در سپید چادرت می‌شود لانه کرد

[ms 0]

قبول!
خیلی چیزها عوض شده است؛
خانه، حوض فیروزه ندارد،
باغچه ندارد،
سنبل و نرگس ندارد،
اتاق‌های تو در تو ندارد،
کلون مردانه و زنانه ندارد…

قبول که این‌ها جایشان را داده‌اند
به آپارتمان فلان متری،
به آیفون تصویری،
و به آسانسور و مایکرویو

اما…
آن‌چه عوض نشده تویی!
که در سپید چادرت می‌شود لانه کرد…
که سجاده‌ات رو به سمت خداست…

دست‌هایی معطر از مریم

[ms 0]

«خانه، بی شما خانه نیست.»
این را باید بنویسم، قاب بگیرم روی دیوار
چراغ خانه با شما روشن است…

ما از شلوغی خیابان‌ها،
از دلهره‌ی صورتک‌های غریبه،
از داد و از دود،
مثل جنگ‌زده‌ها پناه می‌آوریم به خیمه‌ی خانه،
که ستونش شمایید

هم شمایی که دست‌هایتان معطر از مریم است
-گرچه مایع ظرف‌شویی مهربانی بلد نیست-
و چشم‌هایتان که مأمن پرنده‌ها
-گرچه کم‌کم مهمان عینک شده‌اند-

«خانه، بی شما خانه نیست»
این را باید بنویسم به خط خوش، قاب بگیرم روی دیوار

روایت‌ها این را نگفته‌اند …

[ms 0]

چشم من نمی‌دید
خورشید را ندیده بودم، ماه را ندیده بودم؛ نور را ندیده بودم
آن روز در ِ خانه‌ی رسول را زدم که دستم را دراز کنم به گدایی رحمتش، که رسول باران بود و نمی‌پرسید این پیاله خالی از آن کیست.
در باز شد، در روایت‌ها گفته‌اند «او» پوشیده بر من حاضر شد، گفته‌اند که رسول پرسیده «این مرد نمی‌بیند، چرا خودت را از او می‌پوشانی؟» و او پاسخ داده که «این مرد نمی‌بیند، من که می‌بینم.»
خواستم این‌جا اعتراف کنم که من دیدم، یعنی برای اولین‌بار در عمرم دیدم، با همین چشم خاموش و بسته‌ام، خورشید را، ماه را، نور را.
روایت‌ها این را نگفته‌اند …

 

خواستم کمی شبیه «زهرا » باشم

[ms 0]
گفت: اگه گفتی چی شد من بعد از این همه مدت چادر پوشیدم؟
گفتم: چه می‌دانم، لابد این‌طوری خوش‌تیپ تری!
گفت: نچ!
گفتم: خب لابد فهمیدی این‌طوری حجابت کامل‌تره مثلاً!
گفت: نچ!

گفتم: ای بابا! خب لابد عاشق یکی شدی، اون گفته اگه چادر بپوشی بیشتر دوستت دارم!!
گفت: نزدیک شدی!
گفتم: آها!! دیدی گفتم همه‌ی قصه‌ها به ازدواج ختم می‌شوند؟ دیدی!!
گفت: برو بابا… دور شدی باز
گفتم: خب خودت بگو اصلاً
گفت: یک جایی شنیدم چادر، لباس «زهرا»ست، خواستم کمی شبیه «زهرا » باشم.

 

دفتر خاطرات یک آقای شاعر

[ms 1]

*شنبه ۱۵/۱۱/۹۰
ساعت یازده با خواب بدی که دیدم از جا پریدم، همین‌طور که چای سرد شده را هورت می‌کشیدم به ذهنم رسید که «جهان مثل یک چای سرد شده، از دهن افتاده است.» بعد از تعبیر خودم کیف کردم همین‌طور بین خواب و بیداری توی فیس بوک نوشتمش، اولین نفری که کامنت گذاشت همین دختری بود که دیروز با هم آشنا شدیم، گفت که کف کرده از تعبیرم و حاضر است اگر در قله‌ی قاف هم شب شعر بگیرم، بیاید و ازین تعبیرها بشنود. حالا دارم به یک شب شعر -نه البته در قله قاف- فکر می‌کنم. دو ساعت بعدش این مردکی که همیشه روی اعصابم است کامنت گذاشته بود که من سرقت ادبی کردم و شعر اصلی مال عبدالملکیان نامی است و از این اراجیف، درجا بلاکش کردم.

* یک‌شنبه ۱۶/۱۱/۹۰
در و دیوار خانه هنوز دارند می‌لرزند، زلزله؟ نه…کاش زلزله بود. سارا هرچی فحش توی زندگی‌اش بلد بود بار من که نه، بار همه‌ی شاعرها از همان قرن سه و چهار هجری تا همین حالایش کرد. یعنی صدای لرزیدن تن سعدی و حافظ را از خود شیراز شنیدم. هرچی خواستم بروم جلو و بگویم عزیزم، چارتا نخ سیگار که دیگه این حرفا رو نداره، بیا ببین بقیه چه چیزهایی که نمی‌کشن، یا بگویم که این بی جنبه بازی‌ها از تو بعید است، به قول مولوی زَهره نکردم! الان خانه هستم و سارایی به کار نیست.

* دوشنبه ۱۷/۱۱/۹۰
معلوم شد که اسم اصلی این دختر فیس‌بوکیه «الناز» است، عکس پروفایلش شبیه همین معشوق‌هایی‌ست که در شعرهایم ترسیم می‌کنم. البته دماغش ازین‌دماغ‌هاست که دست کم سه چهار بار زیر تیغ رفته، و دماغ کسی فعلا در شعرهای من زیر تیغ نرفته، خلاصه قرار گذاشتیم برای امشب که حضوری ببینمش. دارم شعر تازه می‌گویم الان توی این مایه‌ها: های نخراشی صورتم را به غفلت تیغ… لحظه‌ی دیدار فلان است و بیسار. فقط باید با یک ترفندی قهر سارا امشب هم تمدید شود.

* سه‌شنبه ۱۸/۱۱/۹۰
واقعا خجالت نمی‌کشند؟ واقعا چطور دل‌شان می‌آید با احساسات پاک دیگران بازی کنند؟ خدا یک ذره شعور به این‌ها نداده. من را بگو که شعرهای جدیدم را چپانده بودم توی جیبم که تقدیم کنم! نه به آن عکس مینیاتوری پروفایلش نه به این کشتی آنجلیکایی که دی‌شب دیدم! اعتراف می‌کنم که آن جزء به این کل اصلا نمی‌آمد، یک چیزی تو مایه های XXXL حتی بیشتر. صد رحمت به این افشین خودمان! تازه یک کلمه گفتم چه قشنگ می‌خندی، تا آخرش ندیدم یک لحظه نیشش را ببندد این دختر! سارا هنوز از قهر نیامده، همین الساعه بلند شوم بروم دنبالش. والا!

* چهارشنبه ۱۹/۱۱/۹۰
بالاخره بعد از چند هفته انسداد طبع و قریحه، امروز یک شعر شاهکار آمد. شروعش این است:
کلاغ پرید توی هوا/ و جا نداشت که فرود بیاید/ نه درختی، نه سیمی/ پس در عصر وایرلس، این بدبخت قرار عاشقانه‌اش را کجا بگذارد؟!
زنگ زدم برای افشین خواندم، از «بد بخت»اش خیلی حال کرد، ولی گفت این کافی نیست، دوز فحشش را ببر بالاتر. گفتم به کی فحش بدم مثلاً؟ گفت فرقی نمیکنه به کی، جدیداً شعر هرقدر کثیف‌تر و گندتر باشه و دری وری به زمین و زمان بیشتر توش باشه، مخاطب خاص بیشتری پیدا می‌کنه.  الان نشستم دارم کثیف‌ترش می‌کنم، یا به قول افشین پست‌مدرن‌ترش می‌کنم، شغل سختی داریم ها.

* پنج‌شنبه ۲۰/۱۱/۹۰
سارا دارد دنبال موچینش می‌گردد، طبق معمول توی کیف من است، دی‌شب هم از موهای من که توی غذا و کفش و روی فرش و بالش و … می‌افتد شاکی بود، البته بهانه‌اش این بود، ناراحتی اصلی‌اش ازین است که موهایش را سه روز پیش رنگ کرده و من حواسم نبوده اصلا! قیچی به دست مانده بود بالای سرم که به قول خودش موهای بلندم را «بچیند»! انگار که دارد در مورد دُم یکی حرف می‌زند، واقعاً که لیاقتش ازدواج با یک شاعر نبوده و نیست، آن هم شاعری مثل من. اعصاب ندارم برای امروز بیشتر بنویسم، اَاَه به این زندگی که یکی نیست توش آدم را درک کند. همه چی داغونه … من چقدر بدبختم …

*جمعه ۲۱/۱۱/۹۰
این النازِ سه ایکس لارجِ فیس‌بوک، دست بردار نیست، رفته عکس دوماهگی دخترم را که قبلا  گذاشته بودم پیدا کرده و گیر داده که این کیه؟ من هم مجبور شدم بگویم بچه‌گی های خودمه! امروز پیام داده که چقدر ظریف و دخترانه بودید استاد!! یک شعر هم برایم گفته به همین مناسبت! من هم باید یک شعری در مورد این ژانر آدم‌ها بگویم، فحش خور خوبی دارند، حسابی پست‌مدرن می‌شود. دختره‌ی کنه.
سارا هم دیشب پیله کرده که می‌خواهد بیاید توی فیس‌بوک، گفتم که جای خوبی نیست اصولا و اگر خانم همسایه بغلی آمده خیلی بیجا کرده آمده، و اگر عکس بی‌ریخت توی مهمانی‌اش را گذاشته و فکر کرده خیلی خوشگل به نظر می‌رسد خیلی غلط کرده، فعلا که با این نطق آتشین قانع شده،حالا تا بعد.

*شنبه۲۲/۱۱/۹۰
امروز عصر قرار داریم با بچه‌ها دور هم جمع شویم و شعرهای جدیدمان را رونمایی کنیم، افشین گفت چندتا از دخترهای شاعر هم تازه به جمع‌مان پیوسته‌اند، حالا بروم ببینم سارا امروز عصر برنامه‌اش چیست، خیال قهر ندارد احیاناً؟ همه چی آرومه، من چقدر خوشبختم …

 

روایتی دخترانه از بهمن 57

[ms 1]
بهمن ۵۷، با خاطرات فراموش‌نشدنی اش، با آن شکوه و همدلی و فریادهای سرخ و سفید و سبزش، چیزی نیست که از حافظه تاریخ این مملکت برود، هر کدام از ما، با هر سن و سالی هم که باشیم، نسل اولی، دومی یا سوم و چهارمی، با حال و هوای آن روزها غریبه نیستیم. حال و هوایی که در عکس و فیلم ها، در کتاب‌ها و مجله‌ها و روزنامه‌های آن روزگار و در خاطرات کتبی و شفاهی مردم ثبت شده است.

«راضیه کوچکی»، بهمن ۵۷، یک دختر دبیرستانی و اهل نوشتن و ثبت کردن بوده. دفتر خاطرات انقلابش را به رسم امانت به چارقد داده تا انقلاب را اینبار از دریچه دست‌نوشته های دخترانه ببینیم. دختری که شور و شعور انقلاب، از دست خط و قلم جوانانه‌اش می‌تراود.

این دفتر قدیمی، با یادداشت‌برداری او از کتاب‌هایی که آن زمان، جوان‌ها مثل گج، با هزار زحمت و دردسر پیدا می‌کردند و سر می‌کشیدند شروع می‌شود، در ادامه به ثبت شعارها، شعرها و سرودهای انقلابی می‌رسد و بعد با گزارش لحظه به لحظه از بهمن شلوغ آن روزها به اوج میرسد و تا رسیدن به ۲۲ بهمن ۵۷ و پیروزی انقلاب، ادامه می‌یابد.

راضیه‌ی نوجوان آن روزها، امروز یکی از معلم‌های نمونه کشور است.
[ms 0]