مرده‌باد گفتمان انفعالی

[ms 0]

در حدیث است که زبون و ذلیل، قومی است که در خانه خود با دشمن می‌جنگد و به بیان امروزی‌تر بحث بر سر توپ و میدان بازی است. این که توپ در میدان چه کسی است و ابتکار عمل در دستان کیست! انکار اهمیت این مسئله در نزاع سخت و نرم، کاری است مشکل. شواهد تاریخی بسیاری نیز بر برتری جنگجویانی که خارج از دیوارهای قلعه خود و با نفوذ به قلعه دشمن با رقیب گلاویز شده‌اند، صحه می‌گذارد.

در نزاع و جنگ نرم نیز می‌توان از طریق نفوذ افکار از طرق مختلف و به واسطه امواج رسانه‌ای به نفوذ در قلعه دشمن امیدوار بود و با چسبیدن یقه رقیب او را به سینه دیوار چسباند، جنگ باید خارج از مرزها باشد! همین نکته است که طی سالهای اخیر تفکر غرب را در موضع پرسشگری نسبت به دیگر مواضع فکری واداشته تا با نفوذ فرهنگی به ملل دیگر پایه‌های فکری خود را تثبیت کند.

بیانات اخیر رهبر انقلاب در خصوص زنان و مسائل آنها تبیین‌کننده نوع مواجهه با حریف و تاکید بر همین نکته با اشاره به تشکیل جبهه‌ای تهاجمی و طلبکارانه در خصوص مسائل زنان در جهان بود. ایشان در صحبت‌های دیگر خود نیز بر لزوم طرح مسائل زنان بدور از انفعال و ضعف تاکید می‌کردند و یادآوری‌های ایشان در خصوص نقش غرب بر تقلیل جایگاه حقیقی زن در جامعه در خاطر بسیاری مانده است. ایجاد مواضع پرسشگرانه در تقابل جدی با اندیشه غرب در خصوص زنان از موارد مورد تاکید ایشان بوده و هست.

اما طرح مسائل حقیقی زنان که در شرایط فعلی به علت تقابل درونی و ذاتی که با نگاه‌های غالب غرب دارد حالتی تهاجمی و جنگجویانه می‌یابد، با کدام موانع روبروست و در کدام بستر و چگونه ممکن است؟

طرح و برنامه روشن برای رسیدن به افق‌های مدنظر همواره راهگشای طی طریق بوده و هست، حال آنکه در اردوگاه‌های فکری زنان مسلمان افقی مشخص برای طی طریق تعریف نشده و کارهای صورت‌گرفته به قطعات پازلی می‌مانند که قادر نیستند در کنار یکدیگر طرح و برنامه رسیدن به افق را کامل کنند. در حقیقت تشتت و پراکندگی، مسیرهای همسو و دوباره‌کاری، نداشتن نقشه جامع از هدف و بعضا داشتن اهداف مقطعی و کوتاه‌مدت از مسائلی است که گریبانگیر فعالان حوزه زنان است.

همین نکات را می‌توان در کنار تلاش‌های بی‌وقفه غرب از عوامل رواج و نضج‌گرفتن شیوه تفکر و زندگی غرب در این مرز و بوم دانست، چه اینکه می‌توان ردپای این تفکر را حتی در نوع بیان برخی اندیشمندان مسلمان نیز یافت.

از سوی دیگر غلبه نگاه و تفکر غرب در بدنه جامعه به ویژه جامعه زنان، متفکران پیشتاز و خلاق را به موضعی انفعالی و محتاطانه کشانده است؛ چه اینکه طرح مسائل متفاوت با شرایط تفکر روز می‌تواند به طرد اندیشه و اندیشمند منجر شود. از همین روی می‌توان ورود به عرصه تقابل تهاجمی با غرب را در گرو تطهیر ابتدایی نوع نگاه جامعه و زنان به جایگاه خویش و تعریف افق‌هایی با توجه به ابعاد اسلام برای شکل‌دهی شیوه‌ای نوین از زندگی دانست.

همراهی جامعه و تربیت زنانی که با خروج از سایه تفکر غرب به برنامه‌های اسلام برای زنان اعتماد کرده‌اند، می‌تواند پس از به چالش کشیدن غرب و طرح انتقادها و پرسش‌هایی که به حق طرح می‌شوند و همگی بر تقلیل جایگاه حقیقی زنان تاکید می‌کنند؛ به یاری مبارزه شتافته و با کنار زدن پرده به عنوان الگوها و نمونه‌هایی موفق که براساس تفکر اسلامی تربیت شده‌اند به غرب معرفی شوند.

نکته اینکه خود غرب نیز پس از طرح ایده ها و دیدگاه‌هایش در خصوص زنان به نمایش چهره‌هایی همت گماشت که به عنوان نمونه‌های موفق تفکر خود تربیت کرده بود و بدین شکل توانست در مقاطعی از حمایت جامعه زنان در نقاط مختلف جهان بهره‌مند شود.

حمایت جامعه زنان از درون مرزهای ایران اولین گام جدی در تقابل با غرب است که این حمایت را می‌توان در گرو حرکات تربیتی و اندیشه‌محور دانست.

نکته بعد رنگ سیاسی و سپس رسانه‌ای یافتن بسیاری مسائل جدی از جمله مسائل زنان و در نتیجه ذبح ناجوانمردانه آنهاست. به بیان دیگر به محض تاکیدات مقام معظم رهبری در خصوص مسائل متفاوت، افراد مختلف در جایگاه‌های بی‌ربط و مرتبط دچار احساس مسئولیتی مبتنی بر ارائه بیلان کار، پرداختن به سطح مسئله و…. شده و در راستای به نمایش گذاشتن ولایت‌مداری خود گوی سبقت از یکدیگر می‌ربایند و با تکرار حرف‌های مقام معظم از بررسی‌های کارشناسانه به علل مختلف پیشگیری می‌کنند. این مسئله را می‌توان در بطن دانشگاه و نهادهای فرهنگی آن و تشکل‌های دانشجویی و البته سازمان‌های فرهنگی جمهوری اسلامی یافت.

رسانه‌های مختلف نیز با پرداخت‌های سطحی، مسئله را از روح حقیقی خود تهی کرده و به جسدی بی‌کالبد و کلیشه‌ای تبدیل می‌کنند و فرصت پرداخت‌های عمیق علمی و کارشناسانه را از جامعه پژوهش‌گر و متخصص سلب.

در راستای ایجاد فضای تهاجمی علیه غرب می‌توان به مسائلی از این دست اشاره کرد:

ایجاد اعتماد به‌نفس در متفکران مسلمان و زنان آزاد اندیش نسبت به هویت خود با تاکید بر نگاه کرامت محور اسلام نسبت به انسان و تدوین افق نهایی اسلام در راستای استخراج شاخصه‌های زن مسلمان که همواره در بستر سلول مهم جامعه به نام خانواده تعریف می‌شود و از این طریق در بطن محوری‌ترین بعد جامعه نقش هسته اساسی را ایفا می‌کند، اولین گام برای تطهیر جامعه از تفکر غربی است. در حقیقت اصلاح جامعه در گرو اصلاح و دمیدن روح اعتماد به نفس به جامعه متفکر و پیشتاز زنان مسلمان است.

این حرکت می‌تواند ما را به سمت آموزش و پرورش و نظام جامع دانشگاهی رهنمون شده و با تلاش در جهت تدوین الگوهای تربیتی و آموزشی مبتنی بر ویژگی‌های زنان و نگاه خاص اسلام برای ایجاد تحول در زنان و جامعه سوق دهد. ایجاد تغییر در برنامه‌های آموزشی برای تقویت ابعاد زنانه دختران امروز می‌تواند به تربیت زنانی توانمند و پرورش استعدادهای ایشان کمک کند.

تفکیک حوزه‌های اندیشه و فلسفه، حقوق، جامعه‌شناسی و اقتصاد در مسائل زنان را می‌توان از طرح به جای این نکات به وسیله محیط‌های آکادمیک و دانشگاه انتظار داشت. تفکیک این حوزه‌ها افراد را از شتابزدگی در پاسخگویی به شبهات مختلف غرب برحذر داشته و با طرح هر مسئله در جایگاه و بستر حقیقی خود از دامن زدن به شبهات و طرح پاسخ‌های سطحی پیشگیری می‌کند. از سوی دیگر همین طرح هر مسئله در بستر حقیقی خود است که می‌تواند به موضع تهاجمی اسلام در مقابل غرب کمک کند.

وجود کانال ارتباطی میان مدرسه، دانشگاه و صداوسیما که دانشگاه عمومی نامیده می‌شود امری است روشن و مبرهن و لحاظ کردن نگاه اسلام و دقت به شاخصه‌های یک زن مسلمان در دانشگاه و مدرسه به بروز این نگاه در برنامه‌های تولیدی صداوسیما منجر می‌شود. در همین راستاست که می‌توان به تلاش صداوسیما برای نمایش چهره‌ها و الگوهای موفق و کارآمد زنان که به دور از شعارزدگی و طرح کلیات اسلامی مطرح می‌شوند، امید بست. در حقیقت تقویت تهاجم به غرب در گرو تربیت جامعه‌ای الگو، سالم و قابل عرضه به جامعه جهانی است.

پس از این مرحله با ایجاد اتحاد میان جبهه‌های مخالف غرب و آزاد اندیش زنان که از الگوهای غرب و فمنیسم خسته شده و در پی یافتن نقشه و طرحی جامع و کامل‌اند، با جبهه اسلام می‌توان به قوی‌تر شدن تهاجم به غرب امید بست. تقویت روح‌های آزاده و جهت دادن مسیر تشنگی آنان به اسلام در گرو استخراج نگاه جامع‌الاطراف اسلام به زنان است و به تفقهی کامل نیازمند.

زن، محور آفرینش

[ms 0]

با اینکه خیلی‌ها این چنین عباراتی را قبلا به کار برده‌اند، اما حیفم اومد که مطلبی با این عنوان ننویسم: حرفی که خانم صدیقه قنادی {رئیس مجمع بانوان عضو شورای اسلامی کل کشور (در سال ۸۶)} گفتند، کاملا درسته: » زن به عنوان محور اصلی آفرینش مطرح است، همان‌طور که خدای متعال حضرت زهرا سلام‌الله علیها را محور اصلی قرار داد….»

همه ما این حدیث قدسی رو شنیدیم که خدا خطاب به پیامبر اکرم صلّی‌الله علیه و آله و سلّم می‌فرماید:

«یا أحمد، لولاک لما خلقتُ الافلاک و لولا علیٌ لما  خلقتُک و لو لا فاطمه لما خلقتکما؛
ای رسول ما، اگر تو نبودی هیچ چیز را نمی‌‌آفریدم و اگر علی نبود تو را خلق نمی‌کردم و اگر فاطمه نبود ، شما دو نفر را نمی‌آفریدم…». {الخصائص الفاطمّیه- مطابق نقل مستدرک السّفینه جلد ۳ صفحه ۳۳۵}

همچنین در حدیث شریف کساء، خداوند گردآمدگان زیر کساء را با محوریت حضرت فاطمه سلام‌الله علیها معرفی می‌کند و می‌فرماید: «هم فاطمة و أبوها و بعلها و بنوها؛ آنان فاطمه و پدرش و شوهرش و فرزندانش هستند».

زن موجودی در مقام بی‌نهایت بالا و از هر نظر تکمیل است…. زنی که از نظر انسانیت به سطح خیلی بالایی رسیده و در جایگاه واقعی خود قرار دارد، کاملا این را در وجود خود حس می‌کند که در زندگی به چیزی از طرف مرد نیاز ندارد، بلکه آمده تا مرد را به جایی برساند. در تعالیم و آموزه‌های دین هم می‌توان این نکته را یافت که زن برای مرد (در در مسیر اطاعت و بندگی خدا) کمک است، اما به این معنی مرد برای زن کمکی نیست، چرا که زن (یک زن معمولی جامعه را در نظر بگیرید) خودش تکمیل و جلوتر از مرد است و به علاوه به مرد تسلط درونی نیز دارد و برطرف‌کننده نیازهای بسیار زیاد مرد می‌باشد (دقت کنید که مسلما منظور این نیست که هیچ نفعی از طرف مرد به زن نمی‌رسد، بلکه این صحبتها در مقام مقایسه و به طور نسبی است و از حقیقتی مهم در آفرینش زن پرده برمی‌دارد).

نویسنده وبلاگ «فانوس*» ( تا جایی که من اطلاع دارم، یک روحانی هستند) اینطور توضیح داده‌اند: «زن به خاطر عقل عملی قوی و راحت عمل‌کردنش  زودتر از مرد به خدا می‌رسد. وقتی انسانها آن سیر از خاک به سوی ولایت را طی کردند، وظیفه بعدیشان سیر نزولی و دستگیری است. زنها چون زودتر از مردها این مسیر را طی می‌کنند می‌توانند برگردند و از مردها دستگیری کنند و نردبان آنها شوند به سمت خدا.»

زن همه ارزشهای انسانی را مانند مرد دارد، اما علاوه بر آن، امتیازات بی نهایت خاصی نیز به زن داده شده که در مرد وجود ندارد؛ که این نیز مسأله‌ای بدیهی و قابل‌فهم است، چرا که همانطور که گفته شد، زن کمک‌کننده برای مرد است و قرار است او را بالا بکشد و مایه آرامش او باشد و وظایفی هم که به عهده زن است، با توجه به دارایی‌ها و سرمایه‌های عظیمش بسیار زیاد است؛ و طبیعی است که کسی که باید دیگری را در مسیری کمک کرده و بالا بکشد، لازم است که خودش جلوتر باشد.

*http://fanoosehedayat.blogfa.com

زبانمان را به مهربانی بچرخانیم

«زن از آن‌دست خانمهای همه فن حریف بود٫ سه فرزند داشت٫ همه‌شان از آب و گل در آمده بودند٫ زن در خیریه کار می‌کرد٫ دست به هنرهای خانگی‌اش عالی بود. از آن فعال‌های استخر بیا بود. همیشه با هیجان از همه چیز تعریف می‌کرد و دست به خندان جمعش حرف نداشت. زن یک روز فهمیده بود که باردار است و این ماجرا همه‌ی برنامه‌های تازه‌اش را بهم ریخته بود٫ بعد از مدتی اشک ریختن و جنگیدن با خودش خواسته بود که این مهمان ناخوانده را پذیرا باشد٫ این تصمیم او بود اما انگار او در این راه تنها نبود٫ نه این که کسی خواسته باشد کمکش باشد. او انگار وجدان عموم مردم را آزرده باشد از این که از خانه بیرون بیاید و چشم در چشم دیگران شود وحشت داشت.

[ms 0]

زن می‌گفت مدتی از دست حرفها٫ پچ‌پچ ها و نگاه‌های آدمها نمی‌توانستم جایی بروم. تعریف می‌کرد اوایل بارداری و نامیزانی‌ام در یک جمع گفتم که باردارم، خانم کناری‌ام محکم کوبید توی صورتش و انگار سیلی زده باشد به قلب من٫ میهمانی را ترک کردم و تا مدتی جایی نرفتم. امروز همه‌ی پستی بلندی‌ها برایش خاطره شده است اما می‌گوید جای آن همه انرژی که دیگران ازش در آن مدت گرفته‌اند، هنوز خوب نشده است.

حالا فرض کنید ما در جمعی باشیم و یکی از خانمها به ما خبر بدهد که برای چهارمین‌بار باردار است. عکس‌العمل ما چه خواهد بود؟

بدون تامل با او ابراز همدردی می‌کنیم؟ به او راهکارهای س.ق.ط و دکتر حاذق در این زمینه معرفی می‌کنیم؟ صبر می‌کنیم تا از چند و چون ماجرا خبر دار شویم؟ از مسایل و مشکلات آینده برایش روشنگری می کنیم؟ با چاشنی شماتت از راههایی که می‌توانسته پیش بگیرد حرف می‌زنیم؟ به او لقب شجاع روزگار و خجسته و اینها می‌دهیم؟ برای خودش و خانواده‌ش ابراز خوشحالی می‌کنیم؟ دعا می‌کنیم بچه‌ش دختر یا پسر باشد تا سوپر خانواده جنسش (حالا بر حسب سلیقه ما) جور باشد؟ کلا توی دلمان یا با زبانمان دل می‌سوزانیم؟

یا تبریک می‌گوییم و صبر می‌کنیم ببینیم نیاز به کمک و همفکری ما دارد یا نه.

در اینکه این روزها فرزندآوری پروژه عظیمی شده است که تصمیم بر آن آنقدر برای خانواده مهم و از هر لحاظ پرهزینه محسوب می‌شود که فکرها به بیش از یکی دوتا بیشتر قد نمی‌دهد شکی نیست اما با این حال هیچ چیز باعث نمی‌شود که ما خود را مجاز بدانیم به لم دادن بر مسند قضاوت یا اظهار نظر و حتی دلسوزی‌کردن از نگاه خودمان. مثال فرضی من بارداری دوم و سوم که ممکن بود طرفدار داشته باشد نبود تا محک مناسبی باشد. اگرچه این اتفاق این روزها برای همان بارداری دوم هم زیاد میفتد.

من علتش را نمی‌دانم اما آنچه می‌بینم اینست که تقریبا همه‌ی خانمها خود را در مقابل بارداری دیگری، ملزم به اظهار نظر می‌دانند و در بهترین حالت می‌گویند که آدم خجسته‌ای‌ست که در این روزگار به بیش از یک یا دو بچه فکر می‌کند. باور کنیم خیلی وقتها آدمها اگر دیگران بگذارند با تصمیمات خودشان هرچقدر هم که سخت و مشقت‌بار به نظر برسد، خوشند یا اگر خوشحال نباشند حداقل با خودشان کنار می‌آیند اما این همه علامت خطر و اظهار فضل و نظر و دلسوزاندن جز وحشت از راهی که دارند می‌روند نتیجه ی دیگری ندارند.

همه‌ی عقلانیات مساله یک طرف٫ برایم قابل هضم نیست که چطور ما زنان خودمان به خودمان رحم نمی‌کنیم؟ ما که بارداری را از سر گذارنده‌ایم، ما که نازک‌دلی ها و زودرنجی‌های این دوران را٫ مرارت‌های بارداری را کشیده‌ایم چطور می‌توانیم یک زن باردار را بگذاریم جلوی رویمان و تمام نظرات یا حتی دغدغه‌های شخصی که خودمان هم توی سرمان با آن در جدلیم را رنگ و بوی درست‌ترین نظر دنیا ببخشیم و بار شانه‌های روح نحیفش کنیم؟

می‌دانم که تک‌فرزند ها هم بی‌نصیب از این دست اظهار فضل‌ها -از نوع آن‌ور بامش- نیستند اما لااقل آنها باردار و شکننده نیستند.»

از شوهر احترام، از زن تواضع

به دلایلی نمی‌خواستم راجع به این موضوع مطلبی بنویسم، اما گاهی مواردی پیش میاد که مجبور به نوشتن می‌شم….

در نوشته‌های مختلف بارها بر این مطلب تأکید شده که دلیل برداشتهای نادرست (توسط برخی افراد جامعه) از دستوراتی که در دین به زن داده شده، وظایفی که بر عهده او گذاشته شده و در مجموع بسیاری از مواردی که به زن مربوط می‌شود، این است که این افراد ویژگیهای زن را با مرد یکسان تصور می‌کنند و هنوز نمی‌دانند که زن و مرد (هر چند از نظر انسانی و مسائل مربوط به انسانیت برابرند، اما) از نظر نیازها و سرمایه‌های درونی بسیار متفاوتند و بگذارید بگویم که سرمایه‌های درونی زنان بسیار بیشتر از مردان است و به همین دلیل هم هست که وظایف زن نسبت به شوهر بیشتر از وظایف شوهر نسبت به زن است و این طبیعی هم هست، چرا که هر که بامش بیش، برف‌ش بیشتر.

اما آنچه قرار است راجع به آن مختصری بحث کنیم، مهمترین وظایف زن و شوهر در مقابل یکدیگر است. از میان تمام حقوق و وظایفی که برای زن و شوهر می‌شناسیم، شاید بتوان مهمترین آنها را در این دو دسته حقوق متقابل خلاصه کرد:

۱- احترام شوهر به زن؛ تواضع زن در مقابل شوهر:
در برخی نوشته‌های پیشین ذکر شده که احترام زن و مرد در یک حد و اندازه نیست؛ زنان قابلیت احترام بیشتری دارند و جایگاهشان (نه از نظر انسانی، بلکه فقط به دلیل زن‌بودن) بسیار ویژه‌تر است؛ و این احترام خاص زن مسأله‌ای است که همه مردان (حتی اگر در سطوح پایینی از فرهنگ هم که باشند، تا حدی) در وجود خودشان حس می‌کنند.

زن کلا موجود ویژه‌ای است و نباید با مرد یکسان درنظر گرفته شود (نوشتن در این مورد فرصت کافی و جداگانه‌ای را می‌طلبد). زن موجودی با سرمایه‌ها و توانایی‌های منحصر به فرد است که یک مرد را خواهان داشتن همراهی چون او می‌کند. آنهایی‌که زن را نمی‌شناسند، وظایفی که به عهده زن گذاشته شده را نیز اشتباه تفسیر می‌کنند، چرا که فکر می‌کنند سرمایه‌های درون زنان به اندازه مردان است و با وجود شرایط یکسان، یکی مجبور به انجام وظیفه‌ای در مقابل دیگری شده؛ و هنوز نمی‌دانند که اگر چنین وظیفه‌ای به عهده زن است، قبلا توانایی‌ها و سرمایه‌های مربوط به انجام آن هم درون زن قرار داده شده است. اینها معمولا افرادی هستند که وظایفی چون تواضع زن در مقابل شوهر را می‌بینند، اما وظیفه ما به ازاء آن یعنی احترام بسیار به زن و جایگاه سطح بالای او را نادیده می‌گیرند؛ یا وقتی در مورد احترام زن نکته‌ای را می‌شوند، این احترام را هم‌سطح احترام معمولی به همه اقشار جامعه شامل مردان می‌شمارند و هنوز نمی‌دانند که اگر تواضع زن در مقابل شوهر واجب شده، به دلیل جایگاه ویژه‌تر زن و وجوب احترام خاص اوست و این دو در واقع نقطه مقابل یکدیگرند. هر چند که زنان و مردان مومن، منتظر نیستند که طرف مقابل وظیفه‌اش را به خوبی انجام دهد تا آنها هم انجام وظیفه کنند. بلکه یک زن مومن خودش جایگاه بالای خود و سرمایه‌هایش برای متواضع‌بودن در مقابل شوهر را می‌شناسد و صرفنظر از اینکه شوهرش فهم درک جایگاه ویژه او را داشته یا نه، در مقابل شوهر خود متواضع است.

اولین چیزی که زن به طور خاص نیاز دارد، احترام بسیار ویژه از سوی شوهر است. اگر شوهر جایگاه خاص زن را بشناسد (نه در حد یک احترام معمولی، بلکه بسیار ویژه‌تر) و با شکوه و تحسین به این آفریده خدا بنگرد (هر چند که جز مردان با ایمان نمی‌توانند چنین نگاهی به زن داشته باشند)، زن- حتی اگر در سطح بالایی از انسانیت نباشد- هم به طور طبیعی در مقابل شوهر تواضع از خود نشان می‌دهد. یعنی احترام خاص از سوی شوهر به زن، تواضع زن در مقابل شوهر را به همراه دارد و این کار برای زنان سخت نیست، بلکه سرمایه‌اش در وجود زن موجود است، به طوری‌که بدون اینکه چیزی از زن کم شود (با توجه به جایگاه ویژه‌اش) خودش این تواضع در مقابل شوهر را به طور فطری و طبیعی انجام می‌دهد. در مقابل، مرد به این تواضع زنش نیاز دارد. در واقع زن به همان اندازه که باید در مقابل نامحرم متکبّر باشد*، لازم است در مقابل شوهر خود متواضع باشد.

در این زمینه می‌توان به بخشی از سخنان حجت‌الاسلام و‌المسلمین روحانی- امام جمعه بابل- اشاره کرد (که در واقع تفسیر سخن حضرت امام علی علیه‌السلام در مورد تکبّر زن است): زن نامحرم باید در مقابل مرد نامحرم متکبرانه قدم بردارد، متکبرانه سخن بگوید، متکبرانه نگاه کند و متکبرانه معاشرت کند. این‌جاست که صفت تکبر برای این زن در رابطه با نامحرمان صفت پسندیده‌ای است….

۲- دسته دوم از وظایف را بگذارید از زبان آقای پناهیان اشاره کنیم؛ ایشان این مورد را به این شکل می‌گویند:
مردان اطاعت و زنان محبت می‌خواهند. آقایان دل خانمها را نشکنند، خانمها غرور مرد را نشکنند.

در اینجا لازمه توضیحی داده بشه (با توجه به اینکه خودم عده زیادی از خانمها رو دیدم که با این اصطلاح «اطاعت از شوهر» مشکل دارند و در اثر یک سوء‌تفاهم بهشون برمی‌خوره)، لازم به ذکره که این کلمه «اطاعت»، متفاوت از اون چیزیه که ما تو فارسی و عرف روزمره استفاده می‌کنیم که معنیش رو همه‌مون خوب می‌دونیم. اما در روابط بین زن و شوهر به‌هیچ‌وجه اون معنا و مفهوم منظور نیست. بلکه این اطاعت فقط یعنی: انجام آنچه شوهر از زن میخواهد (که منظور از این همه توصیه‌ای که در اسلام در این زمینه شده هم همینه). این اصطلاح (که اصطلاح صحیحی هم هست و معناش برای افراد کاملا عاقل و فهیم با توجه به مورد کاربردش واضحه) شاید در عربی مفهومش برای عموم مخاطبان مشخص باشه، اما تو فارسی طور دیگه‌ای باید به مخاطب فهمونده بشه… ما کجا تو فارسی و صحبتهای عرفی به این اطاعت میگیم؟ چرا وقتی یک لغت عربی رو به فارسی برمی‌گردونند، ترجمه مناسب مردم فارس‌زبان رو براش نمیذارند یا حداقل تفسیر صحیحش رو به همه یاد نمیدن؟ آیا واقعا نمی‌دونند که معنای اطاعت در فارسی چیزی جز آنچه مورد نظر این اصطلاح در روابط بین زن و شوهر است، می‌باشد و چه بسا معنای مورد نظر اسلام رو خوب برای برخی مردم عادی نرساند؟! زبان‌حال خیلی از خانمهایی که با این کلمه مسأله دارند، اینه که (به شوهرشون میگن): ما هر کاری تو بخوای، برات انجام میدیم، اما اسم این کار رو اطاعت نمیذاریم (درسته تو عربی اطاعت گفته میشه و معنیش هم قابل درکه، اما تو فارسی چنین مفهومی رو حداقل برای برخی عامه مردم نمی‌رسونه… مسلما این کلمه، اصطلاح به‌جا و درستیه، اما وقتی معنی‌اش هم توسط مخاطب درست برداشت بشه. حال آنکه در بین عموم مردم هستند کسانی که لازمه این اصطلاح براشون تبیین بشه تا بفهمند این متمایز از اون چیزیه که اونا در سایر موارد از کلمه اطاعت برداشت می‌کنند)

به خاطر اینکه ما تو عرف روزمره خودمون اطاعت رو به معنی محض و خاص کلمه (همون که همه باهاش آشنا هستند و لازم به توضیح بیشتر نیست) می‌دونیم. در حالیکه – نمی‌دونم بگم در زبان عربی یا در مورد این اصطلاح خاص….- به معنی دیگریه… مثلا اگر سر سفره نشستید و شما از برادرتون میخواید که نمکدون رو بده و اون به شما میدش، در این اصطلاح گفته میشه: شما دستور دادید و برادرتون اطاعت کرد. درحالیکه در زبان فارسی و عرف روزمره ما، به هیچ‌وجه چنین کاری دستور و اطاعت معنا نمیشه. بلکه برادر شما فقط کاری که شما خواستید رو انجام داده) در اینجا هم همینطوره. این اطاعت که در این مورد خاص اومده، فقط به معنی انجام دادن اون چیزی‌ست که شوهر میخواد؛ و اون هم به دلیل نیازهای فراوان مَرده. چون از نظر روانشناسی مرد (شوهر) مدام باید از زن بخواهد که کاری انجام بشه اما زنان به طور طبیعی چنین حالتی برای درخواست‌های مکرر از شوهر رو ندارند (که اگر داشتند، به مردان هم گفته می‌شد که حرف زنان را گوش کنند.) اما نیاز شوهر به زن (از جنبه‌های مختلف) بسیار بسیار زیاد است و شوهر باید مدام کاری را به زنش بگوید که انجام دهد و این جزء نیازهای اوست که اگر زن آنها را تأمین نکند، به او ظلم کرده است.

زنی که با گفته‌ها و خواسته‌های شوهرش مخالفت می‌کند، در واقع او را از درون می‌شکند و نابود می‌کند که این ظلم بزرگی است. ضمنا این عدم مخالفت با گفته‌های شوهر، حالت فطری زن است، به ویژه هنگامی‌که شوهر هم به وظیفه مابه ازاء آن عمل کند (که اگر نکند، زنان مومن باز هم وظیفه خود را در مقابل او انجام می‌دهند). نکته مهم اینکه زن به دلیل قدرت روحی بالا و توانایی‌ها و سرمایه‌های درونی بسیار، به راحتی توانایی انجام کارهایی که شوهر از او می‌خواهد را دارد و اگر انجام ندهد، به شوهر ظلم کرده و این که اصطلاحا اطاعت نامیده می‌شود، از آن نوعی نیست که بعضی خانمها فکر کنند چیزی به شوهر اضافه می‌کند، نه. این «عدم مخالفت با خواسته شوهر»، جزء نیازهای شوهر است و فقط نیاز او بدین وسیله تأمین شده و احساس آرامش به او دست می‌دهد.

علاوه بر این قبیل خانمها، مثل اینکه- تا جایی که گاهی برخورد کردم- برخی از آقایون (از همون دسته که هنوز نمی‌دونند سرمایه‌های زن با مرد متفاوته) از این اصطلاح حس و حال خوبی بهشون دست میده و معناش رو طور دیگه‌ای (که برخی خانمها رو ناراحت می‌کنه) برداشت می‌کنند. که به این عده باید گفت شما هنوز زن و جایگاه ویژه‌اش و توانایی‌هاش رو نمی‌شناسید و مرد رو هم که سراسر نیاز به زن هست نمی‌شناسید. واقعا واژه شوهر داری باید حالا حالاها روش بحث بشه، چرا که در یک کلام می‌توان گفت به سرمایه‌های عظیم زن در برآوردن نیازهای شوهر اشاره داره. اگر بحث زیاد طولانی نمیشد، در این مورد صحبت می‌کردیم که زن کلا برای مرد (شوهر) کمکه. زن قرار نیست در زندگی مشترک به چیز خاصی برسه (به طور کلی و در مقایسه با مرد میگم البته)، و فقط باید جایگاهش توسط شوهر شناخته بشه و مورد قدردانی قرار بگیره….؛ این مرده که قراره نیازهای بسیار زیاد و مختلفش با ازدواج تأمین بشه تا بتونه هر چه بهتر مسیر کمالش رو طی کنه. همونطور که گفتم، این بحث از این موضوع خارجه و همین اشاره کافیه. فقط این اشاره رو کردم چون بعضی خانمها فکر می‌کنند با این قبیل وظایفی که به عهده‌شون گذاشته شده، چقدر بیچاره! هستند! و برخی آقایون فکر می‌کنند چقدر خوش به حالشون شده! که هر دو گروه اشتباه می‌کنند. چرا که جایگاه زن و سرمایه‌های درونی او بیشتر از این حرفهاست و همانطور که گفته شد: هر که بامش بیش، برفش بیشتر….

باز هم به توضیح آقای پناهیان در این رابطه اشاره کنیم که: اینکه ما در آن رابطۀ زن و مرد در خانواده می‌گوییم خانم‌ها مواظب باشند غرور مرد را نشکنند به خاطر این است که خیلی راحت می‌توانند بشکنند، در این رابطه مدیریت دارند، این مدیریت را یک ذرّه بد اعمال بکنند این مرد را داغونش می‌کنند. در حالیکه در خانه دیگر داغون‌کردن و این شیوۀ مدیریت اعمال‌کردن باید گذاشته بشود کنار، یک شیوۀ زیباتری باید اتخاذ بشود که بحثش متفاوت است.

* نکته آخر اینکه به شخصه مایلم نظر کارشناسان امر و سخنرانان مربوطه رو در زمینه آنچه گفته شد بدونم….؛ خوبه که این مسأله به گوششون رسونده بشه که این اصطلاح رو برای خانمها باز کنند و معنای مورد نظر اسلام رو درست برای عامه مردم توضیح بدهند (در واقع باید ترجمه قابل فهمی از آنچه در زبان عربی آمده، برای مردم دیگر زبانها صورت بگیرد یا بتوانند مفهوم واقعی اش را به همه بفهمانند)، چون مسلماً منظور اون چیزی نیست که ما از معنای محض کلمه اطاعت که در صحبتهای روزمره رایج باهاش سر و کار داریم، برداشت می کنیم؛ چرا که همونطور که گفتم، خیلی از خانمها رو می شناسم که با این کلمه مشکل دارند؛ در حالیکه چه بسا خودشون هیچ وقت تو زندگی با خواسته های شوهرشون مخالفت نکرده باشند؛ و مسلما وقتی که منظور از این اصلاح براشون روشن بشه یا با کلمه جایگزینی ترجمه بشه، بهتر به این نیاز شوهر خود پاسخ می‌گویند.

شهدِ عهد در مهدِ کرب!

به انتظــار فرج
عهــــد بستیم
عهــد خواندیم
در عهدِ آدینه
و روزی‌مان شد خواندن عهد در مهدِ معرفت؛ و سال را در کربلا پایان و آغاز کردیم.
***
انگار بدجوری تو رودروایسی خدا افتادم و این‌بار مجبورم که آدم بشم!
مجبورم می‌فهمی؟؟؟
دیگه هم جای هیچ بهونه‌ای نیست؛
حتی برای شما دوست عزیز!

[ms 0]

امســال همون سالیه که همیشه قولش رو به خودم می‌دادم!

امــروز همون فرداییه که همیشه قولش رو به خودم می‌دادم!
این آغاز همون آغازیه که همیشه قولش رو به خودم می‌دادم!
آره دیگه… سال تحویل تو بین‌الحرمین، اونم بعد از تعویض ضریح جدید، اونم با برو بچه‌های عهد آدینه و غدیرپژوهی و مهمتر از همه تطابق فاطمیه با نوروز جای هر بهونه‌تراشی رو کم می‌کنه.
نمی‌دونم چند بار این اسمس بدستتون رسیده ولی بجای هر توصیف و توضیح اضافه ترجیح می‌دم باز این شعرو با هم مرور کنیم:
نـوروز به نور فاطمیـه زیباست روزیِ تمام سـال ما با زهـــراست
با بردن نام فاطمه (س) فهمیدم سالی که نکوست از بهارش پیداست
خـــوب؛ از روزِ افتتاح عهد آدینه تو اصفهان که تنها روزی بود که رفتم عهد آدینه اونهم برای عکاسی، شروع کنم به تعریف یا از اون صبح جمعه‌ای که با صدای زنگ از خواب بیدار شدمو خبر برنده‌شدنم تو قرعه‌کشی مهدی یاران برا کربلا رو شنیدم؟!
همه چیز جز من! دست در دست هم داده بودن تا من کربلایی شم! سفری که موقع سال تحویل نه انتظارش رو داشتم و نه تعریفی برای حضورش.
خجالت می‌کشم که بگم از ته دل راضی به رفتن این سفر نبودم …
سفری که زیباترین و خاص‌ترین و خواستنی‌ترین سفر طول عمرم شد!
سفری که الآن آرزوی رفتنش رو برای همه می‌کنم.
سفری که خودم رو مستلزم به تعریف و نشون‌دادنش به بقیه می‌کنم:

[ms 2]

سفری که صفرم کرد . . .

به نام خدا

اینجا مرز ایران – عراق

[ms 3]

وقتی اینجا معطل می‌شی، غم رزمنده‌های زمان جنگ که تو دو قدمی کربلا هستند رو با تمام وجود حس می‌کنی و ناخودآگاه زمزمه می‌کنی:

کربلا کربلا ما داریم می‌آییم:

[ms 4]

[ms 5]

[ms 6]

[ms 7]

[ms 8]

فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ إِنَّکَ بِالْوَادِ الْمُقَدَّسِ طُوًى

نه اینکه بخوام بگم حس معنوی خاصی داشتم و تمام مسیر رو درک کردم!
نه
فقط در تمامِ مسیر جمله‌ی روحانی کاروان رو زمزمه می‌کردم که می‌گفت اینجا مسیری‌ست که کاروان اهل‌بیت حسین رو پیاده می‌بردند…
جاده‌ای که هیچ بویی از زنانگی نبرده بود!

[ms 9]

[ms 10]

خالص‌ترین حس‌ها تو خستگی‌ها و بی‌خوابی ها و انتظـــارها خلاصه می‌شد:

[ms 11]

[ms 12]

[ms 13]

[ms 14]

[ms 15]

[ms 16]

[ms 17]

سال تحویلم که تو بین‌الحرمین بودیم.

لحظه‌ای که امیدوارم روزی همه بشه:

[ms 18]

[ms 19]

[ms 20]

[ms 21]

سال جدید رو با زیارت دوره‌ای شروع می‌کنیم و به دیدار خیمه‌گاه و …

چشم به هم گذاشتیم که سفر تموم شد.

مثل تمام روزهایی این چندین سال…

انتقام سیلی مادر را از آل خلیفه می‌گیریم

[ms 0]

آن روز که تنها دختر خاتم‌الانبیاء به مسجد رفت
آن روز که فاطمه (س) بالا رفت
از منبری که پدرش بر روی آن سخنوری‌ها کرده بود

روزی که خطبه خواند و احقاق حق خود و ولیّ خود را فریاد زد
از همان روز شیعیان فهمیدند
که احقاق حقوقشان از حکّام را باید فریاد بزنند

از همان روز بود که می‌شد حدس زد
خون ناموس شیعه، کوچه‌ها را فرش خواهد کرد

آن روز که محبوب دل رسول‌الله (ص) سیلی خورد
آن روز که پهلوی فاطمه (س) شکست و محسن قربانی شد
روزی که درب خانه‌ای آتش گرفت
که پیامبر خدا درباره‌ی صاحبش گفته بود:
«مَن کُنتُ مَولاه، فَهذا عَلیٌّ مَولاه»
از همان روز شیعیان فهمیدند
که برای دفاع از دین رسول‌الله باید خون بدهند

ناموس بدهند
سیلی بخورند
و…
قربانی شوند

اکنون ما هستیم و فاطمیه و بحرین
ما هستیم و انتقام خون مادر از آل خلیفه
این خلیفه یا آن خلیفه، لا تفاوت بینهما
ما هستیم و خونی سرخ
به یادگار و ماندگار، از صحرای کربلا و دشت نینوا
که اکنون باید بر روی زمین ریخته شود
برای تحقق آینده‌ی سبزی که متصل به ظهور منجی است

و چه شباهت عبرت‌ناکی است
میان ریختن خون مادرمان در کوچه‌های مدینه
و زنان شیعه‌ی بحرین در خیابان‌های منامه
به قول دوستی:
«فرقی نمی‌کند
در کوچه‌های مدینه یا در خیابان‌های منامه
دستِ شُرطه‌های حجاز همیشه سنگین است…»

[ms 1]

وقتی به دیار حجاز می‌‎روی و رواج سنت‎های عرب جاهلی را پس از ۱۴۰۰ سال، آن هم با رنگ و لعاب دینی می‌‎بینی، با خود خواهی گفت عجب برگ برنده‎ای است قبر مخفی زهرای مرضیه (سلام الله علیها). گویی این قبر مخفی مانده است تا برای همیشه‌ی تاریخ، رسواکننده‌ی سنت‎های اشرافی عرب جاهلی باشد. این را زمانی بهتر درمی‌‎یابی که از شیوخ عربی، که با حناهای درجه یکِ یمنی، محاسن بلند خود را به رنگ سرخ درآورده‎اند و بوی عطر تند فرانسویشان از فرسنگ‎ها مشامت را می‌‎آزارد و چفیه‎های سرخ و اتوکشیده‎شان و عباهای گرانِ عربیشان، تفاخر و تکاثری از جنس دینی را رقم می‌‎زند، سؤال می‌‎کنی که چرا قبر زهرای مرضیه مخفی است.‌‌ همان نگاه مبهوت و بی‎جواب، پُر از جواب است برایت.

البته اشرافیت جاهلی محدود به حجاز نیست. امروز و پس از ۱۴۰۰ سال، اشرافیت جاهلی را در جای‌جایِ بلاد اسلامی می‌‎توانی لمس کنی؛ از یمن گرفته تا لیبی، از میدانِ التحریر گرفته تا میدان لؤلؤ و از اردن گرفته تا تونس. و عجیب نیست رفاقت شیوخ حجاز با برخی شیوخ ایرانی. اشرافیت جاهلی را حتی در ایران هم می‌‎توانی پیدا کنی و حتی شاید پررنگ‎‌تر از بلاد دیگر. اشرافیت جاهلی قوی‎‌ترین ابزار برای انزوای سنت الهی ولایت است، و قوی‎‌ترین خنثی‌کننده‌ی این سنت اشرافی، گریه‎های بلند و شبانه‌روزی زهرای اطهر. گریه‌های زهرای مرضیه (سلام الله علیها) و گریه برای صدیقه‌ی کبری، سیاسی‎‌ترین گریه در عالم است، و قبر مخفی او بزرگ‌ترین رسوایی برای سنت اشرافیت جاهلی؛ رسوایی‌ای که گویی باید تا آخر تاریخ باقی بماند.
آری! برای مقابله با اشرافیت جاهلی، باید زهراوار برای زهرای مرضیه گریست…

فاطمیه‌ی بحرین، امسال زود‌تر رسیده است گویا. چقدر کوچه دارد بحرین؛ چقدر در؛ سوخته این روز‌ها. همه‌جا بیت‌الاحزان شده است، اما آل ابلیس گفته گریه ممنوع؛ عزاداری هم! آن‌ها حتی از گریه هم ترس دارند، چون پدرانشان هم از گریه‌ی فاطمه ترس داشتند در مدینه.
اما این‌بار کور خوانده‌اند…

دیگر اجازه نمی‌دهیم سیلی جهل اعراب بر صورت معصوم ناموس شیعه نواخته شود. ما برای انتقام آمده‌ایم. ما برای جبران آمده‌ایم. فرمول یک و دو و هزار و به توان بی‌نهایت که سهل است، آل خلیفه و آل سعود و تانک‌های Made in USAشان که سهل است، حتی اگر خود شمر ابن ذی‌الجوشن، خود یزید ابن معاویه یا خود عمر ابن سعد هم حاضر شوند و بار دیگر بخواهند خودنمایی کنند، با اشاره‌ی «آقا» عاشورا را برایشان تکرار می‌کنیم؛ عاشورایی که این‌بار دیگر محدود به ۷۲ نفر نیست، بلکه تمام مظلومان و محرومان و مستضعفان جهان را در جمع خود دارد…

خانه‌تکانی

[ms 0]

مادر کار می‌کند؛ صبح، ظهر، عصر، شب و حتی گاهی نیمه شب!
مادر همیشه کار می‌کند؛ بهار، تابستان، پاییز و… حتی در سرمای زمستان!
هفته‌های آخر زمستان اما، مادر بیشتر کار می‌کند؛ کارهای اساسی.

[ms 6]

آواره است این روزها؛ نردبان. برای پایین آوردن پرده، پاک کردن شیشه و در و دیوار و حتی برای بریدن شاخه‌های کج و معوج درخت حیاط،‌ پا به پای مادر می‌رود.

 فرش‌ها را در حیاط خانه پهن می‌کند، کمی پودر رویشان می‌ریزد و با جارو و فرچه به جانشان می‌افتد و آن را از هرچه در طول سال رویش ریخته، خوب خوب تمیز می‌کند؛ انگار نه انگار که هوا سرد است و آب، یخ!

[ms 2]

بازی کودکانه و پرنشاطی است شستن فرش، برای بچه‌های کوچک. انگار که مادر یک عالم گل پاشیده است روی سنگ‌فرش حیاط و دارد آبشان می‌دهد. چه لذتی دارد تماشای گل‌های قالی، وقتی که از قلقلک جارو و فرچه، لب به خنده باز می‌کنند. حتی آنها هم باید از خواب زمستانی‌شان بیدار شوند. باید! بیدار شوند؛ چون مادر می‌خواهد!

[ms 5]

 مادر می‌خواهد خانه برای همسر و بچه‌هایش زیبا و تازه شود. پس دستی به سر و روی همه چیز می‌کشد؛ فرش، شیشه، در، دیوار و…

مادر می‌خواهد همه چیز در بهترین حالت ممکن باشد! پس می‌شود!  چون مادر اینجا هم فرمانده است و هم سرباز. هم باغبان می‌شود، هم رفوگر. همه جور کاری می‌کند، اما خسته نمی‌شود؛ چون مادر است!

[ms 3]

مادر حواسش نیست، اما چشمان تیزبین بچه‌ها لحظات را در ذهنشان ضبط می‌کنند؛
همان لحظه که مادر فرش می‌شست و دستانش از هوای سرد و آب یخ‌کرده‌ی حیاط بی‌حس شده بود و تند تند «ها» می‌کرد تا جان بگیرد و شستن را ادامه دهد… . همان لحظه که پایش را از چکمه‌ی سوراخ‌شده بیرون آورد تا آب‌های جمع‌شده را بیرون بریزد… و دیدند که پای مادر سرخ‌تر از لبو شده اما باز به کارش ادامه می‌دهد! انگار نه انگار!

[ms 1]

چشمان بچه‌ها شاهد بود که مادر با چه وسواسی غبار از چهره‌ی شیشه‌ها پاک می‌کرد؛ از بالا به پایین، از پایین به بالا.

دیدند شانه‌های مادر که خسته می‌شود، فقط چند لحظه صبر می‌کند، قد راست می‌کند، نفسی عمیق می‌کشد و باز ادامه می‌دهد…

[ms 8]

مادر به اندازه‌ی همه‌ی ما کار می‌کند در این روزهای آخر زمستان. انگار فقط او بوده که یک سال در این خانه زندگی کرده است.

 بچه‌ها می‌دانند که بیش از همه، مادر انتظار بهار را می‌کشد، چون مادر «خانه‌تکانی» می‌کند و این یعنی بهار در راه است…

[ms 4]

 

به پسرم می‌گفتند جرم تو دوست‌داشتن خمینی‌ست و کتکش می‌زدند!

مهدیه عبدالحسین علی عبدالله ۴۵ ساله، ساکن شهر حمد که هم‌اکنون شهر الزهرا نامیده می‌شود. دارای سه دختر و سه پسر است. علی سینگس جوان ۲۰ ساله بحرینی که اخیرا به همراه دو جوان دیگر حکم اعدامش را صادر کرده‌اند فرزند ششم این مادر است. آن چه در ادامه می‌آید گفت‌وگوی کوتاه ماست با وی.

[ms 0]

تجمع در میدان لوءلوء
در روزهای آغازین انقلاب همه مردم در تجمع میدان اللولوء شرکت می‌کردند چه کوچک، چه بزرگ. از جمله آنها پسرم علی بود که زمان دستگیری ۱۹ سال سن داشت و هم‌اکنون ۲۱ سال دارد.

در آن تجمع مردم در حال شعاردادن بودند که نیروهای امنیتی آل خلیفه شروع به تیراندازی علیه آنها کردند که بعضی زخمی و بعضی شهید شدند؛ از جمله زخمی‌ها پسرم بود که تیری به پایش اصابت کرد و باعث شد که پایش از لگن تا زانو گچ گرفته شود، به طوری‌که نمی‌توانست به تنهایی حرکت کند و حتی برای انجام کارهای ضروری خود نیازمند کمک بود.

بعد از زخمی‌شدن و مداوای اولیه در بیمارستان سلمانیه، برای تعویض گچ و پانسمانش یک نوبت دیگر به ما دادند درتاریخ ۲۱/۳. من از او خواستم که به بیمارستان نرود، چون بیمارستان سلمانیه توسط نیروهای آل خلیفه محاصره بود. علی به من گفت این پانسمان او را اذیت می‌کند، به همین دلیل من با کمک برادرانش گچ پایش را باز کردیم.

تماس گرفتند و گفتند انا لله و انا الیه راجعون
۲۳/۳ با وجود حضور نیروها در خیابان و مناطق مختلف علی بعد از نهار با دو دوستش قاسم و حسین (پسران همسایه) بیرون رفت و دیگر بازنگشت. آن روزها حال و هوای شهر بسیار متشنج بود. من نگران شده بودم و به گوشی او تقریبا پانزده بار زنگ زدم. ولی کسی جواب نداد. من و دخترانم احتمال دادیم که او را دستگیر کردند. مادر حسین نیز آمده بود و سراغ او را از ما می‌گرفت چون او نیز به خانه برنگشته بود. بعد از چندین ساعت خواهرم به من تلفن زد و گفت که علی با او تماس گرفته است. که من از او پرسیدم که علی چرا با من که مادرش هستم تماس نگرفت. گفت نمی‌داند.

سپس شماره‌ای که علی از آن تماس گرفته بود را از او گرفتم و به آن زنگ زدم، گفتم که من با علی کار دارم، گفت من علی هستم. گفتم کدام علی، چون آن صدا، صدای پسرم نبود. گفت: علی از منطقه عالی. گفتم علی از این شماره تماس گرفته. گفت بله زنگ زد ولی الان بیرون رفته است. من دیروز آن‌ها را از بالای پشت‌بام خانه دیدم و بعد رفتم پایین و آنها را به داخل خانه آوردم، ولی امروز صبح از خانه بیرون رفتند. بعد از آن تماس آن شخص چندبار به منزل ما زنگ زد و در مورد برگشتن علی به خانه سوال می‌کرد. یک‌بار هم که به او گفتیم علی هنوز برنگشته گفت انالله و انا الیه راجعون.

هر روز از اطلاعات تماس می‌گرفتند و….
بعدا که پسر همسایه از زندان آزاد شد، فهمیدیم که آن شخص از اطلاعات بوده. وقتی از او می‌پرسیدیم که چرا مدام سراغ علی را می‌گیرد. می‌گفت که مادرش از اینکه گذاشته آنها از خانه بیرون بروند ناراحت است. آن شخص هر روز به ما یا دختر خواهرم زنگ می‌زد و اطلاعاتی را از ما می‌گرفت. ما بعضی اوقات صدای علی را از پشت گوشی می‌شنیدیم، وقتی به او می‌گفتیم که صدای علی را شنیدیم می‌خندید و می‌گفت که همه صداها مثل هم هستند بعد به ما می‌گفت که نرفتید گم شدن علی را اطلاع بدهید، به وزارت کشور و یا سازمان‌های دیگر سر نزده‌اید. من گفتم که تنها به جمعیت الوفاق اطلاع داده‌ایم. چون پدر علی کسی را در وزارت کشور نمی‌شناسد. جمعیت الوفاق بعد از آنکه اطلاعات علی را از ما گرفتند گفتند که شما نیز بروید و از علی خبر بگیرید ولی خانم‌ها بروند چون مردها را دستگیر می‌کنند.

دستگیری علی به جرم فامیلی با دکتر سینگس
بعد از آزادشدن حسین مادرش به ما خبر داد تا به خانه آنها برویم. در رابطه با علی از حسین پرسیدیم. گفت که ما را در ایستگاه بازرسی نزدیک خانه‌مان دستگیر کردند و نه در منطقه عالی. در ایستگاه بازرسی جلوی ما را گرفتند و از ما کارت شناسایی خواستند، ما نشانشان دادیم. وقتی نام خانوادگی علی (سنگیس) را دیدند ما را از ماشین پیاده کرده و سرمان را با نقاب سیاهی پوشاندند و سوار ماشین خود کردند. در ماشین از علی دررابطه با نسبتش با عبدالجلیل سنگیس پرسیدند. گفت که او عموی من است. عبدالجلیل یکی از فعالین سیاسی مخالف نظام بود.

می‌خواستند به بهانه لباس پدر یا برادران علی هم دستگیر کنند
آن مرد بعد از اینکه فهمید پسر همسایه‌مان آزاد شده دیگر به ما زنگ نزد. یک روز بعد از آزاد شدن حسین، موقع غروب که دیگر رفت وآمد ممنوع بود، تلفن زنگ زد. گفتند که همین الان پدرعلی لباس وسایل شخصی برایش بیاورد. او به آنها گفت که ما ساکن شهر حمد هستیم و نمی‌توانم به شهر قضیبه بیایم. چون دور است، تقریبا یک ساعت راه است، رفت وآمد نیز ممنوع است. گفتیم که فردا صبح لباس می‌فرستیم. فردای آن روز من لباس و وسایل شخصی را بردم. بعد به من گفتند که چرا شما برایش لباس می‌آورید بگذارید پدرش یا برادرانش لباس بیاورند. در واقع آنها می‌خواستند که پدر علی و برادرانش را نیز دست‌گیر کنند.

نوحه امام حسین و رقص اجباری و کتک
پدر علی در بیمارستان سلمانیه کار می‌کرد. یک بار که نیروهای آل خلیفه به بیمارستان رفته و کمد و وسایل او را نیز گشتند که تنها یک عکس شهید بین آنها پیدا کردند. وقتی که کارت شناسایی او را دیدند، او را درهمان بیمارستان به اتاق کوچکی برده و شروع به پرسیدند سوالاتی کردند از جمله اینکه عبدالجلیل چه نسبتی با او دارد. گفت برادرم است. گوشی همراهش را نیز بازرسی کردند.
لیست اسامی تلفن را نیز چک کرده و درمورد آنها از او پرسیدند. خاتون سنگیس، رباب سنگیس و… در مورد نسبت آنها پرسیدند، گفت که دخترانم هستند. یک نوحه‌ای که مربوط به امام حسین درگوشی‌اش بود را روشن کرده و به او گفتند که باید برقصد. پدر علی مخالفت کرده. به همین دلیل آنها شروع به زدن او کردند. آنقدر او را زدند که تا به امروز که یک سال و نیم از آن اتفاق می‌گذرد به خاطر درد استخوان دارو مصرف می‌کند و همه اینها تنها به خاطر لقب سنگیس بود.

کتک‌خوردن به جرم دوست‌داشتن امام خمینی (ره)
بعد از دو روز ماموران امنیتی به مجلس عزایی حمله کرده و همه مردان آن را دستگیرکردند که از آن جمله آنها پسر دیگرم محمود بود. ولی خدا را شکر که چشمانشان را کور کرد و یک روز بعد او را آزاد کردند. روز بعد که مصادف بود با شهادت حضرت زهرا (س) دوباره به مجلس عزا رفته و از صاحب مجلس در مورد محمود پرسیدند. چون بعدا که لیست دستگیرشده‌ها را دیدند متوجه نام خانوادگی محمود شدند. صاحب مجلس اول نمی‌خواست که آدرس او ما را بدهد. از آنها پرسیده بود که با محمود چه کار دارید گفته بودند که تنها می‌خواهیم از او چند سوال بپرسیم. گفته بود که او تنها یک خادم است. اصرار کردند که تنها می‌خواهند از او سوال بپرسند که صاحب مجلس از آنها خواست که قول بدهند اورا بازداشت نکنند تا آدرس را به آنها بدهد.

آنها به خانه ما آمده و محمود را بردند نزدیک ساحل و شروع به زدن او کردند. در رابطه نسبتش با عبدالجلیل پرسیدند. محمود به آنها گفت که از بستگان دور ماست و نسبت نزدیکی با او نداریم.
همزمان با کتک زدن او، توهین نیز می‌کردند. می‌گفتند که شما خمینی را دوست دارید… به امام،رهبری، آقای سیستانی و حضرت زهرا و… توهین می‌کردند. او را آنقدر کتک زدند که تا الان تنگ نفس دارد و سینه‌اش درد می‌کند.

یک‌سال ونیم با ترس و لرز زندگی می‌کنیم
حدود یک سال‌و‌نیم است که ما مدام با ترس و لرز زندگی می‌کنیم. از آزار و اذیت‌های آنان این است که سطل‌های زباله می‌آورند و جلوی در خانه خالی می‌کنند، صندلی‌های شکسته جلوی در می‌گذارند، روی دیوار خانه نوشته‌هایی می‌نویسند مانند، این خانه کثیف شیخ‌قاسم است یا این خانه کثیف مشیمع است، به طرف خانه سنگ پرتاب می‌کنند. لاستیک ماشین را پنچر می‌کنند. به ما می‌گویند که شما تروریست هستید.

از شدت شکنجه نتوانستم او را در دادگاه بشناسم
روز دادگاه دنبال من و پدرش فرستادند. وقتی رفتیم فقط من و پدرش در آنجا حضور داشتیم و پدر و مادر دیگر زندانیان نبودند. قبل از ورود به ما گفتند که حق حرف‌زدن و حتی نفس‌کشیدن در دادگاه را ندارید. چند نفر از زندانیان را آوردند. من از پدر علی پرسیدم که پس پسر ما کجاست. بعد از چند دقیقه زندانی دیگری را آوردند که زیر بغلش را گرفته بودند و پیش خود فکر کردم که پیرمردی شصت ساله است… به زور راه می‌رفت، از شدت شکنجه چهره‌اش مشخص نبود.

وکیل مدافع از ما خواست که برویم تاعلی را ببینیم. وارد اتاق شدیم. آن شخص نیز وارد اتاق شد، او خود علی بود ولی از شدت شکنجه نتوانسته بودم او را بشناسم. تا ما را دید به پای من و پدرش افتاد و شروع به بوسیدن آنها و گریستن کرد.

به یاد امام زین‌العابدین(ع) افتادم… دستها، پاها و صورتش خونی بود. دور چشمانش آنقدر کبود شده بود که انگار رنگ‌آمیزی شده بود. صورتش مانند رنگین‌کمان شده بود. نمی‌دانم که صورتش را آتش زدند یا…

من بین بیداری و هوشیاری به او گفتم که چرا به کاری که انجام ندادی اعتراف کردی. گفت که مادر آنها آنقدر من را شکنجه کردند و کتک زدند که مجبور شدم آنچه را نکرده‌ام بپذیرم. به او گفتم که صبر کند و به خدا توکل کند. بعد با او خداحافظی کردم.

از شدت شکنجه کمرش خم شده بود
بعد از برگشت از دادگاه یک نفر به خانه ما زنگ زد. گفت که با مادرعلی کار دارم، گفتم خودم هستم. شما؟ گفت نترسید من دوست او هستم که با او در زندان بودم، فقط به من بگویید که توانستید با علی ملاقات کنید؟ گفتم بله، او را دیدم. ولی از شدت شکنجه کمرش خم شده بود. به من گفت که خاله‌جان حالا که علی زنده است بروید وضو بگیرید و دو رکعت نمازشکر بخوانید. من وقتی علی را دیدم با خود گفتم که بعید است که زنده بماند. همبندی‌اش عیسی علی‌اصغر را این‌گونه شکنجه کردند که شهید شد.

همه دندان‌هایش را شکسته‌اند!
بعد از پنج‌ماه به ما اجازه ملاقات دادند، تمام‌مدت در زندان انفرادی نگه داشته شده بود و زیر شکنجه تا الان هم در انفرادی به سر می‌برد. آثار شکنجه کاملا نمایان بود، کمر خمیده، دندان‌های شکسته، دماغش هم خیلی ورم کرده بود، بدون عصا نمی‌توانست راه برود. علی برای ما تعریف کرد که به من می‌گفتند که شما یک سرباز را زیرکردید. به همین خاطر در حالی که من را درازکش کرده بودند چند نفری روی من می‌رفتند، لگد می‌زدند. یک بار هم که سرم را بالا برده و فریاد زدم یک نفر از آنها با پایش چنان به سرم زد که بینی‌ام محکم به زمین خورد. تمام کسانی که در زندان کار می‌کردند حتی پزشکان که وظیفه درمان آنها را داشتند آنها را کتک می‌زدند. به خاطر دندان‌های شکسته‌اش نمی‌توانست غذا را بجود و آن را می‌بلعید.

حکم اعدام به اتهام زیر گرفتن پلیس
به وکیل مدافع گفتیم که کمر درد دارد، او را بردند بیمارستان، از کمرش عکس گرفتند. دکتر بعد از معاینه به او گفت که شما از ده سال پیش دیسک کمر داشتید. علی به دکتر گفت که من تنها بیست سال دارم یعنی از ده سالگی من دیسک کمر گرفته‌ام!؟ اینها همش اثر شکنجه است. با میله آهنی به کمر من می‌زدند، من را درازکش کرده از جای بلند روی کمر من می‌پریدند…

بعد از تمام‌شدن معاینه دکتر چند نفر از نیروهای امنیتی که یک سرهنگ بین آنها بود علی را به اتاق کوچکی در بیمارستان برده و شروع به ناسزاگویی به او کرده، به صورتش سیلی می‌زنند.

بعد از مراجعه بسیار به دفتر سازمان حقوق بشر توانستیم او را از زندان انفرادی خارج کنیم. او را همراه با زندانی دیگری به نام عزیز به اتاق کوچکی منتقل کردند. اتاق آنقدر کوچک بود که باید نوبتی می‌نشستند. از همه چیز محرومند. وقتی به ملاقات او می‌رویم آنقدر ما را به شدت بازرسی می‌کنند، حتی دستمال کاغذی که در دستمان گرفته‌ایم را نیز بازرسی می‌کنند. یک‌بار همسایه‌ها برای سفره ام‌البنین حلوا درست کرده بودند، کمی به من دادند تا برای علی ببرم. ولی هنگام بازرسی آن را از من گرفتند. الان هم دادگاه به اتهام زیر گرفتن یک پلیس حکم اعدام را برای او صادر کرده‌اند.

کریمه‌ی اهل‌بیت

[ms 0]

هم امام موسی بن جعفر(ع)، هم نجمه خاتون و هم حضرت رضای ۲۵ ساله، منتظر دختری بودند که امام صادق نیز از روز تولد فرزندش، چشم به راه او بود.

یکی از شیعیان دیده بود که امام صادق با کودکی در گهواره سخن می گویند، تعجب کرد. امام فرمود: تعجب نکن، این کودک، فرزندم موسی است. خداوند از او دختری به من عنایت کند که نامش فاطمه است.. او در سرزمین قم به خاک سپرده می شود و هر کس مرقد او را در قم زیارت کند بهشت بر او واجب است.

ادامه کریمه‌ی اهل‌بیت

گفتگوی افشاگرانه از جنایات آل خلیفه در زندان با خانواده‌های شهدا

[ms 0]

با اینکه حدود ۲۳ ماه از انقلاب مردم بحرین می‌گذرد ولی مردم همچنان مصمم‌اند که به حکومت ۲۳۰ ساله حکومت آل خلیفه که یک قبیله غیر بحرینی هستند پایان دهند. انقلابی که آنقدر مظلوم است که حتی دوستان و هواداران آن در خارج از مرزها شناختی از آنها ندارند و حتی وقتی دادگاه تجدیدنظر در همین ۲۰ دی‌ماه حکم ابد و محکومیت‌های سنگین ۱۰ تا ۲۰ سال ۱۳ تن از رهبران انقلاب بحرین را مانند «استاد عبدالوهاب حسین»، «آیت‌ا… علامه عبدالجلیل مقداد»، «حجه‌الاسلام حسن مشیمع»، «شیخ حبیب مقداد»، «شیخ سعید النوری»، «پرفسور عبدالجلیل سینگس» و… – اسامی که بنظر می‌رسد حتی یکبار به گوش جامعه ایرانی نخورده باشد!- صادر کرد می‌بینیم به دلیل همین عدم شناخت از انقلاب بحرین و پیشینه مبارزاتی آن که به ۱۰۰ سال گذشته برمیگردد هیچ حرکتی در حمایت از آن صورت نمی‌گیرد. حتی در جامعه ایرانی که دغدغه انقلاب بحرین، اوج هم می‌گیرد ولی باز، کسی گروهها و شخصیت‌های انقلابی را نمی‌شناسد و در حد اطفاء احساسات باقی می‌ماند!

آیا نشناختن رهبران انقلاب تا جایی که وقتی آل خلیفه برای امثال «استاد عبدالوهاب حسین» به عنوان آغازگر انقلاب اخیر بحرین، «عبدالهادی الخواجه» محور انقلاب بحرین، «حسن مشیمع» رهبر گروه «جنش حق» بحرین، «عبدالجلیل مقداد» به عنوان عالمی انقلابی که درس خارج فقه او در بحرین معروف است و امثالهم «حبس ابد» برید، هیچ فریادی از ما بلند نشد، بعنوان نشانه ای از عدم شناخت ما، کفایت نمی‌کند؟!

حضور خانواده‌های بحرینی در همایش بین‌المللی رهبران در بند که به همت اتحادیه بین‌المللی امت واحده برگزار شد فرصت مناسبی بود تا از نزدیک با چندتن از خواهران بحرینی به گفتگو بنشینیم.

آن چه در زیر می‌آید روایتی دسته اول از انقلاب بحرین و جنایات آل خلیفه در میزگرد و گپ و گفتی صمیمانه با مهدیه عبد ا… و رباب سینگس ( مادر و خواهر جوان محکوم به اعدام علی سینگس )، فاطمه عبدالحسین و عزیزه عبدالرضا (مادر و خواهر عزیز عبدالرضا از فعالان سیاسی محکوم به اعدام ) و سعیده علی عبدالله مادر شهید ابوتاکی ( از شهدای معروف بحرین).

انقلابی با حضور همه طوایف سنی و شیعه
رباب سینگس: ملت بحرین ملتی است که دچار رنج و سختی‌های بسیاری شد و ناموس و حرمتش دریده شد از جانب نیروهایی که نه به بزرگان و نه به کودکان و نه زنان و مردان رحم نمی‌کند. کودکان را قبل از بزرگان شکنجه می‌کنند. شخصیت‌های بزرگ انقلابی را دستگیر می‌نمایند، شخصیت‌هایی که از همه طوایف و طبقات بحرین هستند.
دلایل قیام مردم بحرین، رسیدن به زندگی با عزت بود. از این‌رو انقلاب برای مقابله با بیکاری جوانان، مشکل مسکن آنها، دادن تابعیت بحرینی به افرادی از دیگر کشورها به صورت افراطی برای کاهش نسبت شیعیان شکل گرفت. طایفه شیعه در بحرین نزدیک به نود و پنج درصد بود ولی بواسطه این سیاست حکومت هم‌اکنون این نسبت به شصت و پنج درصد رسیده است. با این وجود در انقلاب بحرین علاوه بر شیعیان اهل سنت نیز حضور داشتند. البته نسبت آنها کمتر بود. در بین رهبران انقلاب بازداشت‌شده نیز بزرگانی از اهل سنت حضور دارند مانند ابراهیم شریف و محمد بوثلاثه.

از اصلاح نظام تا اسقاط نظام
عزیزه عبدالرضا: بعداز پیروزی انقلاب در تونس و مصر از طریق اینترنت مردم دعوت شدند تا راهپیمایی‌هایی که هدفش آزادی زندانیان سیاسی و اصلاح نظام حکومت است مهمترین خواسته برکنار کردن نخست وزیر خلیفه بن‌سلمان بود که ۴۰ سال در این پست بوده است، در طی نخست‌وزیری او در وزارت‌خانه ها فساد و سرقت اموال دولت اتفاق افتاد. از طرف مردم یک تهدید وجود داشت این که اگر یک شهید بدهند سقف انتظارات آنان بالا رفته از اصلاح ساختار سیاسی نظام به اسقاط و سرنگونی نظام تغییر می‌کند. با این وجود در روز اول راهپیمایی‌ها برخورد نظامی شد و اولین شهید را دادند. در تشییع این شهید، شهید دوم داده شد و ملت بحرین در راهپیمایی‌های خشم بیرون آمد و در میدان شهدا (لوء لوء) اعتصاب کرد اما حکومت درساعت ۳ نیمه شب وقتی که اکثر مردم در آن جا خواب بودند به میدان حمله کردند و مردم ۴ شهید دادند و شهیدان محمود ابو تاکی (که مادرشان این جا حضور دارند )، علی مومن، عیسی عبدالحسین(دایی من) جزء شهدا هستند.

لذا بعد از حادثه یورش نیروهای حکومتی به میدان دور جدیدی از حملات، بازداشت‌ها، آزار و اذیت مردم و ترساندن آنها در منازلشان شروع شد.

دوره صلح ملی و تخریب مساجد و دستگیری استاد عبدالوهاب آغازگر انقلاب بحرین
رباب سینگس: بعد از این واقعه حکومت که دید اوضاع خراب‌تر شده و موفق به سرکوب نشد، به منظور آرام کردن خشم مردم دوره صلح و آرامش ملی می‌نامید. که در واقعی فریبی پیش نبود. در همین دوره ورود ارتش عربستان به خاک بحرین به منظور کمک به نیروهای آل خلیفه برای ایجاد هراس بین مردم و سرکوب انقلاب آنها بود را شاهد هستیم. در واقع مردم یک دوره ترس و وحشت را در منازل خود سپری کردند. ولی با وجود حملات شبانه به خانه‌ها، ایجاد رعب بین زنان و کودکان، بازداشتها، مردم تسلیم نشدند. از جمله کسانی که در این دوره بازداشت شدند چند تن از رهبران انقلاب بودند از جمله استاد عبدالوهاب حسین – آغاز گر و پرچمدار انقلاب – که در بین آنها بیمار و کهن سال نیز وجود داشته. ولی با این وجود تحت بدترین اهانت‌ها و شکنجه‌های روحی و جسمی قرار گرفتند با این بهانه که مسئول تمامی اعتراضات مردمی و راهپیمایی‌ها سخنان تحریک‌برانگیز آنان است.

لکن جوانان انقلابی بحرین تسلیم نشده و تا به امروز شاهد تداوم اعتراظات مردمی هستیم تا به حکومت بفهمانند که انقلاب بحرین تنها به دنبال یک دعوت عمومی و صحبت‌های رهبران انقلابی صورت نگرفته است، بلکه این انقلاب ریشه در اراده مردمی دارد و آنها به دنبال محقق کردن خواسته های خود هستند.

در دوره صلح ملی شاهد تخریب بسیاری از مساجد و سوزاندن قرآن ها بودیم. همچنین اجرای فیلم‌ها و تئاترهای متعدد با محتوایی تمسخرآمیز در رابطه با این حرکت مردمی و شخصیت‌های انقلابی، شبیه‌سازی اجساد شهدا، ایجاد سناریوهای ساختگی برای محکوم کردن جوانان انقلابی.

سناریوی ساختگی برای محکوم کردن جوانان انقلابی
رباب سینگس: یکی از این سناریوها سناریوی زیر گرفتن دو عروسک بود. که به دنبال آن چهار تن از جوانان به اعدام و سه تن دیگر به حبس ابد محکوم شدند. هر چند به دلیل اعتراضات حکم اعدام از ۴ نفر به ۲ نفر تقلیل دادند که هدف از این سناریو خشن جلوه دادن انقلابین بود. این نمایش ساختگی عبارت بود از زیرگرفته شدن دو جسد پلیس با ماشین جیب بود. لاکن فیلم های گرفته شده که توسط رسانه‌های حکومت نیز پخش شد، کاملا نمایان می‌کرد که آن دو جسد تنها دو عروسک هستند که فرم پلیس به آنها پوشانده‌اند. به طوری‌که با عبور ماشین از روی آنها مسافت زیادی را به بالا پرتاب می‌شدند. در حالی که اگر اجساد واقعی بودند به خاطر سنگین بودن هرگز به بالا پرتاب نمی‌شدند. به گفته حکومت این اتفاق در روز حمله نیروها به میدان لولو به وقوع پیوسته است. از جمله تناقضات موجود در این سناریوی ساختگی که وکلای بازداشت‌شدگان به آن اشاره کردند تفاوت زمانی میان لحظه زیر گرفته شدن و زمان ذکر شده در گواهی فوت بوده است. زمان واقعه که شاهدان به آن اشاره کردند ساعت ۸ بوده در حالی که زمان مرگ یکی از پلیس‌ها ساعت ۷:۲۵ و دیگری ساعت ۷:۴۵ گزارش شده است. و این در حالی‌ست که در اینترنت و حتی رسانه‌های رسمی بحرین اعلام شد که فقط یک پلیس کشته شده است.

آنها هیچ دلیل و مدرکی برای متهم‌کردن آن جوانان ندارند. حتی آزمایشات جنایی نیز نتوانست درگیربودن جوانان بازداشت‌شده را اثبات کند. افراد دستگیر شده در این قضیه صرفا با انگیزه انتقام‌جویانه بازداشت شده و هیچ مدرکی درباره اتهام آنها ندارند فقط یک سری اعترافات که آن هم زیر شکنجه و تحت فشار گرفته شده و بعد در رسانه‌ها منتشر شد تا آبروی خانواده‌هاشان برود. حتی اعترافات شخصی که زیر شکنجه شهید شد را بعد از شهادتش پخش کردند. از جمله شکنجه‌هایی که نیروهای آل خلیفه برای گرفتن این اعترافات انجام داده‌اند تهدید با اسلحه، تهدید به تعرض به آنها یا به خواهران و مادرانشان و… می‌باشند که این غیر از شکنجه‌هایی بود که توسط افرادی از خاندان آل خلیفه انجام می‌شد.

محاکمه در دادگاه نظامی
عزیز عبدالرضا: در ابتدا محاکمه این جوانان در دادگاه‌های نظامی انجام شد، در حالی‌که این دادگاه‌ها تنها مختص نیروی نظامی است. برای خانواده این متهمان تنها دو صندلی گذاشته شده بود و بقیه جایگاه‌ها به خبرنگاران و مزدوران نظام اختصاص داشت. هنگامی که حکم اعدام برای علی سنگیس، عبدالعزیز عبدالرضا، قاسم مطر و عیسی مشعل صادر شد حاضران با خنده‌ای تمسخرآمیز خانواده‌ی این بازداشت‌شدگان را همراهی کردند. ولی این خانواده‌ها احساس شکست نکرده چون خود را همانند حضرت زینب (س) تصور می‌کردند آن زمان که در مجلس یزید حضور داشتند.

شدت شکنجه و نشناختن فرزندان
عزیزه عبدالرضا: شدت شکنجه‌ها به حدی بود که در اولین جلسه دادگاه خانواده‌ها نتوانسته بودند فرزندان خود را شناسایی کنند. علی سینگس هنگام بازداشت پایش در اثرگلوله پلاستیکی که در میدان به آن اصابت کرده بود دچار شکستگی ران شده بود. تاریخ زخمی‌شدن او با تاریخ سناریوی ساختگی یکی بود. با این وجود او را متهم کرده بودند که او راننده ماشین بوده است در حالیکه بواسطه زخمش نمی‌توانست بدون کمک کسی یا بدون عصا حرکت کند.

دادگاه تجدیدنظر نیز حکم اعدام علی سنگیس و عبدالعزیز را تغییر نداد. بازداشت‌شدگان این قضیه بعضی از قبل فعالیت سیاسی داشته یا از جوانان انقلابی بوده و یا نسبت خانوادگی با یک شخصیت سیاسی داشتند و این دلایل اصلی بازداشت آنها بود. برادر من نیز در یک ایستگاه بازرسی دستگیر شد به این خاطر که عمویش عبدالجلیل سینگس فعال سیاسی که هم‌اکنون در زندان‌های آل خلیفه به سر می‌برد. تمامی مدارکی که بی‌گناهی علی را اثبات می‌کند مربوط به شستگی پای او در زمان وقوع آن حادثه بود ولی دادگاه به هیچ وجه حاضر به پذیرش این مدارک نشد و حتی پدرم را به اینکه خود این مدارک را تهیه کرده است متهم کردند چون پدرم در بیمارستان سلمانیه کار می‌کند. با زندانیان به وحشیانه‌ترین شکنجه‌ها برخورد می‌کنند، از جمله تهدید با سلاح، درازکش کردن آنها و پریدن روی کمرشان و برهنه‌کردن آنها در مقابل همگان، برهنه‌کردن رهبران انقلاب در مقابل آنها و مجبور کردن آنها به نگاه‌کردن به هم، تجاوز به آنها … بعضی از شکنجه‌ها هم توسط دخترانی از خاندان آل خلیفه انجام می‌شد. به گفته بازداشت‌شدگان سخت‌ترین شکنجه‌ها، شکنجه‌های جسمی نبود بلکه شکنجه‌های روحی روانی بود. اینکه رهبران و بزرگان را برهنه ببینند و یا تهدید به تعرض به خواهران و مادرانشان و …

پخش اعترافات
یکی از بازداشت‌شدگان طی گرفتن اعترافات بر اثر شکنجه بسیار شهید شد به نام علی‌اصغر و زمانی که اعترافات بازداشت‌شدگان از رسانه حکومت پخش شد اعترافات این شخص نیز با وجود شهادتش پخش شد.

مهدیه عبد ا… مادر علی سنگیس (جوان محکوم به اعدام):
برای اولین‌بار که به دادگاه رفته بودم نتواستم از بین بازداشت‌شدگان او را تشخیص بدهم و پدرش او را نشانم داد. ابتدا تصور می‌کردم که یک پیرمرد باشد. کمرش خمیده و بدنش خونی بود. وکیل از ما خواست که وارد اتاقی شویم تا علی را ببینیم. ابتدا که وارد شد ابتدا تصور کردم که شخص دیگری است. شروع به بوسیدن من و پدرش کرد. می‌گفت من را ببخشید. به او گفتم که چرا به کاری که انجام ندادی اعتراف کردی، گفت که ما مجبور بودیم به آنچه آنها می‌خواستند اعتراف کنیم. ما به خاطر شکنجه‌هایی که دیدیم آرزوی مرگ کردیم پس مرا سرزنش نکنید. بعد از دادگاه شخصی با ما تماس گرفت و پرسید که با علی ملاقات کردید یا نه؟ از او پرسیم که شما کی هستید؟ گفت که من نیز با او بازداشت شده و شکنجه شده بودم، او را چطور دیدید؟ به او گفتم که بله با بدنی کبود و حال بسیار بد مانند یک پیرمرد. گفت بله ، ولی خدا را شکر کنید که او را دیدید فکر می‌کردم که با وجود شکنجه‌ها شهید می‌شود همان‌طور که علی‌اصغر شهید شد.

دیسک کمر یک جوان بیست ساله با دندان‌هایی شکسته
رباب: در حال حاضر جوانان محکوم به اعدام همچنان در انفرادی به سر می‌برند. که تعدادشان سه نفر است. نفر سوم علی طویل نیز به خاطر یک سناریوی مشابه دستگیرشده است. بعد از حضور بسیونی در بحرین و با اعتراضات و فشار جمعیت‌های حقوقی و سیاسی بازداشت‌شدگان از دادگاه‌های نظامی به دادگاه‌های مردمی انتقال پیدا کردند. ولی باز هم در زندان‌های انفرادی به سر می‌برند. که این زندان‌ها تاثیرات منفی بر آنها گذاشته به طوری‌که هنگام ملاقات با خانواده‌هایشان رفتار غیر عادی از خود نشان می‌دهند. اخیرا معالجه محاکمان متوقف شده است و حکومت و مدیریت زندان‌ها در این امر تعلل می‌کند. زندانیان از دردهایی که ناشی از شکنجه‌های سخت هست رنج می‌برند ولی هیچ معالجه‌ای برای آنها انجام نمی‌شود. علی با وجود سن پایین دچار دیسک شده است. او زمان دستگیری ۱۹ سال داشته که کوچکترین محکوم به اعدام در جهان است. در حال حاضر نمی‌تواند راه برود. از جمله شکنجه‌هایی با آن مواجه بود ضربه‌زدن بر روی دندان‌هاست که باعث ریختن بسیاری از آنها شده و مانند یک پیرمرد راه می‌رود. با اینکه زدن زندانیان محکوم به اعدام متوقف شده است ولی علی هنگام انتقال به بیمارستان توسط یکی از نیروها مورد اهانت و ضرب و شتم قرار گرفت.

ایرانی‌ها اطلاع رسانی کنند
از کمک‌هایی که مردم ایران می‌توانند بکنند اطلاع‌رسانی درمورد وضعیت مردم بحرین است چون بسیاری ازملت‌ها حرکت مردم را به عنوان انقلاب نمی‌شناسند و این به خاطر عدم پوشش رسانه‌ای است برخلاف انقلاب مصر، لیبی ، تونس و..

مادر محکوم به اعدام عبدالعزیز عبدالرضا و خواهر شهید عیسی عبدالحسین:
من خواهر شهید عبدالحسین هستم. من با ایشان در بیمارستان سلمانیه بودم. بعد از اینکه ارتش عربستان به میدان شهدا حمله کرد و مجروحین را به بیمارستان آوردند، شهید عیسی به طرف میدان رفت تا به مجروحین کمک کند در آن جا به طرف سرش تیراندازی کردند به گونه ای که سرش شکافت و شهید شد.

پسرم عبدالعزیر عبدالرضا نیز قبل از انقلاب یک زندانی سیاسی بود چون فعالیت سیاسی انجام می‌داد و تهدید به دستگیری می شد و حکومت می‌خواست برایش قضیه‌ای بسازد. وقتی که انقلاب اغاز شد پسرم در زندان بود. بعد از شهادت برادرم او را ازاد کردند و از سوی درجه‌داران ارتش تهدید می شد که دوباره به اتهام بزرگتری زندانی خواهد شد. کمتر از یک ماه از ازادی اش گذشته بود که دوباره او را زندانی کردند. او را در منزل گرفتند و از بالای پله‌ها به پایین انداختند او را با لگد و چوب و هر چه که به دستشان می‌آمد می زدند. ما نمی‌دانستیم که او کجاست و آیا زنده است یا مرده؟ تا اینکه در اولین جلسه دادگاه او را دیدم اما با یک وضع اسف‌بار به گونه‌ای که نمی توانست راه برود و او را با دستانش بلند کرده بودند صورتش از شدت شکنجه کبود شده و چشمانش ورم کرده بود به طوری که نمی‌توانست جایی را ببیند و الان هم بینایی یک چشمش را از دست داده و از آن موقع تا الان که حدود یک سال و نیم است می گذرد در زندان انفرادی به سر می بردو از برخورد بد و سوء‌تغذیه و درد شکم و کمر و بالا آوردن خون، چشم درد و درد حنجره رنج می‌برد و او را به بیمارستان نمی‌برند.

مادر شهید محمود ابوتاکی
پسرم شهید محمود ابوتاکی جزء ۴ شهید میدان شهدا می‌باشد. روز آن شبی که به میدان حمله شد ملک حمد ۳ روز مهلت داد که اعتصاب‌کننده ها میدان را ترک کنند اما در همان شب اول حمله کردند. محمود نیز در میدان حضور داشت. میدان از همه طرف محاصره شده بود. از هر طرفی که مردم قصد فرار داشتند نیروهای نظامی حضور داشتند. پسرم نیز قصد فرار داشت اما وقتی زن‌ها و بچه‌ها را دید غیرتش اجازه فرار به او نداد و همان جا ماند و با گلوله‌ی ساچمه‌ای که برای کشتن پرندگان و استفاده از آن ممنوع است، به او شلیک شد و بدنش بسیار آسیب دید و با اصابت آن به رگ گردنش به شهادت رسید. من حتی نمی‌دانستم به میدان حمله شده است. پسران دیگرم به من گفته بودند که محمود مجروح شده و باهم به بیمارستان سلمانیه رفتیم. مرا به قسمت شهدا بردند و آن لحظه دیگر نفهمیدم چه شده است و لحظاتی بی‌هوش شدم. حکومت بعد از بین بردن آثار گلوله جنازه را تحویل دادند.

شهیدی که فرزندش تازه به دنیا آمده بود
شهید علی نعم لنطوفی از شهدایی است که بعد از شهادت جلوی مادرش به جنازه او شلیک کردند و شهید محمد مشیمع را به وسیله یک آمپول که برای کشتن او بود کشته شد در حالی که به خانواده‌اش اجازه دیدارش را نمی دادند و گفتند که بر اثر یک بیماری وراثتی مرده است. همسر او هنگام دستگیری زایمان کرد و هنگام شهادت فرزندش کمتر از یک سال داشت.

وضعیت زنان در بحرین
عزیزه عبدالرضا: بعد از هجوم به میدان شهدا ارتش عربستان به عنوان ایجاد صلح و ارامش وارد بحرین شد. برخورد این ارتش با زنان مثل مردان است. یکی از خانم‌ها را به این جرم گرفتند که یک اهنگ انقلابی گوش داده است. بیشتر خانم‌هایی که زندانی شده‌اند در ایست بازرسی دستگیر شدند و بعضی‌ها را وقتی که به میدان حمله کردند و بعضی‌ها را به این جرم که در میدان به روی سن رفته و سخنرانی کردند گرفتند. مثل آیات القرمزی. زنان تحت شکنجه‌های شدیدند. البته خانم‌های بحرینی قوی‌اند اما توسط نظامیان سعودی مورد تجاوز قرار گرفتند. ارتش سعودی وارد خانه ها می شوند خانم ها را دستگیر می‌کنند در حالی‌که با همسرانشان در بستر هستند. نقش زنان در انقلاب بحرین نقش بزرگی است به گونه‌ای که کامل‌کننده‌ی فعالیت مردان‌اند.
میخواستند انقلاب مردم بحرین یک حرکت قومیتی و فقط شیعی بنامند!
رباب سینگس: ملت بحرین اگرچه اکثرا شیعه هستند. لذا گفتند که این انقلاب شیعیان است. ولی سناریوشان نگرفت و این در حالی‌ست که اولین زندانی سیاسی، محمد مفلی، سنی است.

اکثر مردم بر خلاف برخی از جریانات سیاسی معتقد به اسقاط نظام‌اند!
در بحرین جنبش ۱۴ فوریه (متشکل از حرکت خلاص، الاحرار، الوفاء، حرکه الحق) و اکثر مردم خواهان سرنگونی نظام‌اند. اما برخی حرکت‌های سیاسی می‌خواهند نخست‌وزیر و دولت نباشد ولی حمد همچنان پادشاه باشد و در واقع معتقد به اصلاح‌اند و نه اسقاط.

نیروهای پلیس اهل بحرین نیستند
پلیس‌های بحرین اهل بحرین نیستند از کشورهای دیگرند که به آنها شناسنامه‌ی بحرینی دادند که این حرکت از سالهای پیش شروع شده و دولت‌های امارات و قطر به حکومت بحرین کمک می‌کنند.
خانواده‌ها مجاهدین در ماه می‌توانند تنها دوبار زندانیان را ببینند و تلفن بزنند و این امور را به تازگی و به خاطر فشار ها و اعتراضات مردمی و گروه‌های حقوق بشری قرار دادند. در حالیکه قبلا این به سختی امکان‌پذیر بود.

قطیف بحرین دوم است!
راهپیمایی‌های مردم قطیف عربستان تاثیرگذار بوده است. اگر چه ما اهالی قطیف را اصلا عربستانی نمی‌دانیم. بلکه قطیف بحرین دوم است. اگر آل خلیفه سرنگون شود آل سعود نیز سرنگون می‌شود و البته بالعکس هم.

دختر ِ خط مقدم!

«اولین مجروحیت من بر می‌گردد به شبیخون رژیم بعث به ایستگاه عملیات آبادان که بسیاری از بچه‌های رزمنده شهید شدند. آن شب پس از حمله عراقی‌ها به گروه امدادی، بی‌سیم زدند که آمبولانس اعزام کنند؛ ولی آمبولانس به مأموریت رفته بود. وقتی هم که آمبولانس آمد، راننده آنقدر خسته و زخمی بود که نمی‌توانست دوباره اعزام شود؛ برای همین خودم با سرعت سوار آمبولانس شدم و به طرف منطقه به راه افتادم.

وقتی به آنجا رسیدم، با صحنه تکان دهنده‌ای روبرو شدم. همه بچه‌ها شهید شده بودند و آن‌هایی هم که نفس می‌کشیدند، آنقدر خون زیادی از بدنشان رفته بود که کاری از دست من بر نمی‌آمد.

ادامه دختر ِ خط مقدم!

یک عصر جمعه با رزماری؛ یک گردش‌گر ایتالیایی

[ms 0]

بلوز سفید و دامنی که بدون جوراب پوشیده بود، با روسری رها و پوست خیلی روشن، از همان دورها آدم را دو به شک می‌کرد که آیا ایرانی است یا توریست! شاید هم این‌ها دلایل کاملا مضحکی باشد. چون مثلا ۱۰ سال پیش می‌توانست آدم را به شک بیندازد اما این روزها، نه متاسفانه! بگذریم.

همین‌جا بگویم فعلا قصد آن نیست که بحث‌کنیم مثلا اگر ده سال پیش بود، دیدن چنین چهره‌ای از دور عجیب و خارجی به نظر می‌آمد چون اکثر خانم‌ها حجاب کامل‌تری داشتند و امروز دیگر بین خودمان هم امری عادی است و ای‌وای و چرا و این‌ها. فعلا هدف از آوردن این خاطره، تلنگری است برای این‌که فرهنگ‌مان را به طور مستقیم و غیر مستقیم داریم انتقال می‌دهیم.

شکر خدا بر خلاف تمام تبلیغاتی که می‌شود، آن‌هایی که به قول خودشان خطر می‌کنند و پا روی تمام ضد تبلیغ‌ها می‌گذارند و با کنجکاوی می‌آیند تا ببینند در ایران چه خبر است! با چیزی متفاوت از شنیده‌ها و دیده‌های‌شان مواجه می‌شوند. هنر ایرانی را می‌ستایند، فرهنگ ایران و اخلاق ما ایرانی‌ها را بسیار دوست دارند. کافی است از یکی دوتای‌شان بپرسید: نظرت در مورد مردم ایران چیست؟ آن‌وقت می‌شنوی که در صمیمیت، رفتار دوستانه و گرم، اتفاق نظر دارند.

این‌ها خوب اما چه‌قدر سعی می‌کنیم از پس وظیفه‌مان که انتقال درست فرهنگ به گردش‌گران است، درست بربیاییم؟ چه اندازه قدرت خنثی‌سازی ضد تبلیغ‌هایی که بر ضد ایران و ایرانی می‌شود را داریم؟ اصلا چه‌قدر داریم روی ارتقای فرهنگ خودمان کار می‌کنیم تا آن را درست جلوه دهیم و چه اندازه روی تبلیغ صحیح با ادبیات مناسب؟ آیا به همان اندازه‌ای که زشت جلوه‌مان می‌دهند، سعی می‌کنیم از آن حرف‌های دروغ پرده برداریم و واقعیت را نشان‌شان دهیم؟! منظور هم صرفا سازمان‌ها و ارگان‌های بزرگ فرهنگی در کشور نیستند، بلکه خود ماها! بله، هر کدام از ما چه می‌کند؟! کارهایی که باعث شود آن‌ها در برخورد اولیه با مردم ایران، با واژه‌های خوب و تخصصی‌تر و بیش‌تری برای توصیف ایرانی بهره بگیرند. خلاصه آن‌که انتقال مثبت فرهنگ‌مان، وظیفه‌ای است که روی دوش تک‌تک ماست.

رزماری ایتالیایی
برگردم سر خاطره.
شاید چهره‌اش نشانی از شرقی‌ها نداشت و این تابلو بود اما خب توی ایستگاه اتوبوس نشسته بود و کمی غیر عادی به نظر می‌رسید که یک توریست را آن‌جا ببینی. رفتم جلوتر. سمت صندلی‌های ایستگاه. لبخندی زدم. فارسی گفت: سلام! اما با لهجه‌ای که زبان مادری‌اش نبود. دستش آتل شده و تنها نشسته بود. شروع کردیم به حال و احوال‌پرسی. اسمش رزماری بود و همه‌اش این اسم برایم آشنا بود و آن‌وقت مغزم قفل کرده و جواب نمی‌داد که رزماری در ادبیات ما چیست تا برایش توضیح دهم ما هم رزماری داریم!

یک نماینده کوچک از ایران
حالا دیگر من شده بودم یک نماینده کوچک ایرانی! که احتمالا قرار است رفتار و حرف‌هایش، انتقال داده شود.

روز بعد از ۱۵ شعبان بود. چراغانی‌ها و کیک و شیرینی و جشن برایش شده بود سوال. پرسید: مثل این‌که این روزها یک برنامه مذهبی خاصی دارید. برای چیست؟

باید شروع می‌کردم به توضیح درباره امام زمان(عج) و جشن ولادت و این‌ها. اصلا این‌که امام زمان(عج) کیست؟ برای ما چه جایگاهی دارد و…

این‌جور وقت‌ها هم که مشکل اصلی، دامنه لغات ضعیف است و تا آخر کار، گریبان‌گیر مکالمه می‌ماند. این‌جاست که احساس می‌کنی چه‌قدر به تسلط بر یک زبان خارجی قوی احتیاج داری؛ کلی ای‌کاش و اگر توی ذهنت وول می‌خورد که «اگر زبانم بهتر بود، الآن می‌توانستم یک سفیر خوب فرهنگی و مذهبی باشم و…» اما حالا فقط می‌توانستم برایش توضیح بدهم که این همه شادی برای یک جشن خاص و بزرگ مذهبی برای ما مسلمان‌هاست. جشن تولد کسی که عیسی مسیح را دوست دارد و عیسی هم او را. تا حدی متوجه حرف‌هایم شد، آن‌قدر که سرش را به نشانه «فهمیدم» تکان داد که انگار کاملا می فهمد چه‌کسی را می‌گویم اما نفهمیدم که واقعا چه‌قدر فهمید!

او ایتالیایی، من فارسی یا ایتالیایی شرقی
تشنه‌ بود. پرسید: این دور و بر آب نیست؟! رفتم از یک جایی آب پیدا کردم و با لیوان یک‌بار مصرف برایش آوردم. تشکر کرد و بعد شروع کرد از سن و سالم پرسیدن. شغل، تحصیلات، سن، ازدواج و…

خودش روان‌شناس بود؛ اصالتا ایتالیایی و الآن برای گذران یک دوره تخصصی در آلمان زندگی می‌کرد. یک دختر ۱۷ ساله داشت که برای درس خواندن رفته بود ایرلند. تا که گفت ایتالیایی‌ام، یادم افتاد به این‌که یک قرابت زبانی داریم. برایش این مثال معروف را گفتم که فرض کن من فارسی حرف بزنم و شما ایتالیایی و یک شخص سومی که نه فارسی می‌داند نه ایتالیایی، دارد حرف‌های ما را گوش می‌دهد و از هیچ‌کدام هم سر در نمی آورد اما فکر می‌کند ما هر دو به یک زبان داریم حرف می‌زنیم و هم‌زبانیم نه دو زبانه! گویا به فارسی می‌گویند: «ایتالیایی شرقی» و چنین مضمون‌هایی!

لطفا زباله‌های خشک و تر، جدا
بلند شدیم تا کمی راه برویم. دوست داشت برود و بازار را ببیند. لیوانش را برداشت که بیندازد توی سطل. شکر خدا آن منطقه از شهر، سطل زباله‌هایش دوقلو است؛ یکی برای زباله‌های خشک و بازیافتی، یکی برای زباله‌های تر. تا که آمد بیندازد، به سطل زباله‌های بازیافتی اشاره کردم و گفتم: باید توی این یکی بیندازی. بعد هم برایش توضیحات فرهنگ شهروندی دادم. گفت: آره! ما هم زباله‌ها را جدا می‌کنیم.

اعتراف می‌کنم کمی این پیشنهاد حس نمایشی داشت اما من نماینده فرهنگ ایرانی بودم و از سر کوچک‌ترین اتفاقات خوب نمی‌توانستم بگذرم. ارتقای فرهنگ شهروندان را هم نمی‌توانستم نادیده بگیرم به خصوص که در ارتباط با شخصی بیرونی بودم. بعد هم همه مردم به چشم می‌بینند که اصفهان شهر تمیزی است و این حرف بلوف زدن به حساب نمی‌آمد!

[ms 1]

هنرمند بنام اصفهانی را ایران می‌شناسد، حیف است جهان نشناسد
حدود ۲۰ دقیقه‌ای راه داشتیم که برویم. آن روزها استاد حسن کسایی هم تازه فوت شده بود. یک‌دفعه چشمم افتاد به اعلامیه‌اش که به در مغازه‌ای زده بودند.

یادم نرفته بود که نماینده ایرانم. پس علاوه بر معرفی فرهنگ، باید با هنرمند برجسته ایران هم او را آشنا می‌کردم.

یک لحظه نگهش داشتم، دستم را از پشت شیشه روی عکس گذاشتم و استاد برتر و خاص نی‌نواز ایران‌زمین را بهش معرفی کردم.

«مگر دنیا مسخره‌بازی است که به هیچی اعتقاد نداشه باشی؟»
توی راه با هم خیلی حرف زدیم. ازم پرسید برای خودت آواز می‌خوانی؟ نقاشی می‌کنی؟ بعد از حال و روز خودش گفت که سالی دو هفته را کلا جدا از خانواده و تنهایی زندگی می‌کند تا خودش را وارسی کند، حالات معنوی پیدا کند و آرام و خالی شود. از عقاید هم پرسیدیم یا بهتر بگویم از میزان تقیدمان. جوری حرف می‌زد که احساس می‌کردم با یک انسان مومن موحد دارم حرف می‌زنم؛ مقید بود که قوانینی باید برای بشر وجود داشته باشد تا او را کنترل کند و انسان از آن خط‌ها عدول نکند و دستورات دین، در حکم همین خط قرمزهاست. به خصوص که وسط حرف‌هایش داستانی تعریف کرد که «از یک جوان اهل ترکیه پرسیدم: به دنیای بعد از مرگ اعتقاد داری؟ گفت: نه! گفتم: به خدا ایمان داری؟ گفت: نه! پرسیدم: اصلا به چه چیزی اعتقاد داری؟ گفت: هیچی! گفتم: پس مگر این دنیا مسخره‌بازی‌است که فقط بیاییم و بخوریم و بخوابیم و بعدش هیچی؟!»

هدفت توی زندگی چیست؟
رسیده بودیم به میدان امام (نقش جهان) که ما اصفهانی‌ها از دیدن آن همه زیبایی‌اش سیراب نمی‌شویم، چه برسد به او که برای چند ساعتی می‌توانست آن‌جا را ببیند؛ ذوق‌زده می‌کند آدم را! بزرگی، عظمت، هنر، کاشی‌های فیروزه‌ای مسجد امام و…

تقریبا میدان را دور زدیم؛ آرام آرام. با دیدن مغازه‌هایی که پر از صنایع دستی اصفهان‌اند. توی قدم‌زدن‌ها ازش پرسیدم: برای چه چیزی زندگی می‌کنی؟ توی زندگی‌ات چه چیزهایی هست که الگوی رفتاری‌ات باشند؟ دوست دارم برایم بگویی!

«اول این‌که با پدر و مادرت خوب رفتار کن»
باورم نمی‌شد اولین حرفی که می‌زند، اولین نکته‌ای که می‌گوید، سفارش درباره پدر و مادر باشد! این‌که ما این‌همه در دین‌مان خوانده‌ایم و برای‌مان گفته‌اند که احترام پدر و مادرتان را داشته باشید و حالا خانمی از آن سر دنیا با یک دین و آیین دیگر جوری حرف می‌زند که می‌توانی عمل به این سفارش را در تمام وجودش ببینی؛ حتی معتقد است این حسن ارتباط و تاثیر آن را حتی تا بعد از فوت آن‌ها هم می‌تواند تاثیرگذار باشد. (البته حرف همه ادیان هم در حقیقت یکی است.)

«دوم این‌که به ندای دلت گوش بده»
برای دومین نکته می‌گوید: این‌که به ندای دلت گوش بدهی، اما نه آن دلی که می‌گوید: این را می‌خواهم، آن را می‌خواهم و دنبال هوا و هوس است‌ها! نه! دلی که حرف حق را می‌شنود.

هرچه بیش‌تر حرف می‌زند، بیش‌تر خوش‌حال می‌شوم که با او دوستم. این خوش‌حالی را بهش می‌گویم و ازش می‌خواهم چیزی از میدان انتخاب کند تا برایش هدیه بگیرم. اول قبول نمی‌کند. بعد می‌گوید به شرطی که گران نباشد. کاشی‌های تزیینی را خیلی دوست دارد و می‌گوید: یکی از همین‌ها! وقتی بهش هدیه می‌دهم، می‌گوید: این را در یک جای خاصی توی منزلم می‌گذارم که همیشه ببینمش و به یادت باشم…

حتی عطاری‌ها هم یادم نیاورد؛ رزماری‌را
بین راه عطاری هم می‌بینیم و فرهنگ پزشکی سنتی‌مان را هم برایش در حد اشاره توضیح می‌دهم. باز هم این ذهن قفل‌کرده قفلش باز نشد که این‌جا همان‌جایی است که رزماری دارند و می‌تواند مظهر اسمش را در زبان فارسی ببیند!

هزینه اعتماد را باید پرداخت
تقریبا دم‌دمای غروب است و باید برود هتل. همسرش منتظر است. همه این تنهایی‌ها و با من آمدن‌ها به خاطر این بود که با شوهرش بحث‌شان شده بود. همسرش دوست داشته برود و اصفهان را بیش‌تر بگردد اما او دیگر نای رفتن نداشته! کارت هتل هم همراهش نییست. نکته عجیب برایم این بود که به یک آدم غریبه اعتماد کرد و با او همراه شد! نمی‌دانم در ازای این اعتماد، تا چه اندازه توانستم حق فرهنگ و هنر شهر و کشور و دین و آیینم را در این ارتباط دو سه ساعته ادا کنم. نمی‌دانم آیا از ما ایرانی‌ها همواره به نیکی یاد خواهد کرد یا نه فقط امیدوارم توانسته باشم قدمی مثبت حتی اگر کوچک در راه انتقال فرهنگی اسلامی‌ـ‌ایرانی‌مان برداشته باشم.

زایمان در زندان زنان!

[ms 1]
عکاس : معصومه سادات موسوی

«فاطمه الزق» اسیر آزاده فلسطینی که به همت و دعوت اتحادیه بین‌المللی امت واحده، به همراه چند آزاده دیگر فلسطینی چند روزی مهمان مردم غیور کشور اسلامی‌مان بودند. فاطمه به دلیل تلاش برای انجام عملیات استشهادی توسط رژیم صهیونیستی دستگیر، و پس از مدت‌ها شکنجه آزاد می‌شود. او که در هنگام انجام عملیات استشهادی متوجه بارداری خود نبوده است، در زندان فرزند خود را به دنیا آورده و تا ۲۱ ماه، کودکش را در زندان بزرگ می‌کند.

پای صحبت‌های فاطمه نشستم، و از زمان شروع فعالیت‌هایش و تا زمان آزادی‌اش پرسیدم و حرف زدیم.

[ms 0]

فعالیت‌هایتان را از کی شروع کردید؟ و اصلا چه موقع فکر این عملیات استشهادی به ذهن‌تان رسید؟
من از همان کودکی با چشم خودم ترورها و ویرانی‌های رژیم اشغالگر را می‌دیدم و نمی‌توانستم ساکت بنشینم و در تظاهرات‌های مختلف شرکت می‌کردم. ۱۴ سال بیشتر نداشتم که در یکی از روزنامه‌ها خبر شهادت یک خانم را خواندم که با عملیات استشهادی، اتوبوس حامل صهیونیست‌ها را منفجر کرده بود. از آن به بعد با این خانم شهید پیمان بستم که مسیرش را ادامه بدهم و خودم را در یک عملیات استشهادی در راه خدا و در راه وطنم به شهادت برسانم.

پدرتان و خانواده‌تان مانع فعالیت‌هایتان نمی‌شدند؟ چون بالاخره آن زمان دختر جوانی بودید که دستگیری شما توسط صهیونیست‌ها برایشان خیلی گران تمام می‌شد.
به خاطر فعالیت‌هایم و تهدید و تعقیب‌هایی که از سمت نیروهای اسرائیلی می‌شدم، پدرم از ترس اینکه به دست صهیونیست‌ها زندانی شوم، سریعا زمینه ازدواج من را فراهم کرد تا در کنار همسر و فرزندانم زندگی بی‌دغدغه‌ای داشته باشم. اما من به پدرم گفتم شما من را از ادامه تحصیل بازداشتید، اما این بار من مسیرم را ادامه خواهم داد تا در راه خدا به شهادت برسم. برای همین هیچ وقت از مبارزات و کارهای فکری و فرهنگی‌ام دست برنداشتم. من استاد حفظ قرآن بودم و خواهران زیادی را در چند دوره حافظ قرآن کردم و مسئول فعالیت‌های اجتماعی ۳۰ مسجد در غزه بود. من ۳۷ ساله بودم و هشت فرزند داشتم ولی تصمیم خودم را گرفته بودم تا در مناطق اشغالی فلسطین عملیات استشهادی انجام دهم.

از نحوه انجام این عملیات استشهادی برایمان بگویید، این برنامه‌ریزی چطور انجام شد؟
قصد داشتم با عبور از گذرگاه ایرز این عملیات را انجام بدهم. کارت عبور را هم تهیه کرده بودم تا مشکوک نشوند ولی سربازان اسرائیلی متوجه شده بودند و بعد از عبور از گذرگاه، دستگیرم کردند.

باردار بودن‌تان را کی متوجه شدید؟
در همان ابتدا شکنجه‌های روحی و جسمی را آغاز کردند ولی وقتی دیدند هیچ حرفی نمی‌زنم، مرا به منطقه‌ی عسقلان بردند و در آنجا بود که معاینات پزشکی آغاز شد و قصدشان از معاینات این بود که نقطه ضعفی پیدا کنند تا به وسیله آن شکنجه‌ام بدهند که بعد از انجام آزمایشات متوجه شدند حامله هستم، در حالی که خودم زمانی که دست به این عملیات زدم، از حامله بودن خودم خبر نداشتم.

وقتی متوجه شدید باردارید، چه حسی داشتید؟
ابتدا گریه کردم ولی همان زمان خنده به صورتم برگشت. گریه کردم به خاطر اینکه این کودکی که می‌خواهد به دنیا بیاید باید در زندان‌های تاریک اسرائیل بزرگ شود. ولی خندیدم چون احساس کردم خداوند این فرزند را به من کرامت کرده تا انیس من در تاریکی زندان باشد. دشمن روی این کودک تمرکز کرد و می‌خواستند کاری کنند که بچه سقط شود و از شیوه‌های مختلفی هم استفاده کردند.

دوست داریم از زندان‌های اسرائیل بشنویم، از نوع شکنجه‌هایشان.
من را انتقال دادند به زندانی که مثل قبر بود و زیر زمین سرد و تاریک قرار داشت، نه زمان را می‌فهمیدیم و نه وقت روز و شب را. از طریق زندان، یک حالت یخچال مانندی را به سمت من باز کرده بودند که سرمای زیادی به سمت من وارد می‌شد و من به خاطر همین به بیماری‌های متفاوتی مبتلا شدم. علاوه بر این حشراتی در زندان بود و زیر انداز من بسیار کثیف بود و آب‌های فاضلاب در آنجا وجود داشت. یکی از شکنجه‌ها این بود که من را با غل و زنجیر روی صندلی می‌نشاندند و گاهی به حالت خمیده و گاهی به حالت نشسته باید به مدت یک هفته روی صندلی می‌بودم. با بی‌خوابی من را شکنجه می‌دادند. مرا یک هفته روی صندلی می‌نشاندند بدون اینکه مزه خواب را بفهمم. آنان از من خواستند اعتراف کنم با چه کسانی ارتباط دارم و برای این علملیات از چه کسانی ارتباط و دستور گرفتم.

این شکنجه‌ها برای اعتراف گرفتن از شما به نتیجه‌ای هم رسید؟
من هیچ اعترافی نکردم چون نمی‌خواستم برادران دینی‌ام را لو بدهم. ولی برای رهایی از این شکنجه‌ها و فریب دشمن اعلام کردم می‌خواهم اعتراف کنم، و موقع اعتراف خودم را لو دادم و پیامی به آنها دادم که از زهر هم برای آنان کشنده‌تر بود.

مگر در اعترافتان به آنها چه گفتید؟
به آنها گفتم از غزه آمدم تا اتوبوس صهیونیست‌ها را منفجر بکنم تا لبخند را به مادران غزه برگردانم. به آنها گفته بودم من آمدم خودم را فدای وطنم کنم تا شما بفهمید که کودکان، زنان، جوانان، و پیران فلسطینی را رها نکرده‌ام.

بعد از اعتراف از شکنجه‌ها دست برداشتند؟ اصلا تغییری در رفتارشان ایجاد شد؟
آن‌ها مرا در زندان مرگ قرار دادند. در این زندان نه اکسیژن بود و نه عناصر ادامه زندگی. در ان لحظات واقعا می‌خواستم جان بدهم. احساس خفگی می‌کردم و احساس می‌کردم روحم از انگشتانم بیرون می‌زند. و حتی از دیدار با صلیب سرخ و وکیل ویژه خودم هم محروم شده بودم و در همین زندان که خونریزی شدیدی داشتم، نزدیک بود فرزندم را از دست بدهم. ولی کمک پزشکی آنها را نپذیرفتم چون می‌دانستم می‌خواهند در قالب کمک پزشکی، کودکم را بکشند. واقعا وضعیت جسمی و سلامتم خیلی اسفناک شده بود که در نهایت بعد از ۲۱ روز مرا به زندان زنان عسقلان منتقل کردند.

وضعیت زندان زنان عسقلان چه تفاوتی با مکان قبلی‌ای که شکنجه می‌شدید داشت؟
در آنجا زندگی دیگری بود. در زندان‌های قبلی که بودیم، مدام شکنجه شدم و از دنیای بیرون قطع بودم ولی در زندان زنان، خواهران اسیر خود را می‌دیدم. پنجره‌های زندان با میله‌ها پوشانده شده بود و هر زندان برای ۲ نفر و بعضی هم برای ۱۰ نفر ساخته شده بود و خیلی تنگ بود. نه نور کافی داشتیم و نه هوای کافی. در تابستان مرطوب بود و در زمستان سرد بود و بخاری نبود. همه زنان زندانی از دردها در بدنشان رنج می‌بردند و در زندان با حشرات زندگی می‌کردیم. به شکل ملموسی از لحاظ پژشکی رها شده بودیم. وقتی نیاز به درمان داشتیم، فقط یک قرص مسکن به ما می‌دادند. اگر کسی مشکل دندان داشت، فقط دندان او را می‌کشیدند. من دو تا از دندان‌های خودم را از دست دادم.

در زندان عسقلان با توجه به اینکه باردار بودید، رسیدگی بهتری نسبت به شما می‌شد؟ مثلا غذای بیشتری می‌دادند؟
به هیچکدام از زن‌ها یک وعده غذای کامل نمی‌دادند؛ چه برسد به من که یک فرزند در شکم داشتم. کودک من ماه به ماه بزرگتر می‌شد و من به عنوان یک مادر باردار، نیاز به غذای مناسب داشتم.

از یوسف برایمان بگو؛ از نحوه تولدش…
به ماه‌های آخر حاملگی‌ام نزدیک شده بودم، موقع تولد یوسف، یک خانم دکتر آمد که در واقع دکتر هم نبود. مرا ۴ ساعت رها کرد در حالی که درد زایمان را تحمل می‌کردم و هیچ مراقبت پزشکی از من نمی‌شد و موقع زایمان مدام بر سر من فریاد زد و در طول مدت با ناسزا و فریاد به من می‌گفت خودت بچه را به دنیا بیاور. در این لحظات بر سر او فریاد زدم و نفرینش کردم و انتقام الهی نازل شد. زن به سرعت از اتاق بیرون می‌رفت ولی گویا خداوند او را نابینا کرده بود که محکم به دیوار می‌خورد و درحالی که فریاد می‌زد به طرف من برگشت و من هم شروع کردم به تکیبر گفتن و الله اکبر گفتن. و گفتم خدا را شکر می‌کنم که خدا از تو انتقام گرفت. او هم سریع به من آمپول زد . و این کمک به خاطر انتقام الهی بود. و در این زمان خدا کمکم کرد و یوسف به دنیا آمد.

[ms 3]

وقتی یوسف را در آغوش گرفتی چه احساسی داشتی؟ چرا اسم پسرتان را یوسف گذاشتید؟
یوسف نور الهی و هدیه بزرگ خداوند بود و وقتی یوسف را در کنار خودم دیدم، همه دردهایم را فراموش کردم و اسم او را برای تبرک و تیمن، هم‌نام حضرت یوسف (ع) گذاشتم. چون حضرت یوسف رنج زندان را تحمل کرد و این کودک هم در زندان به دنیا آمده بود و همراه من زندانی بود.

بعد از زایمان باز هم به آزار و اذیت کردنت ادامه دادند؟
بعد از به دنیا آمدن یوسف، آنها سریع کودک را از من گرفتند و من را با زنجیر بستند و سه روز در آن مکان غل و زنجیر بودم. آنها دستگاه تهویه را به سوی من تنظیم کردند و هوای سرد را به سمت من فرستادند در حالی که من تازه زایمان کرده بودم. بعد از گذشت سه روز مرا به زندان برگرداندند و در زندان زندگی جدیدی را آغاز کردم چون یک کودک همراه من بود. کودکی که نیاز به هوا، غذا و همه چیز برای زندگی داشت.

رفتارشان با یوسف چگونه بود؟ آیا مراقبت‌های پزشکی و یا شیر خشک در اختیارت می‌گذاشتند؟
کودک من، از کمترین حقوق انسانی خودش محروم بود؛ حتی از شیر مادر هم محروم بود، چون من شیری نداشتم و بعد از ۲ ماه هم شیر خشک او قطع شد. غذای او کم بود و برای همین خیلی گریه می‌کرد. من در همان ۲ ماهگی سعی می‌کردم که با نان خشک‌ ریز و آب، او را تغذیه کنم. حتی یک بار تب شدیدی گرفت و تشنج کرد و کف از دهان او بیرون می‌آمد، ولی مدیریت زندان هیچ توجهی برای درمان این کودک بی‌گناه نکرد. گریه می‌کردم و از خداوند می‌خواستم این درد را از او دور کند. و خدا همیشه همراه من در این لحظات بود و همیشه با دعا کردن و صدقه گذاشتن برای کودکم سعی می‌کردم او را درمان کنم.

من نمی‌دانم این رفتارشان نسبت به یوسف برای چه بود. آیا گناه او این بود که فلسطینی است؟ همه کودکان در دنیا بازی و شادی می‌کردند ولی یوسف طعم بازی و شادی را نچشید و پیرامون خودش فقط زنان بزرگسال را دیده بود. حتی در طول زندان، یوسف از دیدن پدر و خانواده‌اش محروم شده بود.

خبری از صلیب سرخ نبود؟ اصلا صلیب سرخ در این زمینه کاری برای شما می‌کرد؟
صلیب سرخ در حق ما کوتاهی زیادی کرد. در میان سکوتی عجیب زندگی می‌کردیم. نیازمند کمترین حقوق انسانی خودمان بودیم. حتی یک دست لباس برای پوشیدن نداشتیم. از لباس‌های پوسیده خودم که بارها و بارها آن‌ها را دوخته بودم استفاده می‌کردم. ما زندانیان غزه حتی از دیدار با خانواده‌هایمان محروم بودیم. حتی تا الان هم ۵ سال است که زندانیان غزه نتوانسته‌اند خانواده‌هایشان را ببینند.

کمی جو سنگین شد. موافقید برویم سر قضیه شیرین آزادی‌تان از زندان؟ خبر آزادی‌تان را چگونه فهمیدید؟
من در زندان خیلی خواب‌های خوبی می‌دیدم. در یکی از شب‌ها از خدا می‌خواستم آزادی را نصیب من و کودکم بکند. به یوسف می‌گفتم من دعا می‌کنم و تو آمین بگو. او هم با همان زبان کودکی‌اش آمین می‌گفت و من هم اشک می‌ریختم و از خدا می‌خواستم پاسخ من را با خوابی بدهد. در آن شب حضرت پیامبر (ص) را دیدم که روی دوش یوسف دست نوازش می‌کشید. وقتی از خواب بیدار شدم، گفتم که از طرف خدا برای ما گشایشی ایجاد شده و خدا را شکر گفتم و آرامش در قلب من قابل وصف نبود. دشمن اشغالگر دائما تلاش می‌کرد زندگی را بر من تنگ کند. به من می‌گفت که ۴ ماه دیگر یوسف را از تو می‌گیریم و تو تنها خواهی ماند. من هم به آنها گفتم که به اذن خدا من و کودکم به زودی از اینجا آزاد خواهیم شد. آن‌ها هم به من می‌گفتند تو دیوانه‌ای و ۲۲ سال دیگر باید در زندان باشی، چطور می‌توانی این حرف را بزنی؟ ولی من در مقابل چشمانم آن خواب صادق را می‌دیدم و معتقد بودم که خداوندی که به من یوسف را عطا کرده، یوسف را از مادرش محروم نخواهد کرد.

و این رویای صادقه چگونه به واقعیت پیوست؟

[ms 2]

شالیط یک سرباز اسرائیلی بود که پنج سال پیش توسط حماس به اسارت گرفته شد. و دولت حماس او را در قبال آزادی بیش از هزار نفر از اسرای فلسطینی آزاد کرد که این تبادل اسرا در سه مرحله انجام گرفت. در آن روز تاریخی، فیلم شالیط از شبکه بی‌بی‌سی پخش شد و خبر این بود که در مقابل دریافت یک نوار ویدیویی از شالیط، ۲۰ نفر از اسرای فلسطینی در مرحله اول آزاد خواهند شد و وقتی خبر به ما رسید که یک خانم به همراه فرزند خودش آزاد می‌شود، کسی جز من با این خصوصیات در زندان نبود. وقتی این خبر خوشحال کننده را شنیدم، خدا را شکر می‌کردم و تکبیر می‌گفتم و سجده شکر بجا آوردم و شروع کردم برای یوسف دست زدن و گفتم خواب ما تعبیر شد. و من دوم سپتامبر ۲۰۱۰ آزاد شدم. روز جمعه بود. روز بزرگ و پربرکتی بود.

پس از آزادی چه احساسی داشتید؟ در دلتان چه می‌گذشت؟
با کمال صداقت و راستی می‌گویم که آزادی من کامل نشده، با اینکه هزار نفر از زندانی‌ها آزاد شده‌اند ولی من احساس آزادی نمی‌کنم، چون هنوز ۵۵۰۰ اسیر فلسطینی در زندان‌های رژیم اشغالگر هستند که در بین این تعداد، هنوز خواهران دیگر من در زندان باقی مانده‌اند.

توافقی که طرف مصری و اسرائیلی داشتند، این بود که همه زنان آزاد شوند ولی با این حال دیدیم که همه زنان آزاد نشدند. چرا این توافق انجام نشد؟ خانم اسیری در زندان‌های اسرائیل است که ۱۰ سال است زندانی است. اسم او لیناست و بر اساس محکومیتش، باید هفت سال دیگر در زندان بماند. او ۳۷ سال دارد و آرزویش این بود که مادر شود و خانواده‌ای داشته باشد، ولی آن‌ها شکوفه‌های جوانی و امید او را در زندان از بین برده‌اند.

دوست داریم حرف آخرتان را خطاب به مردم و جوانان ایران بگویید و احساس‌تان را از این سفر برایمان بگویید.
درود من بر رهبر ایران و جوانان ایران که همیشه همیار و پشتیان ما و فلسطین بودید! درود و سلام من به شما مبارزان علیه آمریکا و اسرائیل. بسیار احساس خوشبختی و سعادت می‌کنم، چون احساس می‌کنم در بین خانواده خود و در کشور دوم خودم یعنی ایران هستم. خدا را شکر می‌کنم که من را در کنار شما در ایران دوست‌داشتنی و محبوب قرار داد. از خدا می‌خواهم که ما را در کنار مسجد اقصی جمع کند و نماز را با هم در مسجد اقصی بخوانیم.

ان‌شاءالله!

خودکشیِ زنان با چادر در مترو!

نام نشریهٔ مسلمانکا بیشتر از هر چیزی توجهم را به خود جلب کرده‌است، به همین دلیل اولین سوالی که از مارینا پاپووا پرسیدم، معنای مسلمانکا بود. مسلمانکا کلمه‌ای روسی است به معنای زن مسلمان.

علت این نام‌گذاری هم دلیلی نداشت جز اینکه مجلهٔ مسلمانکا پروژه‌ای است که به زنان مسلمان اختصاص یافته است و اکثر نویسندگان، خبرنگاران و همکاران نشریه خانم‌ها هستند.

گروهی که با دغدغهٔ آشنایی بیشتر با شخصیت زن مسلمان، و تشریح مسائل حیاتی‌شان از دیدگاه اسلام و فقه اسلامی فعالیتش را شروع کرده است. در بین نشریات بسیاری که در روسیه منتشر می‌شود جای نشریه‌ای برای زنان مسلمان، با توجه به دغدغه‌هایشان خیلی خالی بود.

ادامه خودکشیِ زنان با چادر در مترو!