[ms 0]
یک وقتهایی هست که دلت میخواهد یکی دستت را بگیرد و ببرد سر خط مسلمانیات؛ همان جایی که از اول بودهای و از آنجا آغاز شدهای. هر چند وقت یکبار، یکدفعه میفهمی که خیلی چیزها تکراری شده و باید از نو آغاز کنی و رنگ تازهای به مسلمانیات بزنی. اینجور وقتهاست که میفهمی حتی خموراستشدنهای پنجگانهات هم تکراری شده.
هر صبح با خودت قرار میگذاری که امروز قرآن را از لب طاقچه برداری و ببوسی و لااقل یکی دو آیه بخوانی و راه تازه را آغاز کنی. اما چه صبحها که شب میشود و شبها صبح، هفتهها ماه میشود و خدای نکرده ماهها سال میشود و میبینی ای دل غافل، حتی یک آیه هم نخواندهای. میبینی چقدر دور شدهای از این کلمات؛ از این واژهها که اگر بودند، جانمایهی زندگیات بودند. شدهای مصداق همان آیهی معروف که میفرماید: «و قالَ الرَسولُ یا رَبّ إنّ قَومی اتّخَذُوا هَذا القُرآن مَهجُورا» (فرقان/۳۰)
با خودت فکر میکنی نکند من هم جزو کسانی باشم که رسول رحمت در روز رستاخیز از آنان شکایت میکند که پروردگارا این قوم، قرآن را مهجور کردند. دلت از این فکر میگیرد…
اما نه. من فکر میکنم ما هم اگر خدای نکرده از قرآن دور شویم، قرآن از ما دور نمیشود. شاید صبحها را شب کنیم و شبها را صبح و هفتهها را ماه، اما ماه به سال نرسیده، قرآن بر اساس یک قرار دیرینه میآید سراغمان.
مادرها را دیدهای، گاهی چندین بار فرزندشان را صدا میزنند و بچه حتی رویش را هم برنمیگرداند، حالا به هر دلیل؛ نمیشنود، قهر کرده و یا حتی خودش را به نشنیدن زده. اینجور وقتها صبوری میکنند تا بیاید. نمیآید و آخرش هم خودشان میروند دنبال دلبندشان، دست به سرش میکشند و نوازشش میکنند تا برگردد به آغوش مادر. حتی اگر سرسخت هم باشد این فرزند، بالاخره به آغوش مادر بازمیگردد.
حکایت من و تو هم با قرآن و خدای قرآن همین است.
[ms 1]
یک قراری هست و یک وعدهگاهی که خدا سالهاست برای این روزهای ما رقم زده؛ برای اینکه از خودش و کلماتش دور نشویم و یادمان نرود او جایی با ما حرف زده.
یازده ماه تمام صدایمان میکند، صبوری میکند شاید حداقل روی برگردانیم؛ اما اینقدر درگیر دنیا شدهایم که نمیشنویم، شاید هم خودمان را به نشنیدن زدهایم و بالاخره هم اوست که میآید سراغمان. آغوش رحمتش را در رمضان باز میکند و ما را در پناه خویش جای میدهد چون همیشه. چقدر نوازشمان میکند برای این همه نیامدن. این همه صبوری برای چه؟
لابد برای اینکه بگوید او عاشقتر است به ما. راست گفته بود رضای امیرخانی توی این رمان آخرش، قیدار: «عاشقی خدا توفیر دارد با عاشقی ما… خدا عاشقیست که حتی دوست ندارد اسم معشوقش را کسی بداند.»
خودش صدایش میزند و برش میگرداند. اوج این عاشقی و دلدادگی هم شبهای قدر است؛ همان شبی که همهی حرفهایش را جمع میکند و یکجا برایمان میفرستد.
به قول دوستی:
«فکرش را بکن؛ خدا با بشر حرف زده؛ نه فقط با الهام و وحی و شهود؛ حرفهایی از جنس کلمه. حتی حسرتش هم شیرین است.» آن وقت ما مدتهاست که این کلمات از یادمان رفته. آن شب به حرمت نزول کلامش همه چیز را کنار میگذارد. تقسیممان نمیکند به بد و بدتر. همه را یکجا پناه میدهد و باران رحمتش را بر سرمان میبارد.
.
.
.
حالا این منم ایستاده روبهروی تو و یکی از همین شبها شب قدر است؛ شبی که تو با من سخن گفتهای. بدعادت شدهام. میدانم. عادت کردهام به اینکه فراری باشم، اما در لحظهی آخر بیایم و درخواست عفو کنم. کاش ببخشی مرا و نگاهم کنی مثل همیشه. تو که نگاهم میکنی، احساس میکنم هنوز سربهراهم.
و اگر صدایم کنی
و اگر سلامم کنی
باورم میشود
که باز مرا بخشیدهای
پس صدایم کن
و سلامم کن تا طلوع سپیدهدمان
سلام هی حتی مطلع الفجر…