[ms 0]
در حال برنامهریزی برای کارهای فردا هستم که پیامی از خانم سردبیر میرسد: «فردا از چارقد برای جلسه مهمی دعوت شده، میتونی بری؟». برنامهها را در ذهن مرور میکنم. یک قرار مصاحبه برای ساعت سه، و یک قرار با دوستم در صبح. این یکی را میشود لغو کرد. ساعت را میپرسم.
ده تا یک. باشه. میرم.
باید یک گزارش کامل از جلسه، با تمام حواشی جذابش بگیرم. دعوت از سوی خانم اعتماد سعید، مجری برنامه اردیبهشت است. اینها را سردبیر تماس میگیرد و میگوید. خانم اعتمادسعید من را میشناسند و من به نام ایشان را به خاطر ندارم. انگار واسطه آشنایی ایشان با چارقد، من هستم. در ذهنم فلاشبک میخورد به روز عاشورا. «در حال عکاسی از دسته عزاداری دانشجویان بودم که خانم اعتمادسعید را دیدم و با هم صحبت کردیم. از من خواستند عکسهایم را برای سوگواره عکاسی و پوستری که با دوستانشان در گروه بانو تشکیل داده بودند بفرستم. همانجا بود که از چارقد برایشان گفتم. آشناییمان اما در فرهنگسرای رسانه بود. ورکشاپ حماسه با هندیکم.» سردبیر توضیحات لازم را میدهد و خداحافظی میکنیم. خب؛ خوب است. حالا دیگر تا حدودی میدانم قرار است در چه جلسهای باشم.
صبح چند دقیقه از طلوع آفتاب نگذشته راه میافتم. آدرس را فراموش کردهام. پیامکی به خانم اعتماد سعید میزنم. در انتهای آدرس برایم مینویسند که: میخواهیم کارهای انقلابی بکنیم. هستی؟ لبخندی میزنم و در جواب مینویسم: بله. هستیم!
من نماینده چارقد هستم و این اعلام آمادگی از جانب تمام چارقدیهاست.
با ده دقیقه تاخیر، و با تاکسی و مترو و در نهایت آژانس خودم را به جلسه میرسانم. هنوز بیشتر بچهها نرسیدهاند. از بدو ورود متوجه میشوم در یک محیط کاملا صمیمانه دخترانه خواهم بود. یک دلیلش اینکه میتوانیم چادرهایمان را برداریم و راحت باشیم. هیچ آقایی در این جلسه حضور نخواهد داشت! خانمی، پشت اُپن آشپزخانه ایستاده است؛ در این جمع دخترانه سنشان از همه بیشتر است. به گمانم میآید که صاحبخانه باشند. اما اشتباه کردهام. این را آخر جلسه وقتی دارم از دخترها شماره تماس میگیرم متوجه میشوم. ایشان خانم مرضیه هاشمی* هستند؛ و آمریکاییتبار. دربارهشان زیاد شنیدهام. در شبکههای برونمرزی کار میکنند. بیشتر از بیست سال پیش مسلمان شدهاند. شب قبل را تا صبح در شبکه شیفت بودهاند و به خاطر اهمیتی که این جلسه برایشان داشته، با تمام خستگی خودشان را رساندهاند. با اصرار خانم اعتماد میروند تا قبل از رسیدن همه بچهها کمی استراحت کنند.
بلند میشوم و تابلوهای روی دیوار و کوزههای اطراف شومینه را تماشا میکنم؛ نقاشی روی شیشه، پتینه، چاپ دستی روی کاغذ، و نقاشی روی سفال. تمامشان هنر دست همین بچههاست. میآیم بنشینم که فرمی میدهند دستم تا در صورت تمایل به همکاری پر کنم. بالای برگه نوشته شده «بنیاد اندیشه متمایز». میهمان این گروه فرهنگی هستیم. از قبل، آشنایی مختصری با این گروه دارم. آقای میلاد دخانچی مستندساز و مجری برنامه گره از اعضای اصلی این بنیاد هستند. خانم هاشمی هم همینطور. فرم را برمیدارم و پر میکنم.
[ms 1]
دخترها دارند یکی یکی از راه میرسند. خانم اعتماد ایستادهاند جلوی پنجره بزرگ داخل اتاق و با یکی از دخترها تلفنی صحبتمیکنند
– الان من را میبینی؟
این بالا! ببین! این بالا را نگاه کن. من پشت پنجرهام. من را میبینی؟
یک سایه؟ مشخص هست که کسی اینجا ایستاده؟ میخوام بدونم داخل اتاق دیده میشه؟
نگرانی طبیعی است. همه چادرها را برداشته و راحت نشستهاند.
اگر نزدیک پنجره برویم سایهای از ما دیده میشود. پس حواسمان را جمع میکنیم.
دیگر همهمهها زیاد شده. تازهواردها و آنها که زودتر رسیدهاند دو به دو یا چند نفری دارند حرف میزنند. چند نفر ایستاده و باقی نشسته. صدای زنگ موبایل خانم اعتماد قطع نمیشود. بچهها آدرس را پیدا نمیکنند و یا دیر آمدنشان را اطلاع میدهند. هر چند دقیقه با فاصلهای کوتاه از هم، زنگ آیفون به صدا در میآید. فضا شلوغ است و پرنشاط. بچهها دارند با هم شوخی میکنند که با صدای زنگ در، خانم اعتماد سعید پشت آیفون تعجبی میکنند و میگویند:
– مرد نداشتیم که!
بعد همه ما از هال به اتاق میرویم تا خانم اعتماد مهمان ناهمجنس ناخوانده(!) را رد کنند. فرصت خوبی است. اتاق کوچک است و جمعیت زیاد. و همین، آدم را هل میدهد برای آشنایی با یکدیگر. کنارم دختری نشسته که بسیار کمحرف است و آرام. سر صحبت را باز میکنم. عاطفه خاکزاد، کارشناسی ارشد میخواند، رشته شیعهشناسی. آمده تا در حوزه پژوهشی با بنیاد همکاری کند. از خودم برایش میگویم و از چارقد. قرار میشود شماره تماس هم را داشته باشیم. من زبان ترکی استانبولی یادشان بدهم، و ایشان با چارقد همکاری کنند
خب. مهمان ناخوانده رفته و برمیگردیم به محل جلسه. روی مبلمان جا نیست. زمین مینشینیم. هنوز صحبتها و همهمه تمام نشده. قرار میشود بچهها یکی یکی خودشان را معرفی کنند. صحبتها قطع میشود و حواسها جمع. به جز یک پشت کنکوری که میگوید تخصصی ندارد، اما سر پر شوری دارد برای کارهای فرهنگی، همه یا دانشجو هستند یا حوزوی. یکی ادبیات عرب میخواند و یکی ادبیات فارسی. یکی وکیل است و یکی مهندسی مواد خوانده اما به گفته خودش آزمایشگاه و کارخانه را رها کرده و به طور تخصصی بیانات مقام معظم رهبری را بررسی میکند. مجری تلویزیون داریم و پژوهشگر اجتماعی. یکی زبان اردو و انگلیسی میداند و یکی عبری و دیگری فرانسوی. یک نفر هم مسافر کربلا داریم. خانم عالی؛ فعال رسانه و سینما. معرفیها تمام شده که چای و نان برنجی متبرک کربلا میرسد.
نوبت به میزبان و برگزارکننده جلسه رسیده است. خانم اعتماد یکراست میروند سر اصل مطلب و صحبت را با معرفی خودشان شروع میکنند؛ در مورد بنیاد، اهداف و چشماندازها، فعالیتها و دلایل برگزاری این جلسه که دعوت به همکاری از تمام این بچههاست. و حالا رسیدهاند به توضیحات اصلی و سرفصل مشترک تمام این صحبتها.
[ms 2]
فرهنگ باید از بین خود مردم شروع شود
خانم اعتماد سعید میگوید:
بچهها! اوضاع فرهنگی کشور در خطر است. تا اینجا هم که همه دیدهایم کار چندانی از دست ارگانها و نهادها بر نیامده است. نه این که بر نیاید اما یک مشکل اساسی هست. اینکه فرهنگ باید در لایه مردم باشد و اتفاقهایی که باید بیفتد، از بین خود مردم شروع شود. این مردم هستند که میتوانند وضعیت عفاف و حجاب، و بسیاری چیزهای دیگر را درست کنند. نه دولت، نه مجلس و نه دیگران.
همه ما خوب میدانیم که با برگزاری همایش و جشنواره، طراحی عکس و پوستر، و… تغییر مهمی در این اوضاع حاصل نمیشود. مهمترین کاری که این نهادها باید انجام بدهند این است که به مردم و سازمانهای مردمنهاد کمک کنند؛ از لحاظ بودجه و اینکه قوانینی را تصویب کنند که کار آنها را تسهیل کند.
خلاصه اینکه امروز ما از شما دعوت کردهایم و دست نیاز به طرف شما دراز کردهایم؛ به سمت یک عده جهادگر فرهنگی که مهم نیست رشته تحصیلیشان چه بوده و کجا کار میکنند. مهم این است که همه در کنار هم، و با یک دغدغه مشترک، به فکر تحولی بنیادین در عرصهفرهنگ اسلامی کشور هستیم. و دلهای همه ما برای حفظ و ترویج آرمانهای این کشور میتپد.
به اینجای صحبت که میرسد، سکوت بچهها میشکند. انگار که همه منتظر چنین فرصتی باشند. صحبتها و سوالها شروع میشود. یکی، از این اتفاقهایی که باید بیفتد میپرسد. و یکی از اینکه از چه نقطهای باید شروع کند. این بین یکی اما، با تامل بیشتری جملهای از حجتالاسلام علیرضا پناهیان نقل میکند و میگوید:
شروع این فعالیتها، مستلزم جهتدهی تواناییها و پتانسیلهای بچهها، و اولویتسنجی در برنامههاست.
خانم اعتماد در تکمیل این حرف میگویند: استفاده از سطح نفوذ اجتماعی افراد با زمینههای فکری متفاوت، برای پیشبرد اهداف و تفکرات گروه از خطوط تعیین شده برای فعالیتهای فرهنگی بنیاد است. و در ادامه از ترتیب دادن یک سیر مطالعاتی هدفمند برای تقویت اعضای بنیاد میگویند که با همکاری همین بچهها صورت خواهد گرفت.
هنوز سیل سوالها و صحبتهاست که به سوی خانم اعتماد سرازیر است، اما وقت جلسه تمام شده و باید بچهها فرمها را تحویل دهند تا بر اساس تواناییها و علایقشان در گروههای مختلف دستهبندی شوند و کار را شروع کنند. این آخرین حرفی است که در جلسه رسمی زده میشود و همه برای نماز آماده میشوند.
اما در همان حین هم، دقیقهای سکوت بر فضا حاکم نمیشود. دو جلسه دیگر بعد از این جلسه در دفتر برگزار میشود اما بحثها و صحبتها پیرامون جلسه اول در گروههای چند نفره، در اتاق، آشپزخانه، و حتی بین جلسات بعدی داغ است. انگار که بچهها فرصتی پیدا کرده باشند حرفها و نظرات و دغدغههایی که مجال بازگو کردنشان در یک فضای فکری متحدالشکل نبوده را برای یکدیگر بازگو کنند. در بین بحثها از هم ایده میگیرند و از طرحهایشان میگویند. گاهی به هم نقد دارند و بیشتر اما همدیگر را همراه و هممسیر مییابند. در همین ابتدای راه چند نفری چند کار به عهده میگیرند و خداحافظی میکنند و میروند. برای من نیز فرصتی پیدا میشود فهرستی از دخترها و تخصص و فعالیتشان بگیرم و بیشتر با هر کدامشان آشنا شوم.
اما آنقدر در بحثها و موضوعات فرهنگی مطرح شده غرق شدهایم که همه فراموش کردهایم بیشتر از دو ساعت است از وقت ناهار گذشته. با خودم میاندیشم گاهی حتی غذای روح، غذای جسم را هم در برمیگیرد.
جلسه آخر، کارگروه عفاف و حجاب است
خانم غفاری، آقای زرگر و خانم اعتمادسعید دارند آمارها و وضعیت کارهای انجام شده در حوزه عفاف و حجاب را بررسی میکنند. حرفهای جالبی زده میشود که خارج از مجال این گزارش است. از برنامه اردیبهشت و نظرات کارشناسان و مهمانهایش، تا آمارهای جالبی که خانم غفاری میدهند و میگویند بهترین کار فرهنگی صورت گرفته در حوزه عفاف و حجاب مربوط به سازمان بهزیستی است.
ساعت نزدیک به سه است. و من بر خلاف میلم باید جلسه را ترک کنم. زنگ میزنم به آژانس تا خودم را به محل مصاحبهی دیگری برای چارقد برسانم.
شب به محض رسیدن به خانه میروم سراغ وبلاگ بچههایی که در جلسه بودند. خانم اعتماد سعید از احساس آن روزشان، و دغدغههایشان که حتی بعد از چهار جلسه سنگین و فشرده در یک روز، ذهنشان را به خود مشغول کرده نوشتهاند. از یک کمای فرهنگی.
پای مطلبشان مینویسم:
و شاید نجات این فرهنگ، مانند نجات خاک، خون بخواهد. اما اینبار نه از رگها، که از قلم و فکر و اندیشهها.