[ms 0]
بوی عید همه جا پیچیده و مثل هر سال خیلی زودتر به استقبالش رفتیم. خانهها رنگ و بوی تمیزی گرفتهاند، اما نه از نوع همیشگی، بلکه بیشتر تمیزیای که مختص خود عید است؛ یکجور تازگی خاص و ناب که فقط و فقط به نوروز اختصاص دارد و همهی ما هم با آن آشنا هستیم. در کنار این رسمِ ازپیشنانوشته و تغییرناپذیر -که البته من عاشقش هستم- یک قانون جدی و بسیار مهم از نظر همهی ما در مورد عید وجود دارد که فکر کنم حتی اگر خانههایمان را خیلی نونوار نکنیم، از این یکی نمیتوانیم بهراحتی چشمپوشی ببندیم و آن، قانون جدی خرید عید است که از وقتی خودمان را شناختهایم، با آن مأنوس شدهایم؛ یعنی از کودکی!
شاید این ذوق و شوق، از همان دوران در ما نهادینه شده و اسفند هر سال مثل یک جنین در ما زنده میشود. البته نباید از جوّ حاکم بر این ماه و تبلیغات فروشگاهها بهراحتی گذشت، چون حتی اگر قصد خرید هم نداشته باشیم، طبق همان قانونِ ازپیشتعیینشده در این ماه به اسم «خرید عید» اسیر خریدهای اضافهای میشویم که هیچ سودی جز پشیمانی و تمام شدن حساب مالیمان ندارد و تنها وقتی به این نتیجه میرسیم که به خانه برگشتهایم و تازه ما میمانیم و احساس پشیمانی حاصل از جوّزدگی مفرط که بنده بسیار با آن آشنا هستم (!) و انبوه کفشها و مانتوهای نو که شاید تنها یک بار مجال استفاده را داشته باشند.
[ms 2]
طفلکیها مثل زنان حرمسرا میمانند که باید مدتها بگذرد تا شاید روزی بر حسب اتفاق نگاهم به جمال رنگووارنگشان بیفتد و تازه شاید برای مهمانی سالی یکبار امتحانشان کنم! بعضیهایشان را که اصلا یادم نیست کی خریدهام! اما تازگیها به خودم امیدوار شدهام، آن هم از بس که با خودم کلنجار رفتم و کمدِ در حال انفجارم این نکته را گوشزد کرده که آمار لباس و خرت و پرتهای اضافیام به سر حدش رسیده! البته در این بین، گوشزدهای بهموقع مادرم هم نقش مهمی داشته؛ دقیقا مثل پلیس نامحسوس که من چقدر ممنونش هستم و به همین سادگیها هم نصیبم نشده.
اما این روزها حس خوبی دارم؛ یک چیزی مثل قدرت! شاید خندهدار باشد، اما وقتی وارد فروشگاه میشوم و چشمم به ویترینهای خوشرنگولعاب لباس و کیف و کفش میافتد و میبینم که همه دارند هول میزنند برای خرید و من هم تا میخواهم جوّگیر شوم و با خودم یواشکی حساب کنم که: «خب، پول هم که به اندازهی کافی هست و احتیاج هم دارم»، ویر قوی و جدی وجودم تازه سر و کلهاش پیدا میشود و جنگ سختی را با ویر سیریناپذیر و ولخرجم شروع میکند. تا همین چندوقت پیش، فاتح درونی من همین ویر خیرهسر و ولخرج بود. برای همین، موقع خرید همیشه شاد شاد بودم و یک هفته بعد از خرید، ناراحت ناراحت! البته نه بهصورت محسوس؛ همین که میخواستم یک جوری دور و برم را خلوت کنم و کلافه میشدم از شلوغی بیش از حد وسایل زیاد، معنیاش را میرساند!
تازگیها بزرگ شدهام. خدا را شکر که زندگی به ما فرصت تجربهی خیلی چیزها را میدهد که گاهی خیلی شیرین است. هفتهی پیش همراه خواهرم شدم تا خرید ضروریاش را انجام بدهد. آخرین مغازه، جینفروشی بود که تقریبا مشتری همیشگیاش بودیم. فروشنده چندین شلوار جین را با رنگها و مدلهای مختلف برای پرو نشان داد. من هم با چشم، قفسهها را ورانداز میکردم تا اینکه چشمم به شلوارهای لی رنگی افتاد که چند وقتیست مد شده. یک ماه پیش هم دوستم خریده بود. صورتی، سبز، لیمویی، قرمز، بنفش…
داشتم وسوسه میشدم که مثلا آن شلوار سبز را بخرم با سرخابی، یا بنفش بخرم با قرمز، که یک زن و مرد همراه دخترشان وارد شدند و از قضا خانم جوان دست گذاشت روی همان شلوارهای رنگی فانتزی و ۴ رنگش را انتخاب کرد. دیگر مطمئن بودم که چقدر واجب است من هم بخرم. داشتم قانع میشدم و دوباره جوّگیر شده بودم، که ویر قوی درونم کارش را شروع کرد.
گفت: شلوار جین سرخابی رو کجا میخوای بپوشی؟
گفتم: مهمونی یا تولد.
گفت: تو که از ۷ روز هفته، ۵ روزش رو دانشگاه کلاس داری و ۲ روز دیگهاش رو هم مشغول کارهای همون دانشگاه هستی. مهمونی و تولدت کجا بود؟
گفتم: حالا نگفتم همین فردا که. بالاخره یه روزی.
گفت: آره، شاید وقتی دیگه!
گفتم: آخه رنگش خیلی قشنگه.
گفت: همین چند ماه پیش یه شلوار جین نو و خوشدوخت برای مهمونی خریدی. یادته؟
یادم افتاد…
[ms 1]
داشتم کلنجار میرفتم، که خواهرم از اتاق پرو آمد بیرون.
«عاطی، از این شلوار لی رنگیها نمیخوای؟ بهت خیلی میادا! یه رنگشو بخر.»
دوباره به قفسه نگاه کردم.
«قشنگه اما فعلا نمیخوام.»
«فعلا نمیخوام» را خودم میدانستم یعنی چه؛ یعنی ویر قوی درونم پیروز شده بود، یعنی همان که مادرم یادم داده بود؛ غیر مستقیم و تأثیرگذار! برای همین هم قبولش کرده بودم.
راستش خیلی سخت بود تا این عادت بد و موذی را که هنوز هم بعضی وقتها سروکلهش توی زندگیام پیدا میشود، از خودم دور کنم. مادرم همیشه میگوید: «وقتی چیزی رو بخر که واقعا بهش احتیاج داری.» که البته حرف درستیست، اما به همان اندازهی خوب بودنش هم سخت.
مادرم چیز دیگری هم میگوید که این یکی خیلی کمکم میکند. یعنی حداقل راحتتر میشود رعایتش کرد و آن، چیزی در مایههای صبرکردن است!
«وقتی چیزی رو میخوای بخری، صبر کن و همون لحظه تصمیم نگیر. بعد از چند ساعت یا مثلا یک روز بعد اگه دیدی که واقعا نیاز داری، بخر»
فکر کنم پیشنهاد خوبی برای خریدهای غیر ضروری باشد. اینطوری پول الکی هم خرج نکردیم و اگر چیزی خریدیم، بعدا پشیمان نیستیم که عجله کردیم.
امیدوارم عیدی امسال برای همهی ما همراه با هدیهای به نام صبر همراه باشد… سال نو مبارک!