[ms 0]
گفته بود: همهی راز آنجاست که این ارض، » مهبط» آدم است نه «خانهی قرار» او.
گفته بود به خاطر همین است که غم غربت، سینهی آدمی را تنگ میکند.
من کوچک بودم. نمیفهمیدمش. فقط حرفهایش را میشنیدم. میخواندم. و جایی آن گوشههای ذهنم به امانت میماند.
گفته بود: اینجا دیارِ دلگیرِ هبوطِ آدم است.
من دلم گرفته بود. با خودم میگفتم که این آدم، یک جاهایی ریشهاش را گره زده به باران، به درخت، به بهشت… که اینجوری از غربتِ زمین میگوید. با خودم میگفتم این آدم حیف است لای غربت زمین گیر کند و بمیرد. این آدم باید جور دیگری این زمین را ترک کند.
گفته بود: جوعِ زمینی، جز به فواکهِ روضهی رضوان فرو نمینشیند. و عریانیاش جز در احتجابِ آغوشِ عشق، پوشیده نمیشود. و تشنگیاش جز به «ماءٍ مَسکوب» سیراب نمیشود.
اینها را که میگفت، گرسنه و تشنه شدم. دیدم که آفتاب دنیا، سیاه سوختهام کرده است. دیدم که حرفهای این آدم، مرا به هوس انداخته تا زودتر عالمِ بالا را ببینم. اما نه… من اهل دل کندن نبودم. من به اینجا انس عجیبی داشتم. انگار که بندِ نافم را هنوز نبریده بودند. تعلق داشتم به این خاک…
او از کوچ پرستوها میگفت، من خیال ماندن به سرم داشتم. او از رازهای مگوی عالم میگفت، من نگفتن بلد نبودم. ساده بودم. اهل لب به مهر کردن نبودم.
میگفت: پرستو که با لانه، عهدِ الفت نمیبندد.
من هی غرق میشدم توی کلماتش و هی سرم را بالا میگرفتم تا نفسی تازه کنم و دوباره غور کنم میان بیقراری هایش. من کوچک بودم. راه و رسم عاشقی و طی طریق بلد نبودم. من فقط بلد بودم بشنوم. بخوانم و جایی آن رازها را سر طاقچهی دلم نگه دارم. حس میکردم شاید وقتی، به کارم بیایند. دل کندن را تازه داشتم از حرفهای او میشنیدم. وقتی میگفت: وطن پرستو بهار است و اگر بهار مهاجر است، از پرستو مخواه که بماند… خیال میکردم حالا حالا ها زمان لازم دارم که اینها را بفهمم. دل نمیدادم به کلمات. خودم را دست کم گرفته بودم. مثل کسی که اگر هم بخواهد زیارت خانه یخدا قسمتش شود، میگوید نه! زود است. آمادگیاش را ندارم. من هم خوشخیال بودم. فکر میکردم زمان دارم برای باز شنیدن و باز شنیدن…
گفتم که… کوچک بودم!
یکهو دیدم خودش شده یک پرستو. دارد پر میزند. دارد توی آتش عشق میسوزد. دارد له له میزند که از این آفتاب زمینی به سایهی کشیدهی » سِدرٍ مَخضود» پناه ببرد.
یکهو دیدم که وقت من تمام شد… کلمات این آدم معلق شد توی هوا… مثل حبابهایی که بالا میروند.
من عکسش را چسبانده بود به دیوار و خودش را نداشتم… من ذکرش را گوشهی دفترهایم مینوشتم و میدانستم که دیر شده… میدانستم که بزرگ شدن من، طول کشید و بیقراری او آنقدر بود که بندِ زمنیش نکند بیش از این…
خوابش که میآمد سراغم، میدیدم که زمزمهی جویبارهای بهشت را دارد زیر لب تکرار میکند… و سر خوش است از نماندن روز این زمین… میدیدم که رسیده است به «خانهی قرار»…
حالا که نیست، پناه بردهام به طاقچهی دلم… میگردم … شاید راه و رسمِ پرستو شدن را به یاد بیاورم.