[ms 0]
چند روز پس از رسیدن به پاریس، پدر برای درخواست کارت اقامت اقدام کردند. در پی آن، فرمانداری منطقه، وقت معینی را برای تسلیم مدارک تعیین نمود. در این فاصله، مشغول جمعآوری مدارک لازم ذکرشده در برگهی فرمانداری شدیم که برای خودش مثنوی هفتاد من بود و در قسمتهای قبل توضیح داده شد.
البته جمعآوری این مدارک طبق معمول به عهدهی پدر بود و بنده تنها کاری که انجام دادم، زحمت گذاشتنشان توی پوشه بود! همهی مدارک هم آماده بود، جز عکس! در این یک سال، هیچچیز عوض نشده بود. قانون همان قانون بود و ساقکو هم، همان رفیق قدیمی خودمان؛ بهتر نشده بود که بدتر هم شده بود! پس عکس، عکس ِ بیحجاب! ناچار راه افتادیم دنبال مقدماتِ گرفتن چهار دانه عکس.
با راهنمایی یکی از دوستان تُرک، همراه مادر، راه افتادیم به دنبال کلاهگیس. اصلا فکرش را هم نمیکردم اینجا بتوان کلاهگیس پیدا کرد و در کشوری مانند فرانسه، استفادهی آن مرسوم باشد. حتی نمیدانستم در پاریس، فروشگاههای کلاهگیس زیادی هست! (اغلب فروشندگانش، یا هندی بودند یا آفریقایی.) از اینکه در خیابان بپرسم به دنبال یکی از آن فروشگاهها هستم، برایم خجالتآور بود! با خودم میگفتم حتما روسریام را ببینند، با خودشان میگویند این خانم باحجاب قطعا کچل است!
مدتی پس از اقامتم بود که متوجه شدم اغلب زنان آفریقایی، به دلیل داشتن موی خیلیخیلی کَم (اگر در دوستان و آشنایان سرباز دارید، به دیدار کلهاش بروید تا دستتان بیاید!) یا از کلاهگیس استفاده میکنند، یا به همان یک ذره مو، مو اضافه میکنند. (برای دیدن این مورد هم، یا یک روز که بیکارید بروید آرایشگاههای زنانه، یا اگر یکی از این زنان دارد پُز میدهد که مو اضافه کرده، حتما قصد کنید بروید دیدنش!)
پس از کلی گشتن، بالاخره یک مغازه پیدا کردیم و رفتیم داخل. رویم نمیشد زل بزنم به مدلها! پشت قامت مادرم پناه گرفتم و سعی به رصد هوا نمودم! بدون اینکه نگاه کنیم چطور است، یکی را گرفتیم و آمدیم بیرون. (یادم است پنج سال پیش بابتش ۱۵ یورو پرداختیم!) به خانه که رسیدیم، اصلا به روی خودم نیاوردم چه چیزی گرفتهام. انداختمش گوشهای و خرامان مشغول کاوش یخچال شدم. مادرم صدایم زد:
– خوب حالا بگذار سرت، ببینم چطوری میشوی؟! خوب است اصلا یا نه!
لقمه در گلویم ماند! همین را کم داشتیم الان. راستش از کلاهگیس خاطرهی بدی داشتم…
یادم میآید وقتی اول یا دوم دبستان بودم، یکبار روی شاخهی بلند درختی در باغ روبهروی خانهمان، کلاهگیسی آویزان شده بود و مردم دورش جمع شده بودند؛ از زن و مرد گرفته تا دختر و پسرهای دماغوی قد و نیمقد، با پیژامههای راهراه که پاهایشان از دمپاییهایشان زده بود بیرون!
آن زمان در آن باغ، کانتینری بود که چند معتاد آنجا رفتوآمد داشتند. مردم را هم که میشناسید؛ اینطور وقتها استعداد خارقالعادهای در خلق داستانهای جنایی دارند که هیچکدام از شخصیتهایش جان سالم بهدر نمیبرند و جملگی با وحشتناکترین طرز ممکن، حوالهی بهشت میشوند! گویی که جدّ اندر جدّ جانی بودهاند! چنانکه تا چند وقت هر جا میروی، باید از ترس، یک قشون با خودت ببری؛ مخصوصا وقتی توی خانهای زندگی کنی که حیاط بزرگ دارد و سرویس بهداشتیاش توی حیاط است، آن هم رو به همان باغ و مایل به همان درخت! حالا بین این جماعت، چند تا شمسیخانم هم باشد، دیگر مجلس چیزی کم ندارد!
همهی اینها یک طرف، افاضات فیلسوفانهی یکی از این بچهدماغوها هم طرف دیگر! با آن پیژامهی راهراه و انگشتان بیرونزده از دمپاییاش میگفت: «یکی را کشتهاند. موهایش را کندهاند و بعد با موهایش کلاهگیس درست کردهاند!» بنده هم اینقدر عاقل و فاضل (!) که حرفهای کارشناسانهی این عزیز را باور کردم! حالا شانس بنده هم، این کلاهگیس هم عدل همان شکلی بود!
در این میان، مادر نازنین کم بود که خواهر بدجنسمان هم به ایشان پیوست که: «خودت را لوس نکن. یالا بگذار سرت!» بدوبیراهی نثار اموات گذشتگانِ عامل این وضع نمودیم و رفتیم جلوی آینهی بزرگ خانه ایستادیم. احساس میکردیم در حال حاضر، همان شاخهی درخت مذکور هستیم که قرار است این کلاهگیس برود رویش!
با نوک انگشتان، درِ جعبهی تَلقی را باز کردیم و با دو انگشت، کلاهگیس را کشیدیم بیرون! دستمان که بهش خورد، مورمور شدیم! حرفهای متفکرانهی آن بچهدماغو در ذهنمان آمد که معلوم نیست اینها موهای سر کدام بینوایی است که قرار است برود روی سر مبارک ما! (راستش هنوز هم نمیدانم این کلاهگیسها از چیست! وقتی توی آسانسور و یا مترو با یکی از زنان آفریقایی هممسیر میشوم، با احتیاط زل میزنم. شاید که سر در بیاورم! بعضیهایشان خیلی طبیعی هستند! جالب است که سر تارهایشان موخوره هم دارند!!!)
با بدبختی و اکراه گذاشتیمش روی سر مبارک. نفس عمیقی کشیدیم و آهستهآهسته رفتیم پیش مادر و خواهر. آن دو هم قدری به بنده خیره شدند. بعد به هم نگاه کردند و خواهرمان مثل در قابلمهای که ناگهان به زمین میخورد، زد زیر خنده و پخش زمین شد! بدوبیراهی نثارش کردیم:
– آدم ندیدی؟
– خیلی بهت میآید، آفریقایی! البته… تازه شبیه ما شدهای!
این را گفت و دوباره پخش زمین شد. خدای را شاکر شدیم که اسباب شادی و تفریح عزیزان را فراهم کردیم و بهانهای دست داد تا چند آجری برای ساخت عمارتمان در بهشت به آن عالم بفرستیم! عرض کردیم: «شب هنگام خواب در خدمتتان خواهیم بود، به حول و قوهی الهی! (ایشان از تاریکی میترسید!) «
عصرش که پدر از سر کار به منزل بازگشتند، با تشویقهای خواهرمان که «جان من برو بگذار سرت، بابا هم ببیند»، لای منگنه گذاشته شدیم و پِرس، همین نمایش را اجرا کردیم! بعد هم تصمیم گرفته شد که همان روز برویم عکس بگیریم و قال قضیه را بکَنیم.
یکی دو ساعت بعدش، در معیت سه نفر روان شدیم سمت مرکز خرید نزدیک منزل، تا توی یکی از این دکهها عکس بگیریم (قبلا توضیح دادم که اینجا، افراد خودشان از خودشان عکس میاندازند). با توضیحاتی که دادم، حدس بزنید چه زجری بود تحمل آن کلاهگیس زیر روسری مبارکمان! عین این خانمهایی که میروند آرایشگاه و یکی از آن زودپزهای شیشهای میگذارند روی کلهشان تا فر سرشان بگیرد یا کوهی که روی سرشان درست کردهاند، همانطور بماند! (اگر کاربرد دیگری هم دارد ماشاءالله، نمیدانم!) در این میان، معیت خواهر گرام جهت ایراد افاضات فیلسوفانه، دلگرمی خوبی بود واقعا! فیلسوف ما تازه ۱۰ساله شده بود!
[ms 1]
در خلوتترین جای ممکن، یک دکهی عکاسی پیدا کردیم و بنده داخلش مستقر شدم. حتما تابهحال شترمرغ دیدهاید! دیدهاید چطور گردنش را صاف میکند؟ اگر ندیدهاید، این بار که رفتید باغ وحش، حتما دقت کنید! بنده درست همانطور نشستم و پس از فشار دادن چند دکمه و تنظیم سر مبارک داخل بیضی تخممرغیشکل صفحهی نمایش، همراه خانمی که از داخل دستگاه صحبت میکرد، عکس را گرفتیم. درست شده بودم شبیه جنایتکارها! فقط یک شماره کم داشتم! عکسی از فاصلهی خیلی نزدیک، سیاهوسپید و بدون دستکاریهای فتوشاپی!
باز خدا را شکر که برای ویزا چنین درخواستی نکردند! هرچند، بعدا قانون سفارت فرانسه تغییر پیدا کرد؛ هر خانمی که قصد سفر داشته باشد، در همان سفارت، یکی از هموطنان (!) عزیز مذکرمان از خانم میخواهد که روسریاش را بردارد و همانجا از وی عکس میگیرد! (شنیدهام رفتارش با خانمهای محجبه تحقیرآمیز است. البته کجا نبود!)
گاهی فکر میکنم اگر اعتقادات امروزم را داشتم و زمان به عقب بازمیگشت، امکان اینکه به عکس با کلاهگیس تن دهم، بسیار بعید بود! هنوز هم، با وجود اینکه حُکمش را از مرجع تقلیدم پرسیدم، این مسئله برایم حل نشده است! بر این باور شدهام که میزان رعایت دستورات الهی، با میزان معرفت نسبت نزدیک و مستقیم دارد؛ هر چه معرفتت نسبت به آفرینشت و چرایی درخواست الله مبنی بر حفظ حجابت – و رعایت و عمل به هر چیز دیگر- بالاتر رود، به همان اندازه وظیفهات هم سنگینتر میشود (مانند سجدهی طولانیتر). تازه، اگر ندانی و مرتکب عملی بشوی، خیلی فرق دارد تا بدانی و مرتکب شوی. دانستن هم با دانستن فرق دارد. دانستن صرف هم نه؛ فهمیدنش و ایمان آوردن به چراییاش.
و بنده، میدانم پاسخ عمل نکردن و تسلیم نشدن در برابر چیزی که به دل تقریر شد را روزی خواهم داد. وقتی بفهمی «زن» چه مفهومی دارد و آفرینشت چه مفهومی، پس از آن، همهچیز عوض میشود. آن وقت است که بیشتر در حجاب فرو میروی. و این حجاب صرفا به معنای پوشش جسم نیست؛ که یعنی چون خورشیدی که در غرب فرو میرود، از نظرها پنهان میشوی. چون گلی که بسته میشود. و این، شعار نیست؛ حقیقتی است که اهلش خوب میفهمند؛ به سکوت و به نگاهی!
آن زمان که وارد فرانسه شدم، یکی از این مسلمانانی بودم که مرجع تقلیدشان خودشان است و راجع به همه چیز هم با همان دانشِ نداشته و جهل و خودمحوری نظر میدهد. البته با این تفاوت که بنده اعتمادبهنفس برخی همقطاران را نداشتم که به دیگران هم نظر بدهم و حتی بدتر، در قالب نوشته منتشرشان کنم! هر جای دستورات را که خوشم میآمد، اجرا میکردم و بقیهاش را واگذار میکردم به مؤمنین و متّقین ساعی! نه کتاب احکام را دوره کرده بودم، نه حساسیت نسبت به برخی اعتقاداتم داشتم و نه جز همان چیز جزئی که از اسلام میدانستم، چیز بیشتری! همان یک ذره اعمال و دانسته را هم بدون مطالعه و ایمان در حافظه داشتم! راستش، حجاب هم معنایش را برایم از دست داده بود آن روزها. تحفهای بودیم برای خودمان!
بد نیست حالا که بهانهاش جور است، به موارد مشابه هم که در ایران زیاد شده، اشاره کنم! دیدهاید با لاک وضو میگیریم و میگوییم اشکال ندارد؟ یا نماز نمیخوانیم، اما روزه میگیریم؟ یا نماز صبح را قلم میگیریم؟ یا نماز را زودتر از اذان میخوانیم؟ و کلی مثال دیگر! و این همان برش قسمتی از دستوارت است که دوست داریم. بقیهاش آشغال گوشت است! مثل این مهمانیها که سر غذا، عزیزان میپرسند کدام قسمتِ مرغش است؟! اگر فلان قسمت است، میخورم؛ نیست، نمیخواهم! (این ادا و اطوارهای مرغی مخصوص اُناث است البته! ذُکور در این زمینه ادا و اصول درنمیآورند! ادایشان در موارد دیگر بروز پیدا میکند!)
***
از آن روز که این عکس، ضمیمهی کارت اقامت شده، بارها احساس کردهام دارم تحقیر میشوم. بارها با همهی وجود شرمسار شدهام. بارها دلم میخواسته زمین دهان باز کند و بنده را ببلعد. اولین بار این حس وقتی بود که بعد از سه سال به ایران سفر کرده بودم. وقتی به پاریس بازمیگشتم، باید در فرودگاه دو بار کارت اقامتم را برای بررسی نشان میدادم؛ یکی به مأمور کانتینر پذیرش بار، یکی هم در گیت خروجی. وقتی از مرز رد میشدم، مأمور بازرسی نگاهی به حجابم کرد. بعد به عکس روی کارت و بعد هم خندهی تلخی نثار کارت کرد. بسیار رنجیدم. از شما چه پنهان بهشدت دلم میخواست به خدمتش برسم! دلم میخواست بگویم این عکس خودم نیست. احساس فاتح بودن دست ندهد که مرا بیحجاب رؤیت کردهای! که «بَه! بیحجابت اینطوریست پس؟!» میدانستم اگر لب باز کنم تا دلم خنک شود، دردسر درست میکنم؛ چون ادعا کردهام عکس خودم نیست! آن وقت باید جواب کل این فرودگاه را تنهایی بدهم! بعد مجبور میشدیم درس خوبی به هم بدهیم! تنها کاری که کردم، زل زدم به صورتش و با غیظ نگاهش کردم که خیلی از کارَت منزجر شدم!
غیر از این مورد، هر وقت برای کارهای دانشجویی باید به کنسولگری سفارت بروم و لازم است یک فتوکپی از کارتم به امور دانشجویی بدهم، یک دور جهنم را تجربه میکنم! دچار قبض و بسط روحی میشوم که خدایا الان فکر میکند… البته با این تفاوت که کارکنان کنسولگری نجیبند، ولی خب، مرد هستند دیگر! یکی دو بار کارت را به پشت دادهام و گفتهام لطفا بدون اینکه برگردانید، کپیاش کنید، که باعث خنده حضرات شدهام! هرچند خدا را شکر، مسئول گیشه امسال خانم شده است! ولی بههرحال…
امسال هم که لازم بود برای کاری مدارکم را برای وزارت علوم بفرستم، مانده بودم با این سند جرم چه کنم! آنها چه خبر دارند این عکس چگونه گرفته شده است؟! ضمیمهی پرونده میشود و… آخرش هم دقّ دلیمان را بهصورت مفصل سر پدر بنده خدایمان خالی نمودیم! البته ناگفته نماند حجاب خیلی هم در کشور ما مهم نیست! خاصّه در دانشگاهها! خیلی از کسانی که بعدها استاد میشوند، حجابی نداشتهاند! مردان هم که کلا بماند بهتر است!
***
حس وحشتناکی است، اینکه حس کنی کسی با خود فکر کند تو را بیحجاب دیده است یا اینکه با خود بگوید حجابی که دارد الکی است! عکس بیحجاب انداخته است! هرچند، انداختن این عکس یعنی پذیرش اینکه هر کس هر فکری بکند.
نمیدانم چرا آن زمان، مردان ایران را نامحرمتر از مردان فرانسوی -غیر عرب- میدیدم و خجالتم بیشتر بود! حتی با همان اندازه اعتقاد کَم! شاید به خاطر اینکه مرد فرانسوی -غیر نظامیان- چنان به عکست زل نمیزند که تو فکر کنی جایی از صورتت کج است، یا بینندهی محترم را یاد خاطرهای انداختهای، یا دارد تو را به ذهن میسپارد و یا از روی تو مدل برمیدارد یا آناتومی صورت مبارک را تجزیه و تحلیل میکند (مهندسان سازه! باور کنید خداوند درمورد خلقت بندگان از شما نظر نخواسته است!).
بماند که این عادت فرانسویها از روی اخلاق و مذهب نیست؛ بهخاطر فرهنگشان است که همه چیز -مگر در صورت نیاز- برایشان طبیعی شده است! اما چشمان مرد ایرانی، خصوصا وقتی مسلمان است، شیعه است، خوب است حیا داشته باشد؛ حتی اگر بانویی که روبهرویش ایستاده، حیا برایش بیمعنی باشد! این همان حجاب چَشم است. سرت را بینداز پایین! لازم نیست همه چیز را برانداز کنی! اینها را که ذکر کردم، به این معنا نبود و نیست که مسئولیت اینطور عکس انداختن را نپذیرفتهام و برای فرار از عذاب وجدان و یا هر مورد مشابه دیگری به فرافکنی مشغول شدهام. از ماست که بر ماست!
از شانس خوب ما (!) از امسال کارتهای اقامت تغییر پیدا کرده و الکترونیکی و بیومتریک شدهاند. دو بار عکس محترم هم رویش چاپ شده است! خیلی هم واضح! دو عدد عکس شترمرغی جنایتکاری! (خودم را عرض میکنم)
چیز دیگری هم که کارتها دارد، یک چیپ الکترونیکی است که اگر بخواهند، میتوانند فعالش کنند و ردیابیات کنند. و این یعنی هر جا بروی، به سلامتی (!) یک ردیاب همراه خودت داری! (Electronic Chip، یا همان تراشه. مانند مربع طلایی روی کارتهای عابربانک، با این تفاوت که این یکی را نمیشود برای ردیابی فعال کرد.)
به گفتهی خودشان، اینها تمهیدات امنیتی است! مثل این زندانیهایی که به پایشان ردیاب وصل است و وقتی از محدودهای خارج شوند، تمام شهر آژیر میکشد که وضعیت قرمز است؛ طرف انگشت شصت پایش از محوطهی معین زد بیرون! غیر از شماره خود کارت هم، شمارهی دیگری دارد به نام شمارهی پشتیبانی که مخصوص خودت است. کافی است این شماره را وارد سیستم کنند تا سوابقت را بکشند بیرون! البته وقتی حضور داشته باشی، کارت را در دستگاه مخصوصی میکشند و تمام!
برای کارتهای قبلی باید عکس سیاه و سپید میدادی. عکسی هم که روی کارت میزدند، کوچک بود و زیاد دیده نمیشد. اما این یکی. باید عکس رنگی بدهی و در کارتی فسقلی عکسی بزرگ و واضح دو بار نقش میشود!
***
ما ماندیم و چهار دانه عکس شکلیل، که زیر کتابها قایمشان کردیم؛ منتظر رسیدن وقت تعیینشده در فرمانداری تا مدارک را تسلیم نماییم…
ادامه دارد…
//