[ms 3]
-برای اینکه ایشون نمیخواد با من بیاد. ازش بپرسید چرا حاضر نیست بیاد؟
من پدرم رو نمیتونم ول کنم برم!
-ولی زنت رو میتونی؟!
-من کِی تو رو ول کردم؟! تو من رو کشوندی دادگاه!
-اون آلزایمر داره، اصلا میفهمه که تو پسرشی؟!
-من که میفهمم اون پدرمه!
سلام آقای فرهادی عزیز!
فکر کنم خیلی تکراری باشد شنیدن تبریک. این روزها هم که دیگر نه فقط اهالی فرهنگ که حتی اهالی سیاست هم به شما تبریک میگویند. الآن که این نامه را مینویسم چند ده ساعتی نیست که سخنگوی وزارت امور خارجه امریکا هم بابت اثر ماندگارتان تبریک فرستاده و گفته که شما با این اثرتان نشان دادید سینمای ایران انعطافپذیر است. و من با همهی بیسوادی ام کلی با خودم فکر کردم که چرا اولا سخنگوی وزارت امور خارجه این پیام را داده و مثلا سخنگوی وزارت فرهنگشان (اگر چنین وزارتخانهای هم داشته باشند) پیغام مهم دولت متبوعش را منتشر نکرده و ثانیا این انعطاف سینما یعنی چه؟ نکند این همان چرخش در ارزش هاست؟…
بگذریم! بین این همه شادباش ها که دیگر صدای ما را نمیشنوی. کم پیش میآید برای یک ایرانی، هم معاون سینمایی وزارت ارشاد ایران تبریک بنویسد و هم وزارت امور خارجهی امریکا! این سطور را هم مینویسم که خودم را دلشاد کنم. که نگویم حرفم را نزدم.
[ms 2]
اسم شما را از زمستان ۸۴ به یاد دارم. از آن عصر سرد اسفند ماه، که از شب شعر دانشکده حقوق برمیگشتیم. آمدیم و تا رسیدیم به یکی از همان سینماهای خیابان انقلاب. رسیدیم به «چهارشنبهسوری». ماها اگر آن روزها و آن فیلم را فراموش کرده باشیم، شما خودت خوب یادت هست. هر چه باشد «روحانگیز» شاد و جوان و تازه عقد کردهی همان چهارشنبهی تلخ، قد کشید و زن جاافتادهای شد، با بچهای دبستانی و چهرهای تکیده، اما این بار با نام «راضیه»، سر از «جدایی نادر از سیمین» در آورد.
[ms 0]
«مژده» ی آن سال ها و «سیمین» این روزها هم چندان فرقی نکردهاند. حرف هم که همان حرف جدایی است. سوژه هم که همان دروغ است. البته این هم بیانصافی ست که بگویم شابلون را گذاشتهای و دو تا یکی داستان جدایی ها را رقم زده ای. اما قبول کن که دود ها و غبار ها را که پس بزنیم یک درونمایه را میبینیم در این گوی جادویی. پس چه شده که آتش بازی چهارشنبهسوری تا شب عید همان سال فروکش کرد و جدایی این دو، دنیا را تکان داد؟!
جواب در همین دو خط اول فیلم است. همین جا که حرف از دلایل جدایی ست و رئیس دادگاه میپرسد: «اینهمه بچه تو این مملکت زندگی میکنند، یعنی هیچ کدوم آینده ندارند؟» و سیمین جواب میدهد: «من ترجیح میدم بچهام تو این شرایط بزرگ نشه.» و آن سکوت بعد از این پرسش که «چه شرایطی؟!». و آن بهت، هزار هزار حرف دارد برای کسی که از عمرش یک لحظه را هم در ایران نگذرانده.
ما که اینجاییم، این دیالوگ ها را کوتاه میشنویم و کمرنگ، فیلم هم برایمان همان مزهی چهارشنبهسوری و تعلیقهای درباره الی را دارد، اما آنکه اینجا نیست از انعطاف سینمایمان میگوید و انگار گوشهایش حرفهایی را شنیده و چشمهایش تصاویری را دیده که ما برای دیدن و شنیدنش نیاز به رمزشکن داریم!
بگذریم! این روزها خیلی حرف از سیاسی بازی ها شنیدهام. حتما به گوش خودت هم رسیده. از سیمای خودمان که (به دلایلی که من از آن بیخبرم) به جوایز گرفتنت کم لطف شده و ما خبرهایت را از جاهای دیگر میگیریم، تا همین بیانات سیاسیون که حتی بینشان تو را هنرمند اپوزیسیون میخوانند و دعوتت میکنند که دیگر به ایران برنگردی. برای همین فقط و فقط میخواهم به یک چیزی که بد جوری مغفول مانده اشاره کنم. به سیمای زنی که شما پیش رویمان گذاشتهای.
[ms 1]
اصغر آقای فرهادی!
این روزها که ایران نبودی و سرت به عکس گرفتن ها و مصاحبه کردن ها گرم، اینجا خبری بود. خبری از جنس همین رسانههای تصویری. خبری که شاید هیچوقت برای تو مهم نباشد. رسانهی ملی مان دست ما را میگرفت و با «شیدایی»»تا ثریا» میبرد. داستانش را شنیدهای یا نه؟! اگر اهل سیما هم نباشی، اهل خانواده که هستی؟ هر از چند گاهی یاد برادرت که میکنی؟ برادر کوچکترت آقا سعید را میگویم، همانکه در نوشتن و تعلیق ساختن و هنر کردن، در همین جوانیاش نشان داد که راه تو را بلد است. هم او که فیلمنامه تا ثریا را نوشته. دوست داشتم به برادرت زنگ میزدی و میپرسیدی برادر! چه خبر؟ میپرسیدی چرا همسر رضا بعد از اینکه شوهرش اینهمه دروغ گفته و تا بیخ گوشش در لجنِ نزول فرو رفته بود، نگذاشت و با پدرش به شهرشان نرفت؟!
اگر بنا به رفتن و آسایش بود که داستان برادر شما بیشتر نیاز به این در رفتن ها داشت تا شرایط زندگی سیمین که شاید آرزوی خیلی ها در این کشور باشد.
هنرمند عزیزمان!
من هم با تو موافقم! تو خواسته یا ناخواسته استقامت زن ایرانی را خوب به رخمان کشیدی. تو خوب نشانمان دادی که راضیه ها و روحانگیز ها و … برای زندگیشان، لازم باشد چادر همت به کمر میبندند، اما زیر بار خفت نمیروند، لازم باشد پشت همسرشان مثل کوه میایستند بی اینکه حتی اجازه دهند شوهرانشان از اینهمه سعیشان باخبر شود.
اتفاقا این نمایش حقیقت بود که زنان معتقد ما خوب حواسشان به حلال و حرام هست. این اوج افتخار ماست که زن ایرانی، در بدترین مخمصه ها و در تنگترین تنگنا ها پشت به اعتقاداتش نمیکند و با قسم دروغی و گرفتن پول حرامی، زندگیاش را نجات نمیدهد. تو حتی تعصب و غیرت مرد ایرانی را هم نشان دادی، ولو خشن و زمخت. اما خب…
فیلمساز خوب کشور ما!
تو هنرمندی و مثل منِ بی هنر حرفت را پوست کنده نمیزنی. تو هنرمندی و با کرشمههای نور و صدا و تصویر و دیالوگ و دکوپاژ و میزانسن رخنمایی میکنی. تو هنرمندی و حتی میتوانی قصه را سر و ته بگیری و جدایی را که در اصل خواستهی سیمین است، به پای نادر بنویسی و بگویی «جدایی نادر از سیمین» و مثلا نگویی «جدایی سیمین از نادر»!
تو هنرمندی و نقش اولت، کسی که مخاطب مغربی ات او را به معصوم بودن و مظلوم ماندن در این داستان میشناسد، «سیمین» است که شاید مجبور شود بی «ترمه» به سرزمین آرزوها برود، نه مثل من که چشم در چشم معصومیت «سمیه» ماندهام و به فکر مادرش «راضیه».
تو هنرمندی و به ما میقبولانی که راضیه ها اگر روزی دستشان برسد و برای خودشان کسی شوند و چادر را زمین بگذارند و مثلا به جای اتوبوس سوار شدن، با پژوی خودشان سر کلاسشان بروند، اگر روزی سیمین شوند، دیگر اینجا جا برای ماندنشان نیست. دیگر اینجا برایشان خوب نیست. دیگر اینجا شرایطش بد میشود برای آیندهی فرزندشان.
راستی، تا یادم نرفته بپرسم، اگر ترمه با نادر بماند، سیمین تنها میرود؟! یعنی آیندهی ترمه هم تنها بهانهایست برای رفتن سیمین؟!