[ms 0]
جمعه، از شهر کتاب برایت یک دفترچه خریدم که همیشه همراهم باشد و هر وقت خواستم، برایت بنویسم. شاید تولد هجده سالگیات، نوشتههایم را بهت دادم. هجدهسالگی سن خوبی است. آدم خیلی چیزها را میفهمد، ولی هنوز آنقدر غرق زندگی نشده که ترجیح دهد خودش را به نفهمیدن بزند…
اولینبار شنبه برایت نوشتم، در کتابخانهی دانشکده، بعد از کلاس دکتر آزاد. وقت نکردم فصلی را که باید، از کتاب بخوانم و تمام کلاس ساکت بودم و به بحثهای دیگران گوش میدادم. حس تلخی است که کارهایت را نکرده باشی… که کار عقبمانده داشته باشی…
بعد از کلاس رفتم کتابخانه پشت میز نشستم و تصمیم گرفتم از خیر این سه فصل عقبمانده بگذرم و همراه کلاس پیش بروم.
کتابهایم را گذاشتم روی میز و دفترچهی تو را درآوردم. برایت نوشتم که دیروز چند قدمی راه رفتی با جورابهای آبی کمرنگت. و تو چه میفهمی که چه لذتی همهی وجود من را فرا میگیرد، وقتی به پاهای کوچک تو فکر میکنم که آرامآرام بلند میشدند و بر زمین مینشستند… نمیفهمی، تا وقتی قدم برداشتن فرزندت را ببینی؛ همانکه روزی حتی با سونوگرافی هم دیده نمیشد… «هل اتی علی الانسان حین من الدهر لم یکن شیئا مذکورا»
بعد نشستم به درس خواندن. وقتی بعد از کلاس دانشکده میمانم برای درس خواندن، عذاب وجدان میگیرم. دوست ندارم از آن مادرهایی باشم که فرزندی را به دنیا میآورند و میگذارندش پیش مادرشان و به کارهای خودشان میرسند. دوست دارم لحظهلحظهی زندگی و رشدت را حس کنم و ببینم. دوست دارم اولین کسی باشم که میفهمد این حرکت را تابهحال انجام نمیدادی و امروز انجام میدهی. دوست دارم خودم برایت حریرهبادام درست کنم، فرنی بپزم و قاشققاشق دهانت بگذارم…
ولی میدانی، چیزی هست که تازگیها فهمیدهام. تازگیها فهمیدهام که روزها وقتی میخواهم ظرف بشویم، لباسها را جابهجا کنم، خانه را تمیز کنم، غذا بپزم و تو را میگذارم روی تشکت و تو نگاهم میکنی و من بلندبلند حرف میزنم تا حوصلهات سر نرود یا حتی غرق کارهایم میشوم و یکهو میبینم که خوابت برده یا تو هم گرمِ کشف سوراخ گوش عروسکت هستی یا داری پای مرغ پلاستیکیات را گاز میزنی، عذاب وجدان نمیگیرم. انگار این کارها بخشی از هویت زنانهام است. کارهایی است که باید انجام دهم و اینطور نیست که نشستن و بازی کردن با تو بر آنها اولویت داشته باشد. مادری و همسری و خانهداری در عرض هم هستند انگار، ولی به محض اینکه کارهای خانه تمام میشود و میخواهم بنشینم کنارت و کتابهایم را باز کنم، احساس مسئولیت میکنم که به هر لبخندت جواب دهم… که به هر صدایی که درمیآوری، واکنش نشان دهم. اگر خسته شدی، حتما کتابهایم را ببندم و در آغوشت بگیرم…
انگار کتابخواندنم خیانت است به تو و آیندهات، انگار یک مادر کامل نیستم اگر غرق کتابخواندن شوم و کودکِ معصومم آنقدر نگاهم کند تا خوابش ببرد. ولی اگر غرق ظرف شستن باشم و تو آنقدر نگاهم کنی تا خوابت ببرد، عذاب وجدان نمیگیرم.
[ms 2]
متوجه میشوی چه میگویم عزیز؟ گاهی فکر میکنم مگر زنهای قدیم که درس نمیخواندند و کار نمیکردند و نمیدانستند پشت در خانهشان چه خبر است و هر کدام تا میتوانستند فرزند میآوردند، چه کاری بیشتر از من برای فرزندشان میکردند؟
زنی در حالِ پختن نان بود و کودکش در حوض وسط خانه خفه میشد. حال تصور کن زنَک بیچاره در حال تحلیلِ دادههای پایاننامهی کارشناسی ارشدش باشد و فرزندش از روی مبل زمین بخورد و سرش زخم شود… فکر میکنم گناه اولی در فرهنگ ما قابل بخششتر است!
همیشه یک مادر خانهدار، مادر مقدستری است، ولی راستش را بخواهی من فکر میکنم درس خواندن و اجتماعی بودن و کارکردنم برای مادر خوبی بودنم ضروری است؛ برای اینکه تو را و دغدغههایت را در جامعهی امروز بهتر بفهمم؛ برای اینکه فردا و فرداها تو احساس کنی میتوانی با من حرف بزنی؛ میتوانی با من مشورت کنی؛ احساس کنی که من میفهمم زمانه چطور است و برای اینکه خودم اعتمادبهنفس همصحبتی با جوانی و نوجوانی تو را داشته باشم و خودم از خودم احساس رضایت کنم… اینها را میدانم و باور دارم، ولی تعادل برقرار کردن بین حس مادری و احساس مسئولیت در قبال تکالیف اجتماعی، کار راحتی نیست؛ اینکه هیچکدام را به نفع دیگری ناتمام نگذاری.
میدانی، از اینکه دانشجویی باشم که بیجهت جای کس دیگری را گرفته هم بیزارم. از اینکه بودنم و نشستنم روی این صندلی هیچ فایدهای نداشته باشد جز اینکه بگویند زنان، فلاندرصد از کرسیهای تحصیلات تکمیلی را به خودشان اختصاص دادهاند… همهی اینها را گفتم، ولی آخر شب که میشود و تو میخوابی و من نگاهت میکنم و هی فکر میکنم یعنی فرشتههای خدا میتوانند از تو زیباتر باشند، چیزی در وجودم میپیچد که هوس میکنم صورتم را به صورتت نزدیک کنم و زیر گوشت زمزمه کنم: «تو از همهچیز مهمتری؛ از همه چیز…»