[ms 0]
چند هفته گذشته فکر و ذکرم دال و مدلول دوستم بود و اینکه تغییرشان بدهم. گفته بود تغییرشان نمیدهد یا همچه چیزی! و منِ بیسواد اصلا نمیدانستم چه میگوید؛ چه برسد به اینکه برای تغییر تلاش کنم!
در فرهنگلغت نوشته شده دال یعنی دلالتکننده و راهنماییکننده، اسم فاعل است؛ اسم مفعولش میشود مدلول یعنی دلالتشونده. مدلول در پس دال قرار دارد و فقط از طریق دال میتوان به آن دست یافت. نکته دیگر اینکه دال تغییر نمیکند، مدلول تغییر میکند. کشمکش ذهنی من این بود که راه تغییر مدلول چیست؟ مسئول تغییر کیست؟ من یا او؟
مصداقی پیدا کردم تا موضوع را بهتر تفسیر کنم. اگر شهید دال باشد؛ برداشت ما از شهید و شهادت مدلول است. در این سالها شهید تغییر نکرده است؛ وصیتنامه همان است اما ما تغییر کردهایم تا جامعه زنده بماند. پس مسلماً مدلول تغییر کرده است. چگونه؟ این تغییر و تعبیر به دلخواه شخص است یا آداب دارد؟
اینها سوالاتِ بیجوابم بود. و وقتی دیدار با خواهر شهید حاج محمدابراهیم همت، سردار خیبر رزقم شد؛ سوالها را پرسیدم البته در کنار سوالاتی که کنجکاوی درباره زندگی شخصی خواهر اسطوره دفاع مقدس ایجاب میکرد.
مینا همت متولد اول آبان هزاروسیصدوسیونه در شهرضا فرزند آخر خانوادهای با پنج فرزند هستند که خدا فرزند سوم یعنی محمدابراهیم را در دوازده فروردین هزاروسیصدوسیوچهار بهشان بخشید. خانم همت در حال حاضر مادر سه فرزند موفق و معاون دبیرستان شاهد زینب ناحیه ۳ اصفهان است. شغل تعلیم و تعاملشان با نسل جدید امیدوارم کرد برای سوالاتم جواب خوبی داشته باشند.
با قرار تلفنی قبلی در محل کارشان حاضر شدم. بعد از سلام و احوالپرسی؛ بالای کاغذ سفیدم بسمالله نوشتم و ایشان با سلام به ارواح پاک امام خمینی (ره) و کلیه شهدا، آیه «و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون» را قرائت کردند.
و این آغاز مصاحبه بود:
شما پنجسال از حاج همت کوچکتر بودید، پس خاطرهای از تولدشان ندارید. آیا مادر برایتان تعریف کردند؟
مامان تعریف کردند که خانواده عزم سفر کربلا داشتند و من در ماه چهارم بارداری بودم؛ با وجود مخالفهای پدربزرگ(پدر مادر) خودم را به کربلا رساندم. روزی شکمم درد گرفت و دکتر گفت جان مادر و بچه در خطر است. شب به حرم رفتم و سرم را به ضریح گذاشتم و گفتم من فرزندم را از تو میخواهم. گریه کردم تا خوابیدم و خانمی آمد بچهای را توی دست من گذاشت و گفت این بچه تو! خوب نگهاش دار. لرزان بیدار شدم و رفتم دکتر. دکتر گفت این خانم باکی ندارند. برگشتیم شهرضا و پنجماه بعد دوازده فروردین محمدابراهیم به دنیا آمد.
بعد پنج ساله شدند و شما به دنیا آمدید و خاطراتتان شروع شد. رابطه خواهر برادری شما چطور بود؟ دعوا و قهر هم میکردید؟
من بچه آخر خانواده هستم. حاج محمدابراهیم مهربان بودند. اخلاقشان عجیب خوب بود و سعهصدر داشتند. هوای خواهر آخری را داشتند. با بقیه بچهها هم خوب کنار میآمدند اما انگار عادتشان شده بود هربار که سفر میرفتند مثلا زمان تحصیل؛ برایم سوغاتی میآوردند.
فقط برای شما؟
بله! مادرم بهم میگفتند سوگلی محمدابراهیم. یادم هست یکبار دکتر یک صابون نوشته بود و شهرضا پیدا نشد. آخر هفته که محمدابراهیم از دانشسرای اصفهان برگشته بودند؛ این را پیدا کرده بودند.
سوغاتیها چی بودند؟ آنها را هنوز دارید؟
ایشان به مناطق مختلف میرفتند و هرچیز متناسب با شهری که میرفتند؛ میآوردند. همه را یکجا جمع کرده بودم؛ متأسفانه در یکی از اسبابکشیها گم شدند.
با شما که اینقدر مهربان بودند؛ با بقیه خانمها رفتارشان چطور بود؟ خانمهای فامیل که خانهتان میآمدند؟ در مهمانیها؟
در فامیل، ما مقید بودیم که در مهمانی روسری و چادر سر کنیم و حد و حدود رعایت میشد. اگر برای شام و ناهار بود سفرههای خانمها را از آقایان جداگانه میانداختند. از نظر حجب و حیا زبانزد بودیم. همه میدانستند. دعوت که بودیم میگفتند امشب حاج علیاکبر(نام پدر شهید) میآیند و میزبان و بقیه مهمانان رعایت میکردند.
پس با خانمهای فامیل تعامل نداشتند؟
ایشان به غریبهها هم احترام میگذاشتند. برای سلام کردن کوچکتر و بزرگتر نمیگفتند. اخلاقشان سنگین بود اما خشک نبودند که خودشان را دور بگیرند. خانمها که میآمدند سلام و تعارف میکردند و از اتاق بیرون میرفتند.
[ms 1]
کم حرف بودند؟
نه اینکه حرف نمیزدند. به جا حرف را میزدند. یکدفعه آمده بودند شهرضا و امامزاده شاهرضا سخنرانی داشتند. به ما نگفتند. من از همسایه شنیدم و پای سخنرانی رفتم. وقتی برگشتند گفتم ابراهیم توی خانه که حرف نمیزنی و اینقدر قشنگ سخنرانی میکردی؛ چرا به من نگفتی؟ گفتند نمیخواستم زحمت بدهم.
در مورد حجاب و رفتار خواهر و اطرافیان واکنش خاصی نشان میداند که پیشنهاد کنند یا اجبار داشته باشند؟
حجاب ما طوری نبود که احتیاج به تذکر داشته باشد. سال سوم یا چهارم دبیرستان بودم که باید مسافت طولانی را تا مدرسه پیاده میرفتم. یک روز به مادر گفته بودند:«امروز دنبال مینا رفتم و او متوجه نشده بود. احسنت به این تربیتتان که او به این طرف و آن طرف نگاه نمیکرد.» وقار، سنگینی، متانت و حجبوحیا بود و اگر تذکری هم داده میشد قبول میکردیم.
(با خواندن کتاب همسفران میدانستم حاج همت با خانمی از نیروهای کانون فرهنگی سپاه پاوه ازدواج کردند؛ شیطنت خواهرشوهریام گل کرد؛ پرسیدم:) درباره ازدواجشان خاطره دارید؟ شما کسی را معرفی نکردید؟ نظرتان راجع به ازدواج ایشان چی بود؟
اتفاقا دو نفری از دوستان معرفی کردم اما ایشان میگفتند اینها همراه من نیستند و خانم موردعلاقهام را برای همسری انتخاب کردم و همهجا همراه من است. خانواده همسرشان نجفآباد بودند و ازدواجشان ساده و سریع برگزار شد. دو سال و دو ماه بعد از ازدواج شهید شدند. در این مدت خودشان بیشتر جبهه بودند. خانمشان جنوب اندیمشک و اهواز، غرب پاوه و اسلامآباد، خانه ما شهرضا و خانه پدریشان بودند.
وقتی خبر شهادتشان را آوردند، شما کجا بودید؟ واکنش شما چی بود؟ واکنش پدر و مادر و همسایهها چطور؟ همه را بفرمایید.
آن سالها به خاطر کار همسرم ساکن شیراز بودیم. اسفند ۶۲ بود که از شیراز آمدم کمک مادر خانهتکانی کنیم. آن روز خانه را نظافت کردیم و قبل از دو بعدازظهر به حیاط رفتیم. عصر قرار بود به خانه دوستم سر بزنیم. وقتی به خانه دوستم رفتیم آنها گفتند اصلا فکر نمیکردیم خانهمان بیایید! اما نگفتند چرا. رادیو در اخبار ساعت دو اعلام کرده بود حاج همت به درجه شهادت نایل شدند و ما نشنیده بودیم. به پدر هم تلفن زده بودند و گفته بودند ابراهیم زخمی شده است. از حالات پدر معلوم بود که خبری شده؛ با زانو راه میرفتند. مادر دعا میکردند خدایا از عمر من بگیر به عمر بچهام بگذار. میگفتند بگویید کدام بیمارستان است.
(اینجای سخن اشکهایشان جاری میشود و من سرم را زیر میاندازم و به خودم نهیب میزنم مصاحبهگیرنده که گریه نمیکند… ادامه میدهند:)
دو برادر دیگرم تهران رفتند و یک برادرم برگشت و به مادر گفت:«خدا امانتی را میدهد و هروقت که میخواهد امانتی را پس میگیرد. خیلی علاقه به ابراهیم داشتی اما…» دیگر نتوانستند ادامه دهند و مادر غش کرد. بعد هم که بچههای لشکر میگفتند شهدای ما فرمانده میخواهند و باید در تهران دفن شوند اما با پافشاری مادر در شهرضا به خاک سپرده شدند و در بهشت زهرای تهران سنگ یادبودی برای عرض ارادت بچههای لشکر گذاشتند.
[ms 2]
شما جنازه شهید را دیدید؟
من چون باردار بودم نگذاشتند جنازه را ببینم اما مادر گفتند صورت نداشت و دست چپ نداشت و فقط کمی از ریشاش را مادر دیده بودند و شناخته بودند. شهید در تهران، اصفهان و شهرضا تشییع شد. برای خاکسپاری رزمندگان و از همه ارگانها منت گذاشتند و آمدند. حاج بخشی با همان گلابپاش پای پیاده از تهران آمده بودند. تا شب شام غریبان که پادگان شهرضا، خانه خودمان و خانه همسایهها در اختیار رزمندهها بود. تا چهل روز عزاداری بود.
از فرزندان ایشان، پدر و مادر و بقیه اعضای خانواده بگویید.
ایشان دو پسر به نام محمدمهدی و محمدمصطفی دارند که همراه مادرشان در اصفهان زندگی میکنند و رابطه فامیلیشان را با ما قطع کردهاند. پدرم در سال هشتادوسه به رحمت خدا رفتند. دو برادر و یک خواهر دارم. پسر خواهرم وقتی که هفدهسالونیم داشت به عشق دایی به جبهه رفت و سر سال حاج ابراهیم شهید شد. مادر در شهرضا هستند؛ یک لحظه از فکرشان دور نمیشود. اسفند که میشود میگویند کاش اسفند نمیشد و اصلا عید نمیآمد.
مادر از فکرشان دور نمیشود؛ زنان و دختران امروز چطور؟ آنها را ادامه دهنده راه شهید میدانید؟
خانمهای امروز مثل قبل الگوگیری ندارند. از حضرت زهرا، حضرت زینب و شهدا الگوگیری ندارد. شهدا چرا شهید شدند؟ نباید ما هرکار دلمان خواست بکنیم چون آنها حجت را بر ما تمام کردند و اگر چشممان را ببندیم؛ ظلم بزرگی در حقشان کردیم و دل خانواده شهدا به درد میآید. از خودمان بپرسیم مادر شهید نمیخواسته فرزندش برای خودش بماند و لباس دامادی به تن او بپوشاند؟ برای چی فرستادش؟ برای ادامه دادن راه امام حسین علیهالسلام؟ و یا جانباز شیمیایی مگر نمیتوانست خوب زندگی کند؟ تا چه حد امام را شناختیم؟
(طاقتم تمام میشود.) میگویم: من امروز اینجا آمدم تا ابهامی رفع شود. شهید امروز همان شهید دیروز است. جامعه امروز همان جامعه دیروز نیست پس باید برداشت ما از شهید تغییر کند. دختر امروز نمیتواند مثل دختر دیروز راه شهید را ادامه دهد. به نظر شما راه شهدا یعنی مدلول تغییر نکرده؟ (نفس راحتی میکشم؛ حرف دلم را زدهام! لبخند میزنند و میگویند:)
جواب این سوالات به خود انسان برمیگردد. جوان باید در عمل خودش را نشان بدهد…
درست است اما میگویم با گذر زمان مدلول مسلماً باید فرق کند! شاید زیادی با کلمات بازی میکنم. لطفاً مثال بزنید.
همه ما باید بدانیم هدفمان چیست. نه به زبان، همه اینها در عمل میتواند خودش را ثابت کند. دانشآموز با درسخواندن، دانشجو با حضور در کلاس، معلم با تعلیم دادن و استاد به همین شکل باید به وظیفه خود عمل کنند. خیلیها خون شهید را در هر زمان زیر پا میگذارند. با کار نکردن، تهمت زدن، برخی نگاهها. باید راه شهدا را ادامه بدهیم. در طول زمان نباید ولیفقیه را تنها بگذاریم. شهید همت شجاع بودند و مدبر به تمام معنا بودند و همیشه بر پیروی از ولیفقیه تأکید داشتند. ولیفقیه ستون مملکت هستند و اگر نباشند هیچ جایی نداریم. پس بخواهیم خدا ایشان را برای ما نگه دارد.
آخرین توصیه و مطلب خاصی اگر هست؛ بفرمایید.
به عنوان کوچکترین خواهر شهید از کلیه جوانها میخواهم که راه شهدا را ادامه دهند. با درس خواندن و در سنگر علم و دانش بودن. نگذارند دشمن بر ما غلبه کند. ترسِ دشمنان داخلی از دشمنان خارجی بیشتر است. راه با ولیفقیه است. انشاءالله خدا همه را به راه راست هدایت کند.
احساس میکنم راهی برایم باز شده و آن دانستن عمل به وظیفه اصلی و پیروی از ولیفقیه در همه زمانها است. فکر میکنم در حال حاضر چون هلالدینالّاالحب را خواندهام؛ وظیفه من دوست داشتن دیگران است. در این راستا از خانم مینا همت میخواهم با دستخط خود قسمتی از وصیتنامه شهید را برای دوستانم؛ مخاطبان نشریه دختران و برای محدثه که دالومدلولهایش انگیزه این مصاحبه بود؛ بنویسند تا پیشکش ببرم. با خوشرویی مینویسند و مصافحه و خدانگهدار…