دروغی به نام خشونت علیه زنان

[ms 0]

همیشه حق مردان خورده می‌شود. متاسفانه این روزها زنان در تمام عرصه‌ها حضور دارند. وای که این روزها حتی صاحب رسانه‌هایی همچون چارقد هم شده‌اند و از این طریق سعی دارند نه تنها به خشونت‌شان علیه مردان ادامه دهند بلکه با وارونه نشان دادن واقعیت‌ها مظلوم‌نمایی هم بکنند.

در همین راستا و در راستای روشنگری سعی داریم به قسمتی از حقایقی اشاره کنیم که تا به حال به آن توجه نداشته‌اید.

دروغی به نام خشونت در خانه:
بر همگان واضح و مبرهن است که این روزها خشونت در خانه وجود دارد؛ اما نه برای زنان، بلکه برای مردان. مردانی که دیگر نه نشانی از سبیل‌های کلفتشان مانده است و نه حتی اجازه دارند در مکان‌های عمومی قلیان بکشند. مرد بدون سبیل و قلیان هم که به مانند شیری بدون یال و اشکم است که به درد لای جرز هم نمی‌خورد!

متاسفانه این روزها در خانواده‌ها با پدیده‌ زشت و موهوم «زی ذی» مواجهیم. مردانی که آبروی مردانگی را برده‌اند. آنها حتی ظرف می‌شویند و پوشک بچه عوض می‌کنند.

مرد هم مردهای قدیم! یادش بخیر اجداد ما که در غارها زندگی می‌کردند هر روز اگر با چوب زن‌هایشان را دو بار کتک نمی‌زدند، خوابشان نمی‌برد. حتی شنیده‌ام هر زنی هم که غرغر زیادی می‌کرد او را می‌انداختند جلوی دایناسورها تا درس عبرتی باشد برای دیگر زنان!

دروغی به نام خشونت دولت‌ها:
آن زنانی که می‌گویند خواستار حق و حقوق مساوی با مردان هستند آیا از این درخواست خودشان کاملاً مطمئن هستند؟! اگر اینطور است ما مردان هم مشکلی نداریم! ما هم حق و حقوق برابر می‌خواهیم! یعنی خانم‌ها هم بایستی به ما مردها خرجی بدهند و برایمان مهریه در نظر بگیرند تا هر وقت گفتند بالای لبمان سبیل است(!) و یا غذایشان شور یا بی‌نمک بود زودی برویم از دستشان شکایت کنیم!

با مساوی شدن حق و حقوق زن و مرد، هر چند وقت یکبار به خانم‌هایمان می‌گوییم پول بدهند برویم دماغ و باقی جاهای بدنمان را عمل کنیم. خوبه اینطوری؟! هان؟!

دروغی به نام خشونت در اجتماع:
خیلی هم دلتون بخواد. مردها در راستای بالا بردن اعتماد به نفس شما، وقتی در خیابان راه می‌روید به شما حرف‌هایی می‌زنند و زیبایی‌های شما را مورد ستایش قرار می‌دهند، بعد شما به جای تشکر و قدردانی از ما مردان، اسم آن را خشونت می‌گذارید؟! مثلاً یک نفر به شما بگوید: «خانم خوشگله، ساعت چنده؟!»، اسم این شد خشونت؟! خب اگر اینطور است، شما هم از این خشونت‌ها در مورد ما مردها اعمال کنید! مثلاً در خیابان به ما بگویید: «ایول چه سبیلایی داری آقاهه!»

یا مثلاً اگر یک خانم در گوشه‌ خیابان ایستاده باشد و یک نفر بخواهد کار خیر انجام دهد و او را مجاناً به مقصد برساند و شیشه‌ خودرو را پایین بکشد و به او بگوید: «برسونمت جیگر!»، اسم این شد خشونت؟!

آهای خانم‌ها! اسم این اعمال، خشونت نیست، تبعیض است و خیانتی است که ما مردان در حق خودمان انجام می‌دهیم! اصلاً از این به بعد دیگر سوارتان نمی‌کنیم، با همان اتوبوس این ور و آن ور بروید!

دروغی به نام خشونت فرهنگی:
می‌گویند برخی چیزها در جامعه‌ ما هست که معنی‌اش می‌شود خشونت فرهنگی علیه زنان! به عنوان مثال یک نفر گفت اینکه کسی به خواستگاری زنان بیوه نمی‌رود، اسمش شده خشونت فرهنگی! خب دلیل اینکه مردها کمتر می‌روند خواستگاری زن‌های بیوه، آن چیزی که شما فکر می‌کنید نیست(!) باور کنید! فقط ما مردها می‌خواهیم این شانس را به باقی دختر خانم‌های مجرد هم بدهیم که موهبت شوهر داشتن را تجربه کنند! بالاخره صف نان هم نوبتی است حتی! از همین جا هم از طرف تمام مردها قول می‌دهیم وقتی هیچ دختر مجردی توی دنیا وجود نداشت، دور دوم شروع شود و مردها به خواستگاری زنان بیوه هم بروند!

خشونت فرهنگی این است که اگر یک مرد ۱۰ بچه‌ قد و نیم قد داشته باشد و کار درست و حسابی هم نداشته باشد و شش تا زنش را هم طلاق داده باشد و شیشه‌ای هم باشد، کسی حاضر نمی‌شود زنش بشود! اسم این کار اگر خشونت فرهنگی علیه مردان نیست، پس چیست؟!

* اینها همه گوشه‌ای از ظلم‌ها و خشونت‌هایی بود که این روزها علیه مردان در جهان رخ می‌دهد. در این مقاله حتی به عذاب مادرزن هم اشاره‌ای نکردیم که آن موضوع خودش مطلبی جداگانه را می‌طلبد!

 

arjang.h81@gmail.com

موردِ»پسند»

[ms 0]

سید رضا میرکریمی در تازه‌ترین اثرش؛ یه حبه قند، به روایتی ناب و ملموس از زندگی ایرانی دست پیدا کرده. این فیلم در اصل برشی از چند شبانه‌روزِ یک خانواده‌ی سنتی ست. قصه‌ای که به دلیل داشتن قاب‌بندی های روان و میزانسن‌های هارمونیک و در عین حال بی‌تکلف، مخاطب را به دور از هرگونه سردرگمی، به نوعی آرامش دعوت می‌کند. آرامشی که هر کدام از ما به شکلی آن را در گنجه‌ی خاطراتی از خانه‌های مادربزرگهای‌مان به یاد داریم. آرامشی که چه در ساحت شادیِ روایت، یعنی مقدمات جشن و مراسم عقدکنان، و چه در روی دیگر سکه، که همانا غمِ از دست دادن عزیزی می‌باشد، چونان خلسه‌ای لذت‌بخش، مخاطب را در می‌نوردد.

هر چند نقدهایی کم و بیش بر حق، بر این اثر وارد است و از آن جمله نداشتن قصه‌ی درگیرکننده، بیشتر مورد انتقاد ست، اما کمی بی‌انصافی ست اگر بگوییم «یه حبه قند» همانند یک تابلو تنها و تنها نقش و نگاری زیباست و بی‌محتوا. میر کریمی در این اثر اخلاق ایرانی را به رخ ما می‌کشد. چنانکه خود نیز اذعان دارد: «زمانی فکرمی‌کردم که «ایمان»مقدم‌تر ازهرچیزی است ودغدغه‌ی اصلی‌ام بود ولی حالا به این نتیجه رسیدم که «اخلاق» ازآنهم مهم‌تراست. با یک نگاه به بت‌پرستان زمان حضرت محمد(ص) می‌توان پی برد که آنها دارای ایمان بودند اما اخلاق نداشتند ولی با تلاش‌های پیامبر وبرای یافتن خدای حقیقی «اخلاق»را هم به ایمان خود افزودند.» همانطور که نبی مکرم اسلام هم هدف از برانگیخته‌شدنش را به تمامیت رساندن مکارم اخلاق می‌شمارد.

[ms 1]

شاید در این اثر اخلاقی، سمبل کامل و نمونه‌ی عالی، همان «پسند»، با بازی نگار جواهریان باشد. پیش از این نیز میرکریمی نشان داده بود که دختر پاک ایرانی را به خوبی می‌تواند نمایش دهد. مثلا خانم دکتر در فیلم «خیلی دور، خیلی نزدیک»؛ که به مثابه پیغامبری در میانه‌ی راه به داد نقش اول فیلم می‌رسد و به نوعی او را نه تنها درمان جسمی که درمان روحی می‌کند و نه فقط مسیر رسیدن به پسرش، که سلوک به خدا را نیز نمایان، همانجا که به ساده‌ترین شکل ممکن راجع به خدا حرف می‌زند. همین سادگی، در اثر قبلی کارگردان، یعنی فیلم «به همین سادگی» نیز دیده می‌شود. فیلمی که در آن هم نقش اول، یک زن است. اما اینبار موردِ پسند عیان‌تر از قبل به این پاکی و سادگی اشاره دارد. پاکی و سادگی که بین هیاهوهای خود ساخته‌مان دارد فراموش می‌شود، یا ما خود در حال فراموش کردنش هستیم.

قبل از همه‌ی اهل خانه از خواب برمی‌خیزد. حتی قبل از مردهای خانه که علی‌الظاهر وظیفه‌ی تهیه‌ی نان صبحانه را به عهده دارند. انگار نه انگار دیشب عقدکنانش بوده، انگار نه انگار تازه‌عروس است، انگار… می‌نشیند کنار دایی، سنگ صبورش می‌شود، حتی برای درد دل هایی که شاید از نظر من و توی «من و تو» دیده و امروزی، درد دل نیست، نق‌زدن پیرمردی پا به سن گذاشته است، گلایه‌ی بی‌مورد است از خانه‌ی رو به ویرانی و اهل خانه‌ی (شاید) نا اهلش که حتی نان تازه هم نمی‌خرند، ناله‌ی بی‌گاه است از رادیویی که بی‌موقع خراب شده… اما او گوش میدهد، خوب گوش می‌دهد و لبخند می‌زند. حوصله می‌کند و می‌رود برای دایی پیرش نان، داغ کند.

ته تغاری‌ست، اما بزرگ است، بزرگتر از آنکه هر روز از هر رسانه‌ای به ما نشانش می‌دهند. آخر این مورد خاص است. این مورد اصیل است. این مورد اصیلِ ایرانی‌ست. این مورد، موردِ «پسند» است.

موردِ پسند، دست‌نیافتنی نیست. همین نزدیکی‌ست. بین ماست. و این باورپذیر بودنش است که ما را مجذوب می‌کند. او هم مثل ما دغدغه‌های ساده دارد. همانطور که پاک است و ایمانش دوست داشتنی، همانقدر هم ممکن است بین دو عشق سنتی و مدرن تردید کند.

برخلاف تمام دخترکان رنگارنگی که سال‌هاست در گرانیگاه مثلث‌های عشقی به خوردِ چشم‌مان داده‌اند، و بهمان قبولانده‌اند که جامعه‌مان این رنگی‌ست.

مثل ما می‌خندد، مثل ما گریه می‌کند، مثل ما شاد می‌شود، اما مثل فیلم‌هایی که ما دیده‌ایم به واسطه‌ی ازدواج با پسری در امریکا، خودش را گم نمی‌کند، غرق نمی‌شود، دچار غرور نمی‌شود؛ بلکه خیلی ساده همان شب زن‌دایی پیرش را که ناتوان است به حمام می‌برد.

در کل اگر بخواهم امتیاز مثبتی برای این فیلم قایل شوم، قبل از هر چیز آن امتیاز را به سادگی و محسوس‌بودن توأمان دختر ایرانیِ نمایش داده شده در آن می‌دهم و امید دارم هم موردِ پسند این حکایت موردِ منحصر به فرد نباشد و از پرده‌ی نقره‌ای، بیش از پیش به خانواده‌ها، جامعه و اقشار اجتماع‌مان نفوذ کند، و هم خداوند چشمانی از جنس چشمان سید رضای میرکریمی به صاحبان هنر کشورمان عطا کند که این موارد را دقیق‌تر و بهتر ببینند و نشان‌مان دهند، تا نشان را گم نکنیم.

دخترها همیشه بهارند

عقربه‌های ساعت که حرکت نکنند، یعنی زمان ایستاده. حالا همه دنیا و آدم‌های دنیا در حرکت باشند؛ اما زمان در اینجا ایستاده.

محاسبات‌ش سخت نیست. مهم‌ترین عامل‌ش در خانه‌های ما این است که یکی از اعضای خانواده پاییز شود،  خدا نکند آن یک نفر دختر خانواده باشد. دختر که پاییز شود؛ صدای خش‌خش راه رفتن روی فکر‌های‌ش به گوش بابای خانه که برسد زمان می‌ایستد؛ هرچند همه دنیا و آدم‌های دنیا در حرکت باشند…

[ms 0]

اصلا دخترها که همیشه بهارند. بهار هم طبیعت‌ش در جنب و جوش است و بدون رگبار نمی‌شود؛ بهار بدون ابر، بهار نیست…

اما نگذار رگبارت طوفان شود. نسیم شو؛ روی نگرانی‌های مامان و بابا گذر کن، لبخند خدا را می‌بینی…

دختر بودن، همیشه بهار بودن، تمام مزه‌اش به همین بالا و پایین‌هاست؛ به صبوری کردن در مقابل دنیاست!

یک لبخند بزن به آسمان،  کمرت را صاف کن، یک نفس عمیق بکش، بهترین بابای دنیا را صدا بزن و بلند شو!

مطمئن باش یک روز خوب در راه است! همین حوالی است، کنار کتابخانه‌ت یا دورن کیف‌ت. همین اطراف است، یک روز خوب  که همه‌ی ما همانی می شویم که خدا می‌خواهد. همرنگ خدا می‌شویم، بی رنگ بی رنگ!

تو فقط در حرکت باش  و بهار…

 

این عشق از معجزات خداست!

[ms 0]

چه شور و شوق عجیبی دارد شهر این روزها. مردم به خیابان‌ها آمده‌اند، درست مثل همان روزهای اول انقلاب. آدم‌ها را می‌بینی؛ زن و مرد، حتی بچه‌ها را هم با خود آورده‌اند بعضی‌ها.

از خود می‌پرسم: این‌همه هیجان برای چیست؟ آیا دیدار رهبر انقلاب این همه مهم است برای این مردم؟ چشم‌های بعضی را پر از اشک می‌بینی. حالت‌شان عادی نیست. تندتند راه رفتن‌شان حکایت از علاقه و محبت دارد. شاید واژه عشق دقیق‌تر بتواند این شور و هیجان را توصیف کند. اما چرا؟ فکر نمی‌کنم عده زیادی از این آدم‌ها سخن آقای بهجت را شنیده باشند که فقط به خاطر ثواب استقبال از رهبری آمده باشند.۱

حکایت دیگری در بین است. مردم عشق رهبر را در دل دارند، درست همان‌طور که عشق امام(ره) در قلب‌شان عمق یافته بود. این عشق برای چیست؟ و از کجا آمده است؟

این گفته امام(ره)، بارها از تلویزیون پخش شده است، در تحدّی با استکبار جهانی فرمودند: «یکی از مسئولین دولت‌های غربی برود در کشورهای اسلامی و حتی غیراسلامی، یکی از مسئولین ما هم برود، ببینید مردم از کدام استقبال می‌کنند».

 

این علاقه نمی‌تواند دنیایی باشد، این شوری که امروز در کرمانشاه دیده می‌شود، چند وقت پیش در قم و کردستان هم بود. همین شور را در تمام شهرهایی که آقا تشریف می‌برند می‌بینیم. تنها تفسیری که برای این شدت محبّت می‌توان یافت این است: خداوند عشق رهبر را در قلب مردم ایران، نه تمام انسان‌های مستضعف جهان، قرار داده است. این یک اعجاز الهی است. قدرت پروردگار است که در اشتیاق مردم پاک و مؤمن دیده می‌شود. عشق به بزرگمردی که آیت‌الله بهاءالدینی(ره)، با آن مقام و منزلت عرفانی که کسی در آن تردید ندارد، او را «خورشید» خطاب می‌کند.۲

اما نسبت به آنانی که در برابر معجزات الهی می‌ایستند و آن را انکار می‌کنند، شاید بهترین کلام همانی باشد که آیت‌الله فاطمی‌نیا فرمودند:
«در این منبر سید الشهداء، اگر یقین نداشتم نمی‌گفتم، عزیزان، بدانید و آگاه باشید! امروز این کشور پرچم‌دار اسلام در جهان است، ضربه زدن به این کشور هم ضربه زدن به اسلام است و گناهی‌ست عظیم. رهبر این کشور، این مرد بزرگ الهی نیز پرچم‌دار این کشور است. پس هر گونه قدمی در جهت تضعیف و یا ضربه زدن به ایشان ضربه به اسلام است. بسیار باید مواظب بود. نپرسید چطوری؟ ولی همین‌قدر بدانید که با یقین عرض می کنم: امروز هر کس قدمی علیه ایشان بر دارد، عاقبت به خیر شدنش بعید است!».

۱. حجت الاسلام فقیهی اصفهانی از اساتید حوزه علمیه قم: چند سال پیش که آیت‌الله خامنه‌ای یک هفته‌ای تشریف آوردند قم، جمعیت زیادی برای استقبال آمده بودند در خیابان‌ها. آیت‌الله بهجت هم آمدند جزء جمعیت استقبال‌کنندگان. یک شخصی به ایشان گفت: حاج آقا شما با این سن و سال آمدید وسط این جمعیت؟ آیت‌الله بهجت فرمودند: «اگر مردم می‌دانستند که استقبال این سید چقدر ثواب دارد هیچ‌کس در خانه نمی‌نشست».

۲. حجت‌الاسلام حیدری کاشانی، از شاگردان حضرت آیت‌الله بهاءالدینی(ره): وقتی رهبر معظم به قم آمده بودند، به دیدار حضرت آیت‌الله بهاءالدینی(ره) نیز مشرف شدند، از ایشان پرسیدم: آیا دیروز رهبر معظم به دیدار شما نیز آمدند؟ فرمودند: «آری، خورشید چند دقیقه‌ای اینجا تابید و رفت!».

عادت کرده‌ایم به عادت کردن

[ms 0]

عادت کرده بودم که هر صبح با صدای غیژغیژ و خرت و خرت چرخ خیاطی قدیمی مادر از خواب بلند شوم؛ چرخی که از طلوع خورشید تا خروج مادر از خانه‌م چرخید.
عادت کرده بودم که همچون بچه گربه‌ای میان ملافه‌های رنگارنگ کنار چرخ خیاطی بغلتم؛ ملافه‌هایی که از پارچه‌های رنگارنگ مردم دوخته می‌شد.
عادت کرده بودم با قیچی بزرگی که از فاصله مچ دست تا آرنجم بلندتر بود، تکه پارچه‌های رنگارنگ را خرد کنم و درون بالش‌ها بریزم، تا مأوایی باشد برای سر خرد و خسته سربازان.
عادت کرده بودم که چادر گل گلی‌ام را به سر بیاندازم و مسیر خانه تا مسجدجامع را تند تند بدوم. آنقدر تند، که نقطه اتصال چادر با سرم تنها کشی باشد و چادرسفید گلدارم مانند پر پروانه‌ای بلند شود در آسمان و گاه همچون قاصدکی از سرم جدا شود و به هوا رود. همان چادری که با دیدن راضیه خانم، دور خود جمع می‌کردم و گونه‌هایم را که مانند گلهای چادر گلگون شده بود پنهان می‌کردم.
سرخی گونه‌هایم نه از خجالت راضیه خانم؛ معلم قرآن محله‌مان، که به خاطر حرمت مسجد بود. با آنکه نمی‌دانستم کلمه حرمت یعنی چه، اما به گمانم چیزی بود مثل ادب و من عادت کرده بودم که در خانه خدا مؤدب باشم، چرا که باور داشتم که خدا همین نزدیکی است و من عادت کرده بودم به حضور همیشگی‌اش.
عادت کرده بودم که ملافه‌ها و بالش‌ها را در اتاق کناری مسجد بچینم و بعد همراه زنان محله‌، دانه برنج و حبوبات را با وسواس کودکانه‌ای پاک کنم، مبادا سنگی دندان مجروحی را بشکند. مواظب بودم دانه‌ای روی زمین میفتد، مبادا رزمنده‌ای خسته از نبرد، گشنه بماند.
عادت کرده بودم به نگاه خدا، صدای کلام خدا و حضور همیشگی خدا در خانه‌اش و البته هدایای رنگارنگش. همان هدایایی که گاه گاه برایم می‌آورد. اوایل تنها رزمندگان مهربان بودند که به ما کودکان پشت جبهه هدیه می‌دادند.

هر روز یکی از زنان، مشتی نقل یا نخودچی و کشمش در دستانم می‌ریخت و می‌گفت: این را رزمنده‌ای از جبهه برای تو فرستاده و من، عادت کرده بودم که مزد مهربانی‌ام را از رزمندگان بگیرم.
می‌دانستم که خد‌ا، شهدا را دوست دارد و فقط رزمندگان خوب شهید می‌شوند. پس حتماً خدا مرا دوست داشت که رزمندگان خوب برایم هدیه می‌فرستادند. اما چند وقتی برایم سؤال شده بود که اگر خدا مرا دوست دارد، چرا خودش برایم هدیه نمی‌دهد و دائم خودش را از من پنهان می‌کند.

دیگر هدایای رزمندگان برایم جذاب نبود، دوست داشتم که بازی قایم‌باشک خدا تمام شود و خودش را به من نشان دهد و دوستی‌اش را ثابت کند.
زودتر از آنچه فکر می‌کردم هدیه خدا از راه رسید، آن‌هم از جایی‌که فکرش را هم نمی‌کردم، درست همان روزی‌که گونی‌های اهدایی زیادی به مسجد رسیده بود. راضیه‌خانم یکی از گونی‌هایی را که نشان کرده بود، باز کرد و وقتی برنج‌هایش را در مجمعه ریخت، پارچ پلاستیکی آبی‌رنگ کوچک و مستعملی از درون گونی بیرون پرید و چرخ زنان در کف مجمعه جا خوش کرد. راضیه خانم پارچ را برداشت، برنج‌های درونش را خالی کرد و با گوشه چادرش خاک آن را گرفت و گفت:

بیا دخترم، اینم هدیه خدا و من باور کردم که آن هدیه از خداست، چرا که تنها خدا می‌دانست که من میان اسباب‌بازی‌هایم، فقط پارچ ندارم تا سماورم را پر آب کرده و برای عروسک‌های دوستانم که به میهمانی عروسک‌هایم می‌آمدند چای دم کنم، چون از وقتی‌که پدر تمام عروسک‌هایمان به جبهه رفته و بر نگشته بودند، تمام دلخوشی‌شان شده بود همین میهمانی‌های ساده.
کم‌کم به هدایای خدا نیز عادت کردم، فقط مانده بود دیدن خود خدا. شنیده بودم که شهدا، خدا را می‌بینند و در کنارش روزی می‌خورند و من تا آن زمان‌که هر کوچه صاحب چند شهید شد، گمان می‌کردم شهدا بسیار از ما دورند.
بعد از آن زمان، عادت کردم به دیدن تشییع پیکر شهدا. ابتدا تنها خبر شهادت مردم شهرهای دور را می‌شنیدم، اما کم‌کم شهدا به محله ما هم رسیدند؛ دو کوچه بالاتر، یک کوچه پایین‌تر، دو خانه آن‌ور تر، یک طبقه بالاتر.

دیگر محله‌مان شده بود محله شهدا، آنقدر شهید زیاد شده بود که خانواده‌های شهدای هر کوچه تعارف می‌کردند به هم، برای نامگذاری کوچه به نام شهید دیگری.

عادت کرده بودم به باور هر آنچه زیبا بود و همچنان منتظر دیدار خدا بودم. بزرگتر که شدم فهمیدم که وقتی بندگان خدا دستانشان را برای دعا بلند می‌کنند، خدا با آنان دست می‌دهد و من، عادت کردم که صبح و شام دستان خدا را در دست بگیرم و برای سلامتی امام و رزمندگان دعا کنم.

مدرسه که رفتم دیگر هیچ‌چیز برایم غیر ممکن نبود. عادت کرده بودم به دیدن خرابه‌های خانه همسایه، عادت کرده بودم به گریه‌های مادران شهید، عادت کرده بودم به دیدن فیلم‌هایی که در آنها همیشه پیروز بودیم و خوب و مهربان.
عادت کرده بودم؛ عادت کردم به شنیدن آژیر قرمز، به پناه گرفتن زیر نیمکت کوچکی که با وجود جثه کوچک‌مان برای چهار نفرمان تنگ بود و بعد عادت کردم که از بغل دستی‌ام نپرسم پدرش کجاست و چه می‌کند، چرا که ممکن است دیروز در جبهه بوده باشد و امروز در اسارت و یا زیر خاک.

و بعد عادت کردم به شنیدن خبرها و نظرات مردم در مورد آن. خبرهایی که پر بود از کلمات. کلماتی‌که در درسهای مدرسه به کارم آمدند، مانند رقم نحس ۵۹۸ در ریاضی و کلمات مشکلی چون تحریم، تورم، فقر، احتکار، سازندگی، اصلاحات، اصول، ارزشها، تهاجم فرهنگی، جنگ روانی، تهدید و … در املاء، که هر کدام از آنها را می‌شد به شکل‌های مختلف نوشت و نسل ما عادت کرده بود به گرفتن نمره‌های پایین از معلم به خاطر تشابه حروف فارسی و تفاوت فاحش معناها و ما عادت کردیم به خوردن چوب معلم، به دلیل تفاوت تفسیرها.

و در این هیاهوی کلمات عادت کردیم به فراموش کردن خاطرات و من عادت کردم به فراموش‌کردن وجه خدا، فراموش کردم که روزی می‌خواستم آنقدر خوب باشم باشم که مانند شهدا در کنارش زندگی کنم.

عادت کردم به ندیدن خانه خراب همسایه، عادت کردم به ندیدن نام کوچه‌ها، عادت کردم که آرام و با وقار راه روم با چادری سیاه، نه مثل روزهایی که با چادر سفید گل گلی‌ام مثل پروانه پرواز می‌کردم.
و امروز، عادت کرده‌ام به ندیدن، به نشنیدن، به فراموشی. هرچند که تلاش برای این فراموشی هزاران خط به چهره‌هایمان انداخت.
عادت کرده‌ام به تردید، به ناباوری، به شک در برابر هر باوری، به باورهایی که در خاطراتمان جای گرفته‌اند.
عادت کرده‌ام که سالی یک هفته در آغاز پاییز، خاطراتم را غبارروبی کنم و در پایان یک هفته، تمام خاطراتم را به دست باد پاییزی بسپارم.
امروز دیگر عادت کرده‌ام به عادت کردن، عادت به رفتارهای اجتماعی تکراری، عادت به نادیده گرفتن هرآنچه در گذشته عادت نبود!
عادت کرده‌ام به دوری از بندگان خوب خدا، از همسایه‌ها، از شهدا، از خدا و آنچه از منٍ دیروز مانده، همان عادت کردن است و چه زود عادت می‌کند این من!

گاهی «دامن» بپوشیم!

[ms 0]

اگر همین الان خبرتان کنند که امشب برای مهمانی به جایی دعوت شده‌اید چه می‌پوشید؟ چقدر طول می‌کشد تا لباس مورد نظرتان را انتخاب کنید؟ آیا لباس مهمانی‌تان خیلی با لباس دانشجویی توفیر می‌کند؟

درست است که گفته‌اند: نه همین لباس زیباست نشان آدمیت؛ اما همین لباس زیبا می‌تواند نشانه‌ی خیلی چیزها باشد. از سطح اجتماعی و اقتصادی و اعتقادی گرفته تا سن و سلیقه و جنسیت. حالا جنسیت را زیاد مطمئن نیستم. قدیم‌تر که اینطور بود. بعضی لباس‌ها دخترانه بود و بعضی پسرانه.

سیسمونی نوزاد که می‌خواستند بخرند لباس‌های صورتی و گل منگلی مال نورسیده‌ی دختر بود و لباس‌های آبی مال پسر. حالا چه کسی گفته که حتما دختر باید صورتی بپوشد و پسر آبی بماند؛ مهم این است که لباس دختر و پسر مرز داشت. اگر لباس برادر بزرگم برایش کوچک می‌شد، منِ دختر نمی‌توانستم بپوشمش؛ لباس من هم به برادر کوچکم ارث نمی‌رسید! ( مگر لباس‌هایی که تشخیص دخترانه یا پسرانه‌بودنشان خیلی سخت بود )

امروزه روز را ببین. می‌روی شلوار جین بخری. حتی اگر روی دخترانه یا پسرانه بودن لباس حساس باشی و بپرسی، اگر دختر باشی فروشنده مطمئنت می‌کند که این شلوار دخترانه است! اگر هم پسر باشی همین وضع است. خیلی خوش‌انصاف باشد و بگوید این شلوارها دختر و پسر ندارد.

گیرم فروشنده هم تمیز قائل شود بین این لباس‌ها، دیگر چه کسی موقع خرید پیراهن جلوباز دقت می‌کند که اگر سمت چپ لباس روی سمت راست آمد پسرانه است و برعکسش دخترانه؟ دیگر کدام رنگ است که تنها به نام دختران باشد؟ کدام مدل؟ بله یک چیزی به نام «دامن» وجود دارد که سالی یک‌بار ببینی یا بپوشی هنر کرده‌ای!

نمی‌شود یک راست دست گذاشت روی سلیقه‌ها. درست است که بدسلیقگی در پوشش این روزها فراگیر شده و همه‌ی سلیقه و انتخاب ما در مشت ویترین مغازه‌ها و بازار پوشاک افتاده؛ اما پسرانه پوشیدن دختران و دخترانه پوشیدن پسران یا به عبارتی جابجایی هویت جنسیتی، ریشه در عوامل اجتماعی و فرهنگی هم دارد.

از وقتی پای زنان و دختران به فعالیت‌های اجتماعی بیشتر باز شد، بعد از انقلاب صنعتی و کارگر و کارمندشدن خانم‌ها، این نیاز فزونی یافت. اینکه زنان لباس‌هایی بپوشند که به اصطلاح دست و پا گیرشان نباشد.

از ویژگی‌های عمده‌ی لباس‌های امروزی برای زنان می‌توان به موارد زیر اشاره کرد:

۱- کوتاهی: دیگر آن دامن‌های بلند و پوشیده را فقط در بعضی مناطق روستایی و عشایر می‌توان به‌عنوان لباس رایج زنان دید.

۲- سبکی: لایه‌های لباس، امروزه کمتر شده‌اند. دامن‌های پرچین روزگار قدیم مستلزم چندین لایه پوشیدن بود که همین امر، وزن لباس را بیشتر می‌کرد و قدرت تحرک را کمتر. در مقابل شلوار باعث می‌شود که فرد انعطاف حرکتی بیشتری داشته باشد و به کار و فعالیت مشغول شود.

۳- بلند و سنگین بودن پوشش زنان در گذشته به حفظ حجاب و عفاف کمک بیشتری می کرد؛ زیرا این مدل لباس زن را به این سمت سوق می‌داد که رفتاری آرام‌تر و با متانت بیشتری داشته باشد! مثلا فکرش را بکنید که دوچرخه‌سواری با دامن‌های چند لایه چقدر زجر آور است!

[ms 2]

علاوه  بر این در گذشته تمایز بسیار زیادی در رنگ و طرح لباس‌های زنانه و مردانه وجود داشت که کاملا این دو حیطه را از هم جدا می‌کرد. به تبع تفاوت در ظاهر پوشش، نقش‌های جنسیتی زن و مرد هم توفیر می‌کرد. زنان بیشتر به امور خانه و خانه‌داری مشغول بودند و مردان به کسب مال حلال. نقش زن بیشتر در چاردیواری خانه تعریف شده بود و مردان خارج از خانه.

در دوره‌ای از زمان، شرایط اجتماعی و فرهنگی به زنان و دختران کمک کرد که این مرزها را بشکنند. دیگر دختران همپای مردان در پیشرفت جامعه نقش دارند. مثل مردان به دانشگاه می‌روند و چرخ های صنعت را می‌چرخانند. مسلما با شال بلند و دامن پرچین‌شکن و آستین‌های گشاد که نمی‌شود چرخ صنعت را چرخاند! وقتی زنانی هستند که در معدن کار می‌کنند، مأمور آتشنشان و راننده ترانزیت هستند، خبرنگار و مهندس شده‌اند، دیگر نمی‌توان از آنها انتظار داشت که لباس همان نقش‌های سنتی بپوشند.

در واقع بخش عمده‌ای از پوشش و علت اصلی تغییر پوشش به نقش‌ها و مسئولیت‌ها بر می‌گردد. رابطه‌ای دو سویه. دیروز نقش سنتی زنان آنان را به لباس‌های بلند و محجوب‌تر سوق می‌داد؛ امروزه اما تعریف مسئولیت‌هایی جدید، لباس‌هایی جدید را هم می‌طلبد.

لباس‌هایی که با پوشش مردان تفاوت چندانی نمی‌کند؛ چون نقش پوشنده‌ی لباس هم در جامعه با مردان توفیری ندارد.

وقتی زنان خودشان را مثل مردان همه‌فن حریف جا زدند و نخواستند هیچ‌جا به خاطر زن بودنشان از جایگاهی دور شوند، باید انتظارش را هم داشته باشند که مثل مردان از آنان توقع برود. دنیایی مردانه و زمخت به رویشان پنجره بگشاید و بانو هم تمام همتش را صرف اثبات مردانگی خود بکند.

یادمان باشد با وجود تمام این پیشرفت‌های حاصل شده، هنوز هیچ مردی نتوانسته مادر شود. هیچ مردی نتوانسته لطافت و ظرافت زنانه را به صورت طبیعی ارث ببرد و هیچ مردی هم نتوانسته منکر نیازش به یک جنس لطیف باشد.

هر لباس رفتار خاصی را همراه دارد و انتظارات مخصوصی را تعریف می‌کند. شاید بد نباشد که دختران ما عادت کنند گاهی هم در خانه «دامن» بپوشند!