، هر وقت برای کارهای دانشجویی باید به کنسولگری سفارت بروم و لازم است یک فتوکپی از کارتم به امور دانشجویی بدهم، یک دور جهنم را تجربه می‌کنم! دچار قبض و بسط روحی می‌شوم که خدایا الان فکر می‌کند… البته با این تفاوت که کارکنان کنسولگری نجیبند، ولی خب، مرد هستند دیگر! یکی دو بار کارت را به پشت داده‌ام و گفته‌ام لطفا بدون این‌که برگردانید، کپی‌اش کنید، که باعث خنده حضرات شده‌ام! هرچند خدا را شکر، مسئول گیشه امسال خانم شده است! ولی به‌هرحال…

امسال هم که لازم بود برای کاری مدارکم را برای وزارت علوم بفرستم، مانده بودم با این سند جرم چه کنم! آن‌ها چه خبر دارند این عکس چگونه گرفته شده است؟! ضمیمه‌ی پرونده می‌شود و… آخرش هم دقّ دلی‌مان را به‌صورت مفصل سر پدر بنده خدایمان خالی نمودیم! البته ناگفته نماند حجاب خیلی هم در کشور ما مهم نیست! خاصّه در دانشگاه‌ها! خیلی از کسانی که بعدها استاد می‌شوند، حجابی نداشته‌اند! مردان هم که کلا بماند بهتر است!

***

حس وحشتناکی است، این‌که حس کنی کسی با خود فکر کند تو را بی‌حجاب دیده است یا این‌که با خود بگوید حجابی که دارد الکی است! عکس بی‌حجاب انداخته است! هرچند، انداختن این عکس یعنی پذیرش این‌که هر کس هر فکری بکند.

نمی‌دانم چرا آن زمان، مردان ایران را نامحرم‌تر از مردان فرانسوی -غیر عرب- می‌دیدم و خجالتم بیش‌تر بود! حتی با همان اندازه اعتقاد کَم! شاید به خاطر این‌که مرد فرانسوی -غیر نظامیان- چنان به عکست زل نمی‌زند که تو فکر کنی جایی از صورتت کج است، یا بیننده‌ی محترم را یاد خاطره‌ای انداخته‌ای، یا دارد تو را به ذهن می‌سپارد و یا از روی تو مدل برمی‌دارد یا آناتومی صورت مبارک را تجزیه و تحلیل می‌کند (مهندسان سازه! باور کنید خداوند درمورد خلقت بندگان از شما نظر نخواسته است!).

بماند که این عادت فرانسوی‌ها از روی اخلاق و مذهب نیست؛ به‌خاطر فرهنگشان است که همه چیز -مگر در صورت نیاز- برایشان طبیعی شده است! اما چشمان مرد ایرانی، خصوصا وقتی مسلمان است، شیعه است، خوب است حیا داشته باشد؛ حتی اگر بانویی که روبه‌رویش ایستاده، حیا برایش بی‌معنی باشد! این همان حجاب چَشم است. سرت را بینداز پایین! لازم نیست همه چیز را برانداز کنی! این‌ها را که ذکر کردم، به این معنا نبود و نیست که مسئولیت این‌طور عکس انداختن را نپذیرفته‌ام و برای فرار از عذاب وجدان و یا هر مورد مشابه دیگری به فرافکنی مشغول شده‌ام. از ماست که بر ماست!

از شانس خوب ما (!) از امسال کارت‌های اقامت تغییر پیدا کرده و الکترونیکی و بیومتریک شده‌اند. دو بار عکس محترم هم رویش چاپ شده است! خیلی هم واضح! دو عدد عکس شترمرغی جنایتکاری! (خودم را عرض می‌کنم)

چیز دیگری هم که کارت‌ها دارد، یک چیپ الکترونیکی است که اگر بخواهند، می‌توانند فعالش کنند و ردیابی‌ات کنند. و این یعنی هر جا بروی، به سلامتی (!) یک ردیاب همراه خودت داری! (Electronic Chip، یا همان تراشه. مانند مربع طلایی روی کارت‌های عابربانک، با این تفاوت که این یکی را نمی‌شود برای ردیابی فعال کرد.)

به گفته‌ی خودشان، این‌ها تمهیدات امنیتی است! مثل این زندانی‌هایی که به پایشان ردیاب وصل است و وقتی از محدوده‌ای خارج شوند، تمام شهر آژیر می‌کشد که وضعیت قرمز است؛ طرف انگشت شصت پایش از محوطه‌ی معین زد بیرون! غیر از شماره خود کارت هم، شماره‌ی دیگری دارد به نام شماره‌ی پشتیبانی که مخصوص خودت است. کافی است این شماره را وارد سیستم کنند تا سوابقت را بکشند بیرون! البته وقتی حضور داشته باشی، کارت را در دستگاه مخصوصی می‌کشند و تمام!

برای کارت‌های قبلی باید عکس سیاه و سپید می‌دادی. عکسی هم که روی کارت می‌زدند، کوچک بود و زیاد دیده نمی‌شد. اما این یکی. باید عکس رنگی بدهی و در کارتی فسقلی عکسی بزرگ و واضح دو بار نقش می‌شود!

***

ما ماندیم و چهار دانه عکس شکلیل، که زیر کتاب‌ها قایمشان کردیم؛ منتظر رسیدن وقت تعیین‌شده در فرمانداری تا مدارک را تسلیم نماییم…

ادامه دارد…

//

عروس‌بازی

[ms 0]

معلم دینی گفته بود: «روزه‌ی سیزده رجب خیلی ثواب داره.» به صورت هم نگاه کرده بودیم و لبخند زده بودیم. از صبح با دخترهای همسایه رفته بودیم برای تزیین اتاق عقد. صندلی می‌گذاشتیم زیر پایمان و تورهای بلند سفید را با منگنه از سقف آویزان می‌کردیم و غنچه‌های رز تازه را راه‌به‌راه می‌چسباندیم به تور. حالا که فکرش را می‌کنم، می‌گویم قدبلندتر از ما دخترهای سیزده چارده ساله نبود که مثل چی جلو افتاده بودیم؟!

آن روز کم دیدمش. درگیر آرایشگاه بود. فقط اول صبحی جلوی اتاق عقد دیدمش. تی‌شرت گل‌بهی آستین‌کوتاهی پوشیده بود. روی ساعدش کبود شده بود. با لبخند کم‌رنگی گفت :»دیروز خانومه رگمو پیدا نمی‌کرد، سوراخ‌سوراخ شدم!» چای لب‌نزده را که جلویم دید، آرام پرسید: «روزه‌ای؟» چشمکی زدم. لبش را چسباند به گوشم: «منم! ولی به هیچ‌کی نگفتم. دعوام می‌کنن!» چشمکی زد.

همسایه‌ی دیواربه‌دیوار بودیم و هم‌کلاسی. تابستان‌ها توی کوچه بازی می‌کردیم. با قیر و پولک عروسک درست می‌کردیم. گرگم به هوا، وسطی و… . پدرش غروب که از سر کار برمی‌گشت و او را توی کوچه می‌دید، عصبانی می‌شد. هرچه دستش بود، پرت می‌کرد طرفش. اما این سه چهار سال آخری، دور کوچه را خط کشیده بودیم. او  می‌آمد خانه‌ی ما و کتاب داستان درست می‌کردیم. نوشتنش با من بود، نقاشی و صحافی‌اش با او. حیاط خانه‌ی آن‌ها بزرگ بود، با حوض فیروزه‌ای و درخت‌های سیب و به و آلو. خانه‌‌شان را دوست داشتم، ولی نمی‌‌رفتم. خواهرش بدجنس و بدلج بود.

یک بار خواهرش، گردن‌‌بند مرواریدی را که به او هدیه داده بودم، پاره کرده بود. خیلی وقت‌ها هم صدای دعوا و گریه و گیس و گیس‌کشی‌شان از حیاط می‌آمد. ولی او که می‌آمد خانه‌ی ما خوب بود. دوست داشتم خواهرم باشد. می‌گفت:»هستم.» آن روز فهمیدم که دیگر نیست.

زود بود این‌طوری از رؤیاهای شیرین من بکشندش بیرون؛ آن هم با «عروسی»؛ چیزی که اصلا برای آن روزهای ما تعریف نشده بود. خواستگار که برایش آمده بود، با خودم فکر می‌کردم: «عجب کلمه‌ی مرموزی است این خواستگار!» مادرش گفته بود تحقیق کرده‌اند و پسرک، آدم خوبی است. خودش شرم می‌کرد از این حرف‌ها بزند. این حرف‌ها برای دهان ما بزرگ بود. خب، ما سوم راهنمایی بودیم. بچه بودیم هنوز.

[ms 1]

روز عقد، صبح تا ظهر، از سقف و دیوار، منگنه و پونز به دست، آویزان بودیم. ظهر با مادرش خداحافظی کردم و آمدم خانه. خوابیدم تا عصر که مراسم عقد بود. تصمیمم را گرفته بودم: «نمی‌روم!» چرایش را نمی‌دانستم. هنوز هم نمی‌دانم! حدود ساعت چهار بود که صدای کف و سوت و بوی اسفند و لی‌لی زن‌ها از حیاط بغلی می‌آمد. خواهرش را فرستاده بود دنبالم: «گفته دوربینت رو هم بیار! دوربینمون فیلمش تموم شده.» دوربین را دادم، ولی خودم نرفتم: «بگو سرش درد می‌کنه.» و لبخند زدم.

حیاط پر از پاییز خبر کن بود، و پر از برگ‌های خشک مو که از حیاط آن‌ها خودشان را پرت می‌کردند توی حیاط ما. داماد را ندیده بودم. نمی‌خواستم هم ببینمش. او  به زحمت و با خجالت فقط گفته بود: «زحمت‌کش است. روی پای خودش ایستاده» و من مات نگاه کرده بودم.

تا غروب کتاب داستان‌هایمان را نگاه می‌کردم و عروسک‌های سیاه قیری را. یک تابلوی کوچک نقاشی هم کادوپیچ کردم که برایش ببرم مثلا سرعقدی!

هوا تازه از گرگ‌ومیش درآمده بود و دیگر سر و صدای زن‌ها خوابیده بود که مانتوی آبی‌ام را پوشیدم و رفتم در خانه‌شان و گفتم با او کار دارم. آمد دم در. بلوز و دامن سفیدی تنش بود که گل‌های صورتی داشت. خودش یک‌روزه دوخته بود. تازه خیاطی یاد گرفته بود. موهای بلندش را جمع کرده بودند بالا و لای موهایش گل‌های سفید مریم بود. کادو  را گرفتم جلویش و با خنده گفتم: «مبارکه!» اخم کرد: «نیومدی.» لبخند زدم: «خب حالا اومدم دیگه!» و جوری که رد گم کنم، چشمک زدم: «قشنگ شدیا! کلک!»

[ms 2]

از لای موهایش یک مریم سفید درآورد و داد دستم و گفت :»وایسا الان میام.» رفت و با یک قاچ کیک که توی بشقاب گل‌سرخی چینی بود، برگشت. رویش نوشته بود: «پیونــ». گرسنه بودم. انگشت زدم توی کیک. خندید. انگشت زد توی کیک و افطار کردیم.

درد ما

[ms 0]

می‌دانم؛‌ می‌دانم که چشم‌های خسته اما هنوز امیدوارت نشان از رنجی است که هر ماه و هفته و ساعت و ثانیه می‌‌کشی؛ رنجی عمیق که جگر را به تیرهای چندشعبه می‌دوزد و آب حیات را -ناجوانمردانه- از لب‌هایت دور می‌کند.

می‌دانم؛ می‌دانم که هیچ‌وقت نخواسته‌ای بر سر کسی به‌‌خاطر آن‌چه می‌کنی منت بگذاری، اما حیف که نمی‌گذارند کارت را بکنی. نه تنها حرف‌هایت را زندانی می‌کنند، که خود نیز بی‌خیال و آرام به زندگی‌شان ادامه می‌دهند. تو را، نه عقاید خلاف دشمنان، که منع دوستان از حرکت بازداشته است… و این دوستان، سوزش تیر را بیش‌تر می‌کنند. بی‌تعارف…

ناله‌هایت را از نگاه بغض‌آمیز اما آرامت می‌خوانم. مژگانت چه خوب این مجموعه‌ی شورانگیز متناقض را قاب گرفته‌اند. فروغ چشم‌هایت گرچه به نور شمعی از دور در صحرایی از تاریکی می‌ماند، اما در این دنیای ظلمت، دل هر جوینده‌ای را زنده می‌کند به نور یافتن. دل‌های زنده‌شده، حرفم را خوب می‌فهمند. نگاه زندگی‌بخشت را محکم نگه دار.

دردت را خوب می‌فهمم. شاید تا اندکی پیش‌تر وقتی می‌گفتند : «نهادهای مسئول در موضوع حجاب» یاد مسئولیت می‌افتادیم؛ یاد یک عده که شب و روز ندارند! یک تکاپوی جمعی؛ اتاق فکرهای متعدد. امروز اما وقتی می‌گویند «حجاب»، یاد یک دنیای مرده می‌افتیم؛ هم من، هم تو و هم هر دختر دغدغه‌مند دیگری…

و هر فریادی در این دنیای مرده درون تاریکی گم خواهد شد. بهتر بگویم: مرده نیست. خود را به مردگی زده است. راحت! نه فریادهای تو را می‌شنود، نه بی‌حجابی‌ها را می‌بیند. ادعای هر دو را هم، بی هیچ شرمی‌ دارد.

تا دیروزها فکر می‌کردم ادعای مدیر جمهوری اسلامی برایش مسئولیت‌آور است و از همین باب بهتر است ادعا کند تا فردا سر همین ادعا بشود وادارش کرد به پاسخگویی. اما امروزها! و با این ادعاها! ادعاهایی که مسئولیت‌آور نیستند و فقط «خودبالابر» هستند. از هرچه مدعی بیزارم…

نوشته‌ام که بگویم: تنها نیستی… باور نمی‌کنی؟ باور نمی‌کنی که حرفت را هیچ کس نشنود؟ طرحت را هیچ کس نخواهد؟ هزاران منت بر سرت بگذارند و من، یک غریبه‌ی دور بگویم تنها نیستی؟ … حق داری باور نکنی، اما من با اطمینان، قاطعیت و هر کلمه‌ی دیگری که بوی آرامش قلب داشته باشد، می‌گویم: تنها نیستی! جماعت چادری و محجبه‌های محکم و باعقیده، هرچند نمایش بیرونی آن چنانی ندارند، اما محکم و قاطع ایستاده‌اند… همچون تو… مثل من… مثل هر دختر دغدغه‌مند دیگری…

و حالا نگاه وسیعت را می‌دوزی به افق و می‌گویی: وقتی نمی‌رسیم، چه فرقی می‌کند حرکت تنهایی یا جمعی… و من نگاهم را می‌دوزم به آسمان و می‌گویم در راه عشق آن چه مهم است وصال نیست. تو باش. تو محکم باش. تو چادرت را نگه دار. تو حجاب رفتارت را حفظ کن. تو از فعالیت برای ترویج «تاج بندگی» خسته نشو. وصال حاصل خواهد شد.
نگاهم می‌کنی و لبخند می‌زنی… من میان امواج نگاه تو، تو میان آسمان منعکس در نگاه من غرق شده‌ایم…

تو به دل نگیر اگر می‌گویند: «زیر همین چادر فتنه‌ها می‌کنید» و می‌گویند: «گرمتان نمی‌شود؟» و طعنه می‌زنند و انگار نمی‌دانند آتش طعنه‌هایشان از هر گرمایی جان را، روح را و دل را بیش‌تر آتش می‌زند…

تو به دل نگیر اگر انتقاد تو از مسئول را می‌گیرند به زیر سؤال بردن نظام جمهوری اسلامی‌! و همین تو… شاید از همان مسئول… مجبوری دفاع کنی مقابل مخالفان بی‌انصاف و دم نزنی… و اگر دفاع نتوانی باید خجالت عملکرد بد او را تو بکشی. زجر بی‌خیالی او را تو می‌بینی و حق نداری انتقاد کنی چون می‌گویند نظام زیر سؤال می‌رود. که می‌گوید؟ همان مسئول. بغض راه گلویت را می‌گیرد… بدحجابی را تو می‌بینی. طعنه را تو می‌شنوی. نقد را به جان تو می‌کنند. اما تو… حق نداری هیچ بگویی. هرچه هم می‌گویی، از پشت دیوار امن ادارات شنیده نمی‌شود.

گاه کلمه‌ها دستی هستند که برای یک «خسته نباشید» محکم، یک «پیروز باشید» درست و حسابی، یک شوق بی‌حد جلو آمده‌اند.

گرمای دست‌هایت را منتظرم… به همراهی تو تا آسمان راهی نیست.

خانه‌ای نو برای حجاب

[ms 9]

همین که چند نفر از دوستان دانشگاهی با یک مدل جدید چادر سر کلاس‌ها حاضر شوند و بعد از کلاس‌ هم در مورد راحتی و جنس پارچه و… چادرهایشان صحبت کنند و این روند هم‌چنان ادامه پیدا کند، کافی است تا نتیجه‌اش بشود این‌که هم‌چون منی را که سر سازگاری با چادر‌های جدید نداشتم، متقاعد کند تا حداقل سری به فروشگاه و تولیدی چادر صدف بزنم.

[ms 0]

رفتن همان و گزارش گرفتن از یک مکان عالی برای عرضه‌ی محصولات مرتبط با حجاب همان!

[ms 1]

حالا بماند که در طی روند عکاسی مجبور شدم حدود ۲۰ عکس خوبم را پاک کنم  و این یعنی کاری را که تمام شده بود، ‌از اول دنبال کنم و حدود ۵ ساعت از ایام امتحانات را همراه فروشنده‌های خوش‌ذوق و بااخلاق فروشگاه باشم.

[ms 2]

تغییرات مثبتِ همراه با ذوق و سلیقه و عشق، می‌توانند خیلی چیزها را عوض کنند؛ مثل همین چادر‌های جدید.

[ms 3]

خانه‌ی حجاب

خانه‌ی حجاب بهترین نامی است که می‌شود برای یک فروشگاه و تولیدی چادر و روسری‌های خاص انتخاب کرد.

[ms 4]

دنیای رنگ

برخلاف تصور بیش‌تر مردم که فکر می‌کنند باید جنس‌های این فروشگاه رنگ‌های تیره داشته باشند، روسری‌ها و چادرنمازهای رنگارنگ با چاشنی سلیقه‌ی فروشنده‌ها، رنگین‌کمانی از رنگ را روی قفسه‌ها به‌وجود آورده.

[ms 5]

چادر می‌خرم، پس هستم!

خانم‌ها با حجاب‌های مختلف، برای خرید چادر به فروشگاه مراجعه می‌کنند. مسئول فروشگاه که چهره‌ی متعجب مرا می‌بیند، توضیح می‌دهد که هر روز خانم‌های کم‌حجاب به فروشگاه ما مراجعه می‌کنند و اغلب خریدشان هم برای سفرهای زیارتی است.

[ms 15]

خانواده

بیش‌تر مشتریان این فروشگاه، خانوادگی برای خرید مراجعه می‌کنند. خانم‌ها که درگیر بررسی مدل‌ها و گفت‌وگو با فروشنده‌ها شوند، آقایان با نمودارهای فروش و مدل‌های چادر سرگرم می‌شوند، یا روی صندلی‌های پیش‌بینی‌شده در فروشگاه منتظر می‌مانند.

[ms 7]

پارچه‌ی چادر ایرانی نداریم

داستان قدیمی تولید نکردن پارچه‌ی چادر مشکی ایرانی هنوز ادامه دارد. مسئول فروشگاه می‌گوید به همین علت است که مجبور می‌شویم پارچه‌های وارداتی را بخریم و همین چند ماه پیش به علت تغییر قیمت دلار و طبعا تغییر قیمت اجناسِ واردشده، مجبور به بالا بردن ناخواسته‌ی قیمت چادرها شدیم.

[ms 8]

خانم‌ها مدیرند

همه‌ی سیستم فروشگاه را خانم‌ها مدیریت می کنند؛ از طراحی چادر صدف ابتدایی که ابتکار مسئول همین فروشگاه بوده، تا اندازه‌گیریِ چادرهای سفارشی و فروشنده‌های فروشگاه که با مشتریان در ارتباطند.

[ms 10]

همه‌جای ایران

تنها آقایی که در فروشگاه کار می‌کند، حسابدار این‌جاست. از فروش روزانه می‌پرسم، می‌گویند روزانه ۱۵۰ عدد چادر در همین فروشگاه به فروش می‌رسد. بیش‌تر تولیدات تولیدی‌های صدف به سرتاسر کشور ارسال می‌شوند و متقاضیان‌ ثابت خودش را دارد. رسیدهای‌ پستی روی میز آقای حسابدار هم همه‌ی این صحبت‌ها را تأیید می‌کنند.

[ms 11]

تنوع را تجربه کنید

لطفا جمله‌ی بالا را با لحن پیام‌های بازرگانی نخوانید! وجود ۱۸ مدل چادر با دوخت‌ها و طراحی‌های متفاوت یعنی تنوع به معنای واقعی کلمه.

[ms 12]

فروشنده‌ یا مدل‌های چادر؟!

از نکته‌های جالب «خانه‌ی حجاب صدف» این بود که فروشنده‌ها هنگامی که می‌خواستند مدل چادری را به مشتری نشان بدهند، هم‌دیگر را صدا می‌زدند تا مشتری مدل چادر را ببیند. اگر هم آن مدل از چادر درخواستی را هیچ‌کدامشان نپوشیده بودند، مانکن‌ها را نشان می‌دادند.

[ms 13]

تمیز پرو کنیم!

بعضی از مشتریان هنگام پرو چادرها دقت کافی را ندارند. به همین علت فروشنده‌ها مجبور می‌شوند بعد از تحویل گرفتن چادر، آن‌ها را با آب‌پاش‌های کوچکشان که حاوی نرم‌کننده هم هستند، گرد و خاک را از چادرها بگیرند.

[ms 14]

بعد از زیارت…

هرگاه عازم مشهد شدید، بعد از زیارت‌تان در حرم امام رئوف (ع) به خیابان آبکوه، بین آبکوه ۷ و ۹، خانه‌ی حجاب صدف هم سری بزنید و از تنوع محصولات حجاب لذت ببرید.

دانشگاه می‌روم، پس هستم!

[ms 0]

چند روز مانده بود به ماراتُن کنکور، بعد از زیر پا گذاشتن مسافتی نسبتا طولانی در گرمای ظهر تیرماه، و صحبت با مسئولان چند کتابخانه در غرب تهران که هر کدام به دلایلی اجازه‌ی مصاحبه نمی‌دادند، رسیده‌ایم به پارک شهر اصلی تهران.

در مسیر پیدا کردن کتابخانه، با زهرا که آمده است از بوفه برای دوستانش بستنی بگیرد، آشنا می‌شویم. وقتی خودمان را معرفی می‌کنیم و می‌گوییم برای گفت‌وگو با دختران کنکوری آمده‌ایم، راهنمایی‌مان می‌کند به آلاچیقی که با دوستانش در حال تست زدن هستند.

فرناز و پریسا رشته‌ی ریاضی می‌خوانند. چند هفته‌ای‌ست با دوستانشان به پارک می‌آیند تا تست بزنند. پرستو و مینا می‌خوانند تا سال دیگر کنکور بدهند. رشته‌شان تجربی است، و وقتی دارند از کتابخانه بیرون می‌آیند تا به منزل بروند، با ما همراه می‌شوند. زهرا طلبه است، اما دوست دارد تحصیلات دانشگاهی هم داشته باشد. به‌خاطر همین، یک سالی می‌شود تمام‌وقت در کتابخانه‌ی پارک شهر مشغول درس خواندن است.

[ms 1]

بعد از چند دقیقه استراحت در آلاچیق و گپی دوستانه، تصمیم بر این می‌شود که روی چمن‌ها بنشینیم و گفت‌وگو را آغاز کنیم.

***

مریم: زهرا، چند تا رتبه‌ی زیر هزار داشتی تا الان؟

زهرا: همه زیر هزار بوده. دو سه تا هم بالای هزار داشتم.

مریم: به نظر خودت حقوق یکی از دانشگاه‌های تهران را می‌آوری؟

زهرا: بله. ولی یک ماه آخر درس را ول کردم. الان دو هفته است درس نمی‌خوانم و تنها تست می‌زنم.

مریم: بچه‌ها! می‌خواهم در مورد رشته‌هایی که می‌خواهید داشته باشید، صحبت کنیم. به‌هرحال هرکس ایده‌آل‌هایی در ذهن و زندگی دارد، که با آن‌ها فاصله دارد. مثلا زهرا می‌گوید دوست دارد حقوق شهید بهشتی بخواند، که رتبه‌ی زیر ۱۰۰ می‌خواهد و تا الان هم بیش‌تر رتبه‌هایش زیر هزار شده، اما باز با ایده‌آل خودش فاصله دارد و ممکن است به آن دست پیدا کند یا نه. می‌خواهم ببینم هر کدام از شماها چقدر فاصله دارید با ایدآل‌هایتان. زهرا ۶۰۰ رتبه فاصله دارد. شما چطور؟

[ms 2]

پریسا: برای من مهم نیست چه دانشگاهی بروم. رشته مهم است. می‌خواهم معماری بخوانم. به دانشگاه آزاد فکر نمی‌کنم و فقط دولتی مدّنظرم هست و دانشگاه معتبری که در تهران باشد. حتی شهرستان‌های اطراف تهران هم می‌روم. علاقه‌ام خیلی برایم مهم است.

مریم: در مورد رشته‌ات چقدر تحقیق کردی؟

پریسا: خیلی. کتاب خواندم. برادرم هم در همین رشته تحصیل می‌کند.

پرستو: من خیلی دانشگاه برایم اهمیت ندارد و چند تا رشته مدّنظرم هست؛ مثلا مهندسی شیمی اولویت اولم است. با رتبه‌های ۷-۸ هزاری که تا الان داشتم، با اولویتم فاصله دارم.

مینا: من تجربی می‌خوانم و دانشگاه برایم اهمیت ندارد. رشته های پزشکی در اولویتم هستند که اگر شهرستان هم قبول شوم حتما می‌روم. رشته‌هایی مثل پرستاری، هوش‌بَری، دندان‌پزشکی، روان‌شناسی و مدیریت‌ها از رشته‌های مورد علاقه‌ام هستند. مهم برایم رشته‌ای خوب است در دانشگاه‌های تهران یا اطراف تهران.

زیبا: رشته‌ی خوب را تعریف می‌کنید؟

[ms 3]

پریسا: من تعریفم از رشته‌ی خوب، رشته‌هایی‌ست که به آن‌ها علاقه دارم و بازار کار خوبی دارند. بازار کار هم خیلی برایم اهمیت دارد. مثلا به‌سمت رشته‌هایی که پسر‌ها در آن موفق‌ هستند، نمی‌روم. مثلا رشته‌ی عمران رشته‌ای نیست که برای من بازار کار داشته باشد. البته تعادل در دانشگاه‌ها بین دختر و پسر برقرار نیست. سطح علمی پسرها پایین آمده، اما برای تشویق آن‌ها ظرفیت قبولی پسرها را در دانشگاه‌ها بالا برده‌اند!

زیبا: بیایید فرض کنیم آن رشته‌ای که مدّنظرتان هست یا آن دانشگاه خاص، قبول نشدید. چه اتفاقی می‌افتد؟ چکار می‌کنید؟

زهرا: من اگر صد سال هم بمانم پشت کنکور، باز هم کنکور می‌دهم تا همان رشته‌ای که دوست دارم، قبول شوم.

فرناز: من وارد دانشگاه می‌شوم، اما اگر بدانم توانایی‌اش را دارم، شاید باز هم کنکور دادم.

پریسا: من دانشگاه می‌روم، اما اگر رشته‌ای که دوست دارم نباشد، حتما دوباره کنکور می‌دهم و دوباره تلاش می‌کنم.

پریا: من دوباره شرکت می‌کنم، اما با این قضیه که شاید قبول هم نشوم، کنار آمده‌ام.

مینا: من مطمئنم این رشته‌هایی که می‌خواهم، قبول نمی‌شوم!

مریم: شما چه مدرسه‌هایی درس خوانده‌اید؟

پریسا: مدارس دولتی. کلاس کنکور هم نرفتیم. خیلی از دوستان ما کلاس کنکور رفتند، اما سطحشان از ما پایین‌تر بوده. مثلا دوستم برای فیزیک کلاس می‌رفت و من دنبال این بودم که از او یاد بگیرم، اما الان می‌بینم من فیزیکم را بهتر از او می‌زنم.

مریم: کلاس کنکور فقط برای پوشش دادن نواقص شماست. زمانی که شما به یک درس تسلط داشته باشید، بعد یک جایی، یک مبحثی را خوب متوجه نشوید، این کلاس‌ها می‌تواند کمک‌تان کند. در غیر این صورت، کلاس کنکور هیچ کمکی به فهم و پیشرفت شما نمی‌کند. نظر شما چیست؟

مینا: من می‌گویم ۹۵% به خود آدم بستگی دارد.

زهرا: آدم باید انگیزه داشته باشد.

پریسا: من می‌گویم ۵۰-۵۰ است.

پرستو: با پریسا موافقم. به نظر من کتاب خیلی مهم است. چون کتاب‌های درسی ما اصلا کنکوری نیست. امسال هم فقط شیمی کمی در این زمینه کار کرده، وگرنه بقیه همه خارج از کتاب درسی‌ست. من در مورد کلاس کنکور نظری ندارم، اما این‌که باید خودت همت کنی، دنبال کتاب و جزوه باشی.

زیبا: فکر می‌کنید اگر قبول نشوید و چندین سال از نو کنکور بدهید، حاضرید موقعیت‌های خوب دیگر را قربانی این هدفتان کنید؟ مثلا موقعیت خوب ازدواج، شغلی و غیره…

زهرا: نه. من حاضر نیستم.

پریسا: نه، ولی من وقتی ازدواج می‌کنم که دستم در جیب خودم باشد. ولی سعی می‌کنم موقعیت‌های خوبم را از دست ندهم. در کنار این‌که زندگی عادی خودم را می‌کنم، به رشته‌ی مورد علاقه‌ام هم فکر می‌کنم؛ یعنی اولویت اولم در زندگی، داشتن درآمد است و بعد از آن به ازدواج فکر خواهم کرد. چون متأسفانه پسرهای ما نمی‌توانند از پسِ یک زندگی عادی بر‌بیایند و راحت‌طلب هستند.

فرناز: هم موقعیت شغلی خوب کم هست، هم خیلی قیمت‌ها برای همه چیز بالاست. اخلاق هم ندارند. من نمی‌خواهم برای گرفتن پول از یک پسر تا آخر عمر توسَری‌خور او باشم!

مریم: با این دیدگاهی که دارید، پس هیچ وقت نمی‌توانید ازدواج کنید، چون با این توصیفات شما، هیچ مورد خوبی وجود ندارد!

پریسا: نه. من نمی‌خواهم به‌خاطر پول و مادیات با کسی ازدواج کنم. می‌خواهم اگر اخلاق و شخصیتش به معیارهای من نزدیک نبود، به‌راحتی بتوانم از او جدا شوم.

مریم: به نظرتان تحصیلاتی که می‌خواهید داشته باشید، چقدر در آیند‌ه‌ی شما تأثیرگذار است؟ نگاه جامعه به شما چطور؟

پریسا: آدمی که تحصیلات دارد، شخصیتش تغییر می‌کند. به خاطر همین می‌گویم دانشگاه مهم است.

مینا: به نظر من درس نیست که به آدم شخصیت می‌دهد. این رفتار خودمان است که نگاه‌های مختلف را ایجاد می‌کند؛ یعنی اگر فیزیک یا شیمی بخوانی، این درس‌ها بر شخصیت شما تأثیر می‌گذارند؟! به نظر من که اصلا این‌طور نیست.

مریم: بچه‌ها! رفتار چند نفر را بررسی کردید قبل و بعد از دانشگاه رفتنشان؟

مینا: من بررسی کردم، اما هیچ تغییری ندیدم.

پریسا: در دانشگاه به علم کسی اضافه نمی‌شود، ولی به تجربه‌ها چرا. وقتی یک پسر، دختری را که سطح علمی بالاتری دارد قبول نمی‌کند، به خاطر همین بهای بیجایی‌ست که خانواده‌ها به پسرها داده‌اند و غرور بیجای آن‌ها، که برتری علمی دخترها را نسبت به خودشان نمی‌توانند قبول کنند.

مریم: نمی‌توان گفت غرور مردها یک ایراد است، چون آن‌ها باید خانواده را اداره و مدیریت کنند و این اداره کردن، مستلزمِ داشتن قدرت است. البته باید روحیه‌ی حق‌پذیری در وجود هر دو باشد. اخلاق‌ها و ذات آفرینش زن و مرد متفاوت است.

زهرا: من خیلی موضع دانشگاه رفتن و این اجبار را قبول ندارم. من می‌گویم شخصیت هر کس تا ۲۰سالگی شکل می‌گیرد. البته آدم تغییر می‌کند. همه‌چیز درس نیست. تغییرها هم همیشه در جهت مثبت نیست. خدا برای زیبایی‌هایی که به طرفین داده، محدوده‌ی حجاب متفاوتی تعیین کرده. البته زیبایی‌هایی که در وجود هر دو هست، بیش‌تر زیبایی‌های معنوی‌ست در کنار زیبایی‌های ظاهری. الان شما حجاب داری، اما وقتی وارد محیط دانشگاه می‌شوی، این محیط تو را سوق می‌دهد به سمتی که این حجاب را نداشته باشی. باز هم همین‌ها را می‌گویی؟ (خطاب به پریسا)

[ms 4]

پریسا: من وقتی یک عقیده را پذیرفتم، دیگر تغییرش نمی‌دهم. یعنی سنّم این را قبول نمی‌کند. ما در لفظ می‌گوییم خدا روزی‌دهنده است، اما وقتی به مرحله‌ی عملی (بچه‌دار شدن) می‌رسد، این حرف یادمان می‌رود، چون لفظی بوده نه اعتقادی. اما من وقتی اعتقاد پیدا کنم به چادر، دیگر آن را ترک نمی‌کنم و در دانشگاه هم بر اساس معیار‌های خودم دوست انتخاب می‌کنم. و این‌که به ظاهر هم نیست. ممکن است تو چادر نداشته باشی، اما پیش خدا از یک چادری مقرّب‌تر باشی.

مریم: پریسا، آیا کسانی که محیط دانشگاه را تجربه نکرده‌اند، همه سطحی‌نگر هستند و فعالیت یک زن را محدود می‌کنند؟

پریسا: همه را که نمی‌شود گفت، اما من این نیاز را در خودم می‌بینم که کار کنم و نمی‌گذارم کسی وارد زندگی‌ام شود که محدودم کند.

زیبا: چرا فکر می‌کنی این نیاز حتما در آینده برای تو وجود خواهد داشت؟

پریسا: چون هست. چون من اطرافیانم را می‌بینم. مثلا من شاید یک لباسی بخواهم که حقوق همسرم کفاف خرید آن را ندهد. من ترجیح می‌دهم کار کنم تا بتوانم نیازم را تأمین کنم. اگر مردی باشد که نیاز من را به‌طور کامل تأمین کند، دیگر این نیاز را احساس نمی‌کنم.

[ms 5]

زهرا: من اما با این‌که خیلی دوست دارم رشته‌ای که دوست دارم بخوانم، اما اگر نتوانم، آینده و آرزوهای دیگرم، مثل ازدواج و بچه‌دار شدن را فدای این‌که اصرار داشته باشم وارد دانشگاه بشوم و رشته‌ی دلخواهم را بخوانم، نمی‌کنم.

پریسا: من الان که یک سال از وقتم را گذاشتم برای درس خواندن، از زندگی عادی‌ام دور بودم. تمام مدت سال در کتابخانه بودم. برادرم را چند هفته یک‌بار می‌دیدم و واقعا همه چیز را رها کرده بودم و فقط به این هدفم فکر می‌کردم. اگر این اتفاق بخواهد چند سال مداوم در زندگی من تکرار شود، قطعا شکست‌خورده هستم و از زندگی‌ام عقب افتاده‌ام.

زیبا: فکر نمی‌کنید اگر ادامه‌ی تحصیل بدهید و در حین آن ازدواج هم بکنید، کارشناسی، بعد ارشد و… با حجم زیاد درس‌ها، باز هم از زندگی عادی‌تان دور بمانید؟

پریسا: خب سعی می‌کنم به آن‌جا نرسد و زودتر وارد بازار کار شوم.

مریم: چرا تصور می‌کنید تنها با مدرک دانشگاهی می‌توانید وارد بازار کار شوید؟ هنرهای دستی و کارگاه‌هایی که خودتان می‌توانید داشته باشید، حرفه‌های خوبی هستند که نیاز به مدرک دانشگاهی ندارند.

پریسا: من با دیپلم نمی‌توانم شغل خوبی داشته باشم. این‌که شما می‌گویید با دیپلم مثلا کارگاه خاصی بزنم، این‌ها لازمه‌اش داشتن مهارت و سرمایه است. مثلا من قالی‌بافی را خیلی دوست دارم. شما فکر می‌کنید چقدر طول می‌کشد این هنر را یاد بگیرم؟ چقدر طول می‌کشد که افراد به آموزش من اعتماد کنند و به کارگاه من بیایند؟ و خیلی مشکلات دیگر که حداقل ۲ سال طول می‌کشد و همه‌ی این‌ها هزینه‌بر هم هست. خب در این مدت با صرف هزینه‌ی کمتر درسم را می‌خوانم.

زیبا: چرا فکر می‌کنید نمی‌توان با حداقل امکانات و شرایط، کاری را شروع کرد؟ به نظر شما بهتر نیست زن خودش صاحب‌کار خودش باشد و نه کارمند دیگران؟ با توجه به روایتی از امام علی (ع) که مضمونش این است که مؤمن باید صاحب‌کار خودش باشد.

[ms 6]

پریسا: خب حرف شما درست، اما ما چقدر زن در ایران با این شرایط داریم؟ همه نمی‌توانند این کار را انجام دهند. خیلی از شغل‌ها هست که من شنیدم حتی درآمدی که دارند هم، شبهه دارد؛ مثل آرایشگری، وکالت و…

زهرا: من خیلی به تحصیل وکالت علاقه دارم، اما هیچ وقت نمی‌خواهم به این شغل مشغول شوم. اما دلیلش این نیست که درآمد آن شبهه‌ناک است! من خانم‌های شاغلی را می‌بینم که بچه‌هایشان را به‌خاطر کار می‌گذارند مهد و به همسرانشان نمی‌رسند. من این‌ها را نمی‌خواهم، اما دوست دارم سطح علمی‌ام بالا برود، و این جز با درس خواندن در دانشگاه، عملی نمی‌شود. مطالعه‌ی آزاد هم من را به آن چیزی که می‌خواهم، نمی‌رساند.

پریسا: من دانشگاه را تجربه‌ای می‌دانم که باید در روند زندگی‌ام اتفاق بیفتد.

مریم: همیشه هم این‌طور نیست که در دانشگاه علم چندانی به دانش الان شما اضافه شود. درس‌های دوران دبیرستان با دانشگاه واقعا فرق دارد. وقتی این ذهنیت بین دانشجوها هست که باید درس را پاس کنند، دیگر به سطح علمی آن فکر نمی‌کنند. فقط می‌خواهند ترم بعد مجبور نباشند دوباره آن را بردارند! من شخصا با ذهنیتی رفتم دانشگاه که از رشته‌ی مورد علاقه‌ام لذت ببرم، اما در دانشگاه دیدم نه ما به جوابی می‌رسیم، نه شخص استاد و کلاس صرفا جنبه‌ی نوشتن و پاک کردن تخته را داشت. ابتدای ترم وقتی از بچه‌ها می‌پرسیدم که چند نفر با علاقه آمدید بالا، ۹۰% دست بلند می‌کردند، اما ترم‌های آخر شاید فقط ۲ نفر بودند که هنوز به تحصیل در رشته‌ی مورد علاقه‌شان در دانشگاه اعتقاد داشتند.

زهرا: خب این به خانواده‌ها هم بستگی دارد. من خانواده‌ام اصرار دارند که تحصیلات دانشگاهی داشته باشم. همه جا بحث مدرک هست؛ فقط و فقط مدرک!
یکی از معضلات دانشگاه این است که دانشجو آزاد است هر کاری که می‌خواهد انجام دهد و این، از سطح علمی دانشگاه‌ها کم کرده. مثل دوران دبیرستان نیست. حتی در دانشگاه اغلب رعایت ادب و احترام استاد و دانشجویی هم وجود ندارد.

پریسا: [خطاب به بقیه] من می‌خواهم از شما بپرسم که یک دختر ۱۸ساله به‌جز درس خواندن چه کار دیگری می‌تواند در جامعه انجام دهد؟ ما چند نفر که مدتی‌ست برای تست زدن به این پارک می‌آییم، چیزهایی در همین مدتِ کم دیده‌‌ایم که واقعا انتظارش را نداشتیم و همین باعث شده به درس خواندنمان پایبندتر شویم.

زیبا: تحصیلات، خوب هست، اما این نباید باشد که همه چیز حول محور آن بگردد. بستگی دارد ببینی چه چیزهایی را قربانی این هدف می‌کنی. نگاه در انتخاب مسیر خیلی مهم است.

پریسا: تحصیل برای من مهم است، چون تنها راهِ داشتن یک شغل خوب برای من همین است.

زیبا: اگر همین شاغل بودن لازمه‌اش قربانی کردن بسیاری از موقعیت‌ها و چیزهای خوب باشد، چه؟

پریسا: برایم مهم این است که مستقل باشم.

مریم: شما چون در شرایط قرار نگرفتید، این‌طور فکر می‌کنید. چون حقیقت را ندیدید. در کاتالوگ وجودی زن نوشته نشده که باید کار کند.

پریسا: من اصلا قبول ندارم که زن در خانه بماند و تنها به فکر بچه‌داری باشد. زن باید بیرون خانه هم بتواند نیازهای فرزندش را تأمین کند و این نوع تربیت، حتی اثرش بیش‌تر هم هست. من افراد زیادی را دیده‌ام که فرزندانشان را در شرایط این‌چنینی به‌خوبی تربیت کرده‌اند، و بچه‌ها رفتار عاقلانه‌تری دارند.

زهرا: بچه‌هایی که در زندگی شکست می‌خوردند، اگر پای صحبت‌هایشان بنشینی، عامل اصلی را پدر و مادر و بی‌توجهی آن‌ها می‌دانند.

مریم: شما چه ملاک‌هایی برای ازدواج دارید؟

زهرا: من می‌گویم از لحاظ ایمانی باید با من هم‌عقیده باشد. در سطحِ هم باشیم. شرایط مالی برایم چندان مهم نیست و می‌توانم کنار بیایم. تحصیلات هم برایم اهمیت آن‌چنانی ندارد. فرد باایمان حقوق زن و مرد را می‌داند.

مینا: تحصیلات و مادیات اولویت اول نیستند، اما لازم هستند.

مریم: [خطاب به پریسا] اگر پسری با تحصیلات بالا، مثلا دانشجوی شریف که فرد باایمانی باشد و شرایط مالی خوبی داشته باشد، از شما بخواهد که حجاب داشته باشید و سر کار نروید چه می‌کنید؟

پریسا: من قبول نمی‌کنم، چون نمی‌توانم با عقایدم جور در بیاورم. نمی‌توانم به زور چادر سر کنم. من باید به این باور برسم که چادر واقعا برایم لازم است. نمی‌گذارم با چادر سر کردن، بقیه‌ی عقاید من را هم تغییر دهد. مگر این‌که من را قانع کند و به آن باور برساند.

فرناز: ولی من قبول می‌کنم و خودم را قانع می‌کنم که باید کنار بیایم.

مریم: پس یعنی تحصیلات، اولویت اول شما برای انتخاب همسر نیست؟ پس چرا تصور می‌کنید این در آینده‌ی شما تأثیرگذار است؟

زهرا: خانواده‌ی من اصرار شدید دارند بر درس خواندن در دانشگاه. مثلا حوزه می‌رفتم، قبول نداشتند که من دارم تحصیل می‌کنم، چون همه در فامیل ما دارند در دانشگاه درس می‌خوانند. حتی اجازه ندادند من درس حوزه را تمام کنم، با این‌که دوستش داشتم.

فرناز: من می‌گویم این مثل وظیفه‌ی تعریف‌نشده‌ای‌ست که باید انجامش بدهم و این‌که همه باید بروند دانشگاه. من خیلی به رفتن دانشگاه اصرار دارم، وگرنه ازدواج در نهایت، تنها به این مورد ختم نمی‌شود. در کنار این‌که افرادی که الان می‌بینیم موفق هستند، بیش‌ترشان تحصیلات عالی داشتند. کسانی که رفتند خارج از کشور هم، دوره‌های مختلف دیدند. بعد برگشتند و مشغول فعالیت علمی شدند.

زهرا: نگاه منصفانه‌اش همین پیشرفت علمی‌ست که کشور داشته و به‌خاطر همین دانشجوها و دانشگاه بوده؛ این‌که افرادی می‌روند و واقعا برای درسشان مایه می‌گذارند. به نظر من، از هر ۱۰۰ نفر حداقل ده نفر مفید واقع می‌شوند. خب این پیشرفت فردی‌ست که بر پیشرفت اجتماعی تأثیرگذار است و بالعکس.

پریسا: البته تبلیغاتی که می‌شود، بی‌تأثیر نیست. این‌ها در راستای سیاستی‌ست که کشور دارد، تا بگویند ما فرد بیکار نداریم. در آمارها دانشجوها هم افراد شاغل به‌حساب می‌آیند. این یک نگاه ابزاری به قضیه‌ی کنکور و دانشگاه است. وقتی به موضوع کنکور و دانشگاه این‌قدر پرداخته می‌شود، این تصور ایجاد می‌شود که همه چیز در رسیدن به دانشگاه است.

پخش تلویزیونی مسابقات ورزشی بانوان، از واقعیت تا خیال

[ms 1]

پخش تلویزیونی مسابقات ورزشی همواره از دغدغه‌های صداوسیما و هم‌چنین فدراسیون‌های ورزشی بوده و مسئولان فدراسیون‌ها همواره در تلاشند تا با جلب نظر رسانه‌ی ملی و نیز برقراری شرایط لازم برای این موضوع، زمانی از برنامه‌های تلویزیون را به رشته‌ی ورزشی خود اختصاص دهند.

برخی از این تلاش‌ها برای پخش کلیپ و یا معرفی رشته‌ی ورزشی است که با کمک اسپانسرها و نیز رایزنی‌های مشاور رسانه‌ای فدراسیون به نتیجه می‌رسد. اما گاهی خواسته‌ی فدراسیون‌ها فراتر است و کوشش می‌کنند تا بخشی از مسابقات جهانی، آسیایی و حتی لیگ برتر خود را به‌صورت زنده و مستقیم از صداوسیما پخش کنند.

پخش مسابقات آسیایی و جهانی، مانند مسابقات تیم ایران در جام جهانی والیبال و بازی‌های تیم ملی فوتبال در تورنمنت‌های گوناگون، به لحاظ ملی بودن، گاهی بدون نیاز به هماهنگی فدراسیون و صداوسیما پخش می‌شود و در موارد خاص هم اگر بحث مالی مطرح باشد، رسانه‌ی ملی با وزارت ورزش و جوانان رایزنی کرده، مشکل مالی آن را رفع می‌کند.

پخش برخی از رشته‌های ورزشی نیز به‌صورت کلی در سیاست‌های صداوسیما وجود ندارد که پخش مسابقات بانوان نیز جزو این سیاست‌ها می‌شود.

با تلاش‌های صورت‌گرفته درباره‌ی پوشش مسابقات بانوان، در حال حاصر مسابقات تیراندازی و تیراندازی با کمان از تلویزیون پخش می‌شود، اما ورزش‌های با تحرک در این میان جایی ندارند.

بی‌میلی سیمای جمهوری اسلامی ایران به پخش این مسابقات، مربوط به مسائل شرعی و تأکیدات اسلام بر خودنمایی نکردن زنان دربرابر مردان است. این مسئله کاملا منطقی و عقلانی است؛ چراکه با توجه به فیزیولوژی زنان و از آن‌جا که اندام زنان در دید بیش‌تری قرار دارد، پخش این مسابقات ممکن نیست.

هم‌چنین، بر اساس مصوبه‌ی شورای عالی انقلاب فرهنگی، تمرینات و مسابقات زنان باید در اماکن ویژه باشد و مردان اجازه‌ی آمدوشد در این اماکن و دیدن این تمرینات و مسابقات را ندارند. بنابراین، پخش این مسابقات غیرقانونی است.

«مرضیه اکبرآبادی» در این باره گفت: «به لحاظ منع قانونی که درمورد پخش تلویزیونی مسابقات بانوان وجود دارد، زنان علاقه‌مند به رشته‌های مختلف ورزشی می‌توانند این مسابقات را در استادیوم یا سالن ورزشی و از نزدیک تماشا کنند.»

پخش نکردن مسابقات بانوان از تلویزیون سبب شده است تا استقبال اسپانسرها از ورزش بانوان کاهش یابد و این امر، مشکلات اقتصادی زیادی را برای باشگاه‌ها در پی داشته است. همین موضوع سبب شده تا تفاهم‌نامه‌ای میان سازمان تربیت بدنی و تمامی فدراسیون‌های ورزشی امضا شود که طی آن باید حداقل ۴۰ درصد اعتبارات و درآمدهایشان را در حوزه‌ی ورزش زنان هزینه کنند.

پخش تلویزیونی مسابقات زنان علاوه بر این‌که بسیاری از مشکلات مالی باشگاه‌ها را به‌سبب جذب اسپانسر برطرف می‌کند، از نظر روحی نیز تأثیر زیادی در عملکرد بازیکنان دارد.

ممکن است رسانه‌های نوشتاری بر انعکاس اخبار فوتبال بانوان اهتمام ورزند، اما پخش تلویزیونی مسابقات در رسانه‌ی ملی تأثیر بیش‌تری بر انگیزه‌ی بازیکنان دارد و اعتمادبه‌نفس ورزشکار را افزایش می‌دهد. به علاوه با این روش می‌توان در گسترش فوتبال در میان بانوان جوان، گام‌های مثبتی برداشت که اگر این چنین نبود، فدراسیون‌ها برای پخش لیگ‌های خود از سیما تلاش نکرده، به خبرگزاری‌ها و روزنامه‌ها اکتفا می‌کردند.

[ms 0]

هم‌چنین با توجه به این‌که امروزه تلویزیون در تمام خانه‌ها وجود دارد و در دسترس است، برد خبری بیش‌تری در بین رسانه‌ها دارد و در گسترش مخاطبان و علاقه‌مندان این رشته تأثیر زیادی دارد.

اما حالا که امکان پخش تلویزیونی مسابقات فوتبال بانوان وجود ندارد، چه باید کرد؟ آیا رها کردن این ورزش به حال خودش درست است یا با روش‌های دیگر می‌توان روحی تازه در کالبد فوتبال بانوان دمید؟

خوشبختانه رادیو در کنار سیما، نقش مهمی در جامعه دارد و باید گفت با وجود تحولات گسترده در عرصه‌ی رسانه، رادیو به‌علتِ داشتن ویژگی‌های منحصربه‌فرد مثل در دسترس بودن، گستردگی دامنه‌ی مخاطبان و تغییر کارکرد این رسانه، هم‌چنان جایگاه خود را حفظ کرده و در شمار رسانه‌های ممتاز قلمداد می‌شود.

صدای جمهوری اسلامی ایران این روزها با تأسیس شبکه‌های مختلف، مباحث مهم جامعه را در شبکه به‌صورت مجزا و تخصصی پیگیری می‌‌کند. برای مثال، شبکه‌ی رادیویی ورزش به بررسی تمام زوایای ورزش می‌پردازد و ورزش زنان جایگاه خاصی در میانِ برنامه‌های آن دارد.

این شبکه علاوه بر انعکاس اخبار بانوان، با آموزش گزارشگران زن، مسابقات هندبال و والیبال بانوان را به‌صورت مستقیم از ورزشگاه گزارش می‌کند که این حرکتی مثبت در راستای توجه به ورزش بانوان است.

«مسعود اسکویی»، گوینده و گزارشگر رادیو ورزش، درباره‌ی فعالیت این شبکه‌ی رادیویی در حوزه‌ی بانوان گفت: «موفقیت‌های بانوان محجبه‌ی کشورمان در مسابقات مختلف آسیایی و جهانی نشان داد که این حوزه از ورزش نیاز به توجه بیش‌تری دارد و ما به‌عنوان یکی از رسانه‌ها باید در انعکاسِ هرچه‌بیش‌تر این موفقیت‌ها تلاش کنیم.»

وی در ادامه افزود: «زنان ما در بسیاری از رشته‌های ورزشی حضوری موفق دارند و همان‌گونه که هندبال و والیبال، از این شبکه‌ی رادیویی گزارش می‌شود، اگر شرایط لازم فراهم شود و موانعی برای پخش آن وجود نداشته باشد، این شبکه آمادگی دارد تا با آموزش گزارشگران بانو این مسابقات را به‌صورت زنده از ورزشگاه گزارش کند.»

«مجید ندیری»، مدیر رادیو ورزش نیز گفت: «جایگاه و نقش زنان در سلامت جامعه از اهمیت بالایی برخوردار است و یک بانوی ورزشکار به‌عنوان یک مادر می‌تواند فرزندان سالم و ورزشکار را به جامعه تحویل دهد.»

وی افزود: «حضور زنان در عرصه‌ی ورزش، تنها به ورزش همگانی خلاصه نمی‌شود؛ بلکه آن‌ها در رقابت‌های گوناگون بین‌المللی حضور دارند و بارها در رقابت‌های مختلف بر روی سکو‌های قهرمانی ایستادند و پرچم نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران را به اهتزاز درآوردند.»

مدیر رادیو ورزش خاطر نشان کرد: «بانوان ورزشکار کشورمان امروز در رشته‌های ورزشی مختلف از جمله ورزش‌های رزمی و ورزش‌های توپی مانند والیبال، هندبال و فوتبال، حضوری پُررنگ دارند و ما به‌عنوان یکی از افراد خانواده‌ی ورزش باید شرایط رشد بانون را فراهم کنیم.»

ندیری در پایان گفت: «پخش مسابقات فوتبال بانوان از این شبکه کوچک‌ترین کاری است که می‌توان برای رشد این ورزش انجام داد و به همین دلیل در صورت موافقت با پخش آن از رادیو ورزش، تمام شرایط را برای آن فراهم می‌کنیم.»

«آ – دَم» دو بخش است

[ms 0]

باید باور داشت که ادبیات، زاییده‌ی زندگی روزمره‌ی ماست. در واقع، ما آینه‌ی ادبیات را به‌سوی زندگی گرفته‌ایم و تصاویر زندگی را به چشم مخاطب می‌تابانیم. پُر واضح است در این بستر داستان‌هایی زاییده می‌شوند که به روایت آنی از زندگی روزمره می‌پردازند. از این‌جاست که داستان‌هایی با عناوین مختلف مانند داستان موقعیت، داستان لحظه، داستان آپارتمانی و… پدید می‌آیند. (که البته به نظر نگارنده همه در معنا یکی هستند و نام‌گذاری آن‌ها تابع سلیقه‌ی طیف‌هاست.) با نگاهی کوتاه به ادبیات معاصر ایران شاید بتوان ادعا کرد نبض داستان‌های آپارتمانی در دست بانوان نویسنده است.

«آدم‌های دوبخشی» دومین مجموعه داستان «نینا گلستانی» است که توسط نشر فرهنگ ایلیا منتشر شده است. این مجموعه شامل ده داستان کوتاه است که اسلوب اکثر آن‌ها بر پایه‌ی داستان‌های آپارتمانی‌ست. نکته‌ی جالب توجه در مجموعه این است که گلستانی برای تمام داستان‌های خود از زاویه‌ی دید اول شخص استفاده می‌کند. گویی او از مرحله‌ی آزمون و خطا گذشته و تنها خود را در کالبد زاویه‌ی دید اول‌شخص تعریف می‌کند.

«زن پهلوان» اولین داستان این مجموعه است که روایتی ساده و خطی دارد. پِی‌رنگ ضعیف داستان به زورِ دیالوگ‌های آخر دکترِ داستان، قوی نمی‌شود. هرچند زبان داستان متناسب با شخصیت است، داستان آن‌قدر یک‌نواخت است که این حُسن در مقابل غول قصه شکست می‌خورد.

«زمستان» داستان زندگی‌ها و روابط پنهانی‌ست؛ مسئله‌ای که گلستانی در داستان‌های دیگر این مجموعه هم به آن اشاره کرده است. شاید بی‌رحمانه به‌نظر بیاید، اما باید اذعان کنم این چندمین مجموعه داستانی‌ست که اخیرا چاپ شده و تحت تأثیر صفحه‌ی حوادث روزنامه‌ها قرار گرفته است. اگرچه خیانت و رابطه‌ی پنهانی سوژه‌هایی به‌شدت داستانی هستند، هجوم بی‌وقفه‌ی داستان‌نویسان در یک دوره‌ی زمانی به این سوژه‌ها نتیجه‌ای جز زایش داستان‌هایی موازی ندارد. این داستان نیز روایتی بدون فراز و فرود دارد و یک فیلم مستند از لحظات یک زندگی را به مخاطب نشان می‌دهد.

«آدم‌های دو‌بخشی» باز هم روایت لایه‌ی پنهان و خیانتکار آدم‌های این عصر است. نوع روایت و تعلیق کم‌رنگِ نهفته در آن، این داستان را سر و گردنی از داستان‌‌های قبلی بالاتر کشیده است.

گلستانی در «دیروز فهمیدم خاله‌ام مرد» خواننده‌ی خود را سردرگم می‌کند. گره نامکشوفی که باعث دعوای میان دو خواهر شده، خواننده را تا انتها در تعلیق نگه می‌دارد. شاید کلیدی‌ترین قسمت داستان از دست نویسنده خارج شده و او سردرگمی خود را به خواننده انتقال داده است.

«هفتمین ماه» هم مانند داستان‌‌های قبل از خودش به خیانت می‌پردازد و البته هیچ گامی به جلو برنمی‌دارد. نویسنده در این داستان‌ها در درون خودش درجا می‌زند.

«شنبه‌های بی‌طمع» اگرچه روایتی آپارتمانی بدون فراز و فرودی دارد، اما به‌خوبی از پسِ نسل زن‌های سرخورده و سرگردان بیرون می‌آید. دیالوگ‌های این داستان آن‌قدر خوب از کار درآمده‌اند که باقی عناصر داستانی را تحت‌الشعاع قرار می‌دهند.

بی‌گمان، گلستانی در «تولد» گامی به جلو برداشته است. داستان با پِی‌رنگی قوی و روایتی با ضرب‌آهنگ مناسب پیش می‌رود. با این‌که سوژه باز هم بر محور خیانت می‌چرخد، اما آن‌قدر خوب در متن داستان نشسته که خواننده را به خود جذب می‌کند. فاصله گرفتن نویسنده از روایت محض، به‌خوبی داستان را از داستان‌های قبلی متمایز می‌کند؛ اگرچه گلستانی می‌توانست اندکی از تعدد شخصیت داستان بکاهد تا فرصت بیش‌تری برای پرداخت شخصیت‌ها داشته باشد.

در «اولین بارش نیست» نویسنده بسیار رندانه وارد گفتگوهای زنانه شده است، اما این مسئله هم به داستان کمکی نمی‌کند. گنگی بیش از حد داستان و ایجاد سؤالاتی از قبیل «چرا طلاق؟» و یا «در زندان چه بر سر زن‌ها آمده؟» کل داستان را به زیر علامت سؤال بزرگی می‌برد.

در «یک روز بارانی» روایت باز هم آپارتمانی است، ولی این بار گلستانی با هوشمندی، از اتفاقات کوچک، داستان خوبی می‌سازد. نشان دادن دستاویزهای کوچک مرد برای باور وفاداری زن، آن‌قدر باورکردنی هستند که مخاطب به‌خوبی با داستان ارتباط برقرار می‌کند.

آخرین داستان این مجموعه، به‌حق داستانی ستودنی‌ست. «مادرم» روایت یک عشق کهنه است که عصر ما را به‌سخره می‌گیرد. ازخودگذشتگی مادر داستان و عاشقانه‌های پدر داستان آن‌قدر دلنشین روایت می‌شود که خواننده با داستان جلو می‌آید.

بی‌گمان گلستانی زنانه‌نویسی را می‌شناسد، اما باید به گره‌زایی و گره‌گشایی در داستان‌هایش بیش‌تر اهمیت بدهد. باید منتظر ماند و دید این نویسنده‌ی جوان چه چیزی را در آینده رو خواهد کرد.

وقف اولاد

آن‌چه می‌خوانید، زمزمه‌ای‌ست که عکس‌های من سال‌ها در گوشم داشته‌اند. بعضی از واگویه‌ها و ریزاتفاقات آن واقعی است.

[ms 0]

بنویس:
شهادت می‌دهم که خدا یکی است و محمد نبیّ و علی وصی است. و فاطمه‌ی زهرا و حسن و حسین و چهارده معصوم ولی هستند.

بعد بنویس:
این‌جانب وصیت می‌کنم که بعد از مردنم من را با ماشین حاج داداش به پابوس امام رضای غریب ببرید. و اگر ماشین نداشت یا خرج داشت، نبرید.

بنویس:
بعد از من با هم خوب و خوش باشید و اگر اختلافی شد و حاج داداش بزرگ‌تری کرد، قبولدار شوید.

بعدش بنویس:
حیاطِ خدابیامرز حاجی را که به من بخشیده بود، وقف اولاد کردم که پسرها و دخترهای شما تا وقتی خانه ندارند، آن‌جا بنشینند.

این را هم بنویس که مثل حمید و مجیدم که در وصیتنامه‌ی خودشان نوشتند، من هم به شما می‌گویم که باید گوش‌به‌حرف رهبر باشید و دخترها حجابشان را نگه دارند و احترام خون شهدا را هم نگه دارید.

آخرش هم این را بنویس:
بعد از من که دیگر شب‌های جمعه نیستم، این شعر را سر گلزار پسرهایم بگذارید تا هر کس می‌آید، به‌جای من برایشان این را بخواند:
«حمید ای لاله‌ی خونین، پسرم
مجید ای نور دو چشمان ترم
همی خواهم گریه نکنم مادر
چه کنم؟ آتش گرفته جگرم»
خوش‌خط نوشتی؟

توضیح:
عکس، تابلوی مزار شهیدی است که روی پرده‌ی سایه‌بان آن، دقیقا همین شعر نوشته شده.

حمله‌ی بشقاب‌پرنده‌ها به بام ایرانیان

[ms 0]

امروزه روی پشت‌بام‌های پایتخت و دیگر شهرهای ایران، به‌جای آنتن‌های تلویزیونی، بشقاب‌های بزرگی را مشاهده می‌کنیم که نشان از تغییر ذائقه‌ی ایرانی‌ها در انتخاب برنامه‌های مورد نظرشان است.

رسانه‌ی ملی در نیمه‌ی اول قرن ۲۱ میلادی، با رقیبی جدی در عرصه‌ی جذب مخاطب رو‌به‌رو شد؛ رقیبی که به‌عنوان یک ابرقدرت قد علم کرده و به این راحتی نمی‌توان او را از سبد انتخاب مخاطب ایرانی حذف کرد و هر روز بیش از پیش بر شمار این مخاطبان افزوده می‌شود. این‌ها شبکه‌های فارسی‌زبانی هستند که به‌صورت گسترده می‌توانند تمام نیازهای مخاطبان خود را در تمام نقاط مختلف جهان برآورده سازند، اما این امر، بی‌شک خطری جدی، نه فقط برای تلویزیون ملی بلکه متوجهِ تمام آداب و رسوم و سنت‌های چندهزارساله‌ی ایرانی است.

آمار نشان می‌دهد که در کشور ما بیش‌ترین مخاطبان تلویزیون را زنان تشکیل می‌دهند. همین باعث شده برنامه‌های این نوع شبکه‌ها با هدف‌قراردادن شخصیت زن و القا کردن فرهنگ غربی به او، سیر تغییر و تحول فرهنگ در ایران را سرعت بخشند؛ تهاجمی فرهنگی که می‌تواند بنیان خانواده را به‌شدت تضعیف کند و به‌دنبال خود، پیامدهای جبران‌ناپذیری به بدنه‌ی اجتماع و فرهنگ ایران وارد آورد.

نگاهی به عملکرد شبکه‌هایی مانند «فارسی‌وان»، «زمزمه» و «من و تو» بر روی سیگنال‌های ماهواره‌ای و هم‌چنین فعالیت آن‌ها در فضای مجازی، به‌ویژه شبکه‌ی تلویزیونی-اینترنتی «زنان تی‌وی» نشان می‌دهد که آن‌ها در پی تغییر آداب رسوم، اعتقادات و روش‌های زندگی در میان مردم (به‌خصوص بانوان) هستند.

ارتباط‌های جنسی آزاد بین دختر و پسر قبل از ازدواج، از بین بردن حریم بین محرم و نامحرم، داشتن فرزند نامشروع که امری طبیعی تلقی می‌شود، داشتن دوست‌های مرد با داشتن همسر، ترویج اشرافی‌گری، ترویج چشم و هم‌چشمی، ترویج گذراندن وقت به خودآرایی و پایبند بودن به مد روز به‌شکل افراطی، برگزاری مهمانی‌های آن‌چنانی و از همه مهم‌تر، پایبند نبودن به اصول زندگی مشترک و طلاق‌های بیشمار بر اثر آشنایی با جنس مخالفِ دیگر و اعتنا نکردن به وضعیت کودکان، همه و همه حکایت از این دارد که استعمار نوین با روش جنگ نرم به مبارزه با فرهنگ و تمدنِ چندهزارساله‌ی ایرانیان آمده و ابتدا هسته‌ی اجتماع، یعنی خانواده و بعد، شخصیت زنان را که قلب این خانواده‌ها هستند، نشانه گرفته است.

همان‌طور که اشاره شد، یکی از معضل‌های اساسی و بسیار مهم که خطری جدی برای فرهنگ و اعتقادات کشور ماست و در قالب یک جنگ نرم و بسیار هوشمندانه طراحی شده، تغییر در سبک زندگی ایرانی-اسلامی است. تکرار برنامه‌هایی که در آن، این نوع از سبک زندگی به تصویر کشیده می‌شود، در بلندمدت می‌تواند قبح بعضی از اعمال زشت و ناپسند از دید فرهنگ ایرانی را از بین ببرد و حرمت بسیاری از رابطه‌ها را بشکند؛ حربه‌ای که با کارگر افتادنِ آن، در آینده دیگر چیزی از سبک زندگی ایرانی-اسلامی نخواهیم دید و به گرفتاری‌های امروز جوامع غرب که انحطاط خانواده در آن امری طبیعی است، دچار خواهیم شد.

حامیان اصلی این شبکه‌ها، کشورها و افراد و گروه‌هایی هستند که سال‌ها، نه‌تنها بر ایران عزیز ما، که بر پهنه‌ی بزرگی از جهان استعمار رانده‌اند و اکنون که بحث حقوق بشر و صلح جهانی پیش آمده، با برنامه‌ای بلندمدت سعی در استعمار فرهنگی جوامع دارند. حال، سؤال این‌جاست که چه چیزی باعث می‌شود مخاطبان ایرانی با وجود درک این نکته، هنوز هم تماشاگران پروپاقرص این شبکه‌ها باشند؟ شبکه‌هایی که با رویکرد جایگزین کردن اندیشه‌های مدّنظر خود به‌جای آرمان‌ها و ارزش‌های موجود در جوامع، سعی می‌کنند دیدگاه اخلاقی، فرهنگی، هنری، اجتماعی، اقتصادی و… ملت‌های هدف را تغییر دهند و روش‌های جدید خود را بر آن‌ها قالب سازند.

شاید راه حل بسیار سخت باشد، اما علت، بسیار واضح و روشن است. شبکه‌هایی از این دست، به‌خوبی نیاز مخاطب خود را می‌شناسند، نیازهای آنان را اولویت‌بندی می‌کنند، به سن مخاطبان خود نگاه ویژه‌ای دارند، اقوام مختلف مردم را در نظر می‌گیرند و…

[ms 1]

تمام این کنکاش‌ها باعث می‌شود برنامه‌ای پیش روی خود داشته باشند که با اهمیت دادن به گزینه‌های موجود در این لیست‌ها و به‌کارگیری نیروهای مستعد و جوان و ماهر، بتوانند برنامه‌هایی را تهیه و پخش کنند که بر برنامه‌های تلویزیون ایران بچربد و بتواند مخاطب را به‌سمت خود جلب کند.

سازمان اجرایی کشور، در این سال‌ها با توسل به نیروی نظامی و اقداماتی چون جمع کردن دستگاه‌های گیرنده از خانه‌ها، فرستادن پارازیت‌ها (که هیچ فایده‌ای هم ندارد و سلامتی افراد را در سطح جامعه با مشکل اساسی مواجه می‌کند)، ساخت مستند از زیان‌های این نوع شبکه‌ها و ایراد سخنرانی در محافل گوناگون، مانند مدرسه، مسجد و غیره، تلاش کرد که از شمار بینندگان این نوع شبکه‌ها بکاهد، اما این اقدامات باعث پُرکار شدن بازارهای سیاهِ فروش این دستگاه‌ها شده و هر روز بر تعداد آن‌ها افزوده می‌شود.

در کشور ما به دلیلِ نبود آگاهی درباره‌ی مشاهده‌ی برنامه‌ها در گروه‌های سنی مختلف و اطلاع نداشتن خانواده‌ها از آرم‌های مخصوص بعضی از برنامه‌ها و شبکه‌ها، متأسفانه مخاطب در هر سنی دسترسی آزاد به تمامی برنامه‌ها دارد. البته، تلویزیون ایران در این سال‌ها با ازدیاد شبکه‌های خود، گامی با تأخیر، اما مثبت در این عرصه برداشته است.

چیزی که شایسته است مدّنظر مسئولان این رسانه باشد، این است که برای جذب مخاطب و مقابله با این شبکه‌ها باید به بررسی فعالیت آن‌ها و ارزیابی اهداف و وسیله‌های آنان در رسیدن به هدف‌هایشان پرداخته، برنامه‌ای تدوین کنند با در نظر گرفتن این نکات:

۱- باید برنامه‌هایی بسازند که اثرگذاری دینی داشته باشد، اما نه به معنای اثرگذاری ظاهری مثل پرداختن به لباس و نماز خواندن و… (که آن هم در جای خود قابل تأمل است)، بلکه یک عرفان عملی که بتوانند این اثرگذاری را در قالب یک داستان دراماتیک به مخاطب ارائه کنند.

۲- برای مخاطبی با شخصیت خاکستری و نرمال برنامه می‌سازند، نه صرفا معصوم (مثبت) و یا در نهایت پلیدی (منفی).

۳- برنامه‌ها را با استانداردهای تولید فیلم و برنامه‌های تلویزیونی در سطح بین‌المللی تطبیق دهند.

۴- ذائقه و نیازهای مخاطبان در سنین مختلف و با سلیقه‌های متفاوت را در نظر بگیرند.

۵- نیروهای زبده و ماهر و معتقد به آرمان‌ها و ارزش‌های ملی-مذهبی و… را به‌کار گیرند.

مسئولان با برنامه‌ای بلندمدت و مؤثر، می‌توانند کم‌کم این شبکه‌ها را از میان انتخاب‌های خانوار ایرانی حذف کنند یا آن را به پایین‌ترین درجه‌ی خود برسانند؛ راهی که دیگر به خشونت و درگیری فیزیکی و جبر نیازی نباشد و خطرناک بودن این نوع شبکه‌ها را در وجود مخاطب نهادینه کند. حال، می‌توان با توجه به برنامه‌ی پیشِ رو، برنامه‌هایی تولید کرد که با جذابیت فوق‌العاده‌شان مخاطب ایرانی را پای رسانه‌ی ملی میخکوب کنند.

برای شما زن‌ها غمگینم…

[ms 0]

من فکر می‌کنم جهان‌بینی، علایق را می‌سازد. بله، من فکر می‌کنم این‌که یک نفر مادر شدن را دوست داشته باشد یا نداشته باشد، دقیقا ربط دارد به جهان‌بینی‌اش. ربط دارد به این‌که جهان را چگونه ببیند، خودش را کجای این جهان تعریف کند و خدا را کجای جهانش جا دهد.

من فکر می‌کنم این‌که کسی مادر شدن را در برنامه‌ی آینده‌اش قرار بدهد یا نه، دقیقا به این ربط دارد که هویت خود، تعلقات خود، وظایف خود را چگونه تعریف کند. این‌ها همه، چیزهایی است مثل یک کلاف؛ می‌پیچد در هم و علایق ما را می‌سازد.

این‌که یک آدمی دوست داشته باشد بچه‌دار شود یا نه، اصلا یک مسئله‌ی احساسی و شخصی نیست؛ کاملا ربط دارد به مبناهای فکری. ربط دارد به تعریفی که از انسان دارد. تعریفی که از زن دارد. ربط دارد به ارزش‌هایی که قبول دارد. هر چقدر هم که با ادبیات و احساسات و لغات عاطفی و واژگان حسی بنویسیم، باز هم این گفتمانی که در آن فکر می‌کنیم، تعیین می‌کند که چیزی را دوست داشته باشیم یا نه.

این سؤال که «بچه‌دار بشویم یا نه» اساسا یک سؤال مدرن است. کجای تاریخ آمده که زن‌ها درباره‌ی چیزی که در طبیعتشان نهاده شده، فکر کنند؟ این‌که ما زن‌ها خودمان را در مقامی قرار می‌دهیم که انتخاب کنیم بچه‌دار شویم یا نه، یک مقامی است که مبانی فکر مدرن ایجاد کرده است.

یک انسان خودبنیاد، یک زن خودبنیاد، فکر می‌کند که بچه‌دار شود یا نه؟ این سؤال، یک سؤال اومانیستی است؛ سؤالی که تنها در جامعه‌ای ایجاد می‌شود که در آن، انسان تعیین‌کننده‌ی سرنوشت آدم‌هاست؛ جامعه‌ای که در آن، خدا به آدم‌ها بچه نمی‌دهد، انسان‌ها تصمیم می‌گیرند بچه‌دار شوند یا نه؛ در جامعه‌ای که انسان مخلوق نیست. خالق است. عبد نیست. معبود است؛ در جامعه‌ای که انسان‌ها بر طبیعتشان شوریده‌اند؛ در جامعه‌ای که انسان‌ها برخلاف طبیعتشان عمل کرده‌اند؛ بر اساس میلشان و بر اساس نفس‌شان.

مسئله‌ی «بچه داشتن یا نداشتن»، مسئله نیست. از نظر یک زن مسلمان مسئله نیست. منحل است. از نظر یک انسان دین‌دار، این پرسش اساسا پیش نمی‌آید. سؤال ما قبل از این‌ها پرسیده می‌شود. سؤال ما این است که می‌خواهیم مسلمان باشیم یا نه؟ می‌خواهیم مخلوق باشیم یا نه؟ می‌خواهیم عبد باشیم یا نه؟ بعد که جوابش را دادیم، بعد که جواب مثبت دادیم، دیگر خیلی سؤال‌ها را نمی‌پرسیم. دیگر خیلی کارها، حتی به ذهنمان خطور نمی‌کند. دیگر تصمیم نمی‌گیریم که مشروب بخوریم یا نه. دیگر انتخاب نمی‌کنیم نماز بخوانیم یا نه. نمی‌گویم به همه‌ی احکام دین عمل می‌کنیم. نه! اما همیشه می‌دانیم که اگر عمل نکرده‌ایم، گناه کرده‌ایم و باید جبران کنیم.

[ms 1]

دین هیچ اجباری ندارد که زن‌ها بچه‌دار شوند. هیج حکمی نیست که بگوید بچه‌دار شدن واجب است یا بچه‌دار نشدن حرام. اما مادر شدن یعنی پریدن؛ پریدن به‌سمت هدفی که داریم طی می‌کنیم. مادر شدن یک راه میان‌بر است برای هدف زندگی‌مان؛ یک راهی که ما را خیلی سریع‌تر عارف می‌کند، خیلی سریع‌تر عاشق می‌کند. یک راهی که ما را متعالی می‌کند؛ راهی که وجود ما را گسترده می‌کند. مادر شدن بال است؛ بال‌هایی که ما را بلند می‌کند و خیلی سریع‌تر می‌رساند به انتهای آسمان. اگر این بال را نداشته باشیم، مجبوریم با نردبان برویم و این خیلی سخت است.

کسانی که می‌پرسند مادر بشوند یا نه، دو حالت دارند؛ یا نمی‌دانند که مادر شدن چه وسیله‌ی سریعی است برای رسیدن، یا اصلا هدفشان چیز دیگری است. به‌خاطر همین می‌گویم «دوست داشتن یا نداشتن بچه‌دار شدن» ربط دارد به جهان‌بینی ما؛ ربط دارد به زنی که از خودمان ساخته‌ایم؛ ربط دارد به هدف ما از زندگی.

مادر شدن خیلی سخت است. همان‌طور که درس خواندن سخت است. همان‌طور که ورزش کردن سخت است. همان‌طور که نوشتن سخت است. ما ورزش می‌کنیم برای سلامتی یا وزن کم کردن یا هرچه. و به‌خاطر این هدف حاضریم هر کاری بکنیم. حاضریم حسابی سختی‌ها را تحمل کنیم. وقت بگذاریم. جان بگذاریم و از خودمان بگذریم.

مادر شدن هم همین‌طور است. اگر من مادر می‌شوم، برای این نیست که از بچه‌ام لذت ببرم، یا از این‌که می‌گوید «مامان» دلم غنج برود. برای این هم هست! اما فقط برای این نیست. من مادر می‌شوم تا سختی بکشم و گوشتم آب شود. خودم آب شوم. تا پوستم پاره شود و بال در بیاورم و بروم در آغوش خدا.

من مادر می‌شوم تا آدمی را که از روح خدا در او هست، بیاورم توی این دنیا؛ بیاورم توی این دنیا تا زیبایی دنیا را ببیند. زیبایی خدا را ببیند. نمی‌خواهم محکوم باشد که هیچ‌وقت انسان بودن را تجربه نکرده است؛ خلیفه‌ی خدا بودن را.

مادر شدن یک انتخاب نیست. مادر شدن یک ظرفیت است. مادر شدن یک فرصت است. مادر شدن قبولی شما در کنکور است. مادر شدن زیبا شدن است. مادر شدن خیلی سخت است، اما خیلی خوب است.

و من غمگینم؛ برای تمام بچه‌هایی که می‌توانستند به‌دنیا بیایند و نیامدند؛ برای همه‌ی مادرهایی که می‌توانستند بال دربیاورند و نیاوردند. برای خودم غمگینم، که هنوز بال ندارم؛ هنوز پرواز نکرده‌ام؛ هنوز نشسته‌ام در دنیایی که برای زن‌هایی که می‌توانند پرواز کنند، این سؤال را می‌سازد که مادر شوند یا نه…

رژه‌ی بانوی کماندار ایرانی با قرآن

[ms 0]

با ظهور اسلام، تیراندازی با کمان به‌عنوان سلاحی مؤثر در دفاع از حقانیت این دین جدید مورد توجه پیامبر عظیم‌الشأن (ص) قرار گرفت، تا جایی که ضمن ترغیب و تشویق جوانان به مبادرت به تیراندازی، در این باره می‌فرمایند: «ای فرزندان اسماعیل! تیراندازی کنید که پدرتان تیرانداز بوده است.» و در حدیثی دیگر می‌فرمایند: «تیراندازی را بیاموزید و به فرزندان خود آموزش دهید.»

این رشته‌ی ورزشی و رزمی، از سال ۱۹۳۱ میلادی زیر نظر فدراسیون بین‌المللی رسمیت یافت. این رشته در المپیک باستان مطرح بوده و به همین دلیل با آغاز رقابت‌های المپیک نوین، در شمار مسابقات رسمی وارد شد.

در کشور ما، این رشته در بین زنان طرفداران زیادی داشته، تیم ملی بانوان در کنار تیم مردان در مسابقات مختلف آسیایی و جهانی حضور دارد. از میان این ورزشکاران، «زهرا دهقان» موفق شد در مسابقات جام جهانی آمریکا و انتخابی المپیک لندن، سهمیه‌ی حضور در بزرگ‌ترین رقابت ورزشی جهان را از آنِ خود کند.

زهرا دهقان در ۲۲ بهمن ۱۳۶۶ در شیراز متولد شد و در حال حاضر دانشجوی انیمیشن می‌باشد. این بانوی کماندار کشورمان، از ۶ سال پیش فعالیت خود را در این رشته آغاز کرد و به مدت ۴ سال است که پیراهن تیم ملی را بر تن کرده است. وی در این مدت عنوان قهرمانی در آسیا، کسب سهمیه‌ی المپیک و مدال نقره‌ی تیمی جایزه‌ی بزرگ آسیا را در کارنامه دارد.

[ms 1]

قبل از مسابقات، کسب سهمیه را پیش‌بینی کرده بودید؟

من تمام تلاش خود را انجام دادم تا با آمادگی کامل در این مسابقات حاضر شوم و سهمیه‌ی المپیک و شانس حضور در لندن را به‌دست آورم. برای رسیدن به این هدف، ۴ سال است که تمرینات خود را آغاز کردم تا بتوانم در المپیک بدرخشم، که خوشبختانه لطف خدا هم شامل حال من شد.

شما در مراسم رژه‌ی مسابقات قهرمانی جهان در آمریکا، در حالی که قرآن در دست داشتید حاضر شدید. دلیل این تصمیم شما چه بود؟

این نذری بود که از قبل از شروع مسابقات داشتم و نیت کرده بودم و از خدا خواستم که اگر در مسابقات آمریکا سهمیه کسب کنم، از آن‌جا که قرآن همیشه به من آرامش می‌دهد، آن را در مسابقات همراه خود ببرم. خوشبختانه و به لطف خداوند، سهمیه‌ی المپیک را به‌دست آوردم و این کتاب الهی را که همواره عامل ایجاد صبر و اعتماد به نفس در من بوده است، همراه خود داشتم.

[ms 2]

بازخورد این عمل شما در بین سایر ورزشکاران و رسانه‌ها چه بوده است؟

عکس‌های من در حال رژه با قرآن در بسیاری از رسانه‌های داخلی و خارجی منتشر شد. در طول مسابقات و هنگام رژه رفتن نیز متوجه نگاه‌های پرسش‌گرانه‌ی سایر ورزشکاران شدم. زمانی که همه‌ی ورزشکاران خود را برای رژه آماده می‌کردند، من نشسته بودم و قرآن می‌خواندم. حتی زمانی که یکی از مسئولان رقابت‌ها من را صدا کرده بود تا به جمع سایر ورزشکاران بپیوندم، متوجه او و اطرافم نشده بودم!

چه برنامه‌ای برای حضور موفق در المپیک دارید؟

امیدوارم بتوانم با تمرکز و آرامش خاطر، تمرینات خود را انجام دهم و در لندن نتیجه‌ی قابل قبولی به‌دست آورم و افتخاری درخور نام ایران و ملت سرفراز کشورمان داشته باشم و بتوانم در این زمان باقی‌مانده تا المپیک، به حداکثر آمادگی دست یابم.

حضور در عرصه‌ی ورزش با حجاب اسلامی برای شما دشوار نیست؟

ممکن است داشتن حجاب تا حدودی بر روی عملکرد من تأثیر گذاشته باشد، اما هیچ‌گاه مانع پیشرفت من به‌عنوان یک زن مسلمان نبوده است. ممکن است یک کار دشوارتر نسبت به سایر ورزشکاران انجام دهیم، اما ثابت کرده‌ایم در هر شرایطی می‌توانیم برای کشورمان افتخارآفرینی کنیم.

شما به‌عنوان یک بانوی ورزشکار چه کمبودهایی را در این حوزه احساس می‌کنید؟

بهتر است مسئولان پابه‌پای سایر بخش‌ها برای موفقیت این رشته نیز تلاش کنند. بودجه‌ی کافی در اختیار بخش بانوان قرار دهند و از مربیان باتجربه استفاده کنند و برنامه‌های تمرینی مناسب در نظر بگیرند. همان طور که برای ورزش مردان اهمیت قائل هستند، به ورزش بانوان نیز توجه کنند و بتوانند به بانوان کمک کنند تا توانایی‌های خود را نشان دهند.

تجلیل و تقدیر از ورزشکاران چه تأثیری بر عملکرد آن‌ها دارد؟

مطمئنا تأثیر زیادی دارد. البته کسی که وارد عرصه‌ی ورزش می‌شود و برای حضور در عرصه‌های ملی و بین‌المللی تلاش می‌کند، نگاه مادی به ورزش ندارد، بلکه بحث معنوی در میان است. من به‌عنوان یک ورزشکار که قرار است در بزرگ‌ترین آوردگاه ورزشی جهان حاضر شوم، می‌خواهم خانواده و ملت خود را خوشحال کنم و نام ایران را در جهان طنین‌افکن کنم و اعتقاد دارم باید نقشی در سرفرازی ایران داشته باشم.

ورزشکاران نیز مانند سایر مردم در زندگی خود با مشکلاتی برخورد می‌کنند که لازم است به لحاظ مادی این مشکلات را برطرف کنند. باید طوری برخورد کرد که این مشکلات قابل حل باشد و ورزشکاری که تمام وقت و ذهن خود را روی ورزش گذاشته، نباید دغدغه‌ی مالی داشته باشد.

ورزشکاری که بیش‌تر زمان خود را صرف ورزش کردن می‌کند، درآمد آن‌چنانی ندارد و با مشکلات زیادی روبه‌رو است؛ حتی برای حضور در کلاس‌های دانشگاه با مشکلات فراوانی دست‌وپنجه نرم می‌کند.

ورزشکاری که در رده‌ی قهرمانی کار می‌کند، پس از پایان دوران ورزشی خود نباید این دغدغه را داشته باشد که تازه قرار است زندگی خود را از صفر شروع کند. در این صورت، ورزشکار تمام توان فکری و ذهنی خود را به ورزش معطوف می‌کند.

من برای تحصیل با مشکلاتی روبه‌رو هستم و طبق قانون دانشگاه، ورزشکار قهرمان و ملی‌پوش، تنها ۵ جلسه حق غیبت کردن دارد، اما من برای مسابقات کسب سهمیه‌ی المپیک و برای این‌که تمرکز بیش‌تری داشته باشم، مجبور به غیبت‌های مکرر در کلاس‌های خود بودم. البته استادان نیز حق دارند برای حضور منظم دانشجویان سر کلاس سخت‌گیری کنند.

حرف آخر؟

خد را شاکرم و کسب سهمیه‌ی المپیک را مدیون لطف خداوند می‌دانم. امیدوارم بندگی خود را به‌جا آورم و حداقل ذره‌ای از لطف‌های خداوند را جبران کنم.

به دوستان خود توصیه می‌کنم از بدی‌ها دوری کنند تا بتوانند گوشه‌ای از لطف‌های خداوند را جبران کنند. البته لطف‌های خداوند به قدری زیاد است که جبران‌ناپذیر است.

زن در داستان ایرانی

[ms 0]

نمی‌شود به داستان فکر کرد و شخصیت را از آن حذف کرد. بهترین داستانی را که خوانده‌اید، به یاد بیاورید. حتی اگر قصه‌ی پر تعلیقی هم داشته باشد، حتی اگر محتوای بی‌نظیری داشته باشد هم، یکی از اولین چیزهایی که به ذهنتان می‌آید، شخصیت‌های حاضر در داستان است.

شاید در تاریخ داستان ایرانی، زن نقشی حیاتی داشته باشد. بی‌گمان حضور زن در داستان ایرانی تابع شرایط اجتماعی ایران در عصر نگارش داستان است. آن‌چه در ادامه درباره‌ی معرفی شخصیت زن داستانی ایرانی می‌آید، به‌خوبی مشخص می‌کند که فضای اجتماعی به‌صورت مستقیم بر حضور زن در داستان کمک می‌کند.

سیر تحولیِ گذار از زن خانه‌نشین و کم‌رنگ در داستان به‌سمت زن فعال و اجتماعی، شاید بهترین نمونه برای این ادعا باشد. از طرفی با بالاتر رفتن سطح سواد در طول تاریخ صدساله‌ی ایران و رغبت زنان برای خواندن، حضور جبری زن در داستان، خود را بیش‌تر نشان داد. از خاطر نمی‌رود، مادرم همیشه می‌گفت : «در نوجوانی همیشه به لیست بازیگران فیلم‌ها نگاه می‌کردیم و اگر زنی در فیلم بازی نمی‌کرد، به هیچ‌وجه به تماشای آن نمی‌نشستیم!»

از داستا‌ن‌های عامه‌پسند که شالوده‌شان بر ماجراهای (اغلب مثلث‌های) عشقی بنا می‌شود بگذریم، در داستان‌هایی که پا را از سطح فراتر گذاشته‌اند و بافت‌هایی لایه‌لایه خلق کرده‌اند، شخصیت زن به چند شکل کلی تعریف می‌شود:

زن-مادر:
شاید جرقه‌ی اولین حضور زن در داستان ایرانی، به نقش مادرانه‌اش باز گردد. عُلقه‌ی عجیب ایرانی‌ها به مادرانشان ناخودآگاه حضوری پُررنگ از مادر در داستان‌هایشان رقم می‌زند. حتی اگر مادر داستان، مانند مادر «بچه‌ی مردم» جلال آل احمد باشد که بچه‌ی سه‌ساله‌اش را عمدا گم می‌کند، چون ناپدری دوست ندارد «پس‌افتاده‌ی یک نره خر دیگر» را سر سفره‌اش ببیند، باز نمی‌توان از مادر متنفر شد. صحنه‌پردازی دردناک داستان در لحظه‌هایی که مادر، بچه را در خیابان فریب می‌داد، اگرچه شاید اندکی کفه‌ی دل‌رحمی مخاطب را به سمت کودک سنگین کند، اما بی‌گمان اندکی که بگذرد، خواننده به جبر اجتماعی مادر فکر می‌کند که چگونه جگرگوشه‌اش را به خاطر سقف -سایه‌ی سر- از خود جدا می‌کند. در نگاه اول شاید این داستان تنها آفرینش یک موقعیت دراماتیک باشد، اما بی‌گمان تصویر پادآرمانشهری که جلال در این داستان می‌سازد، نشان‌دهنده‌ی وضعیت زن در دهه‌ی ۲۰ شمسی است.

در داستان‌هایی با بافت قدیمی‌تر، نقش زن-مادری بسیار پُررنگ‌تر از داستان‌های متأخر است. متأخرین سعی داشته‌اند زن را مستقل از مادر بودن نشان دهند و شخصیت زن-مادر به زن-زن و زن-مرد نزدیک‌تر شده است.

زن-زن:
یکی دیگر از گونه‌هایی که از دیرباز در داستان‌ها به آن پرداخته‌اند، تیپ زن-زن بوده است. تمرکز در این‌گونه شخصیت‌سازی، به تمرکز بر خصوصیات زنانه استوار است. این شخصیت که تقریبا پای ثابت داستان‌های عاشقانه است، یا ناخواسته علت آشوب و کشمکش است و یا عامدانه به آشوب دامن می‌زند. به قولی: «همیشه پای یک زن در میان است!». این زن، زنانگی خود را باور دارد و از آن راضی است.

شاید به جرئت بتوان اعتراف کرد، تیپ زن-زن در میان نویسندگان مرد از استقبال بیش‌تری برخوردار بوده است. گاهی این اقبال تا آن‌جا پیش می‌رود که شخصیت زن-زن را به سمت زنانی هوس‌ران یا تبهکار می‌کشاند؛ مثل داستان‌های بزرگ علوی یا صادق چوبک یا حتی «نزهت الدوله» مجموعه داستان زنِ زیادی آل احمد. گاهی هم جبر اجتماعی را عامل مکر زنانه می‌داند؛ مانند شخصیت هما در «شوهر آهوخانم» علی‌محمد افغانی.

از طرفی، عاشق‌پیشگی در بسیاری از داستان‌ها (مانند شخصیت سروناز در رمان شادکامان دره‌ی قره‌سو نوشته‌ی علی‌محمد افغانی) از خصوصیات تیپ زن-زن است؛ خصیصه‌ای که در کنار ویژگی‌های دیگر زنانه، مانند توجه به رنگ و نور و ریزبینی و اهمیت دادن به زیبایی و ترس از پیرشدن و تکیه بر قدرت مردانه، می‌تواند مولد شخصیتی غالب از زن در داستان ایرانی باشد.

زنمظلوم:
شاید این گروه، از نظر ساختاری با بقیه‌ی گروه‌هایی که گفته شد -و در ادامه می‌آید- تفاوت داشته باشد، اما انتقال آن به دل سایر گروه‌ها جفایی به حضور این دسته در داستان ایرانی است. اگرچه زن-مظلوم گاهی مورد توجه نویسندگان مرد (مانند داستان «طبقه‌ی همکف» یوریک کریم مسیحی) قرار گرفته است، بی‌گمان باید نویسندگان زن را طلایه‌داران خلق چنین شخصیت‌هایی دانست. شاید حق هم همین باشد که زنان به‌علت هم‌ذات‌پنداری با مصائب هم‌جنسان خود، بسیار بهتر از عهده‌ی خلق چنین شخصیت‌هایی برآیند.

[ms 1]

آن‌قدر تعداد داستان‌هایی که به این موضوع پرداخته، یا صحنه‌هایی را به خلق چنین شخصیت‌هایی اختصاص داده‌اند، در بین نویسندگان زن زیاد است که می‌توان به جرئت گفت هر نویسنده‌ی زنی چنین شخصیتی را خلق کرده است. البته باید اذعان کرد این‌گونه داستان‌ها معمولا موضع مشخصی دارند و از نگاه بدون قضاوت به دور هستند، که از نظر چخوف، این مسئله آفتی برای داستان است.

زن-مرد:
شاید حضور چنین شخصیتی معلول رواج اندیشه‌های فمینیستی در اجتماع باشد و از همین رو ردّپای آن در آثار متأخرین بسیار بیش‌تر است. به جرئت می‌توان ادعا کرد که این‌گونه تیپ شخصیتی هم در داستان‌های زنان نویسنده رواج بیش‌تری دارد. شخصیت زن-مرد سعی می‌کند استقلال خود را از مردان حفظ کند و خود را شخصیتی جدا بداند، اما در میانه‌ی راه دچار دوگانگی می‌شود.

در واقع باید گفت شخصیت زن-مرد از جنسیت خود گذر نکرده و برخلاف ادعای خود هنوز درگیر جنسیت است. البته باید قبول کرد که زن-مرد از کالبد خانه بیرون آمده است و سعی می کند در اجتماع تأثیرگذار باشد. از وضع موجود خود ناراضی است، اما منطقی‌تر از زن-زن با مسائل روبه‌رو می‌شود و می‌توان گفت وجه عقل در او از احساس پیشی می‌گیرد، اما طناب‌های نامرئی جنسیت هنوز به دور او تنیده‌اند. حضور این شخصیت در رمان‌های منیرو روانی‌پور مشهود است.

زن-انسان:
شاید این گروه، مدرن‌ترین گروه زن در داستان ایرانی تلقی شود؛ گروهی که از زن بودن گذشته است و جنسیتش در داستان  اهمیت ندارد. شاید در داستان، شخصیت زن-انسان در کالبد زن-زن، زن-مادر، زن-مرد و یا زن-مظلوم وارد شود، اما هدف، نشان دادن هیچ‌کدام از این تیپ‌ها نیست. خلق این شخصیت برای نشان دادن نقش انسانی زن و احترام به تفکر اوست.

هنر نویسنده آن‌جاست که با خلق تیپ‌های دیگر در زیر لایه‌ی این تیپ، وجهی رئالیستی به داستان می‌بخشد، اما مواظب است آش نه شور شود، نه بی‌نمک! فکرش را بکنید اگر در داستان «جای دیگر» گلی ترقی، به‌جای مرد داستان، زن از وضعیت موجود و روزمرگی کلافه می‌شد و فرار می‌کرد، آیا تغییری در ماهیت داستان به‌وجود می‌آمد؟!

با توجه به تمام آن‌چه گفته شد، نگارنده اعتقاد دارد که خلق شخصیت، تابع اتمسفر داستان است. این‌که بگوییم زمان خلق شخصیت زن-مادر در داستانِ مدرن گذشته است، به همان اندازه مضحک است که بگوییم دوره‌ی غزل سر آمده! نگارنده تصور می‌کند اگر نگاهی عمیق‌تر به شخصیت‌سازی‌های نویسندگان داشته باشیم، شاید به لایه‌های زیرین اندیشه‌ی آن‌ها در خلق اثر پی ببریم که داستان خوب آن است که نگوید، بلکه تصویر کند.

——————————————————

منابع:
گزاره‌هایی در ادبیات معاصر ایران (داستان)، دکتر علی تسلیمی، نشر آمه.
تیپ‌های گوناگون زن در داستان‌های معاصر ایرانی، فرشته احمدی، شرق.