خواستگاری از یک فمنیست!

شما یک خانم روشنفکر و فمنیست هستید و معتقد به برابری حقوق زن و مرد در همه ی زمینه ها. باور دارید که خانم ها نه تنها چیزی از آقایان کم ندارند که حتی در اکثر موارد از استعداد و توانایی بیشتری هم برخوردار هستند. همیشه به پایمال شدن حقوق زنان در طول تاریخ توسط مردان ظالم و ستمگر انتقاد داشته اید. از مردانی که به زنشان زور می گویند و تحکم می کنند متنفرید. معتقدید که همه ی زن ها باید تا آخرین نفس برای احقاق حقوق از دست رفته شان و به کرسی نشاندن حرفشان تلاش کنند. ضمنا شما از سبیل هم متنفرید، چرا که آن را نماد ظلم و ستم مردانه می دانید. درجه ی تنفرشما از این مظهر مردانگی به حدی است که حتی حاظر نیستید اسمش را به زبان بیاورید. مطمئن هستید که اگر روزی قرار شود با مردی ازدواج کنید به هیچ عنوان نباید از آن چیزها پشت لبش باشد. چون شما تحصیلکرده ونسبتا زیبا هستید، در نتیجه خواستگاران زیادی دارید! بخصوص این اواخر که دوتا از خواستگارهایتان سماجت زیادی از خود نشان می دهند. خواستگار اول، مهدی خان، قصاب محله تان، معروف به داش مهدی است.

چندباری که به قصد خرید گوشت به قصابی اش مراجعه کرده اید شما را دیده و خاطرخواهتان شده است. از طریق مادرش پیغام داده است که می خواهد بیاید خواستگاری.
مهدی خان یک هیکلی دارد این هوا! زمستان و تابستان کت مشکی می پوشد. دستمال ابریشمی به دست، پاشنه ی کفش هایش را می خواباند، یک لنگر ابرو را بالا می گیرد، گره به سگرمه هایش می اندازد و لخ لخ راه می رود! بدتر از همه هم این که سبیل هایی دارد که از بناگوشش بیرون زده است.

خواستگار دوم شما نمونه ی کامل یک آدم روشنفکر و جنتلمن است. ضمنا از نظر تحصیلات دانشگاهی هم در سطح بالایی قرار دارد. ایشان فارغ التحصیل مقطع کارشناسی ارشد رشته ی زبان و ادبیات سانسکریت از دانشگاه آزاد واحد علی آباد سفلای ابرقو هستند که یک جورهایی اروپا هم هست!
خوش تیپ، خوش لباس، خوش چهره، خوش صحبت، خوش قلب، حساس، رمانتیک، نازکدل، با عاطفه، احساساتی و …مهم تر از همه این که سبیل هم ندارد. صاف و صوف! اسمش هم کامبیز است.

بدیهی است که شما با توجه به معیارهایی که برای انتخاب همسر آینده تان دارید، کامبیز را قبول کنید و مهدی خان را مردود. کامبیز مرد ایده آل شماست. همانی که همیشه در انتظارش بوده اید و آرزویش را داشته اید. ولی مادرتان از شما می خواهد عجولانه تصمیم نگیرید. توصیه می کند فقط ظاهر آدم ها را ملاک قضاوت قرار ندهید و ظاهربین نباشید. پیشنهاد می کند صحبت های هر دو خواستگارتان را بشنوید و بعد، یکی را انتخاب کنید. تصمیم می گیرید سوالاتی را تهیه کنید و در یک روز واحد، مهدی خان و کامبیز را به خانه تان دعوت کرده، سوالات را با آن ها درمیان گذاشته، پاسخ های آن ها را بشنوید و بعد با مقایسه ی پاسخ ها و میزان نزدیکی نظراتشان با دیدگاه هایتان یک نفر را انتخاب کنید. می نشینید و سوالات را طرح می کنید .در این مدت عشق شما بدجوری مهدی خان را گرفتار کرده است. شب ها که دکان را می بندد، می آید سرکوچه تان می نشیند، سرش را به دیوار تکیه می دهد و یک دهن آواز می خواند که:
دارم دلی شکسته ز خوبان روزگار/ روزم شده سیه هم چون تار زلف یار/ یارب ببین چه می کند این چرخ کج مدار/ ما را جدا نمود از آن شوخ گل عذار و الی آخر.

توسط مادرتان، مهدی خان و کامبیز را برای شب جمعه دعوت می کنید. تاکید می کنید که جلسه را به حساب خواستگاری نگذارند و تنها و بدون خانواده بیایند.
ابتدا مهدی خان می آید. یک جورهایی خیلی خوش تیپ شده است. پیراهن سفید، کت و شلوار مشکی، کفش ورنی که از زور تمیزی برق می زند، موهای مجعد، چیز پشت لبش را هم تابانده و چشم های خماری که انگار سگ دارند و پاچه ی دل آدم را می گیرند. برای لحظه ای تیپ و هیبت مردانه ی مهدی خان دل شما را می لرزاند، اما خیلی زود به خود می آیید و اجازه نمی دهید احساسات زودگذر بر عقل و منطق تان چیره شود.

کامبیز هم می آید. به نظر شما که خیلی خوش تیپ و با کلاس شده است. کت و شلوار صورتی، پیراهن زرد لیمویی، پاپیون زرشکی، کفش های نارنجی و دسته گلی به چه بزرگی. مهدی خان اما به جای دسته گل، یک ران گوسفند پیچیده لای روزنامه و آورده است که هنگام ورود به دست مادرتان یا به قول خودش حاج خانم می سپارد. هر دو خواستگارتان از دیدن یکدیگر تعجب کرده اند. بدون هیچ خجالت و ملاحظه ای، هردو را به هم معرفی کرده و جریان سوال ها را می گویید و از آن ها می خواهید به هر سوال به دقت جواب دهند که پاسخ های آن ها ملاک اصلی انتخاب شما خواهد بود.
کامبیز از مهدی خان ترسیده است. مهدی خان از حضور کامبیز ناخشنود است. رگ غیرتش بدجوری طناب شده است… شربتشان را که می خورند شما به طرح سوالاتتان می پردازید:

سوال اول: هدف شما از ازدواج چیست؟
ابتدا کامبیز پاسخ می دهد: به نظر من زندگی یک مرد، بی حضور یک موجود رویایی و آسمانی چون زن، بی معنا و پوچ است. مرد بدون زن و بدون همراهی و مساعدت هایش به تکامل نمی رسد. اصولا من معتقدم مرد فقط با وجود زن است که هویت پیدا می کند و تشخص به خود می گیرد.
از حرف های کامبیز لذت می برید. انگار که حرف های دل شما از زبان او جاری می شود. حالا نوبت جواب مهدی خان است: مهدی خان بادی به گلو می اندازد، گردن می گیرد و می گوید: والا به نظر ما آبجی، زن و مرد یه جورهایی طاق و جفت همدیگه اند. بالاخره مرد که نمی تونه واسه همیشه بارقوز بمونه. یکی باید باشه که تر و خشکش کنه. زن هم هرچی باشه یک سایه ی سر می خواد، یکی که هواشو داشته باشه و زیر بال و پرشو بگیره.
از پاسخ مهدی خان حرص تان می گیرد. دوست دارید خفه اش کنید اما بر خودتان مسلط می شوید و پرسش دوم را بیان می کنید:

به نظر شما حقوق زن در زندگی به چه میزان است؟
کامبیز می گوید: به اعتقاد بنده حقوق یک زن در زندگی درست به اندازه ی حقوق یک مرد و بلکه بیشتر است. چرا که بار اصلی زندگی بر دوش خانم خانه قرار دارد، بخصوص خانم هایی که شاغل هم هستند.
مهدی خان می گوید: خب چه عرض کنم. زن همین قدر که شوهرش خرج خورد و خوراک و پوشاکش رو می ده مثل حقوق می مونه دیگه. توفیری نمی کنه، حقوق که حتما نباس نقدی باشه که.
سعی می کنید حتی لحظه ای به جواب مهدی خان فکر نکنید که شما را تا مرز جنون می برد.

سوال سوم: نظرتان را در مورد حقوق پایمال شده ی زنان در تاریخ بیان کنید.
کامبیز: راستش من می خواستم یک اعترافی بکنم. با این که من خودم یک مردم اما همیشه یکی از طرفداران پروپاقرص جنبش فمنیسم بوده و هستم. به نظر بنده، با اتکا به همین جنبش بوده که امروزه زنان به بسیاری از حقوق اولیه و طبیعی خود رسیده اند. متاسفم برای مردهایی که در طول تاریخ زنها را مورد استثمار و بهره برداری قرا می داده اند…
سخنرانی کامبیز چنان شما را به وجدمی آورد که دوست دارید برایش دست بزنید اما برای رعایت عدالت و تفاوت قائل نشدن، خودتان راکنترل می کنید.
پاسخ مهدی خان را هم می شنوید: والا اینو تازه دارم از شما می شنفم، ولی اگر واقعا یه همچین چیزی بوده کار خوبی نکردن که حقوق زن و بچه ی مردم رو لوطی خورش کردن.
این زن ها که شما گفتید مگه مرد بالای سرشون نبوده که حقشونو بگیره و نگذاره حقوقشون رو بالا بکشن؟
ترجیح می دهید به جای فکر کردن به حرف های مهدی خان، سوال چهارم را مطرح کنید:

آیا با کار کردن خانم ها در بیرون از خانه موافقید؟
کامبیز: البته و چرا که نه. زنها می توانند مثل مردها در تمام زمینه های اجتماعی، اقتصادی، سیاسی، فرهنگی و غیره فعالیت کنند. چه بسا که عملکرد و راندمان بهتری هم بدست بیاورند.
مهدی خان: البته ما می دونیم که شما دانشگاه رفتید و درس خوندید که بالاخره یه جایی به درد بخوره. روی کار کردن شما هم بحثی نیست به شرطی که به زندگی و شوهر و بچه هاتون هم برسید.

سوال پنجم: به نظر شما حق تصمیم گیری در زندگی با چه کسی است؟
کامبیز: من به اصل مشورت اعتقاد دارم. یعنی این که زن و شوهر بنشینند و نظرات و دیدگاه هایشان را در مورد یک مساله مطرح کنند و بعد به یک جمع بندی کلی برسند و تصمیمی مشترک و عاقلانه بگیرند.البته فکر می کنم نقفش زن در این تصمیم گیری ها باید پررنگ تر باشد.
مهدی خان: البت بد نیست آدم پاری وقت ها با خانومش یه صلاح و مشورتی هم بکنه اما حرف اول و آخرو تو خونه مرد باس بزنه. بالاخر مردی گفتن، زنی گفتن، نمیشه که هرکی واسه خودش باشه. به قول بچه ها گفتنی، ‌آشپز که دوتا شد غذا یا شور میشه یا بی نمک.
سعی می کنید جواب مهدی خان را نشنیده بگیرید.

سوال ششم: آیا ممکن است روزی همسر خود را کتک بزنید؟
کامبیز با ناراحتی و دلخوری جواب می دهد: خانم عزیز، لطفا توهین نکنید. چطور ممکن است یک مرد این قدر سنگ دل و بی رحم باشد که دست روی شریک زندگی اش بلند کند؟ حتی فکر کردن به این موضوع هم برای من دردناک و عذاب آور است. من همیشه آقایانی که همسران شان را مورد ضرب و شتم قرار می دهند نفرین می کنم تا آنفلوآنزا بگیرند (ناز بشی تورو!!). از همان آنفلانزا افغانی هایی که آدم را یک هفته از پا در می آورند.
مهدی خان: آبجی درسته که کار ما قصابیه و صبح تا شب با گوشت و ساتور سر و کار داریم، اما دلمون اندازه یه گنجشکه. به جون شما،‌ به مولا تو مرام ما ضعیف چزونی نیس. آدم اگه خاطر کسی رو بخواد که نباید دست روش بلند کنه. اصلا مردی که دست روی زن جماعت بلند کنه که مرد نیست.

سوال هفتم: اگر روزی در خیابان و در حضور شما به زنتان متلک بگویند یا نگاه بدی بکنند چه عکس العملی نشان می دهید؟

به ناگهان مهدی خان گر می گیرد. چشمهایش به خون می نشیند و دهانش کف می آورد. منفجر می شود که: چی؟ به زن من متلک بگن؟ مادر نزاییده کسی رو که به ناموس ما نظر بد داشته باشه. به جون آقا سرشو میزارم لب جوق و با کارت قصابی گوش تا گوش می برم. ترس و هراس عجیبی بر دل شما وکامبیز می افتد. دیگ غیرت مهدی خان بد جوری به جوش آمده است. از کامبیز می خواهید که او هم پاسخش را بگوید. من بر عکس این آقا از روشهای خشن استفاده نمی کنم. سعی میکنم با طرف صحبت کنم تا ببینم چه مشکلی دارد. معمولا این افراد دارای عقده های روانی فرو خورده و سرکوب شده فراوانی هستند. تا آنجا که بتوانم کمکش میکنم اما اگر دیدم فایده ای ندارد و باز می خواهد به کارش ادامه دهد به نیروی انتظامی مراجعه می کنم. مهدی خان ناباورانه کامبیز را نگاه میکند و زیر لب چیزهایی میگوید.

سوال هشتم: دوست دارید صاحب چند فرزند باشید؟
کامبیز: فقط وفقط یک بچه چرا که من به کیفیت اهمیت بیشتری می دهم تا کمیت (پس حواستان را بیشتر جمع کنید!). فکر می کنم اگر یک بچه داشته باشی اما درست و صحیح تربیتش کنی بهتر است تا اینکه صاحب فرزندان زیادی باشی اما از تربیت و ادب مناسبی برخوردار نباشد. ضمنا هر چه تعداد فرزندان کمتر باشد وقت و انرژی بیشتری را می شود برایشان صرف کرد. از تفاهم و اشتراکهای فکری که با کامبیز دارید شگفت زده می شوید.
مهدی خان: ما بر عکس این داداشمون دوست داریم شب که از سر کار برمی گردیم خونه بچه ها عینهو مور و ملخ بریزن سرمون. البت اینو بگم که ما مثل قدیمی ها نیستیم که بگیم فقط پسر. نه، پسر و دخترش هیچ توفیری نداره، فقط بچه سالم باشه.

به عنوان سؤال نهم از هر کدامشان میخواهید که یک بیت شعر بخوانند.

کامبیز صدایش را از آنچه که هست میکند و میگوید:

I CAN NOT FIND THE NIGHT ROMANTIC LINE

BUSEE ME ONCE AND SEE THE WAY H FEEL.

و ترجمه می کند: نمی توانم کلام رمانتیک مناسب را بیابم ولی یک بار مرا ببین و احساساتم را دریاب!

این شعر شما را چنان تحت تاثیر قرار می دهد که ناخودآگاه می گویید: «مرسی».
حالا نوبت مهدی خان است. می خواهد دستش را کنار دهنش بگیرد و آواز بخواند که به او یادآور میشوید احتیاجی به خواندن آواز نیست. مهدی خان هم صدایش را کلفت تر از حالت طبیعی اش می کند و با وقار می گوید: با هر که درد خویش ابراز می کنم/ خوابیده دشمنی است که بیدار می کنم.

سؤال دهم: علاقه مند به مطالعه چه نوع کتابهایی هستید؟
کامبیز: من بیشتر کتابهای روان شناسی را مطالعه میکنم. البته به فلسفه هم علاقه دارم و اگر فرصتی باشد به کتب مربوط به تاریخ سینما هم نگاهی می اندازم.
مهدی خان: ما هم تا حالا کتاب زیاد خوندیم. از امیر ارسلان نامدار گرفته تا خسرو شیرین و یوسف و زلیخا. الانم دارم یه کتاب می خونم. باس ببخشید. گلاب به روتون راجع به انواع اسهال در گوساله های شیری دو ساله.

سوال یازدهم: به کدام جریان سینمایی علاقه دارید و چه نوع فیلم هایی را می پسندید؟

کامبیز: راستش من با سینمای تجاری هالیوودی میانه ی خوبی ندارم اما در عوض تعلق خاطر زیادی به سینمای متفاوت فرانسه به خصوص فیلم های ژان لوک گدار در خودم احساس می کنم.البته از فیلم های فدریکو فلینی هم خوشم می آید.مثلا فیلم شاهکارش «هشت و نیم».
مهدی خان: عارضم به حضورتون که فیلم فقط فیلم های ناصر، علی الخصوص آقا مهدی پاشنه طلاش. به جون خودم، به جون شما، من دیوونه ی مردونگی های ناصرم. هر فیلم ش رو صدبار بیشتر دیدم. خداوکیلی خیلی باحاله…
برای آن که مهدی خان نتواند بیشتر ادامه بدهد سوال دوازدهم را سریع می خوانید:

به کدام خواننده علاقه دارید؟
کامبیز: یک خواننده ی خاص را نمی توانم نام ببرم. التون جان را خیلی دوست دارم، از ریکی مارتین هم خوشم می آید. مایکل هم که دیگر جای خودش را دارد. با شنیدن عاشقانه های الویس پریسلی هم حس خوبی پیدا می کنم.
مهدی خان: اگه به شما بگم من با آهنگ ای جواد یساری بزرگ شدم دروغ نگفتم. البت عباس قادری و حمید جبلی هم باحالند اما جواتی یه چیز دیگه س. مخصوصا اونجا که می خونه: اومدی اما دیدم دست تو سرده/ گفتی اون روزها دیگه برنمی گرده.

سوال سیزدهم: از چه رنگی خوش تان می آید؟
کامبیز: آبی آسمانی، چرا که به من آرامش می دهد. من در زندگی همیشه به دنبال آرامش بوده ام و آبی رنگی است که با دیدن آن برای لحظه ای از دنیای ماشینی فارق می شوم و خود را ر ابدیتی آسمانی و ژرف می بینم. می دانید؟ به نظرم وسعت این رنگ واقعا به اندازه ی آسمان هاست.
باز هم تحت تاثیر احساسات پاک و عاشقانه ی کامبیز قرار می گیرید. مهدی اما در جواب می گوید:
والا آبجی ما همیشه این طور موقع ها برای این که کسی از دستمون دلگیر نشه و خودمونو ترش و شیرین نکنیم می گیم نه قرمز، نه آبی، فقط تیم ملی.راستش از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون، ما علی دایی رو هم خیلی دوست داریم.

سوال چهاردهم: چه نوع غذایی را دوست دارید؟
کامبیز: من بیشتر گیاه خوارم. به همین خاطر سبزی ها و میوه ها عمده ترین بخش رژیم غذایی من راتشکیل می دهند. سعی می کنم که حداقل هفته ای یک بار سری به رستوران چینی ها بزنم.راستش غذاهای سنتی خودمان اصلا با معده ام سازگار نیست، بخصوص آبگوشت که ازش متنفرم.
مهدی خان: ما زیاد با برنج و ساندویچ و پیزامیزا و این جور چیزا میونه ای نداریم. صبح ها اگه کله پاچه نباشه که اصلا سیر نمی شم، ظهرها هم فقط با دیزی حال می کنم. غروب ها هم اگه حسش باشه با بچه ها می ریم سیراب و شیردونو می زنیم تو رگ. شبها هم شام سبک می خورم، با دوازده تا سیخ جیگر کارم راه می افته.
تا اسم سیراب و شیردان می آید حالت تهوع بهتان دست می دهد. از خیر طرح بقیه ی سوال ها می گذرید و جوابتان را به یک هفته بعد موکول می کنید. این پرسش و پاسخ ها شما را مطمئن تر از قبل می کند که با کامبیز تفاهم کامل دارید و دنیای شما و مهدی خان دو دنیای کاملا متفاوت و متضاد است.
به کامبیز جواب مثبت می دهید و با او ازدواج می کنید. حالا هم همسرش هستید و روزی دوبار از او کتک می خورید. کامبیز بعد از ازدواج تان چهره ی واقعی ش را نشان می دهد و یَک سبیل هایی می گذارد که سبیل های مهدی خان در برابر آن ده بیل هم نیست! اسمش را هم از کامبیز به چنگیز تغییر می دهد و روزی دو وعده سیراب وشیردان می خورد.
مهدی خان هم می رود و با یک خانم زیباتر و تحصیل کرده تر و باکلاس تر از شما ازدواج می کند و خوش بخت می شود.
شما هم اگرچه دیر، به این نتیجه می رسید که نباید گول مردهای فمنیست را خورد.