[ms 0]
نیمقد پیش خودش فکر کرد بهتره خواهرش رو تنها نذاره. با هم رفتند بیمارستان. با یه دستهگل و کمی میوه. نگهبان جلو در پرسید:»اومدید عیادت؟» قد که دل و دماغ چندانی نداشت سری تکون داد و رفت داخل اما نیمقد نگاهی به نگهبان کرد و گفت: «نه پدر جان اومدیم خواستگاری! آدرس طرف رو نداشتیم، گفتیم از پزشکی قانونی و بیمارستان ها سراغش رو بگیریم!…»
دوست قد، در حالیکه احتمالاً تا آخر عمر فلج بمونه، رو به پنجره خوابیده بود. انگار چاقویی که نامزدش تو نخاعش فرو کرده بود، هنوز هم تو بدنش جا مونده… قد بیشتر از این طاقت نیاورد، هقهق کنان اومد بیرون و تا خونه با نیمقد حرف نزد.
خونه که رسیدند، تمامقد هم اومد. میخواست با قد حرف بزنه تا کمی از این حال و هوا دربیاد. پرسید: «چرا نامزد دوستت اینطوری کرده؟» ادامه هر دم از این باغ بری میرسد (۱)