از صبح تا شب با دختر ایرانی

نسخه‌ی فارغ‌التحصیل
ساعت ۱۲:
نمی‌دونم با صدای مامان بیدار می‌شم یا دیگه بدنم عادت کرده به بیدار شدن راس ساعت! باز همه صبحونه‌شونو خوردن و سفره باز مونده برای من! خوبه زیر کتری روشنه و چایی گرم! تا خستگی این خواب رو از تنم در کنم، یه ربعی طول می‌کشه… سفره که پنج ساعت معطل ما مونده این یه ربعم روش!

باز اس‌ام‌اس اومد… ماریه! باز یه کَل حسابیِ اس‌ام‌اسی داریم انگار…! سابقه نداشته این اس‌ام‌اس بزنه و اس‌ام‌اس‌بازیمون گل نکنه! نمی‌شه که منم کوتاه بیام! ضایع‌ست!… بحث رو کم کنیه خب!

با خودم قرار گذاشته بودم امروز دیگه برم سر این رمانه که داده بهم! هر بار که می‌بیندم می‌گه خوندیش؟ منم که لاشو وا نکرده‌م! چقدرم کلفته!

بدم نیستا، جالبه! فقط کاش دخترک زودتر بزرگ شه، فکر کنم بزرگ شه جالب‌تر شه ماجرا!

خوبه مامان هم با برنامه‌ی من هماهنگ شده، روزای اول می‌خواست ناهارشو قبل از یک بخوره اما الان دیگه می‌دونه زودتر از دو بخواد بره سر ناهار، تنهاس!… من ناهار بخور نیستم!

***
ساعت ۳ بعد از ظهر:
مامان داره می‌خوابه، خواب بعد از ظهر!… جز من و مامان که کسی تو خونه نیست، مامان هم که می‌خوابه، شدیدا احساس تکلیف می‌کنم… برای خواب!

***
ساعت ۵ بعد از ظهر:
با صدای مامان از جا می‌پرم!
امروز باید برم باشگاه، ایروبیک! نیم ساعت دیگه باید اون جا باشم… خدایا!

چشمم همه‌ش رو ساعته، هر چه دقیقه‌ها بیشتر می‌گذرن، فشار پام رو پدال گاز بیشتر می‌شه!

دیر رسیدم و مربی داره سرم غرولند می‌کنه!
خدا به دادم برسه، داره جریمه میده!… آخه نامرد صد تا؟ می‌میرم که!

***
ساعت ۷ بعد از ظهر:
صفحه‌ی استخدام آگهی روزنامه رو گذاشتم دم دست که وقتی ترافیک روان، ناروان شد وقتم حروم نشه! به اصرار آزاده روزنامه رو گرفته‌م! بعید می‌دونم شغلی رو که من قبول کنم توی این روزنامه‌ها بشه پیدا کرد، روزنامه‌ها پرن از آگهی استخدام منشی و پرستار کودک و کهن‌سال و نیروی خدماتی برای نظافت منزل و راه پله!
از منشی‌گری که حالم بهم می‌خوره، اونای دیگه‌ام که… .
آخه یکی نمی‌گه چهار سال درس خوندیم و شدیم خانوم مهندس، حالا باید بریم تلفن وصل کنیم و به ارباب رجوع بگیم جناب مدیر کی وقت دارن؟! حیف اون مدرک مهندسی که بخواد این جوری حروم شه!

اَه! این تهران خراب شده‌م ترافیکش تمومی نداره‌ها! … حالا چرا هی بوق می‌زنی؟ نمی‌بینی راه بندونه؟ سرمو از رو روزنامه بلند می‌کنم و تو آیینه، ماشین پشتی رو نیگا می‌کنم، تا می‌بیندم نیشش تا بناگوش باز می‌شه… پسره‌ی…
خدایا!… چه سمجیه‌ها! یه ریزم داره چراغ می‌زنه!
شیشه‌های پنجره رو می‌دم بالا و قفل مرکزی رو می‌زنم!…
خداجون ممنون! چند تا ماشین بین‌مون فاصله افتاد، منم پیچیدم تو فرعی… گمم کرد!

بالاخره رسیدم… ولی ترافیک و اون پسره‌ی دیوونه حسابی اعصابمو ریخته بهم!
مربی هم که نامردی نکرد و حسابی از خجالت‌مون در اومد، نای نفس کشیدن هم ندارم!
می‌گم برا شام صدام نکنن… و لو می‌‌شم رو تخت و ساعت موبایل رو برا ۵/۱۲ تنظیم می‌کنم!

***
ساعت ۱۲ شب:
هنوز صدای زنگ موبایل بلند نشده بیدار می‌شم، همه خوابیدن و همه‌ی برقا خاموشه!
اولین کاری که می‌کنم زدن دکمه‌ی پاور کامپیوتره، بعدشم میرم سراغ آشپزخونه که تا بالا اومدن سیستم، یه فکریم برای معده‌ی خالی بکنم!

اول صفحه‌ی مسنجر رو باز می‌کنم و بعد صفحه‌ی مدیریت وبلاگ!
تا چراغم روشن می‌شه…
– سلام
– سلام

صدای زنگ ساعت بلند شده! و برقا داره روشن می‌شه!
دیگه باید تمومش کنم…
– خب من دیگه باید برم، صبحه! فعلا خدافظ!

الان دیگه همه بیدار شده‌ن و من پتو رو می‌کشم رو سرم که نور چراغ اذیتم نکنه! آخ که چقدر خوابم میاد!

تصویر از نشریه الکترونیک نسل۳