آنچه یافت می‌نشود، آنم آرزوست

[ms 0]

یه هفته‌ست نسیم هر دو فقره پاش رو کرده توی یه کفش که «باید باهام بیای خرید». این نسیمی که میگم، دور از جون نسیم، گردباد میشه وقتی توی بازار می‌وزه! یعنی وقتی عزم خرید می‌کنه، نصف بازار رو با خودش جارو می‌کنه می‌بره خونه! با اینکه می‌دونه من اهل خرید نیستم و این دعوت یه جورایی برام «قورباغه‌ات را قورت بده» ست، ولی قبول می‌کنم.

راه افتادیم توی خیابون ولیعصر. حتی یه دونه مغازه رو جا نمی‌ندازه! از طلا‌فروشی تا بوتیک و حراج لوازم خانگی، همه رو به قدومش مزین می‌کنه.

میگم: «نسیم جان! ما الان اومدیم چی بخریم؟ مثلاً من مانتو میخوام. حالا شما دقیقاً چی نیاز داری؟» میگه: «مگه دقیقاً باید چیزی لازم داشته باشم که بیام خرید؟!» همچین حق‌به‌جانب اینو میگه که انگار داره در مورد قانون دوم نیوتون صحبت می‌کنه!

با شنیدن این جمله‌ی قصار، سعی می‌کنم سکوت رو رعایت کنم که نسیم راحت به بازدید (!) علمی‌ش برسه. بعد از چند دقیقه بازارنوردی، به مانتوفروشی می‌رسیم. مدل‌هاش یه کم «مختصر و غیرمفید» هست، یعنی اینا اصولاً با کمترین استفاده از پارچه دوخته شده‌اند. گویا قدیما مانتوها سه متر پارچه می‌برده، جدیداً نیم متر، شایدم بیست‌وپنج سانت! ولی خب میرم یه نگاهی بندازم؛ به قول روشن‌فکرا (!) یه نگاه حلاله.

نسیم مثل غزال تیزپای تیم امید یه مانتو رو برمیداره و میره به سمت اتاق پرو. منم کشون‌کشون با خودش می‌بره که به عنوان قفل در عمل کنم. بد نبود گاهی آدم به تکنولوژی‌های ساخته‌ی دست بشر اعتماد می‌کرد. مثلا همین قفل در! والا…

بعد از چند دقیقه میگه «ببین خوبه؟» نگاه می‌کنم، میگم «جان دل! دکمه‌هاش داره در میره، می‌تونی راحت نفس بکشی؟!» در رو می‌بندم و به فروشنده اشاره می‌کنم که یه سایز بزرگ‌تر بیاره. فروشنده ذوق‌زده میاد سمت اتاق پرو. از بالای دست من، در رو گرفته؛ اون بکِش، من بکِش! با تعجب میگم: «چی‌کار می‌کنید آقا؟» میگه: «میخوام ببینم توی تنش چه جوریه؟» در حالی‌که چشمام داره از شدت عصبانیت میفته کف مغازه میگم: «بیخود! من دیدم، کافیه! شما بفرمایید!» انگار انتظار داشت بگم: «بفرما داخل، دم در بده!». غرولندکنان دور میشه. به نسیم میگم: «اگه شوهرتم همراهت بود می‌خواست مانتو رو توی تنت ببینه؟!» با خنده میگه: «بعضی از مردا، روان‌شون پاکه!»، میگم: «روان‌شون از پاکی، پاکه!!».

با چهره‌ای حامل انواع و اقسام اخم‌ها که از صد فروند فحش بدتره، دست خالی از مغازه‌ش میایم بیرون. همون‌جوری اخمالو دارم کنار نسیم راه میرم که یک قواره آقای خوشحال از روبرو میاد و میگه: «اخم نکن، بهت نمیاد، اون‌وقت…!» رد که میشه انگار نسیم از ضامن خارج شده باشه، از خنده منفجر میشه…

به روسری‌فروشی که می‌رسیم نسیم خیمه می‌زنه روی پیشخون و مثل قحطی‌زده‌ها زل می‌زنه به روسری‌های رنگارنگ. دروغ چرا؟! خب منم دلم یکی خواست. برش می‌دارم، همین‌جوری میندازم روی سرم که ببینم رنگش به رنگم میاد یا نه! آقاهه میگه: «این‌جوری که معلوم نمیشه، باید جدا سرت کنی.» میگم: «اتاق پرو کجاست؟» میگه: «ای بابا! روسری که دیگه اتاق پرو نمیخواد.» البته همچین بیراه هم نمیگه؛ ما در حوزه‌ی پرش از خطوط قرمز بی‌مانع رکوردهای خوبی داریم و اگه دوستان همت کنن چیزی نمونده تا قهرمانی در این میادین! همین روزاست که اروپا رو هم کنار بزنیم حتی! میگم: «حالا که بیشتر فکر می‌کنم می‌بینم منم روسری نمیخوام.» نسیم با کلی ورانداز دو تا برمی‌داره.

[ms 1]

شلوار جین سالم و نو (!) هم کمیاب شده ها، فکر کنم باید محافظان محیط زیست رو در جریان بذارم که مواظب این گونه‌ی نادر باشن! نسیم یه دونه از اینا که بعضی جاهاش نخ‌نماست برمی‌داره. میگم: «شما که داری هزینه می‌کنی، یه سالم‌شو بخر خب!» یاد یکی از بچه‌های فامیل افتادم، که با این مدل شلوار رفته بود خونه‌ی مادربزرگش. اون بنده‌خدا هم وسط مهمونی نشسته بود به گریه که: «الهی بمیرم! آخر بابات ورشکست شد؟! بیا ننه! این پول رو بگیر برای خودت یه شلوار نو بخر!»… ماشالا قد و بالای کمیّت! دو تا شلوار جین هم پسندیده.

این آدم اصلا دستش به کم نمیره. یه دفعه که سرکار بودیم بهش گفتم برای نهارم دلستر بخره، یه باکس‌شو خرید. منم موندم چی‌کارشون کنم، به عنوان خیرات‌مـِیرات (خیرات و مَبرّات!) پخش کردم بین همکارا. بندگان خدا اصلا یه حال عجیبی داشتن از اینکه دلستر فاتحه‌ای میخورن! اموات هم یه کم کیفور شدن.

با امید به امداد غیبی، از جین‌فروشی دل می‌کَنه، به هوای خریدن مانتویی که احتمالاً داره یه جایی توی این شهر انتظارشو می‌کشه؛ شاید محض رضای خدا «آنچه یافت می‌نشود، آنم آرزوست» یه گوشه‌ای پیدا شد! هرچی می‌گردیم مانتویی که مناسب‌‌مون باشه پیدا نمی‌کنیم. نسیم اما هنوز مقاومت می‌کنه. به هر قیمتی شده میخواد مانتو بخره. یه مانتو انتخاب می‌کنه. پارچه‌شو با دست لمس می‌کنم. چشمم به جمال اتیکت روشن میشه. قیمت: «پول خون باباش» تومن! نسیم میگه: «همین خوبه، برم بپوشم!» یکی از فروشنده‌های خانم، بی‌کار نزدیک من ایستاده. میگم: «این مانتو که جنس خیلی عالی‌ای نداره، مارک‌دار هم که نیست، پارچه‌ی زیادی هم که نبرده! «آستین» که قربونش برم، «قد» هم فداش بشم! این قیمت چرا نجومیه پس؟» جا می‌خوره، میگه: «خانوم! کلی پول دیزاین این مانتوهاست!» تو دلم میگم: «یعنی این مانتو الان با کمک یه دیزاینر (Designer) این شکلی در اومده؟! حتما بازم هنریه و ما سر درنمیاریم!»

 

خانومه راه میفته سمت مشتری‌های دیگه. یه جورایی بد می‌لنگه. انگار داره روی نردبون راه میره. پاشنه‌های نیم‌متری کفشش هوار می‌زنه که بیماری مهلک «خودآزاری» مُسری هم هست و هر کفشی با هر ارتفاعی از سطح زمین که مد بشه، بعضیا هستن که نذارن مثل میت روی زمین بمونه. هرطور شده می‌خرنش و حتی با اعمال شاقّه، باهاشون توی خیابون راه میرن، تا شاید یه کم شبیه «سرو خرامان» حافظ علیه‌الرحمه بشن!

نسیم مانتوی گرون‌تومنی رو انتخاب کرده و حتی با یادآوری اقساط پنج‌گانه‌ش حاضر نیست فراموشش کنه! چاره‌ای نیست دیگه، میگم: «مانتو جونم! یار پسندید تو را!»…

هر جوری حساب می‌کنم می‌بینم این مانتوها تقریبا هیچ‌کدوم از آیتم‌های مطلوبیت رو برای من ندارن. یعنی یه جورایی برام شبیه کاریکاتورن. نمی‌خرم. میگم: «نسیم! من پارچه می‌گیرم که مامانم برام بدوزه!».

با سلام و درود بی‌کران بر مدل مانتوها و اجداد طراحان، در حالی‌که خورشید هم دیگه تابیدن براش صرف نداره، نسیم رو راضی می‌کنم که بقیه‌ی اجناس بازار رو بذاره برای بقیه‌ی شهروندان که بندگان خدا دم عید، بتونن یه دست لباس نو تهیه کنن و خجالت‌زده‌ی خانواده‌شون نشن!

ته‌مونده‌ی انرژی‌مون رو جمع می‌کنیم و توی یه ویتامین‌فروشی فرود میایم. بعد از تأمین ویتامین و خروج از مغازه‌ی مربوطه با دست‌هایی مملو از پُر (!)، دو شهروند محترم موتورسوار، با یک حرکت آکروباتیک و در کسری از ثانیه، بدون تحمل دردسر انتخاب، حاصل زحمات یک روز ما رو با خود به خانه می‌برند و ما با بهت و حیرت به دست‌های کاملاً خالی خودمون خیره می‌مونیم!!

بوی عیدی، بوی توپ، بوی کاغذرنگی

[ms 0]
[ms 1]
[ms 2]
[ms 3]
[ms 27]
[ms 28]
[ms 4]
[ms 5]
[ms 6]
[ms 7]
[ms 8]
[ms 9]
[ms 10]
[ms 12]
[ms 14]
[ms 16]
[ms 17]
[ms 18]
[ms 21]
[ms 22]
[ms 23]
[ms 24]
[ms 25]
[ms 26]