تبریک یا تخریب؛ مسئله جدی‌ست

[ms 0]

با کتک می‌برندم جلسه. آخه منتظرم خبر قبولیش توی کنکور رو بهم بده. حواسم به همه‌چیز هست، غیر از موضوع جلسه! شما فکر می‌کنید وقتی من منتظر خبری‌ام، اپسیلونی تمرکز دارم؟! اختیار دارید! … یه sms میاد. هی منتظر فرصتم که ببینم بالاخره کی و کجا قراره مهمونی بده!

وقتی دو نفر از سران، مشغول گیس‌وگیس‌کشی هستن و بقیه هم با صرف چای همراهی‌شون می‌کنن، به طرز مخفیانه‌ای گوشی رو از قرنطینه در میارم. خودشه؛ دوستم، فرزانه. نوشته: «زندگی آن‌قدر ابدی نیست که بتوان مهربانی را به فردا انداخت. پس بیا ببخشیم‌شان.» به اینجاش که می‌رسم، ژست متفکرانه‌ای اخذ می‌کنم و با خودم می‌گم: «راست می‌گه. خوب نیست آدم کینه‌ای باشه. پس فلانی و فلانی‌پریم رو می‌بخشم!» ای بابا پس خبر قبولی چی؟ من شیرینی می‌خوام خب.

ادامه‌شو می‌خونم: «… بیا ببخشیم‌شان و برایشان جوراب‌های مرغوب و اعلایی بخریم!» لب‌هام رو محکم روی هم فشار می‌دم که صدای خنده‌م بلند نشه. احساس خفگی براتون تعریف‌شده‌ست؟!

یکی از همکارها می‌گه: «چای پرید تو گلوتون؟ نفس بکشید. بچه‌ها! برید خانم فرزین رو صدا کنید بیاد بزنه پشتش.» احساس می‌کنم کبود شده‌م. واقعا نمی‌فهمه از خنده‌ست؟! فکر این‌که همه‌ی حاضران در جلسه، با این تشکیلات و عناوینی که قبل از اسم‌شون میاد، اگه یه جفت جوراب هدیه بگیرن، چه شکلی می‌شن، نمی‌ذاره نیشم بسته بشه! سریع جمع‌وجور می‌شم و می‌گم: «خانم فرزین تا از طبقه‌ی هشتم برسه به زیرزمین، طرف نفسش رفته‌ها!» این الهه‌ی نبوغ اصلا متوجه موقعیت نیست.

sms می‌دم بهش، می‌گم: «فرزانه! شما رفتی خبر قبولی‌تو بیاری یا آبروی منو توی اداره ببری؟» دوباره sms می‌ده. بنفش می‌شم، سبز، نارنجی، آبی… فرانک می‌گه: «چی شده؟» می‌گم: «هیچی. sms تبریک‌آمیزانه‌ی روز مرد بود مثلا! امیدوارم عاقل باشه و اینو برای نامزدش نفرسته، وگرنه طفلی با خاک یکسان می‌شه!»

[ms 1]

شام خونه‌ی دایی‌اینا دعوتیم. خسته و کوفته می‌رم اون‌وری؛ یعنی وری که می‌رسه به خونه‌ی دایی. قصه‌ی زندگیش «لیلی و مجنون»گونه‌ست؛ حتی هنوز، بعد از ۱۰ سال. اما امشب یه جورایی هستن. انگار دلخوری حاکمه. به دایی چشمک می‌زنم یعنی «چی شده؟». اشاره می‌کنه که «دنبالم بیا». می‌ریم حیاط.

شروع می‌کنه:
– به خدا نمی‌دونم چی شده. از روز مادر، سرسنگین شده.
– روز زن براش هدیه گرفتید؟
– آره به خدا. یه ساعت با هم دیده بودیم. همونو گرفتم.
– دایی! راست‌شو بگید. لیلی که الکی دلخور نمی‌شه. یه کاری کردید. اونو بهم بگید، ببینم چی کار می‌تونم بکنم براتون.
با تردید می‌گه:
– خب… من… روز زن چند تا sms بهش زدم. البته چیز خاصی نبودها. شوخی بود. نمی‌دونم. یعنی می‌گی از اونا ناراحت شده؟
به به! دوباره دایی جان فاجعه آفریده‌اند. طفلی در هاله‌ای از ابهام هم پیچیده شده که الان موضوع چیه دقیقا؟!

می‌گم: «بیش‌تر ما معتقدیم که پشت هر شوخی‌ای یه مقدار چاشنی جدیت هست! حالا چی فرستادید؟» پیام رو نشونم می‌ده و می‌گه: «نوشتم: «بزرگان گفته‌اند با زن مشورت نکنید، عقل زن ناقصه. برای همین ازت نمی‌پرسم چی برات بخرم! D:».» همین‌جوری مات و مبهوت نگاهش می‌کنم…

– واقعا اینو فرستادید؟! چرا فکر می‌کنید می‌تونید هرچی دوست دارید، بگید و آخرش یه دونقطهD بذارید و انگار نه انگار؟
– دیدم جواب نداد، گفتم شاید ناراحت شده. خواستم بخندونمش. یکی دیگه فرستادم: «امروز سالروز پرتاب اولین زن به فضاست. به امید پرتاب آخریش! روزت مبارک.»
یعنی خوشم میاد با نیت منت‌کشی هم خرابکاری می‌کنن! هفت شهر عشق را اون دوست عزیزمون آباد کرد، ما هنوز اندر شرّ این smsهاییم!

– دایی جان! منو روشن کنید. هدف، تخریب بوده یا تبریک؟
– به خدا منظوری نداشتم. فقط می‌خواستم تبریکم کلیشه‌ای نباشه.
– ای خارج کلیشه! ای غیرمترقبه! ای متفاوت! ای خرابکار! حالا یه sms بزنید خیلی شیک‌وپیک و مردونه بفرمایید که من از اشتباهم پشیمونم و معذرت می‌خوام که ناراحتت کردم.

[ms 2]
یه کم مقاومت می‌کنه، اما وقتی برای نوشتن sms بهش تقلب می‌رسونم، کوتاه میاد. قراره وقتی از پیش زندایی برگشتم، براش بفرسته.

می‌رم توی آشپزخونه پیش زندایی.
– زندایی جان، دپسرده‌اید؟ خیر باشه.
– از دست این داییت. با این کاراش.
– خب اونو که خودتون خواستید! امید به بهبودش هم نداشته باشید زیاد. فکر کردم اتفاق جدیدی افتاده!

می‌خنده و می‌گه: «یه هفته‌ی تموم با کلی شوق و ذوق منتظر روز زن بودم. ببین چه smsهایی برای تبریک فرستاده.» و همون smsها رو توی گوشی زندایی هم می‌بینم. می‌گم: «زندایی جان، آخه چه توقعی دارید از اینا؟ شوخی‌هاشون مردونه‌ست دیگه! شما جدی نگیرید. خواسته شما رو بخندونه، که تیرش به کاهدون خورده. حالا پشیمونه.» می‌گه: «همش هم تقصیر اون نیست. منم دل‌نازک شدم…»

می‌رم پیش دایی. می‌گم:
– شما لیلی و مجنون، ۸ سال با کل فامیل جنگیدید و دو تا خاندان رو معطل خودتون نگه داشتید. حالا ارزش داره به‌خاطر دو تا sms مسخره این‌جوری همدیگه رو برنجونید؟ اونم عوض تبریک روز زن و تشکر از زحمات و اینا!
– خب حالا این‌قدر تحقیرم نکن. ازش معذرت خواستم.
– به قول یکی از بروبچه‌های فیلسوف «زن‌ها می‌بخشند، اما فراموش نمی‌کنند.» از من می‌شنوید دیگه خودتون رو توی این موقعیت قرار ندید!

***

فرزانه از سر شب یکسره داره sms می‌فرسته، همش هم برای تبریک روز پدر مثلا! بعضیاش این‌قدر بیب‌گونه‌ست که درجا پاک‌شون می‌کنم. مثلا sms تبریکه‌ها!

– فرزانه جان! اشتباه گرفتی. بابات آقای فرشاد خان و نامزدت آقای فرید آقاست. من مینام. متوجهی؟! این چندتاست؟!
– می‌دونم. من همین‌ها رو داشتم. یه متن خوب داری برای تبریک؟
– خب از اول بگو. دیوانه نشی اینا رو برای کس دیگه‌ای بفرستی…
– نه! اینا که قدیمیه. یه sms مردافکن جدید می‌خوام! داری؟

حالا بیا شصت ساعت براش توضیح بده که: «دختر جان! این جنگیدن گلادیاتورانه در فضای sms، چه دلخوری‌هایی که بین زوج‌های چندین‌ساله پیش نمیاره. حالا شما که هنوز زوج هم نشدید و آسیب‌پذیری‌تون بیش‌تره. با این توهین‌های شوخیانه حریم‌ها رو بین خودتون نشکنید و…» مگه قبول می‌کنه؟ اصلا کلا زندگی رو یه نمایش کمدی می‌بینه این آدم.

– کدوم توهین بابا؟ داریم شوخی می‌کنیم! جدی که نیست.
– وقتی شوخی‌شوخی می‌تونید به هم توهین کنید، پاش بیفته جدی‌جدی هم این کار رو می‌کنید.

امان از دست این جوونا که تا با مغز نرن تو دیوار، متنبه نمی‌شن ننه‌قلی! می‌گه: «جون فرزانه گیر نده. من دستم از دنیا کوتاهه. تو یه سر به نت بزن. یه چند تا sms تبریک جدید توپ برام بفرست.» هرچی می‌کشم از این دل مهربونه!

می‌رم نت. سرچ می‌کنم: «پیامک تبریک روز مرد». از بین تمام تالارها و انجمن‌ها و سایت‌های جورواجوری که باز می‌کنم، فقط توی یکیش چهار تا جمله‌ی به‌دردبخور پیدا می‌شه. بقیه‌ش کـَل‌کـَل‌های یه عده دختر و پسر تقریبا بچه‌ست، که جهت روکم‌کنی هم‌دیگه هی پای جنسیت رو کشیدن وسط، و به بهانه‌ی روز زن و روز مرد، صفات وجود هم‌دیگه رو مورد لطف قرار دادن!

دو تا از اون آدمیزادانه‌ها براش می‌فرستم. در عرض سه‌سوتُمِ ثانیه جواب می‌ده:
– اینا چیه بی‌مزه؟ لوس! رمانتیک نمی‌خوام. چالشی باشه!
– عزیزم! شما سنّی ازت گذشته. زشته بگومگوهای اطفال سایبر رو منتشر کنی. آخه بفهم! دیگه مزدوج شدی، حداقل وانمود کن عاقل‌تر شدی!
– من همه‌ش ۲۴ سالمه. تازه فرید هم پسر باجنبه‌ایه. اذیت نکن دیگه. می‌خوایم یه کم بخندیم فقط.
– همون! همش دنبال شوخی و خنده‌ای. فرزانه جان! این دو روز رو به نام روز زن و مرد نام‌گذاری کردند که حداقل سالی یه بار یادمون بیفته الگومون باید کی‌ها باشن.
– سختش نکن. بذار دور هم باشیم!

خدایا من تا کی زنده‌ام این چیزا رو به اینا بگم؟؟؟ چرا هیشکی نمی‌فهمه من چی می‌گم…؟!

زندگی فست‌فودی، رفاقت فیس‌بوکی!

[ms 0]

پسرعمه‌م نشسته بود پای کامپیوتر. همچین چسبیده بود به صندلی که حتی برای شام کَنده نشد. روبروش می‌شینم می‌گم «فرهود! چه خبر؟ زنده‌ای که هنوز؟». می‌گه «عضو فیسبوک هستی؟». می‌گم «زیاد بهش سر نمی‌زنم.». می‌گه «اسمت چیه که پیدات کنم؟». اسمم رو می‌گم و شروع می‌کنه به گشتن. یهو با تعجب می‌گه «یعنی اشکال نداره من بیام توی پروفایلت؟». می‌گم «نه! چه اشکالی؟ مگه اشکال داره من پروفایل شما رو ببینم؟!» می‌گه «خب چون دختری شاید زیاد خوشت نیاد! بچه‌ها شیطونی می‌کنند. می‌دونی دیگه!». می‌گم «متوجهم. اصولا همه‌چیز زیر سر «بچه‌ها»ست. مثل قدیما که همه‌ی خرابکاری‌ها زیر سر «بعدازظهری‌ها» بود.»…

شروع می‌کنه از مزیت‌های فیسبوک و جذابیتش می‌گه. می‌گم «پسر خوب! اون زمان که ما اومدیم فیسبوک، اونجاها همه بیابون بود. هنوز جاده‌هاش آسفالت نشده بود. شما یادت نمیاد. هنوز طفل بودی اون موقع.». می‌گه «حالا چرا نیستی؟». می‌گم «آدم وارد فیسبوک که میشه انگار وایساده سر خیابون، هر کیو که رد میشه نگه می‌داره، تمام اطلاعات و اخبار زندگانیش رو میذاره کف دستش! می‌گه برو به سلامت!».

هنوز با کامپیوتر مشغوله. می‌گه «بیا اینو ببین!». وقتی می‌رم پشت سیستم، می‌بینم وب‌کم رو روشن کرده و داره با یه چهره (!) چت می‌کنه، از اونایی که یه عالمه مدادرنگی دارند! پروفایل خانومه رو نشونم میده و می‌گه «همین الان توی فیسبوک آشنا شدیم.». برای خانومه دست تکون می‌دم، یعنی «یوهو! من اومدم!!». به فرهود می‌گم «توی عکس پروفایلش چقدر مینیاتوری به نظر میاد! با وب‌کم تفاوت را احساس کنید! خدا بیامرزه پدر آقای فتوشاپ رو! هر کاری از دستش برمیاد برای این مردم انجام میده! اجرش با صاحب مجلس!».

فرهود داره تندتند تایپ می‌کنه. می‌گم «روسریش منو کشته! خب پس چرا عکس پروفایلش روسری نداره؟» فرهود می‌گه «الان ازش می‌پرسم». براش می‌نویسه «به قول شاعر، پیش من چادر رو بردار!». خانومه در حالی‌که داره از خنده ریسه می‌ره می‌نویسه «ئه؟ نمیشه که. آخه تو نامحرمی!». می‌زنم زیر خنده. جل‌الخالق! عجب ملت جُکی داریم! خودشو گذاشته سر کار یا ما رو؟!

فرهود می‌نویسه «حالا دیگه ما نامحرم شدیم؟!». خانومه می‌نویسه «اصلا قرار نبود اینجا غیر از فامیل و دوستام کسی رو Add کنم. اما وقتی شایان [دوست فرهود] رو Add کردم گفتم حالا تو هم باشی!». می‌گم «یاد اون موجودی افتادم که وقتی زیر پروفایلش آتیش روشن کردند، کم‌کم آب‌پز شد! ولی تا انداختندش توی وب‌کم یهو پرید بیرون!!». فرهود می‌گه «زیرنویس فارسی نداره حرفت؟». می‌گم «قورباغه‌ی طفلی رو می‌ندازند توی آب‌جوش، یهو می‌پره بیرون. اما وقتی می‌ذارندش توی ظرف آب و نمه‌نمه گرمش می‌کنند، اون‌قدر می‌مونه تا کاملا آب‌پز میشه. حالا مصدوم آماده‌ست. نوش جان!! این طفلی هم انگار داره کم‌کم آب‌پز میشه توی فیسبوک!».

گویا مهمونی تموم شده. باید بریم خونه‌مون. توی راه به این فکر می‌کنم که چقدر دلم برای دوستای دانشگاه و دبیرستانم تنگ شده، که اتفاقا همه‌شون به‌شدت فیسبوکی هستند.

توی کوچه‌مون که می‌رسیم، صدای دوستای برادرم رو می‌شنوم که دارند در مورد دوستای نِتی‌شون حرف می‌زنند. تا اسم فیسبوک رو میارند یادم میفته که هر کدوم‌شون چه چــــیزایی برای برادرم می‌فرستند و اتفاقا به ایمیل من میاد، چون پروفایلش با ایمیل من ساخته شده. به جای اونا من خجالت می‌کشم!!

این روزا دیگه شناسنامه زیاد کارایی نداره؛ اگه عضو فیسبوک نباشی، انگار اصلا جزو موجودات زنده به حساب نمیای! در همین راستا برادر منم یه پروفایل ساخت و مسئولیتش رو به من واگذار کرد!

توصیه می‌کنم هیچ‌وقت مدیریت پروفایل برادرت رو، در حالی‌که تمام بچه‌های محل و دوستاش که می‌شناسی، توی Add Listش هستند به عهده نگیر، چون از همه ناامید میشی! و من بعد از این ناامید شدن‌ها از اطرافیان و دوستانم بود که جیفه‌ی فیسبوک رو به اهلش بخشیدم و دست از محتویاتش شستم!

مشغول چک کردن ایمیلم هستم که یه خبر می‌بینم «ازدواج زوکربرگ!». خدا رو شکر! بالاخره بخت این بچه باز شد. بذار ببینم چی انتخاب کردی حالا… چی انتخاب کردی؟؟؟ حیف شما نبود؟ درسته خودت هم از لحاظ خوش‌تیپی به گرد پای ایرونی‌جماعت نمی‌رسی، ولی پول‌دار که بودی! شما یه سر به فیسبوکی‌های ایران می‌زدی، هم به فتوشاپ ایمان میاوردی، هم می‌فهمیدی «خانوم دکتر» یعنی چی!! البته هر چیزی لیاقت می‌خواد خب… اما حیف شدی پسر، می‌فهمی؟ حیف!

شما در مورد ما چی فکر کردی واقعا؟ نگفتی با جوی که ما رو درمی‌نورده چی‌کار می‌خوای بکنی؟ نکنه توقع داری ملت همیشه‌درصحنه‌ی ما از این قضیه به سادگی عبور کنند؟! یادت رفته وقتی استیو جابز مرد؟ ما اون‌قدر پیرهن عزای استیو خدابیامرز رو درنیاوردیم که خانواده‌ش برامون پیرهن سفید خریدند و اومدند بهمون سرسلامتی بدند. حالا بگذریم از تغییر اسم و عکس پروفایل مردم غیورمون، به اسم و عکس اون مرحوم! اینجور آدمایی هستیم ما. حالا شما فکر نکردی این موجی که آواتارها رو به عکس همسر شما تغییر می‌ده، چقدر از نظر زیبایی‌شناسی آسیب می‌زنه به پیکره‌ی فیسبوک؟! این دفعه که گذشت؛ ولی دفعه‌ی بعد یادت باشه قبل از هر اقدامی حتما مشورت کنی.

دارم همین‌جوری تأسف می‌خورم که دایی SMS می‌ده: «…این مشخصات خواستگار ملیحه‌ست. ببین چی می‌تونی ازش پیدا کنی؟» یه لحظه خودمو هم‌پای زحمت‌کشان پلیس+۱۰ می‌بینم و وظیفه‌ی سنگینی رو روی دوشم احساس می‌کنم! گواهی سوءپیشینه می‌خواید؟ خلافی ماشین؟ تعارف می‌کنید؟ به خدا اگه بذارم بدون شخم زدن کل فعالیت‌های اینترنتی طرف از این در برید بیرون! بعد از چند تا ازدواج فیسبوکی که شاهد بودم، یهو دلم به شور میفته…

نه دیگه. انگار قضیه جدیه. باید برم فیسبوک! بسم‌الله فی.لترشکن!… اوه اوه! این همه Notification رو کی میخواد چک کنه؟ من که اصلا! چند تا رو رندوم می‌بینم:

۱. به به… مبارکه. مهتاب با اون آقاهه که عمران می‌خوند ازدواج کرده. از کجا فهمیدم؟ عکساشون موجوده! از مدل لباس عروسش خوشم نمیاد!! ماه عسل هم جای گرمی رفتند! از دست و پای آفتاب‌سوخته‌شون فهمیدم! چه کاریه خب؟ می‌رفتید یه جای خوش‌آب‌وهوا! حالا خارج هم نبود، نبود. والا! راستی، مهتاب این مدلی نبودآ… باد فیسبوکی داره حیاها رو می‌بره یعنی؟!

۲. آخ جون! سارا زنده‌ست. برام پیام فرستاده. غروب بهش SMS دادم، جواب نداد. گفتم نکنه مُرده. تو رو خدا دوستای ما رو ببین! گوشیش رو نگاه نمی‌کنه، ولی فیسبوکش یکسره بازه. به قول IT‌چی‌ها «دائمُ‌الـآن‌ه» (همون دائمُ‌الـآنلاین یعنی!).

۳. یکی از آقایان هم‌کلاسی توی یکی از عکساش منو برچسب زده… پناه بر خدا! اینجا خانواده زندگی می‌کنه‌ها! چرا فکر کرده دیدن عکس لب ساحلش، با یه خُرده لباس، برای من جالبه؟! اصلا آدم وقتی لباس زیادی تنش نیست عکس می‌گیره مگه؟ «غیورمردِ وطن»ه داریم؟

۴. یه نفر درخواست دوستی داده. قبل از Confirm میرم توی پروفایلش ببینم چه جور موجودیه. با ۲۱ سال سن، تحصیلات دکتری؟! به برکت شبکه‌های اجتماعی کلی به تحصیل‌کرده‌هامون اضافه شده‌ها. ما قدر نمی‌دونیم!

۵. فرهود هم که سر شب خونه‌شون بودیم، پیام نوشته: «بابا پاستوریزه!». گویا خودم باید از این جمله عمق فاجعه‌ی خجالت‌آور حاکم بر پروفایلم رو درک کنم.

۶. …

تا صبح هم بشینم، Notificationها تموم نمیشن. اینکه کی برای کی کامنت گذاشته، کی با کی دوست شده، کی چه عکسی رو لایک زده و… اخبار خاله‌زنکی و به‌درنخوری هستند که انتشارش فقط در شأن اقدس خانومای تلویزیونیه! اما حالا این وظیفه‌ی خطیر رو زوکربرگ و دار و دسته‌ش به عهده گرفتند، که از همین‌جا بهشون «خدا قوت» میگم. رسالت عظیمی رو به دوش می‌کشند! از خیر این اخبار مهم می‌گذرم.

اسم آقاهه‌ی خواستگار رو سرچ می‌کنم. چند مورد پیدا میشند که با تطبیق اطلاعات واصله از دایی، می‌فهمم کدوم‌شون آقای مربوطه‌ست. ماشالا لیست دوستان! چه خانومای خوش‌تیپی! آفرین، آفرین… به به! چقدرم مهربونه با همه‌ی خانوما: «عزیزم»، «گلم»، «فدات بشم»، «خانوم قشنگم» و… راحت باش شما! نامحرم کیلو چنده؟ زندگی فست‌فودی، رفاقت فیسبوکی هم می‌طلبه! آقا «ما برای وصل کردن آمدیم»، اما این آدم فقط روبوسی نمی‌کنه توی نوشته‌هاش! ای بمیری زوکربرگ! حالا من جواب دایی رو چی بدم؟…

به خودم که میام ساعت ۲ نصفه شبه. خوب شد؟ خوب شد الکی‌الکی ساعات خوابم از دست رفت؟…

صبح که سیستم رو روشن می‌کنم می‌بینم از فیسبوک ایمیل اومده که «سارا برات پیام فرستاده». بهش SMS می‌زنم می‌گم «سلام. دیگه نه من، نه فیسبوک! امری بود؟!»…

شیرزنان معترض، دربار سرشکسته

[ms 0]

زمانی­ که بازاریان آذربایجان از ترس و رعب حکومت، برخلاف دستور روحانیون و خواست مردم، مغازه­‌های خود را گشوده بودند و مشغول کسب­‌وکار بودند، «زینب پاشا»، شیرزن آذربایجانی، همراه گروهی از زنان، درحالی‌که چادرهای خود را محکم به کمر بسته بودند، با اسلحه­‌هایی در دست به بازار تبریز ریختند و مغازه­‌داران را مجبور به تعطیل کردن مغازه­‌هایشان کردند. این اقدام زینب پاشا، اعتراضی بود علیه قرارداد رژی که در سال ۱۲۰۹ ه.ق بین دولت وقت ایران و انگلستان منعقد شد. (۱)

***

ناصرالدین شاه در سفر سوم خود به اروپا که به قصد دیدن ترقیات کشورهای اروپا و مخصوصا تماشای نمایشگاه کالا در پاریس به آن‌جا رفته بود، امتیاز انحصاری توتون و تنباکو را به انگلیسی­‌ها بخشید. وی در این تصور بود که با پولی که از این راه به‌دست خواهد آورد، نه‌تنها هزینه‌ی مسافرت را جبران کرده، بلکه خرج یک سفر دیگر را نیز تأمین می‌کند. (۲)

در آن موقع، توتون و تنباکو جنبه­‌ی تفنّنی خود را از دست داده و یکی از ضروریات زندگی مردم بود و کمتر خانه­‌ای دیده می­‌شد که چند نفر در آن­‌جا به کشیدن قلیان معتاد نباشند.

با بستن این قرارداد، از طرف شرکت انحصاری تنباکو دستوری صادر شد که بعد از این، هیچ­‌کس نمی­‌تواند اجناس دخانیه­‌ی خود را به غیر از کمپانی، به دیگری بفروشد و کسی هم نمی­‌تواند زیاده از اندازه­‌ی مصرف شخصی خود، آن هم حداکثر نیم­‌من، توتون و تنباکو خریداری کند.

با انتشار این خبر، صدای مخالفت و اعتراض در گوشه و کنار برخاست. روحانیونی مانند سیدجمال‌الدین اسدآبادی و میرزا رضا کرمانی از مخالفان سرسخت این امتیاز بودند که بارها نیز در مخالفت، نامه‌هایی را به ناصرالدین­ شاه نوشتند و خواهان لغو این امتیاز شدند. ناصرالدین­ شاه که از لغو این قرارداد و درماندگی در پس دادن رشوه‌های انگلیسی‌ها ترس داشت، به مقاومت خود در برابر لغو این امتیاز ادامه داد.

در اول جمادی الثانی ۱۳۰۹، میرزا رضا شیرازی در نامه‌ای حکم تحریم تنباکو را صادر کرد و استعمال توتون و تنباکو را در حکم محاربه با امام زمان دانست. روز بعد از اعلام این حکم و انتشار این خبر، در تهران، تمام قلیان­‌ها و چپق­‌ها از قهوه‌خانه‌های عمومی و خصوصی، اداره‌های دولتی و خانه‌ها جمع آوری شدند. حتی در حرمسرای ناصرالدین شاه هم از این حکم تبعیت شد و انیس­‌الدوله که ملکه و مورد توجه شاه بود، تمام قلیان­‌ها را از حرمسرا جمع‌آوری کرد و در جواب ناصرالدین­ شاه که به این کار اعتراض کرد، گفت: «تنباکو توسط کسانی حرام شده است که ما را بر شما حلال گردانیده­‌اند.» (3)

با مقاومت ناصرالدین شاه و عوامل دست‌اندرکار این قرارداد، اعتراضات گسترده‌ای در تهران و دیگر شهرها برپا شد. یکی از این اجتماعات عظیم که دربار را ناچار به عقب‌نشینی کرد، اعتراض دسته‌جمعی مردان و زنان در روز سوم بعد از اعلام حکم بود.

در روز سوم جمادی­‌الثانی، دسته‌ی بزرگی از مردان به نشانه‌ی اعتراض به خیابان‌ها ریختند و هنگام ظهر، شمار زیادی از زنان نیز به آنان ملحق شدند. پس از این اجتماع، اول کار زنان بود که روانه­‌ی بازارها شدند و هر مغازه­‌ای که باز بود، بستند، به‌صورتی‌که تمام بازار بسته شد. سپس همگی به‌سمت میدان ارک رفتند. در آن‌جا نیز شورش و غوغای عظیمی را پدید آوردند و در پایان هر دادوبیداد و فحش و ناسزایی به عوامل این قرارداد، فریاد می‌زدند که: «ای خدا! می­‌خواهند علمای ما را بیرون کنند تا فردا عقد ما را فرنگیان ببندند، اموات ما را فرنگیان کفن‌ودفن کنند و بر جنازه­‌ی ما، فرنگیان نماز گزارند.» (4)

پس از آن، جمعیت زنان به مسجد شاه رفتند. «مصادف افتاد که در آن هنگامه آقای امام جمعه در بالای منبر مشغول وعظ [موعظه] و تهدید مردم بودند، به خیال این‌که شاید این‌گونه فتنه­‌ی عظیم را به پاره­‌ای تهدیدات بتوانند فرونشانند. جمعیت زنان هجوم آورده، همین که از وضع صحبت آگاهی یافتند، یک دفعه آغاز فریاد و فغان کرده،… ، واعظ بیچاره را به افتضاح هرچه‌تمام­‌تر از منبر به زیر آوردند.» (۵)

با اعتراضات گسترده­‌ی مردم -که وقایع ذکرشده­‌ی بالا نمونه­‌ای از آن بود- و حمایت آنان از روحانیون، بالاخره ناصرالدین شاه که خود را «سایه‌ی خدا» می­‌پنداشت، حکمی را صادر و امتیازات داخلی و خارجی را منتفی کرد و به این صورت، ایستادگی مردم موجب عقب‌نشینی استعمار شد.

———————————————————-

منابع:

۱- رضازاد عموزین‌الدینی، مجید (۱۳۸۸)، زینب پاشا، تبریز، اختر.
۲- تیموری، ابراهیم (۱۳۲۸)، تحریم تنباکو، اولین مقاومت منفی در ایران، تهران، کتابخانه‌ی سقراط، ص ۲۳؛
۳- همان، ص ۱۰۷؛
۴- اصفهانی کربلایی، شیخ حسن (۱۳۸۲)، تاریخ دخانیه یا تاریخ وقایع تحریم تنباکو، به کوشش رسول جعفریان، تهران، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، ص ۱۹۹؛
۵- همان، ص ۱۹۹.

به دنبال سعادت در سعادت‌آباد

[ms 0]

فیلم سعادت‌آباد به تهیه‌کنندگی همایون اسعدیان و کارگردانی مازیار میری و قلم امیر عربی، یکی از چند فیلم پرفروش سال ۹۰ سینمای ایران است که هم‌اکنون به اکران خانگی رسیده است. این فیلم که بازیگران مطرح سینمای ایران در آن ایفای نقش کرده‌اند، مانند بسیاری از فیلم‌هایی که این روزها بر پرده‌ی سینما اکران می‌شوند، داستان یا ماجرای جذاب و پُرکشمکشی ندارد و فقط برشی از زندگی سه زوج را که به مناسبت تولد دوستشان دور هم جمع شده‌اند، به تصویر می‌کشد.

زندگی زوج میزبان به‌خاطر خیانت مرد، که تا انتهای داستان پنهان می‌ماند (و البته در اکران خانگی سانسور شده) و هم‌چنین بی‌اعتمادی بین او و همسرش به طلاق عاطفی کشیده شده است.

زوج دوم به‌علت حکومت اقتصادی زن و به خواست او در حال فروپاشی است و زوج سوم، مردی عاشق‌پیشه و به‌نوعی اهل زندگی، همسر زنی است که به‌خاطر موقعیت شغلی و مأموریت خارج از کشور، بدون اطلاع شوهرش و با کمک دوستانِ حاضر در مهمانی، سقط جنین کرده است. وقتی همسرش در پایان مسئله را می‌فهمد، عصبی می‌شود و با برخورد فیزیکی، مهمانی را به‌هم می‌زند.

سرتاسر فیلم سعادت‌آباد که با نگرشی فمینیستی در جریان است، گویای حقیقتی تلخ از روند روبه‌رشد زندگی‌های مشترک امروزی است که در اوج رفاه و برخورداری از شرایط مطلوب زندگی، نهاد خانواده به معنای واقعی در آن به‌چشم نمی‌خورد!

اما نکته‌ای که در این فیلم به‌شدت خودنمایی می‌کند و به‌نظر می‌رسد که یکی از بزرگ‌ترین معضلات جامعه‌ی امروزی است، نقش مادری و برخورد مادرها در قبال این نقش و نقش اجتماعی خودشان است که بسیار حائز اهمیت است.

مادر اول (که نقش آن را لیلا حاتمی بر عهده دارد) مادری مهربان، دلسوز و نگران موقعیت فرزند نشان داده می‌شود. او زنی خانه‌دار است و در مقایسه با دو زن دیگر در فیلم، بیشتر هوای زندگی خود را دارد. اما نکته‌ای که درخور توجه است، انجام وظیفه‌ی مادری این زن است. او برای نگهداری و مراقبت از فرزندش پرستار استخدام کرده و پرستار، حتی هنگام حضور مادر، باز هم در کنار بچه است. تمام همّ و غم مادر که خرید سنگینی برای مهمانی کرده، این است که دخترش قبل از رسیدن مهمان‌ها، به خانه‌ی پرستار خود برود!

جشنی که بهانه‌ی حضور مهمان‌هاست، تولد پدر این کودک است، اما جالب است که جایی برای او در این مهمانی نیست. موقعی که پرستار همراه بچه می‌خواهد خانه را ترک کند، مادر مدام مسائل خورد و خوراک و خواب را به پرستار گوشزد می‌کند و نشان می‌دهد که نگرانی‌ای از جنس مادرانه دارد. او در اواسط مهمانی یک‌بار به پرستار زنگ می‌زند و درمورد نگرانی‌های معمول از وضعیت فرزندش جویا می‌شود. بعد از اتمام مهمانی، مادر از پدر درخواست می‌کند که دنبال بچه برود و موقع برگشت او را در تخت‌خوابش بگذارد و سروصدای اضافی نکند.

مادر دوم (که نقش آن را مهناز افشار ایفا می‌کند) مادر فرزندی است که دیگر وجود ندارد. این مادر به‌خاطر مأموریت خارج از کشور که ارتباط تنگاتنگی با پیشرفت آینده‌ی شغلی‌اش دارد، بعد از آگاهی از بارداری تصمیم می‌گیرد که بدون اطلاع همسرش فرزندش را سقط کند تا راحت‌تر به مأموریتش برسد، اما شوهرش شک می‌کند و با لو رفتن ماجرا و واکنشِ تندِ مرد در قبال کاری که همسرش کرده، همه به حال این زن تأسف می‌خورند.

فارغ از این‌که مازیار میری در این فیلم، سیمای مادران امروزی را با چه شکلی به‌نمایش گذاشته و یا این‌که با دیالوگ‌هایی که بر زبان نقش‌های ظاهرا فهمیده و متشخص داستان قرار داده، چگونه پدری را که از سقط فرزندش عصبانی‌ست، اُمل و عقب‌افتاده و پارانویدی معرفی می‌کند، باید نگاهی هم به بخش‌هایی از جامعه بیندازیم که با همین فرهنگ در حال گسترش هستند و همین نوع نگرش به زندگی را دارند.

به‌راستی، نقش مادری در جامعه‌ی امروز ما در چه درجه‌ای از اهمیت قرار دارد؟ نقشی آن‌قدر والا و پُرارزش که بهشت را زیر پای ایفاگران این نقش دانسته و متذکر شده‌اند که مرد از دامان زن به معراج می‌رود. امروزه با توسعه‌ی جامعه و بیشتر شدن تقاضای شغل از سوی زنان، نقش مادری به‌شدت در معرض تهدید قرار گرفته است.

در ایران بعد از تأسیس نهاد زنان ریاست جمهوری، که به گونه‌ای افراطی به مسئله‌ی شاغل شدن زنان جامعه به منزله‌ی یکی از نشانه‌های توسعه‌یافتگی اهمیت می‌داد، این امر در بین زنان جامعه به‌شدت رواج یافت و متأسفانه هیچ‌نوع راهکاری برای برقراری تعادل بین نقش اجتماعی و نقش مادری زنان ارائه نشد.

اندک‌اندک زن از یک عنصر نگه‌دارنده و وزنه‌ی اصلی در خانواده، تبدیل شد به یکی از اعضای عادی خانواده که برای خود شغل و درآمد مستقل داشت. اما آیا تمام زنان جامعه‌ی ما به‌خاطر نیاز مالی ناگزیرند که هم‌پای مردان کار کنند؟

خطری که این نوع خانواده‌ها را تهدید می‌کند، تربیت ناصحیح فرزندان آنان است؛ کودکی که به‌خاطر شاغل بودن مادر مجبور است از دوران نوزادی، صبح تا غروب در مهدکودک روزگار بگذراند و درست در سنی که قرار است شخصیت او شکل بگیرد و مالکیت خصوصی و زندگی اجتماعی را درک کند، در فضایی بزرگ می‌شود که هیچ‌نوع مالکیت خصوصی را تجربه نمی‌کند و همیشه به‌جای مادر به مربی مهد وابسته می‌شود که آن هم مدام در حال تغییر است.

این کودک وقتی هم به خانه باز می‌گردد، با والدینی روبه‌رو می‌شود که از فرط خستگی و کار زیاد، دیگر رمق یا فرصتی ندارند که با او ارتباط برقرار کنند. یا حتی در خانواده‌هایی که شمارشان روبه‌افزایش است، کودک در روزهای تعطیل هم به‌خاطر بودنِ پدر و مادر با دوستان و نامناسب بودن فضا برای او، باز هم در کنار پرستار خود می‌ماند. این کودکان وقتی به سن استقلال می‌رسند، رابطه‌ی بین مادر و فرزند برایشان مفهوم خاصی ندارد و هیچ‌گونه ارتباط عاطفی یا وابستگی شدید و رابطه‌ی سنتی بین مادر و فرزند در شخصیت آن‌ها شکل نگرفته است و خاطرات کودکی را با مربی‌های مهد و پرستاران خانگی و دوستانشان به‌خاطر می‌آورند.

حال مسئله این است که چطور باید این معضل را حل کرد. برخلاف نظریه‌ی غیر منطقی فمینیستی که معتقد است زن هم می‌تواند هم‌پا و برابر با مردان کار کند و به خانه‌داری و همسرداری و نقش مادری خود نیز بپردازد، نتیجه‌ی به‌دست‌آمده از طرفداران این نوع نگرش نشان می‌دهد اگرچه یک زن در کوتاه‌مدت می‌تواند نوعی تعادل بین وظایف خود برقرار کند، در طولانی‌مدت دچار دل‌زدگی می‌شود و نمی‌تواند هیچ‌کدام از وظایفش را به‌خوبی ایفا کند.

آیا نمی‌شود با کم کردن فعالیت زن در بیرون از خانه، وظیفه‌ی مادری و همسری را به‌صورت مطلوب ایفا کرد؟ آیا برگزیدن شغلی متناسب با توانایی‌های زنان و اصرار نداشتن در امر برابری با مرد، نمی‌تواند زن را به کمال مطلوب برساند؟ زنی که در بیرون از خانه، هم‌چون یک انسان با توجه به توانایی‌های زنانه‌اش دیده شود و در خانه با توجه به زن بودنش، یک انسان!

چرا ما زنان وظیفه‌ی مادری و همسری را یک نقش پیش‌پاافتاده و کاذب و تحقیرآمیز می‌انگاریم و هیچ‌وقت به توانایی‌های شگرفمان که ما را از مردان جدا می‌کند، به‌عنوان یک موهبت الهی نمی‌نگریم؟

خداوند در وجود ما فطرتی زیبا و گران‌بها به نام احساسات مادرانه نهاده است برای تربیت نسل‌های آینده. تمام انسان‌ها به حفظ این مهم نیازمندند. آیا این احساس و عاطفه و فطرت مادری، از توانایی‌های مردان که زنان امروز غبطه‌ی آن را می‌خورند و برای رسیدن به آن تمام هستی و زیبایی زندگی را از دست می‌دهند، والاتر نیست؟

آیا نادیده گرفتن همین نقش‌ها و توانایی‌ها باعث سردی ارتباطات و سست شدن بنیان زندگی و بالا رفتن آمار طلاق و افزایش خانواده‌های تک‌والدینی نیست؟ زنان امروز جامعه‌ی ما به کجا می‌روند؟ آیا واقعا سعادتی در این سعادت‌آباد هست؟!

کتاب‌ها و پنگوئن‌ها

[ms 8]

هر سال همین موقع‌ها یه حس پیچیده‌ای به من می‌گه: «فرزندم! از نمایشگاه کتاب غافل مشو!» منم حرف‌گوش‌کن! دوستم، نسرین رو اغفال کردم که با هم بریم. از مشقّات متروسواری در ایام نمایشگاه نگم دیگه! شاید بهتر بود از آکواریوم آدم استفاده می‌کردیم؛ همون BRT یا اتوبوس واحد رو عرض می‌کنم!

در بدو ورود به نمایشگاه، به نسرین می‌گم: «اگه فکر کردی من بدون خوردن چند قلم خوراکی از این‌جا تکون می‌خورم، سخت در اشتباهی!». خلاصه بعد از تجدیدقوا و کلی پیاده‌روی بین جمعیت کتاب‌دوست، می‌رسیم به ورودی شبستان.

[ms 12]

از روی پله‌ها به امواج خروشان جمعیت نگاه می‌کنم و از شوق، چشمام پر از اشک می‌شه! با مشاهده‌ی انبوه جمعیت، دعا می‌کنم: «خدایا! این موجودات کتاب‌خونِ کتاب‌خورِ کتاب‌خَر رو از شر اشرار عالم حفظ کن و مواظب باش نسل‌شون منقرض نشه!».

[ms 13]

در تمام یازده‌ونیم ماه سال، در اوقات فراغت و انتظارِ مترویی، اتوبوسی، مطبی، بانکی و… تنها چیزی که دست ملت دیده نمی‌شه کتابه (جسمی متشکل از کاغذ و مقوا، در طرح‌ها، رنگ‌ها و ابعاد مختلف، که یه سری کلمه و عکس، پاشیده شده توش و جهت ایجاد نسیم خنک در حوالی صورت، جلوگیری از تابش مستقیم نور آفتاب به چشم، گذاشتن کلاس و گاهی به‌عنوان نازبالش حتی، به‌کار می‌ره!).

[ms 14]

یعنی از ماشین‌حساب و ریموتِ درِ خونه گرفته تا آی‌فون و آی‌پد و آآآی‌ملت (!)، همه‌چی برای وقت‌گذرونی هست، حتی چُرت (بله! چُرت! یه جمله‌ی قصار هست که می‌فرمایم «از هر فرصتی برای چُرت زدن استفاده کن، وگرنه اون از تو برای کار کردن استفاده می‌کنه!»)، اما کتاب…!

[ms 15]

کتاب خوندن هم سرگرمیه، اما نمی‌دونم چرا هر چیزی که باعث بشه مغز آدم از آکبندی در بیاد و تار عنکبوت‌هاش دست بخوره، برامون دافعه داره و مستحقّ تبعیده! بعد فکر کنید یازده ماه و نیم، مغز، مثل دستِ گچ‌گرفته بی‌حرکت (یا کم‌حرکت) بوده، حالا یهو می‌خوایم درش بیاریم و باهاش وزنه‌ی رضازاده‌کیلویی بزنیم! اونم کِی؟ توی همین چند روز نمایشگاه!

[ms 4]

واسه‌ی خودم در بین همین افکار و مکاشفات سیر می‌کنم که با تنه‌ی مختصری سوت می‌شم چند قدم اون‌ورتر! برمی‌گردم ببینم چه موجود نامتقارنی بود که منو زد، می‌بینم طرف نیشش تا منتهاالیه زیر گوشش بازه! مظلومانه با خودم می‌گم: «خوب شد؟ خوب شد مخصوصا زد و رفت؟!».

[ms 5]

به نسرین می‌گم: «اگه فکر کردی من به‌طور غیرمسلح وارد این کارزار می‌شم، بازم سخت در اشتباهی!». آخه وقتی وارد بشیم، دیگه چنان مشتاق کتابیم که اگه یه جفت کفش بذارن گوشه‌ی یکی از راهروهای شبستان، عمرا اگه لنگه‌شو پیدا کنی! از بس محو کتابیم، اصلا نگاه نمی‌کنیم ببینیم چیزی یا کسی توی مسیرمون هست یا نه. ایها‌ الناس! حواستون باشه، اگه به کسی برخورد کردید، حداقل دیگه از روش رد نشید. شاید زنده بمونه! چون هر موجودی اگه به‌طور کامل له نشده باشه، احتمال نفس کشیدن مجدد براش وجود داره. حالا فوقش قطع‌نخاع می‌شه دیگه!

[ms 7]

چندبار تا حالا پیش اومده که موقع رد شدن از خیابون، بین دو تا اتوبوسِ در حال حرکت موندم. حس خیلی پیچیده‌ایه که در راهروهای شبستان با خطای یک‌صدم درصد، شبیه‌سازی می‌شه! در همون بدو ورود به شبستان، از اکیپ چند فقره آقای بزرگ، (نه، خیلی بزرگ!) ضربه‌ای دریافت می‌کنم که چندقدم از نسرین دور می‌شم. نسرین از دور می‌گه: «مقاومت کن مینا! بلند شو! تو می‌تونی!». برای زودتر تموم شدن خریدها و خارج شدن از این محیط خیلی فرهنگی، زود خودم رو بهش می‌رسونم و می‌گم: «اگه فکر کردی من بیدی‌ام که با این نسیم‌های کاترینا بلرزم، بازهم‌تر سخت در اشتباهی!». (اشاره به آقایان بزرگ!)

[ms 9]

ذکر مصائب غرفه‌گردی و ترافیک کوچه‌پس‌کوچه‌های شبستان گفتن نداره دیگه. دوستان جمیعا در جریان فرآیند کتاب‌یابی در نمایشگاه هستن! واقعا اگه این همه موجود کتاب‌خون در این مرزوبوم وجود داره، پس چرا آمار و ارقام مربوطه این‌قدر آبروریزانه‌ست؟! اگه این همه کتاب خونده می‌شه، پس خروجیش کو در رفتار و زندگی‌مون؟!

[ms 11]

حالا بگذریم… اصلا دیدن این چیزا چشم بصیرت می‌خواد و ما هم فاقد هرگونه چشم بصیرت و دل پاک و خلوص نیت و اینا! من می‌گم این کتابایی رو که خریدیم، تا اردی‌بهشت سال دیگه بخونیم، که وقتی باز بوی «یار مهربان» اومد، رومون بشه بریم دوباره یه گونی کتاب بخریم! یه سال وقت داریم دیگه!

[ms 10]

گفتم یار مهربان… اصلا این روزا یکی از معیارهای انتخاب «یار»، «میزان سکوت در واحد زمان» هست. این نسبت در هیچ موجودی که بتونه نقش «یار» داشته باشه، مساوی یک نمی‌شه، اما در مورد کتاب، به‌طرز شگفت‌آوری به‌سمت یک میل می‌کنه و این خصوصیت می‌تونه یه مزیت رقابتی برای کتاب محسوب بشه. فکرشو بکنید! یه موجودی که کلا وقتش آزاد باشه، کلی هم به آدم چیز یاد بده، اما اصلا حرف نزنه! البته حرف معمولی که خوبه، منظورم «غُر»، «نِق» و این موارده.

این طفلِ کم‌حجمِ کم‌حرف طوری بین ما غریب مونده که انگار جزو رسانه‌ها نیست کلا. این همه رسانه دور و برمون ریخته؛ رادیو، تلویزیون، ماهپاره، روزنامه، کتاب، اینترنت و… . به‌هرحال، کتاب هم رسانه‌ست، اونم از نوع یار مهربانش؛ از اون یارهایی که صداشون در نمیاد و به جرم بی‌صدایی غریب افتادن!

من اصولا از اصل موضوع عبور می‌کنم! بنابراین از اون افرادی که واقعا کتاب‌خون هستن و برای خرید کتاب می‌رن نمایشگاه، فاکتور می‌گیرم. می‌مونن دو دسته آدم:
۱. افرادی که به‌خاطر کمبود تفریحات سالم، می‌رن نمایشگاه (و اون‌جا گاهی تفریحاتشون ناسالم میشه حتی!)؛
۲. افرادی که اصولا جوگیر هستن (و گاهی اونا جو رو می‌گیرن حتی!)؛ مثلا اگه جوّ بعدی به‌سمت بوستان آب و آتش بوَزه، قطعا اون‌جا رو به زیور وجودشون آراسته می‌کنن!

هم‌چنان شناور در دریای همین نظریه‌ها هستم که صدای گوش‌خراشی می‌گه: «کتاب برای چشم خوب نیست. سرگرمی‌های دیگه‌ای تهیه کنید!» اصرار هم داره روی حرفش؛ هی تکرار می‌کنه! جالبه که توی خود نمایشگاه زیرآب کتاب بنده‌خدا زده می‌شه. به‌همین‌راحتی ملت رو اغفال می‌کنن. نسل ما هم پر از بچه‌هایی که بچگی نکرده‌ن! سریع وسوسه می‌شن!!!

راستی، این پنگوئن‌های توپول رو دیدید توی نمایشگاه؟ عجب یارهای مهربونی هستن!!!

خیزشی دیگر در فضای مجازی

[ms 0]

سال پیش، همین روزها بود که اولین مطالب طنز که در واقع توهین به حضرت علی‌النقی (ع) بود، در شبکه‌های اجتماعی منتشر شد و جالب اینکه با استقبال بعضی از کاربران این سایت‌ها همراه بود.

اندکی بررسی کافی بود تا متوجه شویم این جریان از خارج از کشور هدایت می‌شود و در داخل ادامه پیدا می‌کند.

و طبیعی هم بود که «بچه‌مذهبی‌های نت» آرام و قرار نداشته باشند و با دیدن این حرکات، دست به کار شوند و شروع کنند؛ از راه‌اندازی موج‌های وبلاگی گرفته تا نوشتن یک پست درباره‌ی امام هادی (ع) و طرح زدن و کامنت گذاشتن و اطلاع‌رسانی و قرار دادن لوگوی موج‌ها در وبلاگشان و یا حتی‌تر تغییر آواتار جی‌تاک و جی‌میل و…

خون‌ها به جوش آمده بود

این عبارت را در آن ایام می‌توانستیم لمس کنیم و در نوشته‌ها و طرح‌های کاربران به‌وضوح ببینیم. دختر و پسر هم نداشت. همه قلم می‌زدند و طراحی می‌کردند و…

حالا هم با گرم‌تر شدن شبکه‌ی اجتماعی گوگل یا همان «جی‌پلاس»، دوباره شاهد همان جسارت‌های قبلی هستیم، اما این‌بار با گذشته فرق دارد. حرکتی جدی‌تر شروع شده و در یک محدوده‌ی زمانی ۱۰ روزه, قرار شده است که همه دور هم جمع شوند و دوباره کار کنند و دهه‌ای را به نام حضرت هادی (ع) در فضای مجازی نام‌گذاری کرده‌اند و منتظر لبیک ما و شما.

فرقی نمی‌کند
دختران یا مادران
طراح یا نویسنده
باید قلمی بزنیم و کاری بکنیم.

منتظریم

و حالا ما منتظریم ببینیم تا انتهای طرح، چه تعداد از وبلاگ‌های دخترانه و مادرانه در این طرح شرکت می‌کنند و لبیک می‌گویند. صبر باید…

شوکو؛ مینی‌نوشت
غزل؛ زهرا بشری موحد

پادکست، زهرا باقری

زیتون؛ الی‌الأبد 

 

 

خانومی که من نیستم

نوشته‌ای که در ادامه خواهید خواند، برای گسترش فرهنگ گفتگو و انتشار نظرات مختلف در چارقد منتشر می‌شود و محتوای آن لزوما مورد پذیرش چارقد نیست. نشریه الکترونیک چارقد آماده انتشار نظرات دیگر کاربران خواهد بود.

[ms 2]

«خانومی که شما باشی». انگشت اشاره‌اش را آرام به طرف من گرفته بود و در حالی که هزار و یک حرف قشنگ را با همین نام جذاب، زیبا و سبک در ذهنم تداعی می‌کرد، به سمت دری هلم داد که تنها همان در بود! بی هیچ دیواری و یا باغی که آن پشت باشد…

«ما از دریچه نگاه زنان به جهان می‌نگریم!». این آخرین جمله ۱۴ شبِ اولِ سال «آزاده نامداری» بود در «خانومی که شما باشی». اما یک سوال در این بین حذف نشدنی بود: شما از کدام زنان سخن می‌گویید؟

پرداختن به زنان و تولید برنامه برای این قشر از جامعه توسط شبکه دو از آن روی مورد انتظار است که این شبکه خود را شبکه کودک و خانواده می‌داند. از دیگر سوی زنان به عنوان محور اصلی خانواده و موتور محرک مهمترین و
اولین نهاد اجتماعی، جایگاهی خاص در مناسبات اجتماعی و تمدنی یافته و تاثیرات شگرفی در این حوزه‌ها دارند. در حقیقت گره و نقطه پیوند اجتماع، رسانه و زن نهادی است به نام خانواده که اهمیت زنان، بینش و رشد آنها را چند برابر می‌کند؛ چه اینکه سلامت نفس، تعالی و فهم زن در ایجاد خانواده‌ای متعالی و مجموعه خانواده‌های موفق و کارا در شکل‌گیری جوامع رو به رشد و پویا مسائلی هستند غیرقابل انکار. از این روی ضرورت پرداختن به امور زنان از منظر مدیریت نهاد خانواده و توانمندسازی ایشان در این زمینه جهت ایجاد جوامع سالم و صالح و نیز از زاویه رشد و تعالی انسانی و فردی در ابعاد انسانی درست مانند مردان رخ می‌نماید.

یکی از برنامه‌هایی که پیش از این پرداختن به مسائل زنان را به عنوان زمینه کاری برگزیده بود، برنامه «اردیبهشت» بود که از شبکه چهار پخش می‌شد و البته به جهت تخصصی بودن مخاطبان خاص خود را داشت. اما آغاز بهار ۹۱ همراه شد با پخش برنامه‌ای خوش آب و رنگ و البته خوش‌نام. «خانومی که شما باشی» نام قشنگی بود برای یک شبانه جدید که به نام زن بود و به کام هیچکس!

دکور شاد، موسیقی آرام زمینه، تماشاگرانی که مرتب دست می‌زدند و اجرای مخصوص آزاده نامداری (که لزوما مثبت نیست)، از ابتدا نوید برنامه‌ای عمومی را می‌داد در حوزه زنان، یعنی یک برنامه بی‌سابقه. اما تمام اینها و آن تصور خوب از نام جذاب برنامه، زمانی از بین رفت که سوالات نامداری یکی پس از دیگری مانند پتک بر سر مخاطب فرود می‌آمدند و در کنار پاسخگوها که کسانی نبودند جز بازیگران و مشاهیر عرصه تصویر، به ساخت بنایی مشغول شدند که هیچ شباهتی به تصور اولیه از برنامه نداشت. در حقیقت این دو مورد در کنار یکدیگر حکایتی بودند از خلأ جدی فکر و برنامه‌ریزی خاص در اتاق فکر برنامه. زنان و مسائل ایشان دغدغه برنامه‌ای بود که برای آنها و به نام آنها ساخته شده بود؛ اما در اکثر شب‌های برنامه هیچ کدام از دغدغه‌های جدی زنان مورد بحث و بررسی واقع نشد. تنها موضوعاتی سطحی چون ترس، رانندگی، مادرشوهر، آشپزی، آرام یا شلوغ بودن و… طرح شده و صحبت‌ها و نظراتی شخصی درباره آنها ارائه شد. می‌توان جدی‌ترین مباحث مطرح شده را مادر شدن، و اشتغال زنان دانست که راهگشا بودن بحث‌های جاری در این دو موضوع نیز جای تردید دارد.

[ms 3]

از جهت دیگر اکثریت مهمانان برنامه از چهره‌های مشهور سینما و تلویزیون بودند که به سؤالاتی شخصی پاسخ می‌گفتند و در انتها توسط خانم مجری به عنوان نظرگاه زنان مهر می‌خوردند. اما آیا آن خانم بازیگر نماینده من و مادر من و دوست من است؟ آیا نظر شخصی من نظرگاه خانم مجری، همکار خانم مجری و حتی مادر خانم مجری است؟ چرا و چگونه احوالات شخصی یک نفر را به کل جامعه تعمیم داده و منکر تفاوت‌های موجود میان خود زنان می‌شویم؟ اولین نکته در نگاه خاصی که طی سال‌های اخیر در محافل مختلف به زنان شده است، نادیده انگاشتن تفاوت‌های مختلف شخصیتی، خانوادگی، تربیتی و محیطی و… ایشان و یک کل به هم پیوسته و یکپارچه تصور کردن این قشر است.

در حقیقت وقتی از مسائل زنان سخن می‌گوئیم باید روشن کنیم منظور ما کدام زنان هستند، زنان کهگیلویه و بویراحمد یا زنان اصفهان؛ یا هم همین تهران با طبقه‌بندی بالای شهر و پائین شهر! چه اینکه زنان مختلف با نگاه‌ها و شرایط متفاوت دارای اقتضائات و نیازها و دغدغه‌های مختلفی هستند. اما طرح نگاه زنان در این سطح از کلیت و انتزاع آن هم توسط قشری خاص یعنی زنان بازیگر قدری غیر علمی و غیر منصفانه به نظر می‌رسد. عدم رعایت انصاف در این زمینه با تمرکز صرف بر انتخاب اقشار خاص و میدان و مجال حضور ندادن به دیگر زنان مانند دختران دانشجو آن هم از نوع محجبه‌اش، زنان مبارز و انقلابی، همسران و مادران شهدا و جانبازان و حتی زنان تازه مسلمان که سوژه تکراری سیما شده‌اند و تلاش جهت انعکاس نظرات یکدست میهمانان به اوج خود می‌رسد.

اما مهمترین ضعف برنامه، ضعف ساختاری آن یعنی منفک دانستن زن از خانواده و فربه کردن زنان با تمرکز بر ویژگی‌ها و مسائلی خاص که منجر به کمرنگ شدن نقش ایشان در خانواده می‌شود بود. مسئله‌ای که یکی از نقاط ضعف بزرگ غرب است. مطرح نشدن خانواده و نسبت آن با زنان و بررسی فردیت ایشان بدون در نظر گرفتن نقش اجتماعی خاص زنان (منظور نقشی است که به صورت غیرمستقیم و از کانال خانواده در اجتماع ایفا می‌کنند) از ضعف‌های مهم برنامه بود. این برنامه با پررنگ کردن و بحث بر سر جزئیاتی که می‌توانند یکی از ویژگی‌های شخصیتی هر فردی باشند، به تشریح مسائلی پرداخت که نمی‌تواند دغدغه یک زن مسلمان باشد. چه اینکه دغدغه‌هایی مهمتر به جهت‌دهی افکار و حرکات او مشغول‌اند. چرا و از چه روی بحث بر سر ترس یک فرد خاص آنقدر مهم می‌شود که ۴۵ دقیقه از وقت رسانه ملی و مخاطب را به خود اختصاص می‌دهد!؟ این مسئله تنها از ضعف فکری و عدم شناخت صحیح زنان این مرز و بوم و تفکر جاری در میان آنان و غرق شدن در هاویه نفس نشأت می‌گیرد، چرا که در صورت دست و پنجه نرم کردن با حقیقت مسائلی از این دست، لغو می‌نمایند و نصّ «والذین هم عن اللغو معرضون» سرلوحه حقیقت دوستان است.

ورود به عرصه زنان مسلمانی که قادر بودند سربازان آخرالزمانی سیدالشهدا را تربیت کنند و نشان دادن تفکرات ایشان به انرژی، قوت اندیشه و نگاه عمیق‌تری نیاز دارد.

ساعت 4 آن روز

[ms 0]

«با هم قدم‌زنان حیاط را دور می‌زدیم و هر دو احساس می‌کردیم که یک زندانی سیاسی هستیم، با همه‌ی ابهت و اعتبارش. زندانی سیاسی در نظر ما چه یک نفر، چه هزار نفر و از هر مرام، کسی بود که جرئت کرده بود برخلاف میلیون‌ها نفر دیگر با یک حکومت عریض و طویل دربیفتد و زندگیش را به امید گسترش عدالت و برابری به خطر بیندازد.» (۱)

«ساعت ۴ آن روز» خاطرات خانم معصومه (مهین) محتاج از دو سال بازداشت و شکنجه و زندان‌های مختلف در دوران رژیم پهلوی است که خود، آن را به سبکی رمان‌گونه به رشته تحریر در آورده است. در میان کتاب‌های خاطرات زنان زندانی در زندان ساواک رژیم پهلوی، با خاطره‌نویسی متفاوتی مواجه می‌شویم. او از طیف مذهبی‌ها نیست و فعالیتش را مدت‌ها قبل از دستگیری رها نموده است.‌ نویسنده تمام اتفاقات را جزءبه‌جزء شرح داده و عملا با ریزبینی و دقت نظر خاصی حتی جزئیات مکالمه‌ها و ۶۳ بار رفتن به اتاق بازجویی را شرح می‌دهد. از همه مهم‌تر اینکه خود زن زندانی دست‌به‌قلم شده و از تجربیات دردناک خود و احساسات زنانه‌اش کمک گرفته و اثری متفاوت خلق کرده است.

مهین محتاج، زنی است باسواد، امروزی و با پوشش و رفتاری غیرمذهبی که کارمند کانون پرورش فکری و نویسنده است. قلم توانایی دارد که شرح رفتارهای بازجویان ساواک و موقعیت فیزیکی زندان را با هنرمندی فضاسازی نموده. ‌برعکس کتاب‌هایی که به‌طور سفارشی نوشته شده و ماحصل چند ساعت مصاحبه‌ی شفاهی هستند، این کتاب به قلم خود زن زندانی است و با سانسور نکردن بسیاری از کلمات و شکنجه‌ها و اتفاقات، توانسته خواننده را به شکلی عاطفی و ذهنی با فضای بازداشتگاه کمیته‌ی مشترک و اتاق بازجویی و شکنجه و حتی محیط کسالت‌بار زندان قصر و اوین درگیر کند. قلم نویسنده بسیار روان است و پُر از اشارات و ریزبینی جزئیات و دقت‌های زنانه، با شرحی بی‌خیال و رندانه از فضایی که علی‌رغم میل باطنی، در آن درگیر شده است.

ابتدای کتاب با ابهام زیبایی شروع می‌شود؛ بازداشت در مکانی معلوم و زمانی نامعلوم! این زمان نامعلوم در مکان معلوم، تا انتهای روزهای بازجویی ادامه می‌یابد. زندانی نمی‌داند چند روز از بازداشتش گذشته، اما خاطرات را مسلسل‌وار شرح می‌دهد و می‌گوید: «امروز (!) بازجویی این‌طور بود و تاول پایم ترکید… » و تو این اسیر محبوس در بی‌زمانی را حس می‌کنی که در سیال حرکت لحظه‌های بی‌سرانجام جاری است.

[ms 2]

زندانی چنان درگیر احساسات زنانه است که هنگام بازداشت و بازجویی، از «طرف توجه قرار گرفتن» توسط بازجویان، به‌عنوان نیاز روانی یاد می‌کند، و البته این سخن را باید بیشتر به حساب واکنش دفاعی وی در برابر شوک ناشی از دستگیری و بازجویی گذاشت. (۲)

با وجود تمام ویژگی‌های مثبت کتاب (مانند روانی متن، نثر زیبا و جزئیات دقیق اتفاقات) نکته‌ی به‌شدت منفی که اصالت کتاب را از نظر ارجاع به آن در مطالعه‌ی حوادث سیاسی و تاریخی خدشه‌دار می‌سازد، استفاده‌ی نویسنده از اسامی مستعار برای دیگر زندانیان -حتی معروف و مشهور- است. شاید تنها خواننده‌ی حرفه‌ای یا تاریخ‌دان، با تطبیق جزئیاتِ داستانِ مهین بتواند بفهمد منظور از طیبه همان «طاهره سجادی» (غیوران) (۳) است یا کسی که فقط مادر صدایش می‌زنند، مادر همان «رضایی»های معروف و یا هادی، همان «وحید افراخته» (۴) و مرتضی همان «مهدی غیوران» می‌باشد. هنگامی که این اسامی مستعار وارد محیط زندان قصر و صد زن زندانی سیاسی آن می‌شوند، کار خواننده را در تطبیق افراد با شخصیت و نام اصلیشان بسیار مشکل می‌کنند، به‌طوری‌که مجبور می‌شود از خیر آن بگذرد!

از تعاریف دقیق و صادقانه‌ی نویسنده -که خود را جزو کسانی می‌گمارد که از ابتدا نیز مذهبی نبوده تا بعدها بخواهد تغییر ایدئولوژی بدهد- و تشریح رفتار بازجوها با مذهبی‌ها و غیرمذهبی‌ها،‌ به‌راحتی می‌توان دریافت که بازجوهای ساواک نسبت به زندانیان مذهبی که حتی پرونده‌ی سبکی داشتند، شدیدا بی‌رحم بوده و بیشتر از آنها می‌ترسیدند تا زندانیان غیر مذهبی که حتی در درگیری‌های مسلحانه شرکت داشتند.

رفتار با زندانیان غیرمذهبی بیشتر از نوع شلاق زدن در بدو ورود بود و فحاشی. گاهی در ابتدای بازجویی برخلاف رویّه‌ی معمول در سلول انفرادی قرار نمی‌گرفتند، اما وقتی زندانی فردی مذهبی بود، از کشیدن ناخن و آپولوسواری تا کتک زدن به‌قصد سقط جنین زن باردار نیز ابا نداشتند و در آخر هم انواع و اقسام شکنجه‌ها شامل آویزان کردن و سوزاندن و انفرادی، نصیب مذهبی‌ها می‌شد. (۵)

البته این شدت عمل برضد مذهبی‌ها بی‌دلیل هم نبود. وقتی در زندان ساواک مدت بازجویی طولانی می‌شود، غیرمذهبی‌ها هیچ وسیله‌ای برای وقت‌گذارنی و د‌ل‌مشغولی ندارند جز خوابیدن و انتظار کشیدن و بازجویی شدن، و این زجر و انتظار مرگ‌آور و هول و هراس از رسیدن زمان بازجویی، باعث می‌شود یا به بطالت و بیهودگی افتاده و برای خلاصی از وضع موجود به همکای کردن و لو دادن هم‌سلولی‌ها دست بزنند (۶) یا چنان دچار مشکلات روانی شوند که با بیماری روانی و دیوانگی از ساواک بیرون بروند. البته این وضعیت غیرمذهبی‌ها در شرایط زندان عمومی بهتر که نمی‌شود هیچ، بدتر هم شده و به مرزبندی و گروه‌بندی توده‌ای، کمونیست، مائوئیست، استالینیست، کنفدراسیون، مجاهد و فدایی و… انجامیده و در آخر یا باید عفونامه نوشته و آزاد شوند، یا از ترس بایکوت و جاسوس نشدن، همرنگ یکی از این گروه‌ها شده و عاقبتش را به‌دست سازمان بسپرد.

[ms 1]
کتاب، گاهی مطابق باورها و برداشت‌های ما از رفتارها و خصوصیت‌های زنانه است؛ چنان‌که زندانیان زن حتی پس از بازجویی و شلاق هم از هر فرصت خالی برای گپ و گفت و غیبت و رفتارهای مخصوص زنانه‌شان استفاده می‌کنند. گاهی برخلاف تعریف از جنس ضعیف زن، نشانه‌ی ضعف را باید در شرایطی دید که با آسایش و غوطه‌وری در نعمت بر ناز زن نیز افزوده می‌شود، اما برعکس در شرایط سخت حتی زن جنس دوم داستان هم از مردان عقب نمی‌ماند.

«سیما گفت: یه روز من و میثم مشغول ساخت نارنجک بودیم که یکی از نارنجک‌ها منفجر شد. من هشت‌ماهه حامله بودم… من خودم را از دیوار به کوچه پرت کردم و از آنجا تا میدان فردوسی دویدم. بعد جلوی یک ماشین را گرفتم و با تهدیدِ اسلحه راننده‌اش را پیاده کردم. نزدیک میدان پیاده شدم و به‌همین‌ترتیب ماشین دیگری را از راننده‌اش گرفتم… نمی‌دانم با حاملگی چطوری توانستم این کارها را انجام دهم.» (۷) البته سیما یک چشمش هم بر اثر انفجار کور شده و بچه‌اش را در زندان شهربانی به‌دنیا می‌آورد.

«ساعت ۴ آن روز» نوشته‌ی مهین محتاج، در ۳۸۹ صفحه و توسط انتشارات قصیده‌سرا و متأسفانه بدون هیچ عکس و سندی از نویسنده و وقایع آن دوران چاپ شده است. [عکس منتشرشده از خانم محتاج در چارقد، توسط نویسنده‌ی یادداشت و از داخل زندان کمیته‌ی مشترک خرابکاری (موزه‌ی عبرت فعلی) تهیه شده است]

در نوشته‌ی رمان‌گونه‌ی مهین محتاج، ریزبینی توصیفات واقعی و حتی تخیلی از فضا و دقت فوق‌العاده به جزئیات اشیاء، اتفاقات و مکان‌ها به تصویرگری خیال‌انگیز می‌ماند، اما این توصیفات گاهی دردناک می‌شود و تلخ؛ دردناک‌تر از شلاق زدن‌های حسینی و فحاشی و گیس کشیدن آرش و مشت و لگدهای سنگین منوچهریِ بازجو. چیزی که دل خواننده را عمیقا به‌درد می‌آورد، ضربات و شوک‌های روانی است که بر پیکر نحیف دختران کم‌سن می‌نشیند و آنها را تا مرز جنون و دیوانگی می‌کشاند. گاهی بعضی از آنان تنها به‌علت رفتارهایی که نشان از دیوانگی است، آزاد می‌شوند.

«مهین‌دخت بلند شد و رو به پنجره‌ی کوچک و تاریک بالای سلول ایستاد. پشتش به بازجوها و نیم‌رخ‌ش به من بود. به جای معینی نگاه نمی‌کرد. کمی ساکت ماند و بعد گفت:
– من می‌دونم چی شده. اون روز مامانم منو آورد اینجا گذاشت خودش رفت. همین الآن نشسته بودم بالای پنجره، دیدمش که رفت. می‌دونین چرا هر روز می‌شینم اینجا؟ آخه خیابونو می‌خوام ببینم، ماشینا رو ببینم. مامان بابام منو گذاشتن رفتن. منو دیگه نمی‌خوان. منو نبردن. منو دوست ندارن. منو… » (۸)

تشویش و تردید و اضطراب در دل آدم خرده‌گیر و ریزبین، نتیجه‌ای جز تک‌روی و تنهایی و انزوا و در آخر پشت پا زدن به تمام رنج‌ها و دردها ندارد. این خرده‌گیری حتی به تضاد در افکار خود نویسنده می‌انجامد.

«کمی به کاغذ سفید خیره ماندم. سرم را بلند کردم. آرش هم به من خیره مانده بود. تردید داشتم، بنویسم یا ننویسم؟ تأثیر دارد یا بی‌فایده است؟ با خودم هزار و یک محاسبه کردم. واقعیت این بود که دیگر قادر نبودم به محیطی برگردم که همه چیزش را تارهای عنکبوتی ناآرام پوشانده بود. نمی‌توانستم حدس بزنم که ناآرامی‌اش، ناآرامی احتضار است. خودکار را به‌عنوان تیری در تاریکی، در دستم میزان کردم و نوشتم: «پیشگاه مبارک… » که آرش گفت: هرچی من میگم بنویس… » (۹)

«حرکتی در جمعمان بود که مثل موج آرام دریا می‌آمد و می‌رفت. فکر می‌کردم که همه‌ی ما می‌توانستیم و آن‌قدر باهوش بودیم که در این سال‌های پول بادآورده‌ی نفت، عیش و نوش، و بنیانگذاری جامعه بر هوا، سهمی برای خودمان برداریم، اما بچه‌های احساساتی نسل خود بودیم و در نظر می‌خواستیم همه‌ی روابط امور جامعه بر عدالت -که معنای عملی آن را کاملا نمی‌دانستیم- استوار باشد. دست‌به‌کار شدیم و خودمان را خیلی زود در این حیاط سیمانی و کوچک محصور دیدیم.» (۱۰)

———————

(۱) ساعت ۴ آن روز، ص ۳۴۹؛

(۲) همان، ص ۱۳؛

(۳) «خورشیدواره‌ها»؛ خاطرات زندان و مبارزه‌ی خانم طاهره سجادی

(۴) ساعت ۴ آن روز، ص۲۸۶، وحید افراخته از سران و مبارزان اصلی مجاهدین خلق بود که مسئولیت شاخه‌ی نظامی سازمان را به‌عهده داشت و پس از مدتی مبارزه توسط ساواک دستگیر شد و زیر شکنجه‌ها اصطلاحا برید و تمام دانسته‌هایش را که کم هم نبود، به ساواک لو داد. پس از معرفی صدها مبارز و لو دادن بسیاری از اتفاقات، به پاس این خوش‌خدمتی توسط ساواک اعدام گردید.

(۵) همان، ص ۳۱۳؛

(۶) همان، ص ۲۸۷؛

(۷) همان، ص ۲۴۷؛

(۸) همان، ص ۱۴۸؛

(۹) همان، ص ۳۸۲؛

(۱۰) همان، ص ۳۷۲.

برادر! چه خبر؟!

[ms 3]

-برای اینکه ایشون نمی‌خواد با من بیاد. ازش بپرسید چرا حاضر نیست بیاد؟
من پدرم رو نمی‌تونم ول کنم برم!
-ولی زنت رو می‌تونی؟!
-من کِی تو رو ول کردم؟! تو من رو کشوندی دادگاه!
-اون آلزایمر داره، اصلا می‌فهمه که تو پسرشی؟!
-من که می‌فهمم اون پدرمه!

 

سلام آقای فرهادی عزیز!
فکر کنم خیلی تکراری باشد شنیدن تبریک. این روزها هم که دیگر نه فقط اهالی فرهنگ که حتی اهالی سیاست هم به شما تبریک می‌گویند. الآن که این نامه را می‌نویسم چند ده ساعتی نیست که سخنگوی وزارت امور خارجه امریکا هم بابت اثر ماندگارتان تبریک فرستاده و گفته که شما با این اثرتان نشان دادید سینمای ایران انعطاف‌پذیر است. و من با همه‌ی بی‌سوادی ام کلی با خودم فکر کردم که چرا اولا سخنگوی وزارت امور خارجه این پیام را داده و مثلا سخنگوی وزارت فرهنگشان (اگر چنین وزارتخانه‌ای هم داشته باشند) پیغام مهم دولت متبوعش را منتشر نکرده و ثانیا این انعطاف سینما یعنی چه؟ نکند این همان چرخش در ارزش هاست؟…
بگذریم! بین این همه شادباش ها که دیگر صدای ما را نمی‌شنوی. کم پیش می‌آید برای یک ایرانی، هم معاون سینمایی وزارت ارشاد ایران تبریک بنویسد و هم وزارت امور خارجه‌ی امریکا! این سطور را هم می‌نویسم که خودم را دلشاد کنم. که نگویم حرفم را نزدم.

[ms 2]

اسم شما را از زمستان ۸۴ به یاد دارم. از آن عصر سرد اسفند ماه، که از شب شعر دانشکده حقوق برمی‌گشتیم. آمدیم و تا رسیدیم به یکی از همان سینماهای خیابان انقلاب. رسیدیم به «چهارشنبه‌سوری». ماها اگر آن روزها و آن فیلم را فراموش کرده باشیم، شما خودت خوب یادت هست. هر چه باشد «روح‌انگیز» شاد و جوان و تازه عقد کرده‌ی همان چهارشنبه‌ی تلخ، قد کشید و زن جاافتاده‌ای شد، با بچه‌ای دبستانی و چهره‌ای تکیده، اما این بار با نام «راضیه»، سر از «جدایی نادر از سیمین» در آورد.

[ms 0]

«مژده» ی آن سال ها و «سیمین» این روزها هم چندان فرقی نکرده‌اند. حرف هم که همان حرف جدایی است. سوژه هم که همان دروغ است. البته این هم بی‌انصافی ست که بگویم شابلون را گذاشته‌ای و دو تا یکی داستان جدایی ها را رقم زده ای. اما قبول کن که دود ها و غبار ها را که پس بزنیم یک درون‌مایه را می‌بینیم در این گوی جادویی. پس چه شده که آتش بازی چهارشنبه‌سوری تا شب عید همان سال فروکش کرد و جدایی این دو، دنیا را تکان داد؟!

 

جواب در همین دو خط اول فیلم است. همین جا که حرف از دلایل جدایی ست و رئیس دادگاه می‌پرسد: «اینهمه بچه تو این مملکت زندگی می‌کنند، یعنی هیچ کدوم آینده ندارند؟» و سیمین جواب می‌دهد: «من ترجیح میدم بچه‌ام تو این شرایط بزرگ نشه.» و آن سکوت بعد از این پرسش که «چه شرایطی؟!». و آن بهت، هزار هزار حرف دارد برای کسی که از عمرش یک لحظه را هم در ایران نگذرانده.

 

ما که اینجاییم، این دیالوگ ها را کوتاه می‌شنویم و کمرنگ، فیلم هم برایمان همان مزه‌ی چهارشنبه‌سوری و تعلیق‌های درباره الی را دارد، اما آنکه اینجا نیست از انعطاف سینمایمان می‌گوید و انگار گوش‌هایش حرفهایی را شنیده و چشم‌هایش تصاویری را دیده که ما برای دیدن و شنیدنش نیاز به رمزشکن داریم!

 

بگذریم! این روزها خیلی حرف از سیاسی بازی ها شنیده‌ام. حتما به گوش خودت هم رسیده. از سیمای خودمان که (به دلایلی که من از آن بی‌خبرم) به جوایز گرفتنت کم لطف شده و ما خبرهایت را از جاهای دیگر می‌گیریم، تا همین بیانات سیاسیون که حتی بینشان تو را هنرمند اپوزیسیون می‌خوانند و دعوتت می‌کنند که دیگر به ایران برنگردی. برای همین فقط و فقط می‌خواهم به یک چیزی که بد جوری مغفول مانده اشاره کنم. به سیمای زنی که شما پیش رویمان گذاشته‌ای.

[ms 1]

اصغر آقای فرهادی!
این روزها که ایران نبودی و سرت به عکس گرفتن ها و مصاحبه کردن ها گرم، اینجا خبری بود. خبری از جنس همین رسانه‌های تصویری. خبری که شاید هیچوقت برای تو مهم نباشد. رسانه‌ی ملی مان دست ما را می‌گرفت و با «شیدایی»»تا ثریا» می‌برد. داستانش را شنیده‌ای یا نه؟! اگر اهل سیما هم نباشی، اهل خانواده که هستی؟ هر از چند گاهی یاد برادرت که می‌کنی؟ برادر کوچکترت آقا سعید را می‌گویم، همانکه در نوشتن و تعلیق ساختن و هنر کردن، در همین جوانی‌اش نشان داد که راه تو را بلد است. هم او که فیلمنامه تا ثریا را نوشته. دوست داشتم به برادرت زنگ می‌زدی و می‌پرسیدی برادر! چه خبر؟ می‌پرسیدی چرا همسر رضا بعد از اینکه شوهرش اینهمه دروغ گفته و تا بیخ گوشش در لجنِ نزول فرو رفته بود، نگذاشت و با پدرش به شهرشان نرفت؟!
اگر بنا به رفتن و آسایش بود که داستان برادر شما بیشتر نیاز به این در رفتن ها داشت تا شرایط زندگی سیمین که شاید آرزوی خیلی ها در این کشور باشد.

 

هنرمند عزیزمان!
من هم با تو موافقم! تو خواسته یا ناخواسته استقامت زن ایرانی را خوب به رخمان کشیدی. تو خوب نشانمان دادی که راضیه ها و روح‌انگیز ها و … برای زندگی‌شان، لازم باشد چادر همت به کمر می‌بندند، اما زیر بار خفت نمی‌روند، لازم باشد پشت همسرشان مثل کوه می‌ایستند بی اینکه حتی اجازه دهند شوهرانشان از اینهمه سعی‌شان باخبر شود.

 

اتفاقا این نمایش حقیقت بود که زنان معتقد ما خوب حواسشان به حلال و حرام هست. این اوج افتخار ماست که زن ایرانی، در بدترین مخمصه ها و در تنگ‌ترین تنگنا ها پشت به اعتقاداتش نمی‌کند و با قسم دروغی و گرفتن پول حرامی، زندگی‌اش را نجات نمی‌دهد. تو حتی تعصب و غیرت مرد ایرانی را هم نشان دادی، ولو خشن و زمخت. اما خب…

 

فیلمساز خوب کشور ما!
تو هنرمندی و مثل منِ بی هنر حرفت را پوست کنده نمی‌زنی. تو هنرمندی و با کرشمه‌های نور و صدا و تصویر و دیالوگ و دکوپاژ و میزانسن رخ‌نمایی می‌کنی. تو هنرمندی و حتی میتوانی قصه را سر و ته بگیری و جدایی را که در اصل خواسته‌ی سیمین است، به پای نادر بنویسی و بگویی «جدایی نادر از سیمین» و مثلا نگویی «جدایی سیمین از نادر»!

 

تو هنرمندی و نقش اولت، کسی که مخاطب مغربی ات او را به معصوم بودن و مظلوم ماندن در این داستان می‌شناسد، «سیمین» است که شاید مجبور شود بی «ترمه» به سرزمین آرزوها برود، نه مثل من که چشم در چشم معصومیت «سمیه» مانده‌ام و به فکر مادرش «راضیه».

 

تو هنرمندی و به ما می‌قبولانی که راضیه ها اگر روزی دستشان برسد و برای خودشان کسی شوند و چادر را زمین بگذارند و مثلا به جای اتوبوس سوار شدن، با پژوی خودشان سر کلاسشان بروند، اگر روزی سیمین شوند، دیگر اینجا جا برای ماندنشان نیست. دیگر اینجا برایشان خوب نیست. دیگر اینجا شرایطش بد می‌شود برای آینده‌ی فرزندشان.

 

راستی، تا یادم نرفته بپرسم، اگر ترمه با نادر بماند، سیمین تنها می‌رود؟! یعنی آینده‌ی ترمه هم تنها بهانه‌ای‌ست برای رفتن سیمین؟!

 

جشنواره بین‌المللی نشریات زنان مسلمان

افتتاحیه نخستین جشنواره بین‌المللی نشریات زنان مسلمان برای اولین بار به همت مرکز امور زنان سازمان فرهنگ و ارتباطات اسلامی با حضور سردبیران و مسئولان ۲۸ نشریه خارجی زنان مسلمان برگزار شد، از نقاط جالب توجه این جشنواره همکاری مجمع اتحاد دانشجویان جهان اسلام  در برگزاری آن با این مرکز بود. در این روز آشناهای زیادی را دیدیم از روزنامه نگار برگزیده تاجیک و مسئوان نشریه روسیه مسلمانکا که قبلا در چارقد مصاحبه شان منتشر شده بود تا رکسانا الیزابت؛(معصومه) آرژانتینی، لبنانی الاصل و سردبیر مجله الکوثر که فارسی را با لهجه ای زیبا صحبت می کرد و شور و شیطنت دختران جوان را داشت. از خانم معلمی کوزوویی که دختر ۱۸ ساله اش در قم درس طلبگی می خواند و دست پاشکسته فارسی حرف می زند تا دختری تونسی که با دیدن موفقیت و عظمت انقلاب  اسلامی ایران به همراه تعداد زیادی از خانواده های اهل تسنن خود و خانواده اش شیعه شده اند.

روز شیرینی بود؛ نه برای مصاحبه هایی که گرفتیم، بلکه برای دیدن برگزیدگان نشریات زنان مسلمان که سردبیر و مسئولینش زنان و دخترانی بودند، دلباخته هدفی آسمانی!

[ms 0]
[ms 1]
[ms 2]
[ms 3]
[ms 4]
[ms 5]
[ms 6]
[ms 7]
[ms 8]
[ms 9]
[ms 10]
[ms 11]
[ms 12]
[ms 13]
[ms 14]
[ms 15]
[ms 16]
[ms 17]
[ms 18]
[ms 19]
[ms 20]
[ms 21]
[ms 22]
[ms 23]
[ms 24]
[ms 25]

عطر چادر، روایت روزهای کشف حجاب

 [ms 0]

خانه‌‌شان شبیه داستان زنان کوچک بود! خواهر بزرگ، مدیر خانه بود و کارهای خانه تقسیم می‌شد. این وظایف در تابستان جدی‌تر بود و چهار دختر با هم کمک‌حال مادر می‌شدند. از بچگی‌اش، قصه‌گویی هر شب پدرش را به خاطر دارد. قصه‌های سریالی که شاید ده‌ها شب طول می‌کشید. اما پدر با مهربانی و صبر، برایشان از حسن‌کچل و دیو چاه می‌گفت، از روباه خشک شده، خاله مهربون و… و آنها در تاریکی شب با تخیل خودشان همه‌ی قصه‌ها را در ذهن به تصویر می‌کشیدند.

داستان‌نویسی را از همان کودکی شروع کرد. برای خودش کتاب داستان درست می‌کرد و به جای تصویرهای کتاب، نقاشی می‌کشید. از دوران ابتدایی، با اصرار بچه‌ها و معلم، به صورت افتخاری انشاها و یا دست‌نوشته‌های خودش را می‌خواند. وقتی در دبیرستان مشغول به تحصیل شد برای اولین‌ بار در مسابقه‌ای در سطح شهر، شرکت کرد و جایزه گرفت.

فارغ‌التحصیل مقطع کارشناسی رشته الهیات با گرایش فلسفه و کلام اسلامی همدان است. در دانشگاه به عنوان عضو هیات تحریریه نشریه ققنوس (بسیج دانشجویی) و نشریه ریحان (کانون قرآن و عترت دانشگاه) مطلب می‌نوشت. چهار سالی به عنوان مربی ادبی و مربی فرهنگی در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بروجرد کار کرد و به دلایلی، از جمله پرداختن بیشتر به داستان و مطالعه، از کارش کناره گرفت.

مجموعه داستانش با عنوان «پنجره‌ای نزدیک سقف» با موضوع آزادگان عزیز، و به سفارش بنیاد حفظ آثار و ارزش‌های دفاع مقدس استان همدان، در سال ۸۹ به زیور طبع آراسته شده است که به عنوان یکی از کتاب‌های کتابخانه‌ی تخصصی آزادگان، پذیرفته شده.

نامش مونا اسکندری است. یکی از برگزیدگان بخش داستان دومین جشنواره‌ی تولیدات رسانه‌ای عفاف و حجاب. تکه‌ای از داستانش را با صدای خودش شنیدم. از همانجا بود که این گفتگو شکل گرفت. داستانش را به حکم رضاخان و کشف حجاب اختصاص داده و نامش را «عطر چادر» گذاشته بود. گفتگو را بخوانید، این حرف‌ها را متوجه می‌شوید.

 [ms 1]

چرا رضاخان؟ چه تصوری از رضاخان داشتی؟

برای حفظ هر چیزی و تصمیم‌گیری در مورد آن باید به اصل ماجرای آن برگشت. اگر بخواهیم در مورد انقلاب صحبت کنیم باید برگردیم به قیام مردم در سال ۴۲ و اگر بخواهیم درباره حجاب صحبت کنیم، باید برگردیم به دوران رضاخانی!

تصور من خیلی مهم نیست! آنچه تاریخ می‌گوید ارزش دارد. شخصیت جناب رضاخان برای همه واضح و روشن است! مردی بی‌سواد، دیکتاتور و عروسک خیمه‌شب‌‌بازی بیگانگان. مجری هر دستوری از آنها ولو بر خلاف فرهنگ و آیین و دین کشورش!

 

شخصیت داستانت تا چه اندازه به واقعیت آن زمان نزدیک است؟

من سعی کردم شخصیت‌ها نزدیک به فرهنگ همان زمان جلوه پیدا کنند. زن‌ها و بچه‌هایی تابع بزرگترها، و معتقد و سرگرم امور خانه!

البته تلاش کرده‌ام این فرهنگ، نماد کوته‌فکری یا جهالت شخصیت‌های زن داستان نشان داده نشود. چون در آن زمان، چه بسیار زنان که خودشان رهبران عقیدتی مردانشان بودند.

 

چقدر مطالعه‌ تاریخی داشتی درباره زمانه رضاخان؟ اصلا چه شد که تصمیم گرفتی به این موضوع بپردازی؟

اگر بگویم بیشترین مطالعه‌ی من بصری  و سمعی است، شوخی نکرده‌ام! من فیلم زیاد می‌بینم و پای خاطرات بزرگترها زیاد می‌نشینم.

واقعه کشف حجاب نیز موضوع منحصر به فردی است که هر سال و با هر رسانه‌ای، بازگو می‌شود و من در جریان کلی موضوع بوده‌ام. از همان هم استفاده کردم. می‌خواستم حس زنان ایرانی به حجابشان را نشان بدهم.

 

از نزدیکان کسی بوده که الهام‌بخش باشد برای نوشتن این داستان؟

در همه‌ی داستان‌های من، بعضی از ویژگی‌های شخصیت‌ها از اطرافیان و آشنایانم نشأت گرفته است. خانواده‌ی ما‌، متدین هستند. حجاب در خانواده ما با عقل و استدلال پذیرفته شده و نه به شیوه سنتی و اجباری. بیشتر خانم‌های خانواده و خاندان ما بر روی حجاب تاکید دارند. شاید این علاقه به حجاب و درک این حس، درونمایه اصلی داستان باشد.

 

آیا خودت با حجاب اجباری موافقی یا نه؟

اگر یک چیزی کورکورانه اجرا شود، با برداشتن اهرم فشار، به راحتی کنار گذاشته می‌شود. اگر علم به کاری، وجود داشته باشد، برای حفظ آن مبارزه هم می‌شود.

متاسفانه چون ما حجاب را به عنوان قانون نگاه می‌کنیم و اصولا ما ایرانی‌ها، قانون‌گریزی را نوعی زرنگی می‌پنداریم، کراهت انجام آن در دلمان دیده می‌شود. مثل چراغ‌های راهنمایی رانندگی، که به هنگام نیمه شب و نبودن پلیس، نادیده گرفته می‌شود که باید تأسف بخوریم که در کشور ما اینطور با قانون رفتار می‌شود. جریان حجاب هم همین‌طور است؛ مثل برداشتن  آن در پروازهای خارجی و کشورهای دیگر.

اما ما مسلمانان کشورهای دیگر را می‌بینیم که همیشه حجاب خود را دارند و محدودیت‌هایی که به خاطر داشتن حجاب بر آن‌ها تحمیل می‌شود را می‌پذیرند. نمونه‌اش، حذف داور نوجوان دختر فوتبال در امریکا و جلوگیری از شرکت ام‌کلثوم عبداله وزنه‌بردار امریکایی در رقابت‌های ملی فقط به خاطر داشتن حجاب و پوشش اسلامی. شاید این نوع محدودیت‌ها آنها را برای ادامه‌ی راه‌شان، تقویت می‌کند.

نمی‌خواهم از حرف من برداشت شود که ظاهر جامعه بی‌معنی است. من  نمی‌توانم بی‌توجهی به ظاهر در جامعه را در خودم حل کنم. ما نمی‌توانیم آزادی را به گونه‌ای برداشت کنیم که هر کسی با هر پوششی می‌تواند در جامعه ظاهر شود؛ چون آسیبش به همه‌ی افراد جامعه می‌رسد. باید درباره حجاب، فرهنگ‌سازی شود و سلیقه‌ها کنار گذاشته و اصل دین اجرا شود. مهم شناخت است. این شناخت موهبت‌های حجاب و ظاهر عفیف را باید به جامعه هدیه داد.

 [ms 3]

وضعیت داستان‌نویسی با موضوع زنان و دختران مسلمان چطور است؟ داستان‌نویسان زن در چه حد و اندازه‌ای هستند؟

متاسفانه در حوزه دین، کار خیلی کم صورت گرفته. اگر هم هست کارها سفارشی است. واقعا هم کار سختی است. در این حوزه باید مطالعه کنی، علم داشته باشی و حرف جدیدی هم برای گفتن. بستر رشد و تشویقی هم در کار نیست. نهایتش جشنواره‌ای برگزار شود و فقط اهدای جوایز. نمی‌آیند روی ذهن نویسنده کار کنند، مواد خام بهش بدهند تا او هم خروجی داشته باشد. صرفا سخنرانی و سخنرانی و پذیرایی. دیگر بماند کار تخصصی روی موضوع زنان و دختران مسلمان.

در مورد قلم نویسندگان خانم، نظر من خیلی معیار نباید باشد. چون بسیار خام و آماتور هستم. اما ایمان دارم اگر قرار است خانمی روی نویسندگی کار بکند و آن را به عنوان شغل بپذیرد، مانند بقیه وظایفش به نحو احسن انجام وظیفه می‌کند. ما نویسنده خوب خانم کم نداریم. اما نسبت به تعداد مستعدان این زمینه، بسیار اندک هستند. همیشه خانم‌ها در مراحلی از زندگی مجبور می‌شوند دست از کار بکشند. آن هم به خاطر همان حس وظیفه‌شناسی. مادر شدن، همسرداری و امور منزل و…

ما اوج درخشش یک نویسنده خانم را وقتی می‌بینیم که یا فرزندی ندارد و یا فرزندانش از آب و گل در آمده‌اند!

خب این توقف، تاثیر بسزایی در رکود زنان نویسنده دارد. البته مانند جواب‌های دیگر، این پاسخ هم تبصره‌ای دارد و آن اینکه مهم‌ترین مسئله، وظیفه‌ی مادری و همسرداری نسبت به کارهای دیگر است. من بسیار به این اصل معتقدم و ایمان دارم یک مادر خوب و همسر شایسته، تاثیرگذارتر از یک نویسنده خوب است.

 

چه نویسندگانی را بیشتر می‌پسندی؟

از هر نویسنده یک اثر را دوست دارم. گاهی یک نویسنده مشهور می‌شود ولی ما می‌بینیم جز چند کار خوب، بقیه کارهایش حرف نابی ندارند. سعی می‌کنم کتاب زیاد بخوانم اما متاسفانه حافظه‌ی خوبی ندارم. مگر چند مورد.

کارهای خانم بلقیس سلیمانی را دوست دارم؛ مخصوصا کتاب بازی عروس و داماد. به خاطر نگاه زیرکانه، زنانه و نثر شیوایش.

رضا امیرخانی را به خاطر کتاب من او به خاطر نوع نگاهش و ریزبینی و کتاب داستان سیستان برای تقدس نگاهش به رهبری در سفر به سیستان و بلوچستان.

سید مهدی شجاعی با کتاب کشتی پهلو گرفته به خاطر علم به نوشته‌هایش و تاثیرگذاری به سزایی که داشت. کوچک بودم، خواهر بزرگم این کتاب را برای اولین‌ بار به خانه آورد. بعضی جمله‌هایش را حفظ بود و من هم با تکرار او حفظ شدم: «خسته‌ام خدا. چقدر خسته‌ام. چطور من بدن این عزیز را شستشو کنم. اگر تغسیل فاطمه به اشک چشم مجاز بود، آب را بر بدن او حرام می‌کردم. اگر دفن، واجب نبود خاک را هم بر او حرام می‌کردم. چه کنم.»

و خیلی نویسنده‌های خوب و کتاب‌های خوب که اسمشان خاطرم نیست.

 [ms 2]

آیا از میزان حمایت مسئولین رضایت داری؟ چه پیشنهادی برایشان داری برای ارتقای سطح فرهنگی زنان و دختران نویسنده؟

هر بار با من مصاحبه می‌شود من این حرف را تکرار می‌کنم؛ درخواست اعتماد ناشران به نویسندگان جوان. هدف از برگزاری جشنواره چیست؟ جز اینکه استعدادیابی شود؟! خب این استعدادها پیدا شده، دست کدامشان را گرفتید؟! به کدام‌شان سفارش کار دادید؟!

جالب است خاطره‌ای برایتان تعریف کنم. چند سال پیش پیگیر استخدام در آموزش و پرورش بودم. مربی پرورشی می‌خواستند. باید آزمون می‌دادیم. به مسئول استخدام گفتم من چندین رتبه‌ی کشوری و بین‌المللی در داستان‌نویسی دارم آیا امتیازی برایم محسوب می‌شود؟ آن آقا با تأسف سر تکان داد و گفت اگر در تیم ورزشی شهر عضو باشی و توی مسابقات شرکت کرده باشی امتیاز داری، اما در این زمینه داستان و این‌جور چیزها تبصره و قانونی نداریم!

فکرش را بکنید اگر یک مربی پرورشی استعدادی در ورزش داشته باشد بیشتر به دردشان می‌خورد. ما روی ورزش بدن بیشتر سرمایه‌گذاری می‌کنیم تا ورزش روح. این موضوع اختصاص به نویسنده خانم و آقا ندارد. خبر دارم نویسندگان و شاعرانی که به جای وقت گذاشتن روی آثارشان، چند شیفته کار می‌کنند.

ناشران هم فقط به نویسندگان نام‌آشنا کار می‌دهند. برای چاپ اثرت باید پول هم بدهی. پایتخت‌نشین باشی، وضعت کمی بهتر است.

این‌ها را گفتم اما باید تشکر هم بکنم از حوزه هنری همدان و آفرینش‌های ادبی که واقعا دنبال کار هستند. و از بنیاد حفظ آثار و ارزش‌های دفاع مقدس استان همدان که برای اولین‌بار به من اعتماد کردند و کتابم را چاپ کردند.

 

چقدر شخصیت‌های داستان، قابلیت الگوسازی دارند؟ درباره این داستانت چطور فکر می‌کنی؟

سعی کردم داستانم شتاب‌زده نباشد. سفارش جشنواره هم نباشد. من دنبال یک جرقه بودم. از مخاطبم یک تاثر طلب می‌کردم. می‌خواستم فکرش را درگیر جراحتی بکنم که آن واقعه (کشف حجاب) بر قلب مردم گذاشت. داستان را به جز چند نفر کسی نخوانده است و متاسفانه نمی‌دانم آیا موفق بوده‌ام یا نه.

 

وقتی داشتی قسمتی از داستانت را برایم میخواندی، می‌دانستم که شخصیت‌های داستانت، با اجبار قانونی، حجاب را زمین نمی‌اندازند. آیا الآن با حکم قانونی می‌توان حجاب را از زن ایرانی گرفت؟

اشاره می‌کنم  به تاریخ علم کلام. می‌بینیم اوج ترقی و شکوفایی این علم زمانی بوده که دشمنان دین قوی بودند. برای همین فکر می‌کنم جامعه ما احتیاج به شارژ دارد. این شارژ ممکن است احساسی باشد که تاثیر موقتی دارد و می‌تواند عقلی باشد که فکر کنم حوزه‌های علمیه‌ی ما کمی به خودشان آمده باشند و روی این موضوع کار می‌کنند. من در داستانم نیز، سعی کردم بگویم اگر الان هم بگوییم حجاب در کشور قانون است و اجباری، زنان ما حاضر به ترک عفاف و حجابشان نیستند.

 

الان در روزهای محرم هستیم. نظرت درباره فرقه‌های نوظهور و انحرافی که به برخی روضه‌ها‌ی زنانه ورود پیدا کرده‌اند چیست؟ چه کاری باید انجام داد؟

شناخت، شناخت، شناخت!

باید از دو جنبه به این قضیه نگاه کرد. یک جنبه نظارتی بر این محافل، و دوم دادن آگاهی‌های لازم به مردم. هر اشتباه و گناهی، از در جهالت وارد می‌شود. وقتی چنته‌ی شما در دین خالی باشد، هر کسی می‌تواند آن را پر کند. من خیلی متاسفم که اطلاعات دینی ما بسیار محدود است و مطالعاتمان محدودتر. خوشبختانه جدیدا رسانه‌ی ملی روی برنامه‌های دینی سرمایه‌گذاری می‌کند و موفق هم هست. اگر ارگان‌های مربوطه مثل سازمان تبلیغات اسلامی هم رویکردهای جدیدی را انتخاب کنند، می‌شود جلوی این جریانات را گرفت.

بالارفتن یا نرفتن از دیوار خانه‌ی روباه

[ms 0]

صبح خواب ماندم. با عجله حاضر شدم و رفتم دانشگاه، تازه سرکلاس رفته بودم که یکهو صدای گوشی‌ام درآمد. پیامکی که برایم آمده بود متوجه‌ام کرد که گوشی‌ام را خاموش نکرده‌ام. استاد که با چشم‌پوشی سرکلاس راهم داده بود زیر چشمی نگاهم کرد و گفت «یکی از دلایلی که دوست ندارم با دانشجویان ورودی، کلاس بردارم این است که یک حرف را صددفعه باید برایشان تکرار کرد!»

داشتم به حرفای استاد گوش می‌کردم که باز هم صدای گوشی‌ام درآمد و این بار صدای زنگ گوشی، حسابی استاد را کفری کرد و استاد با عصبانیت گفت این طور که پیداست شما اصلا آمادگی کلاس را ندارید..  لطفا تشریف ببرید بیرون…»

چاره‌ای نبود … از کلاس آمدم بیرون … پیامکی را که باعث پرت‌شدنم به بیرون از کلاس  شده بود، خواندم …» تجمع در مقابل سفارت انگلیس در اولین سالگرد شهید شهریاری …» واقعا که! از حرصم سریع پیامک را پاک کردم… کمی در ساختمان آموزش قدم زدم و بوردهای دانشگاه را نگاه کردم… چند قدم جلوتر هم نمایشگاهی درباره‌ی «وال استریت » بود… این نمایشگاه را یکی از تشکل‌های دانشجویی زده بود.

گوشی‌ام را نگاه کردم که ببینم ساعت چنده، که متوجه شدم تماس بی‌پاسخ داشته‌ام، «مینا غلامی » بود از دوستان سال بالایی؛ که با تماس بی‌موقع اش باعث شده بود بنده از کلاس اخراج شوم … دختر فعال و عجیبی بود. این نمایشگاه را هم اون و هم تشکلی‌هایش زده بودند. با وجودی که مدت زیادی نبود می‌شناختمش اما خیلی باهاش صمیمی شده بودم. بهش زنگ زدم تا چند تا فحش بهش بدهم که دیگر خروس بی محل نشود.

بعد از سلام و قبل از این که بتوانم فحش‌هایم را تحویلش بدهم با حالت عجله‌ای ازم پرسید که می‌آیی با هم به تجمع در مقابل سفارت انگلیس برویم ..؟!؟ بهم گفت چون تجمع طولانی شود می‌خواهد مرا هم با خود ببرد که با هم به خانه برگردیم (چون هر دو  در یک محله زندگی می‌کنیم).. نمی‌دانستم چه بگویم تا حالا از این کارها نکرده بودم، عجله‌ای بودن مینا، باعث شد که فرصت فکر کردن نداشته باشم و قبول کنم که باهاش همراه بشوم.
بیرون در دانشگاه قرار گذاشتیم و با هم به سفارت انگلیس رفتیم. در راه درباره‌ی موضوعات مختلفی حرف زدیم دوست داشتم که بحث را درباره‌ی این تجمع باز کنم اما نمی‌دانم چرا نشد…

[ms 1]

به سفارت انگلیس نزدیک‌تر می‌شدیم. تجمع ساعت ۱۴ شروع شده بود و ما کمی دیر رسیده بودیم. از صدای «الله اکبر » و «مرگ بر اسرائیل » و «مرگ بر انگلیس» می‌شد راه را پیدا کرد.

جمعیت را از دور دیدیم؛ مسیر رفت و آمد اتومبیل‌ها تقریبا مسدود شده بود. جمعیت پلاکاردهای مختلفی دستشان گرفته بودند که شعارها و تصاویر مختلفی داشتند از شعار های «مرگ بر انگلیس» گرفته تا  تصاویر شهید مجید شهریاری دانشمند هسته‌ای ایران… دکتر شهریاری همان استاد دانشگاه شهید بهشتی بود که پارسال ترورش کردند. ۸ آذرماه سالگرد ترور این استاد بود و به این بهانه یا این دلیل (نمی‌دانم!) این تجمع برگزار شده بود.

تعداد زیادی از خبرنگاران هم در اطراف دانشجویان بودند و پلیس بین دانشجویان معترض و سفارت انگلیس فاصله انداخته بود. از مینا پرسیدم علت حضور پلیس در اینجا برای چیه؟ گفت به خاطر حفاظت از سفارت!  و سریع به سمت  دوستانش رفت تا از اخبار با خبر بشود و برای خودش و من پلاکارد بگیرد.

جلو آقایان و با فاصله کمی از آن‌ها خانم‌ها ایستاده بودند … دانشجوها شعارهای مختلفی می‌دادند مثلا این که «دانشجو بیدار است …از انگلیس بیزار است»  و چیزهای دیگر. من شعار خاصی نمی‌دادم و بیشتر تماشاچی بودم. در طول تجمع دو پرچم اسرائیل و انگلیس هم به آتش کشیده شده بود.

[ms 2]

نکته‌ی جالب توجه برای من، رفتار آدم‌های متفرقه‌ای بود که از آن‌جا عبور می‌کردند، عده‌ای همراهی می‌کردند، عده‌ای تشویق و خدا قوت می‌گفتند و بعضی‌ها هم بچه‌ها را علاف و بی کار خطاب می‌کردند. یکی از این عابرین پیرزنی بود که وقتی دید من نگاهم بر او افتاده جلو آمد و  نصیحت کرد که دست از این کارها بردارم و به فکر آینده و درس و مشقم باشم.
سرو صدا ها داشت زیاد تر می‌شد و بین بچه‌ها زمزمه‌ای گرفته بود. توجهم به سمت سفارت جلب شد. عده‌ای از دانشجویان قصد داشتند وارد سفارتخانه شوند. بین آنها و نیروی انتظامی درگیری بوجود آمده بود. در نهایت نتوانست در مقابل دانشجویان مقاومت کند. و عده‌ای وارد سفارت شدند.

این درگیری‌ها باعث ترس من شد و احساس می‌کردم ممکن است در شلوغی و درگیری اتفاق بدی بیفتد. خودم را از ماجرا کنار کشیدم و فقط اخبار را از دیگران می‌پرسیدم. دانشجویان که وارد ساختمانهای اداری سفارت انگلیس شده بودند تجهیزات این سفارت خانه را به بیرون کشیدند…

چند نفر از دخترهای دور و بر اعتراض کردند که درست نیست که سفارت را بگیریم … چون به هرحال سفارت یک کشور جزیی از خاک آن کشور محسوب می‌شود و باید ایران به قوانین بین‌المللی پایبند باشد…

[ms 3]

دختری که متوجه اعتراض آن‌ها شده بود از حرکت دانشجویانی که وارد سفارت شده بودند حمایت کرد و گفت «قوانین بین‌المللی چه پایبندی تا امروز به ایران داشته‌اند؟ و  در اصل قوانین بین‌المللی بجز پایبندی به مستکبران، آیا به دیگر ملت‌ها هم پایبند هست، که ما هم به این قوانین احترام بگذاریم؟ باید خود مجلس به جای تصویب اخراج نماینده انگلیس، تصویب می‌کردند که در سفارت انگلیس را تخته کنند! حالا که کوتاهی کردند، ما انقلاب سوم راه می‌اندازیم ..».

بحث بالا گرفته بود و  دانشجوهای مخالف معتقد بودند که نباید بدون اجازه رهبر کاری کرد …  اما موافق‌ها می‌گفتند که   ۱۳آبان هم همین‌جوری دانشجوها ریختند و سفارت آمریکا را گرفتند … و بعد امام رضایت خودشان را اعلام کردند و چون مصلحت نیست مستقیما مسئولین نظام وارد این کار شوند، باید این حرکت‌ها مردمی باشد …

من که گیج به بحث این ها نگاه می‌کردم، با نگاهم دنبال مینا گشتم، متوجه شدم که مینا به گیجی من و بحث آن‌ها پی برده … سوال‌های پی در پی من از اول تجمع باعث شده بود که بدون آن که من سوالی بپرسم خود مینا خیلی مسائلم را برایم توضیح می‌داد!

مینا می‌گفت در ۱۳ آبان هم، افراد به این علت به سفارت ریخته بودند که در سخنرانی از امام این گمان برایشان بوجود آمده بوده که امام موافق این حرکت است … وگرنه همان زمان هم بدون موافقت امام دست به این کار نمی زدند.

درگیری نیروی انتظامی با دانشجویان شدیدتر شده بود و نیروی انتظامی، با پرتاب تعدادی گاز اشک‌آور سعی میکند که دانشجویان را از محوطه سفارت انگلیس خارج کند. با فشار نیروی انتظامی درب سفارت انگلیس در تهران بر روی دانشجویان بسته شد. هوا تاریک شده بود ولی باز هم دانشجویان سعی داشتند وارد سفارت شوند .. خیلی خسته شده بودم، ملتمسانه از مینا خواستم که با هم به خانه برگردیم و مینا قبول کرد.
در مسیر برگشت، حرف‌هایی که با هم زدیم خیلی خوب بود (البته باز شدن خیلی مباحث هم، سوالات من را بیشتر کرد)

یکی از سوال‌‌های اساسی من این بود که چرا باید یک سفارتی مثل سفارت انگلیس که به قول بچه‌ها، جزء خاک کشورشان محسوب می‌شود، گرفت؟ و آیا واقعا این کار درست است؟ مینا توضیح خیلی از قضایا را برایم توضیح داد از تصویب مجلس برای کاهش روابط با انگلیس، از کارها و اقدامات انگلیس در انتخابات ۸۸، از دخالت‌های انگلیس و ترورهای هسته‌ای مثل ترور شهید شهریاری، از نبوغ این استاد بزرگوار … از این که هدف از تسخیر چند ساعته‌ی سفارت انگلیس ترساندن انگلیس است  و انگلیس  نیاز به کنترل دارد نه تنها انگلیس، بلکه خیلی کشورها مثل روسیه و سویس و … هم که به نوعی دشمنی‌هایی با ایران دارند باید متوجه باشند که نباید پا را از گلیمشان درازتر بکنند.

[ms 4]

اما حقیقت این است که انگلیس دشمن مکاری است که اگر به این نتیجه برسیم که مثل سفارت آمریکا، هیچ فایده مثبتی ندارد بلکه این سفارتخانه شاید تبدیل شده به مرکز جمع‌آوری اطلاعات و تحلیل و پردازش آن برای سیستم‌های اطلاعاتی استکباری، هیچ ترسی برای تسخیر کامل و جدی سفارت انگلیس وجود ندارد و دانشجوها پیشتاز این کار می‌شوند.

و من با خودم فکر می کردم که دانشجو چقدر می‌تواند موثر باشد، همان تاثری که به آن «جنبش دانشجو» یی می‌گویند. و خوشحالم که سه سال و نیم فرصت دارم که آدم موثری باشم.

شب وقتی داشتم اخبار مربوط به تجمع امروز را می‌دیدم به این فکر می‌کردم که اگر به تجمع نمی‌رفتم و این اتفاق‌ها برایم رخ نمی‌داد شاید مهمترین اتفاق امروز برایم، اخراج شدنم از کلاس بود … در صورتی که الان، این اتفاق برایم خیلی کوچک‌تر از آن شده که فکرش را می‌کردم

 

 

عکس: رضا دهشیری

 

مد و مانتوی اسلامی

هفته‌ی گذشته و در روزهای بارانی تهران، دومین نمایشگاه تخصصی مد و مانتوی اسلامی در فرهنگسرای نیاوران، با حضور طراحان و تولیدکنندگان داخلی برگزار شد. حضور و ارتباط مستقیم سه گزینه‌ی اصلی در عرصه‌ی پوشاک مانتو، یعنی طراح، تولیدکننده و مصرف کننده از نکات مثبت این نمایشگاه بود.

اما جای خالی بسیاری از گزینه‌ها، مثل عدم آشنایی طراح با تقاضا و نیاز مصرف کننده، و الگو گیری از طرح‌های مشابه خارجی، و همچنین اولویت داشتن بخش اقتصادی در ذهن تولیدکننده و همچنین سردرگمی مصرف‌کننده در انتخاب پوشاک متناسب با فرهنگ و نیاز خود و نداشتن معیارهای کارشناسی و تعریف شده برای این انتخاب، و عدم پرداخت و سرمایه‌گذاری نکردن مسولین برگزاری نمایشگاه در این موضوعات از مشکلات و نقاط ضعف نمایشگاه بود. و نتیجه ارائه‌ی طرح‌های نه چندان کاربردی و اسلامی_ایرانی در این رویداد مهم فرهنگی بود.

این گزارش تصویری حاصل گردشی چندساعته در این نمایشگاه است.

[ms 0]

[ms 1]

[ms 2]

[ms 3]

[ms 4]

[ms 5]

[ms 6]

[ms 7]

[ms 8]

[ms 9]

[ms 10]

[ms 11]

[ms 12]

[ms 13]

[ms 14]

[ms 15]

[ms 16]

[ms 17]

25 نوامبر؛ روز جهانی رفع خشونت علیه زنان

[ms 1]

بسم‌الله الرحمن الرحیم

وضعیت زنان در ایران با انقلاب اسلامی و به واسطه نگرش حضرت امام خمینی(ره) به این مقوله متحول شده و طی این سالها روند رو به رشدی را طی کرده است، اما هنوز تا شرایط مطلوب فاصله دارد.

یکی از مسائلی که باید به طور خاص مورد توجه قرار گیرد آزارها و خشونت­‌هایی است که زنان در خانواده و جامعه به دلیل زنانگی خود متحمل می­شوند.

کارشناسان معتقدند به دلیل پیچیدگی موضوع و دشواری تحقیق، آمار دقیقی در زمینه خشونت علیه زنان وجود ندارد و آمارهای موجود نیز متناقض­تر از آن است که بتواند مورد استناد قرار گیرد، اما ارتکاز عمومی بر این واقعیت صحه می­گذارد که همچنان تعدادی از زنان ما در فضای عمومی جامعه، در محیط­های شغلی و فضای خانه مورد آزار و اذیت مردان غریبه یا همسران خود قرار می­گیرند.

برخی از انواع آزارها حاصل سنت­های غلط گذشته و برخی متاسفانه برآمده از سبک زندگی و ارزش‌های جدیدی است که فرهنگ مدرن در کشور ما رقم زده است، کلمات اهانت‌آمیز در فضاهای عمومی، طرح درخواست­های نامشروع، تحقیر زنان به دلیل نقاط ضعفی که به زنانگی نسبت داده می­شود و نهایتا خشونت فیزیکی که عمدتا در محیط خانه اتفاق می­‌افتد و حتی در خانواده­‌های مرفه با تحصیلات دانشگاهی نیز وجود دارد.

خشونت علیه زنان متاسفانه در طول تاریخ در میان اقوام مختلف وجود داشته و می­توان آن را مسئله‌ای جهانی دانست که حتی کشورهای توسعه یافته و مدعی دفاع از حقوق زنان نیز امروزه به طور گسترده‌­ای از آن رنج می‌برند.

در آمریکا بر اساس گزارش مرکز ملی جلوگیری و کنترل صدمات، سالانه ۴.۸ میلیون زن آمریکایی مورد حمله فیزیکی و تجاوز قرار می­گیرند.

بر اساس آمار ارائه شده از سوی شورای اروپا در سال ۲۰۰۶ نیز، ۱۲ تا ۱۵ درصد زنان پس از سن ۱۶ سالگی مورد یک خشونت خانگی واقع شده­اند و طبق گزارش سازمان بهداشت جهانی در سپتامبر ۲۰۱۱، در میان زنان ۱۵ تا ۴۹ سال، از  % ۱۵ در ژاپن تا % ۷۱ درصد در اتیوپی و پرو، زنان خشونتی از نوع جنسی و فیزیکی را حداقل یکبار در زندگی تجربه کرده‌­اند.

طرح مسئله خشونت علیه زنان با ادبیات امروزین و بروز واکنش­های جدی نسبت به آن به­‌ویژه در حوزه خصوصی یعنی خانواده، به تلاش فمینیست­ها در دهه هفتاد میلادی بر می­گردد. به دنبال این تلاش‌ها سازمان ملل متحد در سال ۱۹۹۳ اعلامیه حذف خشونت علیه زنان را به عنوان استراتژی و دستورالعمل برای کلیه سازمان ها و نهادهای دولتی و غیر دولتی در مجمع عمومی تصویب کرد  و در سال ۱۹۹۹، روز ۲۵ نوامبر را به عنوان روز جهانی رفع خشونت علیه زنان نامید تا مفاد اعلامیه با حساسیت بیشتری پیگیری شود.

از سال ۲۰۰۸ نیز برنامه­ای تحت عنوان «متحد شوید در جهت رفع خشونت علیه زنان» برای تقویت برنامه­های گذشته آغاز شده است.

تلاش در راستای ارتقاء وضعیت زنان در جهان اگر چه فی نفسه قابل تقدیر است اما جهت­‌گیری­های سازمان ملل در تعریف خشونت علیه زنان و راهکارهای اجرایی برای رفع آن به ویژه از آن رو که از آموزه‌­های فمینیستی برگرفته شده و توسط سازمان­های غیر مستقل از لحاظ سیاسی اعمال می­شود، محل بحث و تردیدهای متعدد است که در ادامه به اختصار بیان می­شود:

۱-    تعریفی که از خشونت علیه زنان ارائه می­شود سوگیرانه و بیش از اندازه گسترده است و لیبرالیسم را پیش فرض قرار داده است. طبق تعریف اعلامیه، خشونت علیه زنان، «هر عمل خشونت آمیز بر اساس تبعیض جنسی است که موجب آسیب یا رنجش فیزیکی، جنسی یا ذهنی زن شود (و) خشونت علیه زنان، تهدید به اعمال خشونت، تحدید آزادی زن با اجبار و  تحکم، چه در ملأ عام و چه در عرصه شخصی را در بر می­گیرد». اول آنکه گسترده کردن طیف خشونت به این صورت، باعث به حاشیه رفتن خشونت­‌های جدی یا لوث شدن کل بحث می‌شود. دوم آنکه در این تعریف، خشونتی که زنان با خطای خود باعث آن بوده­‌اند از خشونتی که مردان به ناحق آغاز کرده‌­اند، تفکیک نمی­شود. سوم آنکه آزادی در نگاه اسلامی محدودیت­هایی دارد و نباید رعایت این حدود را مصداق اعمال خشونت علیه زنان دانست.

۲-    رفع خشونت علیه زنان در بسیاری اسناد بین‌المللی و متون فمینیستی، با رفع هرگونه تبعیض علیه زنان یا به عبارت دیگر برابری جنسیتی پیوند ناگسستنی دارد. به این معنا که هرگونه تبعیض جنسیتی نوعی از خشونت و در واقع ریشه خشونت­ها محسوب می­شود و برای رسیدن به جهان بدون خشونت علیه زنان باید ریشه‌ها یعنی ساختارهای فرهنگی، اجتماعی، سیاسی و اقتصادی که موجب فرودست ماندن زنان بوده‌­اند، اصلاح شده و قوانین برابر مصوب شده و نقش­های برابر برای زنان و مردان در عرصه عمومی و خصوصی تعریف شود. برابری نقش­ها و حقوق در خانواده نیز به عنوان یکی از منابع خشونت و حذف اقتدار مردانه در آن یکی از اهداف اصلی برابری جنسیتی در عرصه خصوصی است. شکی نیست که بخشی از تبعیض­های ناروا ناشی از نابرابری های ناحق در ساختارها و قوانین و نقش‌­هاست اما برابری به مفهوم فمینیستی آن از جهات مختلف قابل نقد است:

از یک سو آرمان برابری‌خواهانه تفاوت­های غیر قابل انکار زنان و مردان را نادیده گرفته و به دنبال جهانی آرمانی می‌گردد که امکان تحقق ندارد و حتی اگر محقق شود مانع خشونت نیست زیرا امکان خشونت بین افراد همجنس هم در هر اجتماعی به دلیل خصایص انسانی وجود دارد. از سوی دیگر تحقق­‌اش به ویژه در عرصه خصوصی و نهاد خانواده باعث کاهش کیفیت زندگی می­شود. سالهاست کشورهای توسعه یافته بر خانواده برابر تاکید می­کنند و حاصل آن چیزی جز فروپاشی خانواده نبوده است زیرا خانواده‌­ای که تفاوت­ها را حکیمانه در ساختاربندی دخالت ندهد، کارکرد خود را به سرعت برای افراد عضو از دست خواهد داد. نیز بایستی توجه داشت نادیده گرفتن تفاوت­های غیرقابل انکار زنان و مردان در تقسیم نقش­ها و تنظیم قوانین خود مصداق بارز نوعی خشونت علیه زنان است چراکه تکلیفی را به زن می­دهد که با ویژگی­‌های فیزیولوژیک او ناسازگار است.

اسلام علی­رغم تاکید بر برابری زن و مرد در کلیه شئون انسانی خود، برابری جنسیتی به معنای فمینیستی آن را رد می­کند. در خانواده اسلامی مرد به عنوان کانون اقتدار معرفی شده و اختیاراتی نیز دارد اما قوانین حقوقی و اخلاقی متعدد، نه تنها راه را بر هر گونه تعدی و خشونت ناروا می­بندد که تلاش می­کند فضایی آکنده از محبت و تفاهم و حمایت­گری از زنان برقرار سازد.

۳-    سازمان ملل متحد به دلیل نفوذ قدرت­های نظام سلطه، در بررسی موضوعی خشونت علیه زنان در کشورهای گوناگون دچار استانداردهای دوگانه است و علی­رغم آمار بالای خشونت علیه زنان در برخی کشورها آن را معضلی مدنی معرفی کرده و در برخی دیگر آن را صرفا مسئله‌ای نظام‌مند و دولتی بازنمایی می­کند.

راهکارها
نقد رویکرد سازمان­های جهانی به معنای ضرورت تلاش بیشتر نهادها و سازمان­های داخلی برای ارائه راهکارهایی بهتر و اجرایی مسئولانه­‌تر در زمینه رفع هرگونه خشونت علیه زنان است. به این منظور سازمان­های مردم نهاد امضا کننده این بیانیه بر راهکارهای زیر تاکید می­کنند:

۱-    چنانکه رهبر معظم انقلاب در سال ۱۳۷۵ تصریح کرده‌­اند «مطلبى که ما در کشورمان باید با جدیّت دنبال کنیم، حمایت اخلاقى و قانونى از زن است؛ تا مرد در محیط خانواده نتواند زورگویى کند. گرچه پس از انقلاب، اصلاحات زیادى در قوانین ازدواج و حمایت از خانواده شده است، اما کافى به نظر نمى‏رسد». لذا تکمیل و اصلاح قوانین موجود در راستای حمایت از زنان در عرصه عمومی و خصوصی و رفع زمینه­‌های خشونت و مجازات قاطعانه هرگونه خشونت ناروا به ویژه در محیط خانواده که دسترسی به آن برای مجریان قانون مشکل­تر و قضاوت درباره مسائل رخ داده در آن عرصه پیچیده‌­تر و لذا آسیب­‌پذیری زنان در آن بیشتر است، باید به طور جدی دنبال شود.

۲-    کلیه نهادهای رسمی و غیر رسمی دخیل در امر تربیت باید برای رفع خشونت علیه زنان برنامه‌ریزی خاص داشته باشند:

حوزه‌­های علمیه به عنوان اصلی­‌ترین نهاد تاثیرگذار بر توده‌­های مردم می­توانند با آموزش جایگاه و حقوق زنان و توصیه­‌های اکید اخلاقی که اسلام خطاب به مردان در مورد همسران­شان دارد به مبارزه با سنت­های غلطی که بعضا حتی به نام دین باعث ظلم به زنان می­شود، بروند و همینطور از طریق آموزش آیین همسرداری به زنان برای تبدیل خانواده به کانونی پر از محبت و تفاهم، گام بلندی در این راستا بردارند.

آموزش مهارت­های زندگی از شناخت خصوصیات ویژه هر جنس و راه­کارهای تعامل تا آموزش مسائل جنسی به عنوان راهی برای پیش­گیری از خشونت علیه زنان باید از سوی کلیه نهادهای تربیتی دنبال شود.

۳-     سازمان همکاری­‌های اسلامی (oic) برای مقابله و رفع خشونت علیه زنان در کشورهای اسلامی در راستای تدوین اصول و سیاست­های رفع خشونت علیه زنان منطبق بر آموزه‌­های دینی موضع فعال داشته باشد.

 

 

امضاکنندگان
نشریه الکترونیک دختران مسلمان؛ چارقد
موسسه آفتاب فرهنگ گستر
انجمن ایرانی حقوق جزا
انجمن مردم‌­نهاد ترنم اندیشه
موسسه اندیشه حنیف
بصیرت اندیشان ایرانیان
موسسه عروه­‌الوثقی
کانون مشکات اندیشه
شرکت تعاونی چکاوک
کانون فرهنگی هنری رضوان
موسسه صهبای بصیرت
انجمن نعیما بانو
انجمن ترنم هستی
هزاره آفتاب شرقی
کانون فرهنگی اجتماعی بارقه مهر
کانون فرهنگی محاق انتظار
موسسه حدیث هدایت
موسسه یاس نبی
کانون تحقیقاتی خیبر
موسسه عصر روشنایی
موسسه میثاق منتظران
موسسه بنت‌­الهدی
انجمن بیان
موسسه یاران مهدی
موسسه تکامل
انجمن دادیاران زندگی
موسسه تندیس هنر
کانون همرهان اندیشه فردا
موسسه نورآتی
موسسه رهپویان فرهنگ و هنر
انجمن اهل قلم پروین
موسسه قرآن­ یاوران

رتبه اول جشنواره تولیدات رسانه‌ای عفاف و حجاب

[ms 0]

[ms 1]

[ms 2]

[ms 3]

[ms 4]

[ms 5]

[ms 6]

[ms 7]

[ms 8]

[ms 9]

[ms 10]

[ms 11]

[ms 16]

[ms 29]

[ms 17]

[ms 18]

[ms 19]

[ms 22]

[ms 21]

[ms 23]

[ms 31]

[ms 30]

[ms 27]