[ms 0]
یک، دو، سه، چهار
دانههای تسبیحش، طول رشته تسبیح را عاشقانه میپیمایند
پنج، شش، هفت، هشت
میپرسم، نمیپرسم، میپرسم، مثل همیشه نمیپرسم
تیرهای چوبی سقف خانهاش زوجاند
دفعه بعد با نمیپرسم شروع میکنم که بپرسم، این بار اما نمیپرسم
من اصلا جرأت پرسیدنش را هم ندارم، آدم این حرفها نیستم
من اصلا این روزها آدم هم نیستم چندان؛ بیشتر چرخدندهام
چرخدنده یک ماشین بیشعور
این بار هم مینشینم روبرویش و خودم را در اطمینان چشمهای اشکزدهاش غرق میکنم
در همه اجزای زندگیاش که با هم هارمونی دارند
لبهایش وقتی دانههای چای قلمی از نوک انگشتهایش توی قوری میافتند، مثل وقتی که نماز میخواند یا به من نگاه میکند، ذکر میگویند
انگار همه چیز زندگیاش دارند با هم یک قطعه موسیقی اجرا میکنند
موسیقی آدم بودن حاجخانوم را
او دارد آدم بودنش را بالفعل میکند
من اما بودنم موسیقی ویژهای نمینوازد
من صدای چرخدنده میدهم بیشتر
من فقط هستم و آدم بودنم بالقوه است فقط
حاجخانوم چطور اینقدر دین و دنیایش قاطی است؟
من کی اینقدر اینها را از هم جدا کردم؟
کی ایمان را از عملم، ارزشهایم را از علمم، معادم را از معاشم زدودم؟
من حتی بودنم دارد از معنا تهی میشود این روزها
او شاید بداند چه بلایی دارد سر آرمانخواهی من میآید
کسی که همه داشتههایش را برای آرمانهایش بخشیده، حتما میداند
نه، ده، یازده، دوازده
روزی چند بار این دستمال خیس را میکشی روی این تابلو پوسیده، حاجخانوم؟
روزی چند بار زل میزنی به چشمهای غریب محسن، عزیز من؟
روزی چند بار در را باز میکنی و چشمت راه میکشد توی کوچه، درد آشنا؟
سیزده، چهارده، پونزده، شونزده
آمده بودی که به حاجخانوم بگویی فردا میروی کلکچال
داری میروی و مثل همیشه هیچ نگفتهای
فقط نگاه کردهای
نوک انگشتهایش را میکشد روی گونههایت
آدمهای چرخدندهای این روزگار هم عاشق میشوند
هفده، هجده، نوزده، بیست
چشمهای حاجخانوم هنوز هم منتظرند
محسن بیست ساله هم نشده بود که رفت و دیگر برنگشت
در چشمهای حاجخانوم که نگاه میکنی، خیلی چیزها میبینی
توی چشمهایش راهی میبینی که محسن از آن رفت و برنگشت، اما راه هنوز ادامه دارد
راهی که همیشه خواهد رفت
راه ناتمام…