[ms 1]
*شنبه ۱۵/۱۱/۹۰
ساعت یازده با خواب بدی که دیدم از جا پریدم، همینطور که چای سرد شده را هورت میکشیدم به ذهنم رسید که «جهان مثل یک چای سرد شده، از دهن افتاده است.» بعد از تعبیر خودم کیف کردم همینطور بین خواب و بیداری توی فیس بوک نوشتمش، اولین نفری که کامنت گذاشت همین دختری بود که دیروز با هم آشنا شدیم، گفت که کف کرده از تعبیرم و حاضر است اگر در قلهی قاف هم شب شعر بگیرم، بیاید و ازین تعبیرها بشنود. حالا دارم به یک شب شعر -نه البته در قله قاف- فکر میکنم. دو ساعت بعدش این مردکی که همیشه روی اعصابم است کامنت گذاشته بود که من سرقت ادبی کردم و شعر اصلی مال عبدالملکیان نامی است و از این اراجیف، درجا بلاکش کردم.
* یکشنبه ۱۶/۱۱/۹۰
در و دیوار خانه هنوز دارند میلرزند، زلزله؟ نه…کاش زلزله بود. سارا هرچی فحش توی زندگیاش بلد بود بار من که نه، بار همهی شاعرها از همان قرن سه و چهار هجری تا همین حالایش کرد. یعنی صدای لرزیدن تن سعدی و حافظ را از خود شیراز شنیدم. هرچی خواستم بروم جلو و بگویم عزیزم، چارتا نخ سیگار که دیگه این حرفا رو نداره، بیا ببین بقیه چه چیزهایی که نمیکشن، یا بگویم که این بی جنبه بازیها از تو بعید است، به قول مولوی زَهره نکردم! الان خانه هستم و سارایی به کار نیست.
* دوشنبه ۱۷/۱۱/۹۰
معلوم شد که اسم اصلی این دختر فیسبوکیه «الناز» است، عکس پروفایلش شبیه همین معشوقهاییست که در شعرهایم ترسیم میکنم. البته دماغش ازیندماغهاست که دست کم سه چهار بار زیر تیغ رفته، و دماغ کسی فعلا در شعرهای من زیر تیغ نرفته، خلاصه قرار گذاشتیم برای امشب که حضوری ببینمش. دارم شعر تازه میگویم الان توی این مایهها: های نخراشی صورتم را به غفلت تیغ… لحظهی دیدار فلان است و بیسار. فقط باید با یک ترفندی قهر سارا امشب هم تمدید شود.
* سهشنبه ۱۸/۱۱/۹۰
واقعا خجالت نمیکشند؟ واقعا چطور دلشان میآید با احساسات پاک دیگران بازی کنند؟ خدا یک ذره شعور به اینها نداده. من را بگو که شعرهای جدیدم را چپانده بودم توی جیبم که تقدیم کنم! نه به آن عکس مینیاتوری پروفایلش نه به این کشتی آنجلیکایی که دیشب دیدم! اعتراف میکنم که آن جزء به این کل اصلا نمیآمد، یک چیزی تو مایه های XXXL حتی بیشتر. صد رحمت به این افشین خودمان! تازه یک کلمه گفتم چه قشنگ میخندی، تا آخرش ندیدم یک لحظه نیشش را ببندد این دختر! سارا هنوز از قهر نیامده، همین الساعه بلند شوم بروم دنبالش. والا!
* چهارشنبه ۱۹/۱۱/۹۰
بالاخره بعد از چند هفته انسداد طبع و قریحه، امروز یک شعر شاهکار آمد. شروعش این است:
کلاغ پرید توی هوا/ و جا نداشت که فرود بیاید/ نه درختی، نه سیمی/ پس در عصر وایرلس، این بدبخت قرار عاشقانهاش را کجا بگذارد؟!
زنگ زدم برای افشین خواندم، از «بد بخت»اش خیلی حال کرد، ولی گفت این کافی نیست، دوز فحشش را ببر بالاتر. گفتم به کی فحش بدم مثلاً؟ گفت فرقی نمیکنه به کی، جدیداً شعر هرقدر کثیفتر و گندتر باشه و دری وری به زمین و زمان بیشتر توش باشه، مخاطب خاص بیشتری پیدا میکنه. الان نشستم دارم کثیفترش میکنم، یا به قول افشین پستمدرنترش میکنم، شغل سختی داریم ها.
* پنجشنبه ۲۰/۱۱/۹۰
سارا دارد دنبال موچینش میگردد، طبق معمول توی کیف من است، دیشب هم از موهای من که توی غذا و کفش و روی فرش و بالش و … میافتد شاکی بود، البته بهانهاش این بود، ناراحتی اصلیاش ازین است که موهایش را سه روز پیش رنگ کرده و من حواسم نبوده اصلا! قیچی به دست مانده بود بالای سرم که به قول خودش موهای بلندم را «بچیند»! انگار که دارد در مورد دُم یکی حرف میزند، واقعاً که لیاقتش ازدواج با یک شاعر نبوده و نیست، آن هم شاعری مثل من. اعصاب ندارم برای امروز بیشتر بنویسم، اَاَه به این زندگی که یکی نیست توش آدم را درک کند. همه چی داغونه … من چقدر بدبختم …
*جمعه ۲۱/۱۱/۹۰
این النازِ سه ایکس لارجِ فیسبوک، دست بردار نیست، رفته عکس دوماهگی دخترم را که قبلا گذاشته بودم پیدا کرده و گیر داده که این کیه؟ من هم مجبور شدم بگویم بچهگی های خودمه! امروز پیام داده که چقدر ظریف و دخترانه بودید استاد!! یک شعر هم برایم گفته به همین مناسبت! من هم باید یک شعری در مورد این ژانر آدمها بگویم، فحش خور خوبی دارند، حسابی پستمدرن میشود. دخترهی کنه.
سارا هم دیشب پیله کرده که میخواهد بیاید توی فیسبوک، گفتم که جای خوبی نیست اصولا و اگر خانم همسایه بغلی آمده خیلی بیجا کرده آمده، و اگر عکس بیریخت توی مهمانیاش را گذاشته و فکر کرده خیلی خوشگل به نظر میرسد خیلی غلط کرده، فعلا که با این نطق آتشین قانع شده،حالا تا بعد.
*شنبه۲۲/۱۱/۹۰
امروز عصر قرار داریم با بچهها دور هم جمع شویم و شعرهای جدیدمان را رونمایی کنیم، افشین گفت چندتا از دخترهای شاعر هم تازه به جمعمان پیوستهاند، حالا بروم ببینم سارا امروز عصر برنامهاش چیست، خیال قهر ندارد احیاناً؟ همه چی آرومه، من چقدر خوشبختم …