آنچه یافت می‌نشود، آنم آرزوست

[ms 0]

یه هفته‌ست نسیم هر دو فقره پاش رو کرده توی یه کفش که «باید باهام بیای خرید». این نسیمی که میگم، دور از جون نسیم، گردباد میشه وقتی توی بازار می‌وزه! یعنی وقتی عزم خرید می‌کنه، نصف بازار رو با خودش جارو می‌کنه می‌بره خونه! با اینکه می‌دونه من اهل خرید نیستم و این دعوت یه جورایی برام «قورباغه‌ات را قورت بده» ست، ولی قبول می‌کنم.

راه افتادیم توی خیابون ولیعصر. حتی یه دونه مغازه رو جا نمی‌ندازه! از طلا‌فروشی تا بوتیک و حراج لوازم خانگی، همه رو به قدومش مزین می‌کنه.

میگم: «نسیم جان! ما الان اومدیم چی بخریم؟ مثلاً من مانتو میخوام. حالا شما دقیقاً چی نیاز داری؟» میگه: «مگه دقیقاً باید چیزی لازم داشته باشم که بیام خرید؟!» همچین حق‌به‌جانب اینو میگه که انگار داره در مورد قانون دوم نیوتون صحبت می‌کنه!

با شنیدن این جمله‌ی قصار، سعی می‌کنم سکوت رو رعایت کنم که نسیم راحت به بازدید (!) علمی‌ش برسه. بعد از چند دقیقه بازارنوردی، به مانتوفروشی می‌رسیم. مدل‌هاش یه کم «مختصر و غیرمفید» هست، یعنی اینا اصولاً با کمترین استفاده از پارچه دوخته شده‌اند. گویا قدیما مانتوها سه متر پارچه می‌برده، جدیداً نیم متر، شایدم بیست‌وپنج سانت! ولی خب میرم یه نگاهی بندازم؛ به قول روشن‌فکرا (!) یه نگاه حلاله.

نسیم مثل غزال تیزپای تیم امید یه مانتو رو برمیداره و میره به سمت اتاق پرو. منم کشون‌کشون با خودش می‌بره که به عنوان قفل در عمل کنم. بد نبود گاهی آدم به تکنولوژی‌های ساخته‌ی دست بشر اعتماد می‌کرد. مثلا همین قفل در! والا…

بعد از چند دقیقه میگه «ببین خوبه؟» نگاه می‌کنم، میگم «جان دل! دکمه‌هاش داره در میره، می‌تونی راحت نفس بکشی؟!» در رو می‌بندم و به فروشنده اشاره می‌کنم که یه سایز بزرگ‌تر بیاره. فروشنده ذوق‌زده میاد سمت اتاق پرو. از بالای دست من، در رو گرفته؛ اون بکِش، من بکِش! با تعجب میگم: «چی‌کار می‌کنید آقا؟» میگه: «میخوام ببینم توی تنش چه جوریه؟» در حالی‌که چشمام داره از شدت عصبانیت میفته کف مغازه میگم: «بیخود! من دیدم، کافیه! شما بفرمایید!» انگار انتظار داشت بگم: «بفرما داخل، دم در بده!». غرولندکنان دور میشه. به نسیم میگم: «اگه شوهرتم همراهت بود می‌خواست مانتو رو توی تنت ببینه؟!» با خنده میگه: «بعضی از مردا، روان‌شون پاکه!»، میگم: «روان‌شون از پاکی، پاکه!!».

با چهره‌ای حامل انواع و اقسام اخم‌ها که از صد فروند فحش بدتره، دست خالی از مغازه‌ش میایم بیرون. همون‌جوری اخمالو دارم کنار نسیم راه میرم که یک قواره آقای خوشحال از روبرو میاد و میگه: «اخم نکن، بهت نمیاد، اون‌وقت…!» رد که میشه انگار نسیم از ضامن خارج شده باشه، از خنده منفجر میشه…

به روسری‌فروشی که می‌رسیم نسیم خیمه می‌زنه روی پیشخون و مثل قحطی‌زده‌ها زل می‌زنه به روسری‌های رنگارنگ. دروغ چرا؟! خب منم دلم یکی خواست. برش می‌دارم، همین‌جوری میندازم روی سرم که ببینم رنگش به رنگم میاد یا نه! آقاهه میگه: «این‌جوری که معلوم نمیشه، باید جدا سرت کنی.» میگم: «اتاق پرو کجاست؟» میگه: «ای بابا! روسری که دیگه اتاق پرو نمیخواد.» البته همچین بیراه هم نمیگه؛ ما در حوزه‌ی پرش از خطوط قرمز بی‌مانع رکوردهای خوبی داریم و اگه دوستان همت کنن چیزی نمونده تا قهرمانی در این میادین! همین روزاست که اروپا رو هم کنار بزنیم حتی! میگم: «حالا که بیشتر فکر می‌کنم می‌بینم منم روسری نمیخوام.» نسیم با کلی ورانداز دو تا برمی‌داره.

[ms 1]

شلوار جین سالم و نو (!) هم کمیاب شده ها، فکر کنم باید محافظان محیط زیست رو در جریان بذارم که مواظب این گونه‌ی نادر باشن! نسیم یه دونه از اینا که بعضی جاهاش نخ‌نماست برمی‌داره. میگم: «شما که داری هزینه می‌کنی، یه سالم‌شو بخر خب!» یاد یکی از بچه‌های فامیل افتادم، که با این مدل شلوار رفته بود خونه‌ی مادربزرگش. اون بنده‌خدا هم وسط مهمونی نشسته بود به گریه که: «الهی بمیرم! آخر بابات ورشکست شد؟! بیا ننه! این پول رو بگیر برای خودت یه شلوار نو بخر!»… ماشالا قد و بالای کمیّت! دو تا شلوار جین هم پسندیده.

این آدم اصلا دستش به کم نمیره. یه دفعه که سرکار بودیم بهش گفتم برای نهارم دلستر بخره، یه باکس‌شو خرید. منم موندم چی‌کارشون کنم، به عنوان خیرات‌مـِیرات (خیرات و مَبرّات!) پخش کردم بین همکارا. بندگان خدا اصلا یه حال عجیبی داشتن از اینکه دلستر فاتحه‌ای میخورن! اموات هم یه کم کیفور شدن.

با امید به امداد غیبی، از جین‌فروشی دل می‌کَنه، به هوای خریدن مانتویی که احتمالاً داره یه جایی توی این شهر انتظارشو می‌کشه؛ شاید محض رضای خدا «آنچه یافت می‌نشود، آنم آرزوست» یه گوشه‌ای پیدا شد! هرچی می‌گردیم مانتویی که مناسب‌‌مون باشه پیدا نمی‌کنیم. نسیم اما هنوز مقاومت می‌کنه. به هر قیمتی شده میخواد مانتو بخره. یه مانتو انتخاب می‌کنه. پارچه‌شو با دست لمس می‌کنم. چشمم به جمال اتیکت روشن میشه. قیمت: «پول خون باباش» تومن! نسیم میگه: «همین خوبه، برم بپوشم!» یکی از فروشنده‌های خانم، بی‌کار نزدیک من ایستاده. میگم: «این مانتو که جنس خیلی عالی‌ای نداره، مارک‌دار هم که نیست، پارچه‌ی زیادی هم که نبرده! «آستین» که قربونش برم، «قد» هم فداش بشم! این قیمت چرا نجومیه پس؟» جا می‌خوره، میگه: «خانوم! کلی پول دیزاین این مانتوهاست!» تو دلم میگم: «یعنی این مانتو الان با کمک یه دیزاینر (Designer) این شکلی در اومده؟! حتما بازم هنریه و ما سر درنمیاریم!»

 

خانومه راه میفته سمت مشتری‌های دیگه. یه جورایی بد می‌لنگه. انگار داره روی نردبون راه میره. پاشنه‌های نیم‌متری کفشش هوار می‌زنه که بیماری مهلک «خودآزاری» مُسری هم هست و هر کفشی با هر ارتفاعی از سطح زمین که مد بشه، بعضیا هستن که نذارن مثل میت روی زمین بمونه. هرطور شده می‌خرنش و حتی با اعمال شاقّه، باهاشون توی خیابون راه میرن، تا شاید یه کم شبیه «سرو خرامان» حافظ علیه‌الرحمه بشن!

نسیم مانتوی گرون‌تومنی رو انتخاب کرده و حتی با یادآوری اقساط پنج‌گانه‌ش حاضر نیست فراموشش کنه! چاره‌ای نیست دیگه، میگم: «مانتو جونم! یار پسندید تو را!»…

هر جوری حساب می‌کنم می‌بینم این مانتوها تقریبا هیچ‌کدوم از آیتم‌های مطلوبیت رو برای من ندارن. یعنی یه جورایی برام شبیه کاریکاتورن. نمی‌خرم. میگم: «نسیم! من پارچه می‌گیرم که مامانم برام بدوزه!».

با سلام و درود بی‌کران بر مدل مانتوها و اجداد طراحان، در حالی‌که خورشید هم دیگه تابیدن براش صرف نداره، نسیم رو راضی می‌کنم که بقیه‌ی اجناس بازار رو بذاره برای بقیه‌ی شهروندان که بندگان خدا دم عید، بتونن یه دست لباس نو تهیه کنن و خجالت‌زده‌ی خانواده‌شون نشن!

ته‌مونده‌ی انرژی‌مون رو جمع می‌کنیم و توی یه ویتامین‌فروشی فرود میایم. بعد از تأمین ویتامین و خروج از مغازه‌ی مربوطه با دست‌هایی مملو از پُر (!)، دو شهروند محترم موتورسوار، با یک حرکت آکروباتیک و در کسری از ثانیه، بدون تحمل دردسر انتخاب، حاصل زحمات یک روز ما رو با خود به خانه می‌برند و ما با بهت و حیرت به دست‌های کاملاً خالی خودمون خیره می‌مونیم!!

چند می‌گیری چشماتو ببندی؟!

[ms 0]

ده سالشه. ریحانه رو میگم. دختر عموم میشه. این‌قدر حواس‌جمع و باهوشه که گاهی نگرانش میشم. ما هم همین‌جوری بودیم دیگه! هی می‌گفتن: «خاله‌ش! ببین دخترم بیشتر از سنّش می‌فهمه!» با همین حرفا خام‌مون کردن و نذاشتن بچگی کنیم! زود بزرگ شدیم…

***

بعد از سلام و صلوات به روح پرفتوح پسرعموی گرامی با موهای فرفری مدل اون آقاهه‌ی سوسن‌خانومی‌، ریحانه رو از سر خیابونشون برمی‌دارم و در میرم که یه وقت دوستی، آشنایی، کسی ما رو با این موقشنگ نبینه و آبرومون بره! هرچی میگم: «پسر جان! این مدل مو برای شخصیت شما خیلی نقطه‌ست» گوش نمیده. ما هم مجبوریم ازش فاصله بگیریم که بابت این پارادوکس بین ظاهرمون و ظاهرشون، سوژه‌ی خنده‌ی ملت نشیم دیگه.

سوار تاکسی میشیم. ریحانه بی‌مقدمه میگه: «مینا جون! شنیدی گلشیفته چیکار کرده؟» هی بنفش میشم، نارنجی میشم، آبی، سبز… . میگم: «خب… دیگه چه خبر؟ تحقیقتو تحویل دادی؟» میگه: «بله. شنیدی؟ من عکساشم دیدم!» حواسش رو پرت می‌کنم به عکس‌های سحابی‌های جدیدی که از سایتِ هابل گرفتم. از سیاه‌چاله‌ها که براش میگم، دیگه کلا از فاز گلشیفته میاد بیرون.

می‌رسیم سینما. من و ریحانه که همیشه گرسنه‌ایم، اول میریم سراغ خرید خوراکی و بعد بلیت! توی سالن انتظار، یه کم که به دور و اطراف نگاه می‌کنم، توی دلم میگم: «نکنه ما اشتباه اومدیم و اینجا تالار عروسیه؟!» خوبیش اینه که این چهره‌های مجلسی توی تاریکی دیده نمیشن! آدم از دیدن بعضیاشون زَهره‌ترک میشه خب. البته اگه در نور خفیف دیده بشن، به‌مراتب ترسناک‌تر به‌نظر میان!

وارد سالن که میشیم، ریحانه از ترسِ تاریکی دست منو محکم فشار میده و نزدیک من می‌ایسته تا آقاهه‌ی سینما بیاد و با چراغ‌قوه‌ش ما رو به راه راست هدایت کنه.

بلیت رو می‌گیره و جامون رو نشون‌مون میده؛ اون وسط مَسَطا، توی قسمت خانوادگی. من ترجیح میدم ردیف‌های جلوتر بشینیم، چون هم ریحانه قدش کوتاهه، هم اون جلو کمتر «دیدنی‌ها» می‌بینیم! اما آقاهه اجازه نمیده. احساس می‌کنم اگه یه کلمه‌ی دیگه باهاش حرف بزنم، چراغ‌قوه‌ش رو توی سر من یا خودش خُرد می‌کنه. ملت اعصاب ندارنا…!

مثل بچه‌های حرف‌گوش‌کن سر جامون می‌شینیم و بدون توجه به اینکه فیلم هنوز شروع نشده، مشغول خوردن خوراکی‌هامون میشیم.

والا از زمان کمبوجیه به این صندلیا می‌گفتن «تا پا میشم، تا میشه»، اما جدیدا ما هنوز پا نشدیم این تا میشه! حالا دیگه نمی‌دونم دلیلش استهلاک تجهیزاته، جهش ژنتیکیه یا هر چی. چه فرقی داره؟! خلاصه… ریحانه رو از لای صندلی می‌کشم بیرون و با یه دست صندلی‌شو نگه می‌دارم که دوباره توی مربع برمودا فرو نره!

یک زوجِ به‌شدت جوان (=طفل!) میان ردیف جلو می‌شینن. ریحانه میگه: «اگه این خانومه اون کلیپس گنده رو از سرش باز کنه منم یه چیزایی می‌بینم! حالا موهاش ده سانت هم نیستا!» طفلی راست میگه خب… شیب سالن طوریه که اگه به اندازه‌ی یه دونه کله از صندلی ارتفاع باشه، نفر پشت‌سری راحت میتونه پرده‌ی سینما رو ببینه، ولی برای دو تا کله بالای صندلی، واقعا طراحی سالن مناسب نیست!

پالتوی خودش و منو میذاره روی صندلی و می‌شینه روش، تا یه کم دیدِش بهتر بشه. با آرنج می‌زنه به من و با شیطنت میگه: «خودمونیم! توی این دوره زمونه کی با یه بچه میاد سینما آخه؟ اینای دیگه رو ببین…» بازم بنفش، نارنجی، آبی، سبز… میگم: «شما که دیگه بچه نیستی. بزرگ شدی!». آخه طفلی صحنه‌های نامتعارف می‌بینه تو سینما! منم سعی می‌کنم حواسش رو به زوایای دیگه‌ی سینما معطوف کنم، ولی خب همیشه که موفق نمیشم. بعد از چند دقیقه با خونسردی تمام میگه: «چه خوب می‌شد اگه این جلویی‌ها فاصله‌شونو حفظ می‌کردن!» و من بازم طیف‌های رنگی مختلفی رو روی لپم تجربه می‌کنم!

تو دنیای خودم دارم به پدیده‌ای که کنارم نشسته و درباره‌ی علاقه‌ش به سینما فکر می‌کنم، که یهو با استنشاق یک توده عطر پرفشار همراه ریتم مُمتد رگبار تَق‌تَق به خودم میام. بی‌اختیار برمی‌گردم به سمت صدا. توی دلم میگم: «نترس! یه خانوم بود که رد شد. همین!» اگه حواسم جمع بود خوف نمی‌کردم خب!

روسری خانم جلویی از سرش میفته و ریحانه با اشاره به کلیپس خانومه و طول موهاش میگه: «دیدی گفتم؟ دیدی گفتم؟» گویا خانومه متوجه افتادن روسریش نشده، چون تا چند دقیقه‌ای حرکت قابل‌توجهی از خودش نشون نمیده.

چند لحظه بعد با صدای انفجار خفیفی یه بارون مختصری روی سر و صورت‌مون می‌باره! ریحانه میگه: «اصلا خودتو ناراحت نکن! نوشابه‌ی آقای جلویی بود!» حالا ما تبدیل شده‌ایم به دو تا موجود چسبونکی! آقاهه برمی‌گرده عقب و با خنده‌ی ابلهانه‌ای میگه: «ببخشید! گاز داشت!» تو دلم میگم: «پس می‌خواستی اورانیوم غنی‌شده داشته باشه؟!»

دستم روی دسته‌ی صندلیه، که با اومدن زوجِ بعدی دستم رو برمی‌دارم و حالا دیگه نمی‌دونم کجا بذارمش. بازم این سؤال همیشگی اذیتم می‌کنه که چرا مسئولین معلوم نمی‌کنن دسته‌ی صندلی مال ماست یا مال بغل‌دستی‌مون؟!

…تا فیلم تموم میشه، ناخواسته چند تا فیلم دیگه هم می‌بینیم! توی مسیر برگشت، کلی اطلاعات مبادله می‌کنیم. عمو سر خیابون منتظره. پیاده میشه و بعد از سلام و چاق‌سلامتی می‌پرسه: «فیلم خوب بود؟» ریحانه میگه: «کدوم‌شون؟ فیلمی که بلیتشو گرفتیم یا فیلمایی که تو سینما دیدیم؟» عمو می‌زنه زیر خنده و من بازم بنفش، نارنجی، آبی، سبز… میگم: «عمو جون! دخترتون تحویل‌تون. تا ماه آینده و سینما رفتنی دیگر، خداحافظ!».

به «عاقبت به خیری» اعتقاد داری؟! من که خیلی…!!!

عکس: سعید حقیقت

چرا خانم‌ها به ما کمک نمی‌کنند؟!

[ms 0]

عکاس: مینا فرقانی

میترا را از خیلی سال پیش می‌شناختم؛ هم‌مدرسه‌ای بودیم. بعد از کمتر از یک ماه آشنایی، شدیم دوست صمیمی و رفیق باشگاهی. اوایل آرام و خجالتی بود. حالا یک‌جا آرام نمی‌گیرد!
وقتی برای مصاحبه با چارقد نظرش را پرسیدم و استقبالش را دیدم، خواهش کردم یکی از دوستان را هم معرفی کند که به دیدنش برویم و گپی بزنیم.

میترا سادات طبایی، متولد سال ۶۴ است در اصفهان؛ دارای دیپلم در رشته‌ی انسانی، دارنده‌ی ۵ مدال طلا و نقره در رقابت‌های دو میدانی (سرعت و استقامت) نابینایان و نیمه‌بینایان کشور، نوازنده‌ی دف.

[ms 4]

دوستش هم، خدیجه عبدی است؛ متولد سال ۶۱ در تهران، دارای دیپلم در رشته‌ی نقاشی، نایب‌قهرمان دو میدانی (پرتاب دیسک) نابینایان و نیمه‌بینایان کشور، فعال در رشته‌ی کونگ‌فو توآ (خط چهارم) و پرتاب دیسک و وزنه و نیزه، نوازنده‌ی دف.
بچه‌های حساسی هستند. با احتیاط شروع می‌کنم به مقدمه‌چینی و پرسیدن سؤال‌ها.

دوست داریم از مقام‌هایی که کسب کردید برایمان بگویید.
میترا [از لبخندش پیداست یاد لحظه‌ای افتاده که مدال‌ها را به گردنش می‌انداختند…]: سال ۸۸ مقام دوم استقامت، سال ۸۹ مقام اول استقامت و مقام دوم سرعت، سال ۹۰ هم مقام اول هر دو ماده را کسب کردم.
خدیجه [هنوز در حال و هوای گزارشی است که شبکه‌ی خبر همین نیم‌ساعت پیش ازش گرفت…]: سال ۹۰ مقام دوم دو میدانی را در ماده‌ی پرتاب دیسک کسب کردم.

درصد بینایی‌تان چقدر است و علت مشکل بینایی‌تان چیست؟
میترا: مشکل من مادرزادی‌ست. چشم چپم کاملاً نابیناست. چشم راست من هم حدود ۱۵-۱۰ درصد بینایی دارد که «معلولیت شدید» حساب می‌شود.
خدیجه: مشکلم مادرزادی – ژنتیکی است؛ به‌علت ازدواج فامیلی پدر و مادرم. ۵ درصد بینایی دارم و به‌مرور هم کمتر می‌شود تا به نابینایی مطلق می‌رسد [از خدا می‌خواهد هیچ‌وقت آن روز نرسد…]. همه‌چیز را به‌صورت سایه می‌بینم. جزئیات را تشخیص نمی‌دهم. مثلا یک آدم را درسته می‌بینم! [این دقیقا همان مثالی‌ست که به آقای گزارشگر گفت. از یادآوری و تکرارش هر سه می‌خندیم.]

در دوران تحصیل -با توجه به اینکه در مدرسه‌ی عادی درس می‌خواندید- چه مشکلاتی داشتید؟
میترا [نفس عمیقی می‌کشد که تمام آن روزها را برایمان زنده می‌کند]: کمبود کتاب و نوارهای درسی داشتم. درس خواندن با نوار برایم سخت بود و مجبور بودم از تمام درس‌ها جزوه‌ی بریل بنویسم، که هم وقت‌گیر بود و هم خسته‌کننده. با سرعت کلاس نمی‌توانستم پیش بروم و معلم‌ها این را درک نمی‌کردند. اگر قبل از ورود بچه‌های معلول به مدارس عادی، به معلم‌ها آموزش مختصری در مورد نحوه‌ی برخورد با این بچه‌ها داده می‌شد، خیلی خوب بود.
خدیجه [از نگاهش پیداست که ترجیح می‌دهد برای یادآوری خاطرات شیرین‌تری این همه راه را تا گذشته‌ها برود!]: چون قدبلند بودم باید میز آخر می‌نشستم. در صورتی که حتی از میز اول هم خوب تخته را نمی‌دیدم. از کلاس عقب می‌افتادم. همکلاسی‌ها گاهی کمک می‌کردند، گاهی کمک نمی‌کردند. دوست صمیمی هم نداشتم که در درس هوایم را داشته باشد.

برای رفت‌وآمد به باشگاه، انجمن و بقیه‌ی اماکن از کسی کمک می‌گیرید؟
میترا [تقریبا با فریاد!]: اصلا! بیشتر کمک می‌کنم تا کمک بگیرم. به دوستانم که کاملا نابینا هستند یا کمتر از من بینایی دارند کمک می‌کنم.
خدیجه [از ازدواج خواهرش و دلتنگی دوری از او می‌گوید]: وقتی خواهر بزرگم ازدواج نکرده بود، همیشه او کمکم می‌کرد. حالا خواهر کوچکم و مادرم کمک می‌کنند. اگر کسی نباشد، خودم با عصا می‌روم. البته میترا هست!
[با هم می‌خندند و من برایشان آرزوی دوستی و همراهی همیشگی می‌کنم.]

رفت و آمد با چادر برایت مشکل‌ساز نیست میتراجان؟ خانواده درمورد استفاده از چادر چه نظری دارند؟
میترا [با لبخندی قاطعانه]: اصلا. مادرم گاهی می‌گوید: «میترا! چادر چیه سرت می‌کنی؟» اما من اگر چادر سرم نکنم انگار هیچی ندارم. فقط وقتی دست دو نفر از دوستانم را می‌گیرم، کمی برایم سخت است [و نمونه‌هایی را تعریف می‌کند].

چه مشکلاتی در شهر دارید؟ شهرسازی ما چقدر برای شما مناسب است؟
میترا [توی رودربایستی مانده؛ انگار من نماینده‌ی شهردارم!]: نمی‌توانم بگویم اصلا خوب نیست، ولی مناسب هم نیست.
خدیجه [نفس عمیقی می‌کشد]: مشکل که زیاد هست! بعضی‌ها اصلا شرایطم را درک نمی‌کنند. گاهی کسی کمکم نمی‌کند از خیابان رد شوم. عبور از خیابان واقعا برایم مشکل است. بعضی از راننده‌ها تا آدم را می‌بینند سرعت‌شان را بیشتر می‌کنند. وقتی مجبورم تنها رد شوم، عصایم را باز می‌کنم و دستم را هم به علامت «ایست» به‌سمت ماشین‌ها نگه می‌دارم. شهرسازی ما اصلا مناسب نیست. خیابان‌ها و پیاده‌روها پر از چاله و مانع است. مغازه‌داران با اجناس‌شان پیاده‌رو را اشغال می‌کنند و اگر به آنها برخورد کنیم و آسیبی برسانیم، از ما خسارت هم می‌گیرند! چرا حفاری‌هایی که سازمان‌های مختلف و شهرداری در خیابان‌ها انجام می‌دهند، مدت‌ها به امان خدا رها می‌شوند؟!
[ms 2]
برخورد مردم با شما چطور است؟
میترا [انگار شک دارد که بگوید یا نه!]: به‌خاطر ظاهر چشم‌هایم خیلی نگاهم می‌کنند. از عینک دودی استفاده نمی‌کنم، چون جلوی دیدم را می‌گیرد و فقط سیاهی می‌بینم. مردم فکر می‌کنند من نابینای مطلق هستم، ولی من می‌بینم‌شان و نگاهشان آزارم می‌دهد.
خدیجه [در حالی‌که هیجان‌زده و البته ناراضی، نمونه‌های مختلفی را ذکر می‌کند]: رفتارها خیلی متفاوت است. مثلا یک پسربچه‌ی ۹ ساله، گوشه‌ی کیفم را می‌گیرد و می‌گوید: «خاله بیا از خیابون ردت کنم؛ خاله اینجا پله‌ست و…». بعضی‌ها برایم تاکسی می‌گیرند یا کمک می‌کنند از خیابان رد شوم. البته یک‌بار هم یک نفر می‌ترسید از خیابان رد شود، آمد دستم را گرفت که من ردش کنم! خب این خیلی برای من خطرناک است، چون راننده‌ها فکر می‌کنند او همراه و مراقب من است، در صورتی که او بدوبدو رد می‌شود و می‌رود! بعضی از پل‌های هوایی هم که شده پاتوق معتادان! آدم جرئت نمی‌کند از آنها استفاده کند. وقتی به بعضی‌ها برخورد می‌کنم، عصایم را می‌بینند اما می‌گویند: «هووو! منو نمی‌بینی؟!» یا حتی ناسزا می‌گویند. بعضی‌ها می‌گویند: «اگه می‌بینی، اون عصا چیه؟ اگه نمی‌بینی، اون عینک چیه؟!». تعجبم از خانم‌هاست که چرا این‌قدر بی‌تفاوت از کنار من و امثال من رد می‌شوند؟ در مقابل هر ۱۰۰ نفر آقا که کمک می‌کنند ۳ نفر خانم به ما کمک می‌کنند…
[ms 3]
تا حالا پیش آمده که در پارک یا مکان‌های دیگر برایتان مزاحمتی ایجاد کنند؟
میترا [از سؤالم خوشش نیامده، اما از بس لطف دارد، بی‌جوابم نمی‌گذارد!]: مزاحمت برای هر کسی ممکن است پیش بیاید؛ معلول و غیرمعلول فرقی ندارند.
خدیجه [با دلخوری و ابراز تأسف]: گاهی، از معلولیت بچه‌ها سوءاستفاده می‌کنند. مثلا موقع خرید یا پرداخت کرایه، بقیه‌ی پول‌مان را کم می‌دهند، یا مثلا مواردی برای بچه‌ها پیش آمده که به بهانه‌ی کمک جلو آمده‌اند، اما پیشنهادهای زشتی به آنها داده‌اند. برای همین می‌گویم کاش خانم‌ها بی‌تفاوت از کنار امثال ما رد نشوند!

با دیگر دوستان معلول هم ارتباط دارید؟ بچه‌هایی با معلولیت‌های دیگر چه مشکلاتی دارند؟
خدیجه: بله. آنها بچه‌های معلول جسمی-حرکتی هستند. بعضی‌هایشان که ویلچر دارند، تاکسی سوارشان نمی‌کند. در زمستان دست‌شان سرما می‌زند. در تابستان ویلچر داغ می‌شود و دست‌شان می‌سوزد. یکی از بچه‌ها موقع راه رفتن، مردم خیلی نگاهش می‌کردند؛ الان خانواده‌اش اجازه نمی‌دهند از خانه خارج شود. افسرده و منزوی شده. [نمی‌داند از مردم شکایت کند یا خانواده‌ی دوستش…]

چه تفریحی بیرون از خانه دارید؟
میترا [با اشاره به این موضوع که خانه‌نشینی افسرده‌اش می‌کند و بیشتر وقت مفیدش را بیرون از خانه می‌گذراند]: همین کلاس‌هایی که می‌روم؛ باشگاه، کامپیوتر، دف. گاهی در اردوهای انجمن نابینایان هم شرکت می‌کنم.
خدیجه: نقاشی می‌کنم؛ رنگ‌روغن، مدادرنگی، سیاه‌قلم و گواش. کلاس دف، کامپیوتر، شطرنج، دو میدانی، کونگ‌فو.
[میترا از نمایشگاه نقاشی خدیجه که چند روز پیش برگزار شده، تعریف می‌کند و من افسوس می‌خورم که چرا زودتر به فکر این مصاحبه نیفتادم.]

[ms 1]

از برنامه‌تان برای آینده بگویید.
میترا [نمی‌دانم رنگ‌پریدگی‌اش از خستگی است یا از ترس تکرار روزهای سخت دبیرستان!]: ادامه‌‌ی تحصیل و دانشگاه را دوست دارم، اما وحشت از جوّ دانشگاه و اینکه نمی‌توانم با سرعت بچه‌های عادی پیش بروم، مانعم می‌شود که بهش فکر کنم. دوست دارم عضو تیم ملی دو میدانی شوم و به مسابقات جهانی راه پیدا کنم.
خدیجه [از غصه‌ی «خفته‌ای» در ته دلش می‌گوید که دوست ندارد بیدارش کند]: هدفم این بود که آموزشگاه نقاشی تأسیس کنم و هنری را که آموخته‌ام به دیگران هم آموزش بدهم، اما چون دارم بینایی‌ام را از دست می‌دهم امکانش نیست. دوست داشتم مربی کونگ‌فو شوم که حالا می‌گویند کارت مربی‌گری به معلولان نمی‌دهند. ولی کم نمی‌آورم؛ ادامه می‌دهم!

درخواست شما از مسئولان (شهرداری، بهزیستی و…) چیست؟
میترا: بیشتر حمایت‌مان کنند. در جلسات و جشن‌ها کلی وعده و وعید می‌دهند، که بعد از خروج از سالن همه را فراموش می‌کنند! بچه‌ها با این همه مشکلات، لیسانس، فوق‌لیسانس و حتی دکترا می‌گیرند، اما کار بهشان نمی‌دهند. کار هم نداشته باشند، نمی‌توانند ازدواج کنند، چون دخترها نمی‌توانند به پسری که چشمش به دست پدر و مادرش است تکیه کنند. فضای شهر را هم کمی برای رفت‌وآمد بچه‌های معلول مناسب‌سازی کنند.
خدیجه [از زحمات و پشتیبانی پدرش تقدیر می‌کند و این سؤال را برای هر سه نفرمان مطرح می‌کند که اگر دختری پدر نداشت، تکلیفش چه می‌شود؟!]: رسیدگی کنند. هوایمان را داشته باشند. موانعی که سر راهمان هست بردارند که ما هم بتوانیم مثل مردم عادی زندگی کنیم. مثلا مسکن‌هایی که بهزیستی واگذار می‌کند، شرایطش سخت است و در توان‌مان نیست که ثبت‌نام کنیم. از طرفی شاید تقدیر ما این باشد که تنها زندگی کنیم، آیا نباید سرپناهی داشته باشیم؟ شغل هم که به ما نمی‌دهند. پس آینده‌ی ما چطور باید تأمین شود؟!

از من به‌عنوان یک عضو عادی جامعه چه توقعی دارید؟
خدیجه [با مهربانی و لبخندی دلنشین]: توقع دارم مشکلاتم را حس کنی، که خودت راحت‌تر با من کنار بیایی و من هم بتوانم با تو احساس راحتی و آرامش کنم. درکم کن تا از من خسته نشوی. رفتار من، تا حد زیادی به برخورد تو بستگی دارد.

و توصیه‌تان برای بچه‌های معلول؟
میترا [با شیطنت می‌خواهد از زیر بار جمله‌ی پایانی شانه خالی کند!]: بچه‌های معلول می‌توانند محدودیت‌ها را کنار بزنند و پیشرفت کنند. نباید معلولیت مانع از پیشرفت‌شان شود.
خدیجه [با تحسین میترا به خاطر جمله‌ی زیبایش]: بچه‌ها نباید روحیه‌شان را ببازند. خودشان را دست کم نگیرند. ما از بقیه چیزی کم نداریم و می‌توانیم مثل بقیه زندگی کنیم.

پس من کجا بشینم؟

[ms 0]
عکس : محمد دهقانی

یه روز مرخصی به ما ندیدن اینا! صبح خروس‌خون زنگ زدن که پا شو بیا جلسه داریم. حالا مگه میشه بگی نمیام؟!
مثل گلوله شلیک میشم تو کوچه. بدو بدو تا سر خیابون میرم و بعدشم باید از بچه‌اتوبان رد بشم. بعضی از راننده‌ها وقتی از دور یه آدم می‌بینن، بیشتر پدال گاز رو فشار میدن. انگار می‌خوان هرطور شده از روش رد بشن! شاید فکر می‌کنن امتیاز می‌گیرن و میرن مرحله‌ی بعد! خلاصه به هر مصیبتی هست رد میشم.
خدا نکنه تو خیابون منتظر باشی. هر پدیده‌ای می‌خواد برسوندت جز تاکسی!!! خدا خیرش بده، یه تاکسی پیکانِ در شُرفِ نابودی توقف می‌کنه و من سریع چادرم رو جمع‌وجور می‌کنم و سوار میشم. انقد بدم میاد چادر آدم لای در گیر کنه! برای همین همیشه با تکنیک خاص خودم، قبل از سوار شدن، سریع جمعش می‌کنم. این یادگار عهد دقیانوس هم که جون نداره راه بره طفلی…
خب… حالا رسیدم به مرحله‌ی غولش؛ ایستگاه تاکسی به‌سمت محل کار! دو نفر آقا در صف تشریف دارن و مکان تهی از هرگونه تاکسی! و باز این اعصاب‌خردکنی همیشگی توی ذهنم که «خدا کنه نفر چهارم خانوم باشه، یا اگه نبود نفر اول اجازه بده من جلو بشینم!» نفر چهارم هم که آقایی با ظاهر دانشجویانه‌ست، از راه می‌رسه. بعد از نیم ساعت بالاخره تاکسی میاد و همه به‌صورت قندیل‌بسته ازش استقبال می‌کنیم.
به نفر اول میگم: «ببخشید آقا! میشه لطفا شما آقایون عقب بشینید؟» می‌فرمان: «خانوم! مث اینکه من اول اومدما! من عقب خفه میشم! جا تنگه!» و روی صندلی جلو جا خوش می‌کنه. شرمنده‌ها… ولی به نظرم این مدل آقایون از کمبود ویتامینی به نام «غیرت» رنج می‌برن. می‌خوام ببینم اگه خواهر یا مادر خودشونم بود، می‌گفتن «عقب خفه میشم! جا تنگه!»؟؟؟ روی صندلی عقب که حالا دو نفر روش پخش شدن، یه گوشه کز می‌کنم! می‌دونم حداقل باید یک ساعت در این حالت باشم. «این حالت» دقیقا یعنی حالتی که: ۱) سرم رو به‌سمت شیشه چرخوندم، طوری که بینی‌م هی می‌خوره تو شیشه! ۲) دستگیره‌ی در تو پهلوم فرو رفته و خدا نیاره دست‌انداز رو! ۳) این صندلی لعنتی هم شیب داره و من با یه دست باید خودم رو چسبیده به در نگه دارم!
به آقای کناردستی یه نگاهی می‌کنم و تو دلم میگم: «شاید بنده‌ی خدا خوابش برده!» می‌بینم نخیر! حضرت آقا با چشمان کاملا باز مشغول تماشای مناظر پیرامونه. به جان خودم راضی‌ام و حتی مشتاق، که کیفشو بذاره روی صندلی، ولی یه کم کمتر جا اشغال کنه! احساس می‌کنم اگه در باز بشه، منم به‌صورت آویزون‌به‌در میرم توی اتوبان! تا این حد یعنی. لجم می‌گیره از این همه بی‌مبالاتی! میگم: «ببخشید میشه یه کم برید اون طرف‌تر؟» نمی‌شنوه! بلندتر میگم و بلندتر. آقای اون‌طرفی خودشو جمع‌وجور می‌کنه و می‌زنه به شونه‌ی آقای وسطی که: «داداش! یه کم جمع شو دیگه! آبجی‌مون ناراحته!» تو دلم جشن و پایکوبی بر پا میشه و بابت اینکه فرمتِ نشستنِ حضرات، از «کاملا گسترده» به «دوسوم صندلی» تبدیل شده یه نفس راحت می‌کشم! اما… زهی خیال باطل… این خوشحالی فقط برای چند دقیقه، که کمینه دو و بیشینه ده دقیقه‌ست، پایداره! چون دوباره آقایون وا میرن به حالت قبلی و همون آش و همون کاسه…
خلاصه… وقتی تاکسی می‌رسه به آخر خط، از شدت انقباض عضلات و خستگی، نایِ راه رفتن ندارم. همیشه هم به خودم میگم: «این آخرین بار بود! دیگه عقب نمی‌شینم!» ولی نمی‌دونم چرا یادم میره.
با نیم ساعت تأخیر می‌رسم سر جلسه. هر کی یه تیکه‌ای می‌اندازه: «چه عجب خانوم!»، «مدیرعاملی تشریف میارید سرکار!»، «دوره‌ی آخر الزمونه! مدیر باید بدوه دنبال کارشناس!» و… . خوشمزه‌بازی آقایونِ بانمک، که نفسشون از سان‌روفِ برقی ماشین‌های تپل و کپلشون بلند میشه، با «سلام دخترم! خدا قوت»ِ رئیس نم می‌کشه.

[ms 1]
موقع برگشتن سوار اتوبوس میشم. جا نیست بشینم. اشکال نداره! اگه جا هم بود نمی‌نشستم؛ از بس صندلی‌هاش درب‌ و داغونه! یه میله‌ای، لوله‌ای، لاله‌ای چیزی می‌گیرم دستم که با این طرز رانندگیِ آقای اتوبوس واحد پرت نشم وسط. خانوم کنارم با یه دست میله‌ی مقدس رو چسبیده و با دستِ دیگه بچه‌شو تو بغلش گرفته. با لایی کشیدن‌های آقای اتوبوس واحد و سبقت‌های وحشتناک‌ش، ایستادگان وسط اتوبوس دارن موج مکزیکی میرن، چه برسه به این خانوم!
من هنگِ خونسردی آقایونم اصلا. دریغ از یه نفر که جاشو بده به این بنده‌ی خدا. آقا خجالت داره والا! توقع داشتم حداقل اون آقای دیجیتالیِ هدفون‌قشنگ، که با کله‌ی مبارک حرکات موزون اجرا می‌کنه بلند بشه! ماشالا خانومیه برای خودش!!! و… بالاخره یه نفر پیاده میشه و خانومه می‌شینه.
من زیاد سر از فلسفه‌ی صندلی‌هایی که تو قسمت آقایون، رو به‌سمت خانوماست درنمیارم. عمود بر مسیر حرکت اتوبوس وایمیستم که خیابون رو ببینم. یه صندلی دیگه خالی میشه و من حس می‌کنم نشستن روی صندلی پاره، بهتر از پخش شدن کف اتوبوسه! برای همین می‌شینم و با موجی از نگاه‌های ناباورانه‌ی آقای روبرویی مواجه میشم. خیلی طبیعی و عادی دستمو می‌برم سمت سرم، که چک کنم مبادا بی‌خبر شاخی چیزی سبز شده باشه! اتفاقه دیگه به‌هرحال! وقتی خیالم راحت میشه که همه چی آرومه، حالت شماره‌ی یکِ تاکسی رو اعمال می‌کنم (چرخش ۹۰ درجه‌ای گردن و بینی توی شیشه!) و منتظر می‌مونم تا برسم به ایستگاه موعود!
وقتی می‌رسم به ایستگاه موردنظر، حال اون موقع رو دارم که برای اولین‌بار با رنو رفته بودم جاده چالوس! گلاب به روم… هی منتظرم آقای اتوبوس واحد در عقب رو باز کنه تا پیاده شم و کرایه‌شو بدم و توی دلم بهش بگم: «شما رو به خیر و ما رو به سلامت با این رانندگیت، مرد حسابی!» میگه: «خانوم بیا از در جلو پیاده شو! شلوغه! در عقب رو بزنم کرایه‌ی ما رو می‌پیچونن بعضیا!» چی بگم… حالا باید از بین تمام اونایی که سعی کردم نبینم‌شون و نبینندم رد بشم. خب این چه وضعیه آخه برادر من؟! آقای واحد! اصلا راضی نیستم ازت…
مگه اینکه بریم آدم خوبی بشیم و بتونیم طیّ‌الارض کنیم، این همه مصیبت نکشیم برای عبور و مرور. والا!

 

عطر ریحان؛ بوی دود!

[ms 2]

بخش اجتماعی چارقد با عنوان «در همین حوالی» قصد دارد هر ماه به بررسی موضوعات اجتماعی از زوایای مختلف بپردازد. این ماه و برای آغاز پرونده «نجوای دود» را با هدف بررسی اعتیاد و گرایش دختران به مواد دخانی مورد بررسی قرار می‌دهیم. در همین‌ رابطه پیشنهادات شما را نیز با روی گشوده خواهانیم.

زمانی پاتوق‌مان بود. چون نزدیک اداره بود، هر روز ناهار می‌رفتیم آنجا. تا روزی که به خاطر دود قلیان دخترک، که موذیانه خودش را وسط لقمه‌های ما جا می‌داد و صاحب رستوران هم به اعتراض ما توجه نکرد، رستوران دیگری را به عنوان پاتوق انتخاب کردیم!

تصمیم گرفتم سری به آنجا بزنم؛ که هم گرسنه سر کلاس نروم، هم حال و هوای سنتی‌اش را دوباره به کام بکشم. در و دیوارش پر از نشانه‌های ایران کهن است. تا وقتی شلوغ نشده، آدم احساس آرامش می‌کند. به نظر می‌رسد نور فضا را از فانوس‌های متعدد که در هر نقطه دیده می‌شوند، تأمین کرده‌اند؛ هر چند داخل‌شان لامپ کم‌مصرف تعبیه شده‌ است! تپانچه‌هایی که‌ به دیوار آویخته‌اند، انگار آدم را می‌برد به سال‌های مشروطه و آن حوالی. تزئینات جالبی دارد. یک سماور قدیمی و اتوی ذغالی سیاه روی میزی گذاشته‌اند.

دیدن اشیای قدیمی که شاید فقط در بساط بابابزرگ‌ها پیدا شود لذت شیرینی دارد‌. روی دیوارها نقش برجسته از سربازان هخامنشی کار کرده‌اند. روبروی من تابلوی یک زن قاجار نصب کرده‌اند و کنارش نقش‌ برجسته‌ای از یک مرد با لباس فیلم‌های تاریخی، که قلیانی به دست دارد. از تماشای در و دیوارش سیر نمی‌شوم. با موسیقی‌ قدیمی و صدای برادران زیرخاکی(!)، همه چیز برای سفر در زمان مهیا است.

دیدن پارادوکس این فضا، با چهره‌ افروخته‌ دخترکان و موهای آشفته‌ پسرکان، مرا به زمان حال برمی‌گرداند. ظاهرا در این مدت چیزی تغییر نکرده. مسئول پذیرایی هنوز این مشتری قدیمی را به یاد دارد. جلو می‌آید و با خوشامدگویی می‌خواهد دلیل این غیبت چندماهه را بداند.

می‌گویم «هنوز به خانم‌ها قلیان می‌دهید؟» انگار تازه یادش آمده باشد که چرا تغییر پاتوق داده‌ایم، می‌گوید «نه، خانم‌های تنها که اصلا. ولی با آقایان که بیایند، یواشکی می‌کشند!» کنجکاوتر می‌شوم. می‌پرسم «اگر به نظر خیلی کم سن و سال بیایند چطور؟ باز هم اجازه می‌دهید یواشکی قلیان بکشند؟» می‌گوید «تا حالا برای قلیان، مشتری کم سن و سال نداشته‌ایم. اکثرا بین ۱۸ تا ۲۴ ساله هستند. به نظر می‌رسد بیشتر دانشجو باشند. ولی خانم ۵۰ ساله هم بین مشتریان‌مان بوده که قلیان خواسته!»

سعی می‌کنم با ظرافت، مسئول پذیرایی را تخلیه‌ اطلاعاتی کنم که خسته نشود. می‌گویم «برایم جالب است بدانم خانم‌ها چه طعمی بیشتر می‌پسندند.» با خنده می‌گوید «معمولا با آقایان همراه‌شان به تفاهم می‌رسند، بعد سفارش می‌دهند. البته نظر خانم‌ها همیشه محترم‌تر است! پرتقال و سیب بیشتر از همه سرو می‌شوند.»

[ms 3]

می‌پرسم «حالا به نظرتان بدون برخورد به دود قلیان یواشکی خانم‌ها و آقایان می‌توانم با خیال راحت بنشینم اینجا یک غذای خوب بخورم؟» لبخندی می‌زند و می‌گوید «خیلی وقت است که فقط از ساعت ۴ به بعد قلیان داریم».

با خیال راحت غذایم را سفارش می‌دهم و تا زمان آماده شدن، چیزهایی می‌نویسم، چند تا عکس می‌گیرم و به سؤال و جواب‌ها فکر می‌کنم. غذا را می‌آورد و من سؤالی که در ذهنم قدم می‌زند با کلمات گنگ، می‌پرسم: «خانم‌هایی که دیده‌اید قلیان می‌کشند، بیشتر چه ظاهری دارند؟». خوشبختانه او متوجه منظورم می‌شود و می‌گوید «اگر منظورتان نوع حجاب است، بدحجاب‌ها بیشتر، اما باحجاب‌ها هم‌ هستند!» در حالی‌ که خودم متوجه میزان گردی چشمانم شده‌ام می‌پرسم «واقعا؟!» و او با خونسردی لبخندی تحویلم می‌دهد و تأکید می‌کند «بعــــله خانوم!»

تقریبا اشتهایم کور شده. با زحمت و به کمک دلستر انار، چند لقمه می‌خورم. کم‌کم عطر سبزی تازه و برنج زعفرانی بهم مزه می‌کند که بوی سیگار در فضا می‌پیچد و همان ته‌مانده‌ اشتها، به فنا می‌رود! با دلخوری در دلم می‌گویم «این صندوق‌دار عجب آدم بی‌ملاحظه‌ای است! مردم دارند غذا می‌خورند!» (چون قبلا هم به همین دلیل به ایشان اعتراض کرده بودم!) از خیر ناهار خوردن می‌گذرم. دوربین و دفترچه‌ام را در کیفم می‌گذارم و از جایم بلند می‌شوم. چند قدم جلوتر، چشمم به سیگارِ بین انگشتان ظریف دخترک خشک می‌شود…