به پسرم می‌گفتند جرم تو دوست‌داشتن خمینی‌ست و کتکش می‌زدند!

مهدیه عبدالحسین علی عبدالله ۴۵ ساله، ساکن شهر حمد که هم‌اکنون شهر الزهرا نامیده می‌شود. دارای سه دختر و سه پسر است. علی سینگس جوان ۲۰ ساله بحرینی که اخیرا به همراه دو جوان دیگر حکم اعدامش را صادر کرده‌اند فرزند ششم این مادر است. آن چه در ادامه می‌آید گفت‌وگوی کوتاه ماست با وی.

[ms 0]

تجمع در میدان لوءلوء
در روزهای آغازین انقلاب همه مردم در تجمع میدان اللولوء شرکت می‌کردند چه کوچک، چه بزرگ. از جمله آنها پسرم علی بود که زمان دستگیری ۱۹ سال سن داشت و هم‌اکنون ۲۱ سال دارد.

در آن تجمع مردم در حال شعاردادن بودند که نیروهای امنیتی آل خلیفه شروع به تیراندازی علیه آنها کردند که بعضی زخمی و بعضی شهید شدند؛ از جمله زخمی‌ها پسرم بود که تیری به پایش اصابت کرد و باعث شد که پایش از لگن تا زانو گچ گرفته شود، به طوری‌که نمی‌توانست به تنهایی حرکت کند و حتی برای انجام کارهای ضروری خود نیازمند کمک بود.

بعد از زخمی‌شدن و مداوای اولیه در بیمارستان سلمانیه، برای تعویض گچ و پانسمانش یک نوبت دیگر به ما دادند درتاریخ ۲۱/۳. من از او خواستم که به بیمارستان نرود، چون بیمارستان سلمانیه توسط نیروهای آل خلیفه محاصره بود. علی به من گفت این پانسمان او را اذیت می‌کند، به همین دلیل من با کمک برادرانش گچ پایش را باز کردیم.

تماس گرفتند و گفتند انا لله و انا الیه راجعون
۲۳/۳ با وجود حضور نیروها در خیابان و مناطق مختلف علی بعد از نهار با دو دوستش قاسم و حسین (پسران همسایه) بیرون رفت و دیگر بازنگشت. آن روزها حال و هوای شهر بسیار متشنج بود. من نگران شده بودم و به گوشی او تقریبا پانزده بار زنگ زدم. ولی کسی جواب نداد. من و دخترانم احتمال دادیم که او را دستگیر کردند. مادر حسین نیز آمده بود و سراغ او را از ما می‌گرفت چون او نیز به خانه برنگشته بود. بعد از چندین ساعت خواهرم به من تلفن زد و گفت که علی با او تماس گرفته است. که من از او پرسیدم که علی چرا با من که مادرش هستم تماس نگرفت. گفت نمی‌داند.

سپس شماره‌ای که علی از آن تماس گرفته بود را از او گرفتم و به آن زنگ زدم، گفتم که من با علی کار دارم، گفت من علی هستم. گفتم کدام علی، چون آن صدا، صدای پسرم نبود. گفت: علی از منطقه عالی. گفتم علی از این شماره تماس گرفته. گفت بله زنگ زد ولی الان بیرون رفته است. من دیروز آن‌ها را از بالای پشت‌بام خانه دیدم و بعد رفتم پایین و آنها را به داخل خانه آوردم، ولی امروز صبح از خانه بیرون رفتند. بعد از آن تماس آن شخص چندبار به منزل ما زنگ زد و در مورد برگشتن علی به خانه سوال می‌کرد. یک‌بار هم که به او گفتیم علی هنوز برنگشته گفت انالله و انا الیه راجعون.

هر روز از اطلاعات تماس می‌گرفتند و….
بعدا که پسر همسایه از زندان آزاد شد، فهمیدیم که آن شخص از اطلاعات بوده. وقتی از او می‌پرسیدیم که چرا مدام سراغ علی را می‌گیرد. می‌گفت که مادرش از اینکه گذاشته آنها از خانه بیرون بروند ناراحت است. آن شخص هر روز به ما یا دختر خواهرم زنگ می‌زد و اطلاعاتی را از ما می‌گرفت. ما بعضی اوقات صدای علی را از پشت گوشی می‌شنیدیم، وقتی به او می‌گفتیم که صدای علی را شنیدیم می‌خندید و می‌گفت که همه صداها مثل هم هستند بعد به ما می‌گفت که نرفتید گم شدن علی را اطلاع بدهید، به وزارت کشور و یا سازمان‌های دیگر سر نزده‌اید. من گفتم که تنها به جمعیت الوفاق اطلاع داده‌ایم. چون پدر علی کسی را در وزارت کشور نمی‌شناسد. جمعیت الوفاق بعد از آنکه اطلاعات علی را از ما گرفتند گفتند که شما نیز بروید و از علی خبر بگیرید ولی خانم‌ها بروند چون مردها را دستگیر می‌کنند.

دستگیری علی به جرم فامیلی با دکتر سینگس
بعد از آزادشدن حسین مادرش به ما خبر داد تا به خانه آنها برویم. در رابطه با علی از حسین پرسیدیم. گفت که ما را در ایستگاه بازرسی نزدیک خانه‌مان دستگیر کردند و نه در منطقه عالی. در ایستگاه بازرسی جلوی ما را گرفتند و از ما کارت شناسایی خواستند، ما نشانشان دادیم. وقتی نام خانوادگی علی (سنگیس) را دیدند ما را از ماشین پیاده کرده و سرمان را با نقاب سیاهی پوشاندند و سوار ماشین خود کردند. در ماشین از علی دررابطه با نسبتش با عبدالجلیل سنگیس پرسیدند. گفت که او عموی من است. عبدالجلیل یکی از فعالین سیاسی مخالف نظام بود.

می‌خواستند به بهانه لباس پدر یا برادران علی هم دستگیر کنند
آن مرد بعد از اینکه فهمید پسر همسایه‌مان آزاد شده دیگر به ما زنگ نزد. یک روز بعد از آزاد شدن حسین، موقع غروب که دیگر رفت وآمد ممنوع بود، تلفن زنگ زد. گفتند که همین الان پدرعلی لباس وسایل شخصی برایش بیاورد. او به آنها گفت که ما ساکن شهر حمد هستیم و نمی‌توانم به شهر قضیبه بیایم. چون دور است، تقریبا یک ساعت راه است، رفت وآمد نیز ممنوع است. گفتیم که فردا صبح لباس می‌فرستیم. فردای آن روز من لباس و وسایل شخصی را بردم. بعد به من گفتند که چرا شما برایش لباس می‌آورید بگذارید پدرش یا برادرانش لباس بیاورند. در واقع آنها می‌خواستند که پدر علی و برادرانش را نیز دست‌گیر کنند.

نوحه امام حسین و رقص اجباری و کتک
پدر علی در بیمارستان سلمانیه کار می‌کرد. یک بار که نیروهای آل خلیفه به بیمارستان رفته و کمد و وسایل او را نیز گشتند که تنها یک عکس شهید بین آنها پیدا کردند. وقتی که کارت شناسایی او را دیدند، او را درهمان بیمارستان به اتاق کوچکی برده و شروع به پرسیدند سوالاتی کردند از جمله اینکه عبدالجلیل چه نسبتی با او دارد. گفت برادرم است. گوشی همراهش را نیز بازرسی کردند.
لیست اسامی تلفن را نیز چک کرده و درمورد آنها از او پرسیدند. خاتون سنگیس، رباب سنگیس و… در مورد نسبت آنها پرسیدند، گفت که دخترانم هستند. یک نوحه‌ای که مربوط به امام حسین درگوشی‌اش بود را روشن کرده و به او گفتند که باید برقصد. پدر علی مخالفت کرده. به همین دلیل آنها شروع به زدن او کردند. آنقدر او را زدند که تا به امروز که یک سال و نیم از آن اتفاق می‌گذرد به خاطر درد استخوان دارو مصرف می‌کند و همه اینها تنها به خاطر لقب سنگیس بود.

کتک‌خوردن به جرم دوست‌داشتن امام خمینی (ره)
بعد از دو روز ماموران امنیتی به مجلس عزایی حمله کرده و همه مردان آن را دستگیرکردند که از آن جمله آنها پسر دیگرم محمود بود. ولی خدا را شکر که چشمانشان را کور کرد و یک روز بعد او را آزاد کردند. روز بعد که مصادف بود با شهادت حضرت زهرا (س) دوباره به مجلس عزا رفته و از صاحب مجلس در مورد محمود پرسیدند. چون بعدا که لیست دستگیرشده‌ها را دیدند متوجه نام خانوادگی محمود شدند. صاحب مجلس اول نمی‌خواست که آدرس او ما را بدهد. از آنها پرسیده بود که با محمود چه کار دارید گفته بودند که تنها می‌خواهیم از او چند سوال بپرسیم. گفته بود که او تنها یک خادم است. اصرار کردند که تنها می‌خواهند از او سوال بپرسند که صاحب مجلس از آنها خواست که قول بدهند اورا بازداشت نکنند تا آدرس را به آنها بدهد.

آنها به خانه ما آمده و محمود را بردند نزدیک ساحل و شروع به زدن او کردند. در رابطه نسبتش با عبدالجلیل پرسیدند. محمود به آنها گفت که از بستگان دور ماست و نسبت نزدیکی با او نداریم.
همزمان با کتک زدن او، توهین نیز می‌کردند. می‌گفتند که شما خمینی را دوست دارید… به امام،رهبری، آقای سیستانی و حضرت زهرا و… توهین می‌کردند. او را آنقدر کتک زدند که تا الان تنگ نفس دارد و سینه‌اش درد می‌کند.

یک‌سال ونیم با ترس و لرز زندگی می‌کنیم
حدود یک سال‌و‌نیم است که ما مدام با ترس و لرز زندگی می‌کنیم. از آزار و اذیت‌های آنان این است که سطل‌های زباله می‌آورند و جلوی در خانه خالی می‌کنند، صندلی‌های شکسته جلوی در می‌گذارند، روی دیوار خانه نوشته‌هایی می‌نویسند مانند، این خانه کثیف شیخ‌قاسم است یا این خانه کثیف مشیمع است، به طرف خانه سنگ پرتاب می‌کنند. لاستیک ماشین را پنچر می‌کنند. به ما می‌گویند که شما تروریست هستید.

از شدت شکنجه نتوانستم او را در دادگاه بشناسم
روز دادگاه دنبال من و پدرش فرستادند. وقتی رفتیم فقط من و پدرش در آنجا حضور داشتیم و پدر و مادر دیگر زندانیان نبودند. قبل از ورود به ما گفتند که حق حرف‌زدن و حتی نفس‌کشیدن در دادگاه را ندارید. چند نفر از زندانیان را آوردند. من از پدر علی پرسیدم که پس پسر ما کجاست. بعد از چند دقیقه زندانی دیگری را آوردند که زیر بغلش را گرفته بودند و پیش خود فکر کردم که پیرمردی شصت ساله است… به زور راه می‌رفت، از شدت شکنجه چهره‌اش مشخص نبود.

وکیل مدافع از ما خواست که برویم تاعلی را ببینیم. وارد اتاق شدیم. آن شخص نیز وارد اتاق شد، او خود علی بود ولی از شدت شکنجه نتوانسته بودم او را بشناسم. تا ما را دید به پای من و پدرش افتاد و شروع به بوسیدن آنها و گریستن کرد.

به یاد امام زین‌العابدین(ع) افتادم… دستها، پاها و صورتش خونی بود. دور چشمانش آنقدر کبود شده بود که انگار رنگ‌آمیزی شده بود. صورتش مانند رنگین‌کمان شده بود. نمی‌دانم که صورتش را آتش زدند یا…

من بین بیداری و هوشیاری به او گفتم که چرا به کاری که انجام ندادی اعتراف کردی. گفت که مادر آنها آنقدر من را شکنجه کردند و کتک زدند که مجبور شدم آنچه را نکرده‌ام بپذیرم. به او گفتم که صبر کند و به خدا توکل کند. بعد با او خداحافظی کردم.

از شدت شکنجه کمرش خم شده بود
بعد از برگشت از دادگاه یک نفر به خانه ما زنگ زد. گفت که با مادرعلی کار دارم، گفتم خودم هستم. شما؟ گفت نترسید من دوست او هستم که با او در زندان بودم، فقط به من بگویید که توانستید با علی ملاقات کنید؟ گفتم بله، او را دیدم. ولی از شدت شکنجه کمرش خم شده بود. به من گفت که خاله‌جان حالا که علی زنده است بروید وضو بگیرید و دو رکعت نمازشکر بخوانید. من وقتی علی را دیدم با خود گفتم که بعید است که زنده بماند. همبندی‌اش عیسی علی‌اصغر را این‌گونه شکنجه کردند که شهید شد.

همه دندان‌هایش را شکسته‌اند!
بعد از پنج‌ماه به ما اجازه ملاقات دادند، تمام‌مدت در زندان انفرادی نگه داشته شده بود و زیر شکنجه تا الان هم در انفرادی به سر می‌برد. آثار شکنجه کاملا نمایان بود، کمر خمیده، دندان‌های شکسته، دماغش هم خیلی ورم کرده بود، بدون عصا نمی‌توانست راه برود. علی برای ما تعریف کرد که به من می‌گفتند که شما یک سرباز را زیرکردید. به همین خاطر در حالی که من را درازکش کرده بودند چند نفری روی من می‌رفتند، لگد می‌زدند. یک بار هم که سرم را بالا برده و فریاد زدم یک نفر از آنها با پایش چنان به سرم زد که بینی‌ام محکم به زمین خورد. تمام کسانی که در زندان کار می‌کردند حتی پزشکان که وظیفه درمان آنها را داشتند آنها را کتک می‌زدند. به خاطر دندان‌های شکسته‌اش نمی‌توانست غذا را بجود و آن را می‌بلعید.

حکم اعدام به اتهام زیر گرفتن پلیس
به وکیل مدافع گفتیم که کمر درد دارد، او را بردند بیمارستان، از کمرش عکس گرفتند. دکتر بعد از معاینه به او گفت که شما از ده سال پیش دیسک کمر داشتید. علی به دکتر گفت که من تنها بیست سال دارم یعنی از ده سالگی من دیسک کمر گرفته‌ام!؟ اینها همش اثر شکنجه است. با میله آهنی به کمر من می‌زدند، من را درازکش کرده از جای بلند روی کمر من می‌پریدند…

بعد از تمام‌شدن معاینه دکتر چند نفر از نیروهای امنیتی که یک سرهنگ بین آنها بود علی را به اتاق کوچکی در بیمارستان برده و شروع به ناسزاگویی به او کرده، به صورتش سیلی می‌زنند.

بعد از مراجعه بسیار به دفتر سازمان حقوق بشر توانستیم او را از زندان انفرادی خارج کنیم. او را همراه با زندانی دیگری به نام عزیز به اتاق کوچکی منتقل کردند. اتاق آنقدر کوچک بود که باید نوبتی می‌نشستند. از همه چیز محرومند. وقتی به ملاقات او می‌رویم آنقدر ما را به شدت بازرسی می‌کنند، حتی دستمال کاغذی که در دستمان گرفته‌ایم را نیز بازرسی می‌کنند. یک‌بار همسایه‌ها برای سفره ام‌البنین حلوا درست کرده بودند، کمی به من دادند تا برای علی ببرم. ولی هنگام بازرسی آن را از من گرفتند. الان هم دادگاه به اتهام زیر گرفتن یک پلیس حکم اعدام را برای او صادر کرده‌اند.