آنچه میخوانید، زمزمهایست که عکسهای من سالها در گوشم داشتهاند. بعضی از واگویهها و ریز اتفاقات آن واقعی است.
[ms 1]
شب تا صبح خوابم نبرد. چه کاری بود که من کردم؟ اگر بلایی سر یادگارهای داداش بیاید چه؟
صبح، قبل از ساعتِ اداری، دم در بنیاد بودم. طرف از دیدن من خشکش زد.
گفتم: «اسناد را پس بدهید. منصرف شدهام.»
هرچه تقلا کرد که: «اجازه بدهید،… مطمئن باشید،… من توضیح میدهم… «، فایده نداشت.
خودم از لجاجت خودم تعجب کرده بودم!
اسناد را که آوردم خانه، خاطرم جمع شد. طفلیها گناهی هم ندارند، ولی خواهر که نیستند. گیرم که نامههای داداش را تایپ کنند و فوتو بگیرند. نمیدانند که هر نامهای با نامهی دیگر فرق دارد. اصلا کجای سیستم بایگانی آنها مینویسند: «این نامه را وقتی مادر خواند، تا یک ساعت روی صورتش گذاشت و اشک ریخت»! فوقش بنویسند: «سند بهعلت رطوبت مخدوش میباشد.»
من خواهرم. میدانم که چرا جانماز داداشم همیشه مرتب بود، چون هر سِری خودم میشستم و اتو میکردم. از بس شوره زده بود اشکهایش روی جانماز. این، رازی بود بین من و داداش. کارمند بنیاد که خبر ندارد.
اصلا بحث تایپ کردن نیست. من نامههای داداشم را حفظم. بس که آن سالها برای همه خواندم، و این چندسال برای خودم. اینها همه سیاهیهای کاغذهاست. من سفیدیهایش را هم میتوانم بخوانم. اشتیاق و دلهره و شادی و غصهی هر نامه، سفیدیهایش بود. اینها را میشود تایپ کرد؟
خوب کاری کردم یادگاریها را پس گرفتم. این دفترچهها و خودکارها و پلاکها و نوارها و این ترکش، توی گنجههای بنیاد، صامت میشوند زبانبستهها. من باید باشم که وقتی کسی میبیندشان، زبان باز کنم و یک مثنوی خاطره بگویم برای هر کدامشان.
توی موزه هم که بروند دق میکنند. به صدای من عادت کردهاند که: «جلد این نوارها را داداش با پوشههای باطله، خودش درست میکرد. چقدر باسلیقه بود! این خودکار را چسب زده بود تا ضخیم شود و توی دستش راحت جا بگیرد. چقدر هم خوشخط بود! این دفترچههای آموزشیاش بود. طفلی چقدر چیزنگهدار بود! این پوکهها و چتر منوّر را هم داداش تک زده بود. وای چه زبر و زرنگ و شوخ بود! … »
یادگاریهای داداشم توی دست من زندهاند. تا هستم، دوست ندارم زندهزنده توی کمدها و ویترینها دفنشان کنم. خب خواهرم!
نویسنده که مرده. اما وقتی نوشته رو می خونی، انگار یه خواهر داره تعریف می کنه.
خیلی خوب بود. لذت بردم. سپاس.
آفرین…
دلم قشنگ سوخت….
آفرین…
دلم قشنگ سوخت….
خیلیییییییییییی عالی
یاد حرف زدنای شبانه خودم افتادم هرچند چیزی از داداشای شهیدم یادم نمیاد
سلام و درود؛
دوست عزیز این مطلب شما در پایگاه اینترنتی و بسته فرهنگی عمارنامه منتشرگردید.
http://www.ammarname.ir/link/11475
ما را با درج بنر و یا لوگو در وبگاه خود یاری نمایید .
موفق و پیروز باشید .
عمارنامه http://ammarname.ir/—- info@ammarname.ir
یا علی
ریحانه آقاجانی:
نویسنده که مرده………
آره دقیقا!!! من یه لحظه هی متنو میخوندم هی اسم سید مهدی حسینی رو چک میکردم
اول فک کردم با نگاه اولم ب اسم نویسنده منم ک دارم اشتبا میکنم
بعد گفتم لابد متنو درست نخوندم
بعد دیدم نه بابا واگوییه حس خواهر یک شهیده……
فی الحال ایناش مسیله نیس
اینکه خواهری بااین حس و فکر هست؛برام جالب توجه تره
بسم الله الرحمن الرحیم
زنده نگه داشتن یاد و نام شهدا ،کمتر از شهادت نیست. حضرت امام خامنه ای (روحی فداه)
دختر ۱۶ ساله ،که یازده ماه شکنجه ضد انقلاب ، گرداندن با سر تراشیده رد روستاها ، قطع دست ،زنده به گور شدن و شهادت را بر توهین به امام امت ترجیح داد.
شهید ناهید فاتحی کرجو (نماد مقاومت و پایداری دختر مسلمان)
جمعی از عشاق حضرت امام روح الله بیاد حیات انقلابی و منطق عاشورایی «سمیه کردستان» گرد هم می آیند.
تهران / بهشت زهرا / قطعه ۲۸ / ردیف ۳۱ / شماره ۱۳ /
یکشنبه / ۴/۴/۱۳۹۱ / ساعت ۱۷- ۱۹ / مصادف با ولادت حضرت باب الحوائج ابوالفضل العباس /
کربلا میزان عشق است . هیچ کس را تا به کربلا نیازموده اند از دنیا نخواهند برد. شهید سید مرتضی آوینی
دوستت دارم … تولدت مبارک.
تازه عاشقت شده ایم ،زود می آییم.
بیاد مادر و کوچه های غریبانه مدینه
«الَلّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَةَ وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بَنیها وَالسِّرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فِیها بِعَدَدِ مَا اَحَاطَ بِه عِلمُک»