مترو نقص فنی پیدا کرده بود و ما همه مجبور بودیم چند دقیقه بیشتر، زمان را در واگنهای قطار تحمل کنیم. بنابر نظر دانشمندان در عصر سرعت (عصر حاضر)، آزاردهندهتر و زجرآورتر از منتظر ماندن برای جوشیدن شیر یخ زده بر روی گاز و ایستادن در قطار درونشهریِ دچار نقص فنی شده و پختن غذا برای داداش، وجود ندارد؛ که اولی امنیت روانی آدم را مختل میکند، چون هیچ معلوم نیست که الان میجوشد یا دو دقیقهی دیگر! و دومی امنیت شغلیات را به خطر میاندازد، چون طبق آنتایم بودن قطارها برنامهریزی کردهای که ۵ دقیقهی دیگر در اداره هستی؛ اما با نقص فنی قطار معلوم نیست چند دقیقهی دیگر میتوانی به سرِ کارت برسی و به گناه نکرده احتمال توبیخ داری. و سومی امنیت عاطفی را به خطر میاندازد؛ چون وقتی از تو توقع تخممرغ پختن برای داداش را دارند، احساس کوزت را پیدا میکنی!
اما در قطارِ دچار نفص نفی شده، نمیتوان بیکار ماند؛ چراکه شاید دو ربع یا سه ربع، باید معطل تعمیر باشی. همقطاران یکییکی به در و دیوار نگاه میکردند و یا دوتا دوتا حرف میزدند. درهای قطار باز بود و هرکس که میخواست میتوانست محل را ترک کند، اما کمتر کسی چنین کاری را میکرد؛ چون جرأت ریسک پایین است؛ شاید همین الان نقص برطرف شود.
آرامآرام همهمهای یکدست بر تمام واگن آخر قطار درونشهری در حال سایهافکنی بود که یکدفعه صدای صحبت دو نفر که اول درگوشی و حالا بلندبلند حرف میزدند، بقیه را هم به شرکت و یا حداقل گوش دادن به جریان گفتگو کشاند.
دو خانم میانسال -که معلوم بود خیلی سعی میکردند جوانپسند باشند، اما نبودند!- با خوشحالی آزاردهندهای، موضوعی را برای صحبت انتخاب کرده بودند که بیش از پیش جو را مسموم میکرد. موضوعی آزاردهنده مبنای صحبتهای بیاساسشان بود. در مورد موجوداتی حرف میزدند که در اصل وجودیشان اختلاف است و مفید بودن یا نبودنشان هنوز برای خیلیها جای اشکال دارد!
در مورد داداش!
هر چند که اصلا علاقمند به صحبت و نقد و نظر در مورد آن موجودات (برادرها) نیستم، اما بهتر از نگاه کردن به در و دیوار خالی از تنوع و ذوق و سلیقهی ایرانیها بود.
اولین خانمی که تا آخر هم اسمش را متوجه نشدم و مجبور بودم برای اشتباه نگرفتن با طرف صحبتش، رنگ روسریاش را ملاک قرار دهم، روسری نیلیای به سر کرده بود و در مدت حرف زدن هم مدام از روسریاش تعریف میکرد که بعد از سالها چشمانتظاری برایش آورده بودند. او حسرتخور وجود داداش بود و میگفت اگر حداقل یکی داشتم، کمترین کاری که میکرد این بود که هر عید برایم روسری میخرید!
طرف صحبتش هم روسری شیریای به سر داشت و شاکی از وجود برادری بود که نشده حداقل یکبار برایش حتی کوفت بگیرد! و انگار آمده بود روسرینیلی را به خوشبخت بودنش آگاه کند!
بعضیها واقعا قدر نعمتهایی که دارند را نمیدانند. وقتی برادر نداری، حداقل امنیت غذایات تأمین است! دیگر نیازی نیست شام بپزی، چون دیگر کسی نیست که داد و هوار کند و شام بخواهد. بابا هم مطیع جمع است و هر از گاهی با کودتای خاموش، شام خواستن را حداقل برای ۴ ماه فراموش میکند. البته امنیت غذایی فقط شام پختن نیست، بلکه در زیاد و کم خوردن هم رقیب نداری تا استخوانها را بقاپد و برنج بیشتر را برای خودش بردارد و اول از همه میوهها را تست کند و کیک تولدت را ناخونک بزند. بیبرادر یعنی به تمام معنا شهر دست زنان!
البته روسرینیلی حرف خوبی زد؛ از امنیت اجتماعیای گفت که با وجود برادر به ۲۰۰ درصد میرسد. وقتی در خیابانها با او راه میروی، وقتی دیر از سرکلاس یا کار برمیگردی، او مثل یک آدم وظیفهشناس در ایستگاه منتظرت ایستاده. هرچند که با یک مَن عسل هم نمیتوانی قیافهاش را هضم کنی، اما حداقل خیالت راحت است که تا منزل اتفاق خاصی نمیافتد. و وقتی برای خرید کالایی -مخصوصاً طلا!- گرانفروشی کنند، وجود برادر است که تضمین بقای جیب خواهر است.
روسریشیری در جواب میگفت:
– دل خوش سیری چند؟ همان برادر است که میگوید به من چه! خودت مسئول زندگیات هستی! چه امنیت اجتماعیای؟ (البته بحث داشت کمکم بوی سیاسی به خودش میگرفت که با تأیید حرفهای روسریشیری از سوی جمعیتِ همیشه در مترو ایستاده، نیلی به فکر فرو رفت!)
ولی من با وجود علاقههای خاص خودم نسبت به جنبش زنان، در تمام مقاطع تحصیلی، اجتماعی، سیاسی، هنری، ورزشی و… معتقدم که حرف نیلی تا حدی صحیح بود. خواهش میکنم رگههای فمنیستیتان بالا نزدند که مال من از همهی شما کلفتتر است. بحث پایین بودن اعتمادبهنفس نیست. حداقل در جاهایی که من میشناسم، وجود برادر در کنار خواهر از این جهتها، امنیت را بالا میبرد؛ بقیهی جهتها را نمیدانم!
امنیت عاطفی سومین بحث محوری آنها بود. نیلی میگفت:
– داداش داری یعنی کسی گوش شنوا دارد که حرفهایت را گوش کند و درددلهایت را بشنود؛ البته تا وقتی که زن ندارد! زندار که شد این وظیفه، محول به برادر بعدی میشود. چون او الان زندگی خودش را با مشکلات و حرفهای تو قاطی میکند و دودش به چشم خودت میرود!
شیری مخالف بود؛ چراکه همینها هستند که مانع حقیقی پیشرفت، رشد و حرکتاند. چون تخصیص امکانات طبیعی؛ مثل پول به اندازهی مکفی، موبایل و اجازهی رانندگی با ماشین بابا، از اول تاریخ به نام آنها سند خورده است. هر کاری هم که آبجی میخواهد انجام بدهد، اجازهی داداش بعد از بابا و مامان شرط است!
اما نیلی، حسرتزدهی داشتن یک سایهی تقویتی حمایت عاطفی بر روی سرش بود!
و من هم با هر دو موافقم! البته هرکدام از جهاتی. به جهت آشنا بودن به چموخم جادهی اجتماع، راهنماییها و مشاورههای بیغرض داداش بزرگتر خیلی راهگشا است؛ اما وقتی تعصب یا کمتجربگی جلوی چشمانشان را بگیرد(!) خر ما از کرهگی دم نداشته باشد بهتر است!
بحث امنیت اقتصادی خیلی داغ بود؛ بهقدری که رشتهی کلام از دست آن دو نفر دررفت! یکی گفت:
– من داداش دارم. خودم هم برایش خانه و ماشین ردیف کردم. وقتی داری، قدرش را نمیدانی! همین که هست و امنیت اجتماعیات را حفظ کرده، به کل دنیا میارزد.
و جوابش را خانمی از ته واگن با دادوفریاد داد که:
– آدم پول تو جوب بریزه بهتره تا بده دست داداشش!
و من هم یاد داداشم افتادم که هروقت پول خواستم بهم داده، و هروقت خواسته بهش دادم!
مسیر گفتگو از امنیت شغلی داشت به جاهای حساس و جالبش، یعنی امنیت خانوادگی در سایهی حمایت خانواده در گرفتن زن، و شوهر کردن، و حق طلاق برای آقایان و نفقهی خانمها، و نقش برادر به عنوان برادرخانم در مقابل شوهر میرسید که صدای رانندهی قطار که مدام تکرار میکرد: «داداشدارها و ندارها! ایستگاههای دیگه رو تا میدون امام خمینی نمیایستیم، دیره!» تمرکز همه را بههم ریخت.
سرنشینان خودشان را بیتوجه به معجزهی خودکار بر روی ورق من نشان میدادند؛ اما در تمام این مدت، تیر نگاهشان را بر روی خطوط دفترم حس میکردم! احساس کردم که امنیت فردیام در خطر است و به همین خاطر مجبور شدم دفتر و دستکم را جمع کرده، به اطراف نگاه کنم!
تقریبا تمام واگن، از بودن و یا نبودن امنیت در تمام ابعاد فردی، اجتماعی و ملیاش صحبت میکردند و چه جالب بود که دیگر اصلا حرفی از داداش نبود!