[ms 0]
بهار آمده و ما ثروتمندترین مردم زمین شدهایم با شهری که آفتاب در سینه دارد و میزبان ماه است. روز اول بهار به شوق گنج بزرگی که اینک در شهرمان است، راهی حرم میشویم، من و مادرم. مادرم که دم عید، ماهیهای تنگ دلش دائم بالا و پایین میپرند و منتظرند.
زمانی که کش میآید، ثانیههای دوستداشتنی که در راه هستیم و از پشت شیشههای اتوبوس شهر را نگاه میکنیم: گلها را، رنگها را و نقش چهره حضرت ماه روی کاغذهایی که دست مردم است؛ مردم مشتاق؛ مردم دلتنگ…
ثانیههای دوستداشتنی که باید در بین دیگر زائرین ایستاد و منتظر ماند تا بعد از بازرسی برویم سمت رواق امامخمینی، جمعیت زیاد است و گشتن تکتک مان زمان میبرد و ما سرود میخوانیم برای رهبرمان حضرت ماه: سید علیخامنهای؛ دلبر دلم …
امسال میشود دومین سالی که آسمان همکاری نمیکند، هوا سرد میشود و باید برویم رواق مکانی با فضای کمتر نسبت به صحن و تقسیم ناعادلانه فضا بین زنان و مردان، بهطوری که هیچ راهی برای دیدن حضرت آقا وجود ندارد ولی از حق نگذریم مزیتهایی هم دارد: چلچراغهایی که سقف را تزیین کردهاند و پر از گنجشکاند! و در میان شعارهایی که بیشتر حالت شعر دارند و نیمیاش را زنان میخوانند و نیمه دیگر را مردان، در میان همهمهها و شلوغی و آدمهایی که از گرما و فشار جمعیت حالشان بد شده؛ میتوان میان چلچراغها گم شد، میان بیتابی گنجشکها، میتوان …
برتری دیگری هم دارد برای ما که با هزار راز دل و مشکل میآمدیم حرم تا طلوع ماه را ببینم و با آن چهره پر از آرامش و لبخند پر از امید، همه سختیها را فراموش کنیم و سبک بشویم، پرواز کنیم … اما حالا به لطف سردی هوا فهمیدیم نه تنها چهره رهبر که صدای گرمش هم راز حیات است و آدم را پر پرواز میدهد. بهار آمده و ما با طلوع ماه و داشتن آفتاب، دیگر چیزی از خوشبختی کم نداریم، ثروتمندترین مردمان زمینم…