[ms 0]
خط خون
شوری خون در دهانم مانده بود. امیر را صدا زدم. جوابی نشنیدم. روی دیوار نوشته شده بود: «درود بر خمینی». خط خونی که از دیوار تا زمین کشیده شده بود را دنبال کردم. خودم را به امیر رساندم دیگر نفس نمیکشید.
اسپری رنگ را از جیبم در آوردم و کنار دستخط امیر نوشتم «این خون یک شهید است!»
تیتر درشت
علی در را با پایش باز کرد. پرید وسط اتاق و داد زد «نیگا! نیگام کنین!» سرم را بلند میکنم! سر تا پایش را با روزنامه پوشانده! با تیتر درشت نوشتهاند: «شاه رفت». یکهو توی خودم غرق میشوم. میگویم «تا کی قراره آواره و شهر به شهر بگردیم؟» لبخند میزند. توی چشمم نگاه میکند. میگوید «وقتی مملکت را از دست اجنبیها نجات دادیم!» میگویم «به ما چه!؟ ما دیگه حالا تنها نیستیم! حالا این بچه….» سرش را تکان میدهد و میگوید «به خاطر اونه!» علی توی بغلم مینشیند. میگوید: «مامانی؟! بابایی الان تو آسمونا خوشحاله مگه نه؟» لبخند میزنم. چند تا قاصدک از صبح تا حالا توی هوای اتاق معلق است. امیر دور تا دور خانه میگردد و میخواند «شاه فراری شده! سوار گاری شده…»
عمامه با برکت
انصافا طرح خوبی بود. دیگر چارهای نداشتیم. روز بعد هم تظاهرات بود. بازاریها اعتصاب کرده بودند. قرار شد یوسف در وضوخانه حسابی سر حاجآقا را گرم کند. من هم سطل رنگ را آوردم. ساعتی گذشت. امیر که اخرین کلمه را روی پلاکارد نوشت، حاج اقا رسید. وقتی نوشته را خواند لبخند زد. گفت «بچهها شما نمیدانید عمامهی من کجاست؟!» همه خندیدند…
رویا
کنار پنجره ایستادهام. باران مثل کابوسی خیس به آن میخورد. اشکهایش روی آن میغلطد. مثل اشکهای من که صورتم را خراش میدهد و میغلطد. مرضیهخانم هنوز همانجا نشسته! روی دومین پلهی حیاط! خشک شده انگار! هرچه اصرار میکنم داخل خانه نمیآید. به سفارش مامورین حجلهی قاسمش را توی حیاط گذاشتیم. نه مراسمی نه ختمی! شاید برای همین است که مرضیهخانم هنوز منتظر است. صبح رضا و امیر و دو سه نفر دیگر رفتند برای دفن قاسم! سری به غذا میزنم. مرضیهخانم باید چیزی بخورد. صدای جیغ در حیاط بیچید. میدوم به سوی حیاط! شانههایش را محکم میگیرم. میلرزد و فریاد میزند «به خدا الان بچهام اینجا بود. نیگا کن! به من توت داد ببین! از زیر درخت برام دست تکون داد و اینا رو به من داد. نیگا کن!» و من به توتهای تازه و رسیده در دستش نگاه میکنم. و به درخت خشکیده توت! توت را توی دستم میگذارد. لرز تمام تنم را میگیرد. زمستان امسال ناجوانمردانه سرد است …
[ms 1]
نشانی
بیبی دلش برای من میسوزد، من دلم برای بیبی! مردم میگویند مامورین، بی سر و صدا شهدای روز تظاهرات را بردهاند در قبرستان دفن کردهاند. حالا دست بیبی را گرفتهام آمدهام اینجا دنبال تو میگردیم. بیبی زیر لب میخواند «گلی گم کردهام میجویم او را // به هر گل میرسم میجویم او را». با گوشهی چادر اشکهایم را پاک میکنم. گل بینشان من کجایی؟ بدنم شل شده است. میخواهم همینجا بنشینم کنار همین قبر بینام و نشان! از کجا معلوم تو اینجا آرام نگرفته باشی!؟ مردم دستهدسته میآیند و میروند. امروز بهشتزهرا چه گل بارانی شده است! جنازههاست که روی دوش مردم سوار است. و آهنگ کشدار صدای جمعیت «میکشم میکشم آن که برادرم کشت.» بیبی قرآن در آورده میخواند. آیه آمده «فاخلع نعلیک انک بالوادالمقدس طوی…» «کفشهایت را درآور که اکنون در زمین مقدسی قدم نهادهای»
قربانی
مادر داد میزند «ذلیل شده کجا میری!؟» سرم را از لای در تو میآورم و میگویم «امامزاده عبدالله! عزیزم!» سرش را از آشپزخانه بیرون میآورد .زل میزند توی چشمهایم و میگوید «آها! لابد سر خاک همون دانشجو!؟ چیشد؟ این همه سر و صدا کردین نیکسون نیومد؟ خدا ازش نگذره! این دانشجو مادر نداره؟ تو دلت به حال مادر اون نمیسوزه، به حال من بسوزه! من تو رو بدون بابا بزرگ کردم. حق من نیست تو رو تو لباس دامادی ببینم؟» سرم را تکان میدهم و میگویم «بر منکرش لعنت!» روبهرویم میایستد. اشک توی چشمهایش حلقه بسته است. سرم را پایین می اندازم. بغض صدایش آزارم میدهد. میگوید «موقع استقبال مسافر براش قربونی میکنن! جوونای مملکت رو جلوی این از خدا بیخبر سلاخی کردن!» سرم را بلند میکنم. میگویم «بذار برم! به خاطر همون دانشجوها!»