قرار بود مطلبی بنویسم برای مجلهشون. قول داده بودم و باید مینوشتم؛ آن هم برای کسانی که همکاری با آنها لذتبخش است. مهمانهای عزیزی از راه دور برایم رسیده بود. آقای همسر مهربان هم که طبق معمول تهران نبود. پسرکم سرما خورده بود. در این وضعیت، جمع کردن فکرم واقعا سخت بود. مهربان همسر که آمد یک مسافرت اجباری دو روزه رفتیم. و چند روز بیشتر برای نوشتن وقت نداشتم.
کامپیوتر را روشن میکنم که لیست درسها و کتابهای کارشناسی ارشد را پیدا کنم… هنوز فلان سایت ِ خبری را که هر روز میخواندم، نخواندهام. مسنجرم باز میشود؛ دخترعمهام در آنسوی دنیا آنلاین است. دختر عمهای که همبازی و دوست همیشگی دوران کودکیام بوده. دلم برایش تنگ شده ولی میدانم اگر سلام کنم حرفهای خودمان به کنار، میخواهد احوال و اخبار همهی فامیل را هم از من بپرسد و کمی ِ وقت وادارم میکند نامرئی باقی بمانم.
پسرم میآید و هی «مَنمَن» میکند و میخواهد فیلم ِ خودش را که تاببازی میکند ببیند و اجازهی کار کردن به من نمیدهد.
امیرعلی همین چند روز پیش وارد سه سالگی شده است. نمیخواهم مهد بگذارمش. اگرچه مخالف مهد کودک نیستم ولی به نظرم برایش زود است. در مسیر نهچندان کوتاه بین خانهی مادرم و خانهی خودمان در رفت و آمد هستم. با در نظر گرفتن اینکه امسال، یک خواهر تهتغاری کنکوری دارم و باید فضای خانهی پدری آرام باشد.
از دست ترافیکهای همیشگی این شهر پر آشوب، کلاس زبانم دارد دیر میشود. اگر علاقه به یاد گرفتن زبان اجنبی نبود، تحمل همکلاسیها خیلی سختتر میشد. دخترهایی که فرزندانشان قرار است همنسل امیرعلی ِ من باشند و همین من را بیش از پیش، نگران میکند. نسلی که خود احترام به استاد را رعایت نمیکند چطور ادب را میتواند به فرزندش بیاموزد؟
به دنبال صحافی پایاننامهام میروم. سهروز است که قول داده تمامش کند و هنوز به اتمام نرسانده. زیاد معطل میشوم و نگران این که امروز امیرعلی چقدر مادربزرگش را اذیت کرده و صبوری مادرم و مهربانی مادرها که تا همیشهی عمر شرمندهشان هستیم.
این که بخواهم همهی کارها را مدیریت کنم سخت است. مدیریت برنامههای شخصی خودم یکطرف، مدیریت خانه هم یک طرف؛ به خصوص که باید فوجفوج مهربانی در آن غوطه بخورد و نهتنها خستگی ِ ناشی از کارهای روزمرهی خانه در چهرهی من پیدا نباشد، که باید خستگی مرد خانهام را هم بزدایم. که البته طرف دوم ارجحیت دارد و اصلاً به خاطر طرف دوم است که کارهای طرف اول (!) انجام میگیرد.
نزدیک غروب است و انگار قوم مغول از اینجا عبور کردهاند. هر چند همسرت آقاتر از آنی باشد که به زبان بیاورد نامرتبی های هر روزهی خانه را، اما حیای من کجاست؟ «خانه یعنی جایی که وقتی شوهرت قصد آمدن به آنجا را میکند، خیالش راحت باشد کسی هست که آرامش را به او هدیه بدهد.» حرف پدرم را هیچ وقت فراموش نمیکنم؛ یک روز قبل از اینکه نام نازنینی در شناسنامهی من رقم بخورد این جمله را به من گفت؛ حرفی که در عین سادگی، همیشه عمل کردن به آن_ به عنوان زن خانه _ خیلی سخت است.وای خدایا ! هنوز مطلبم را ننوشتهام.
«جهاد المراة حسن التبعل»(۱). خستهام و این جملهی آشنا و همیشگی به من لبخند میزند. دلم میخواهد بخوابم ولی وقت برای خواب بسیار است. میرسد زمانی که میخوابی و دیگر بیدار نمیشوی.
نیمهی شب است و امیرعلی بیدار شده. شیر و مون میخواهد (همان نان خودمان!). پدرش که حتی در خواب هم خسته است! بلند میشوم و از یخچال لیوان شیرش را میآورم. میخواهم بخوابم که میگوید: «مامان مون!»
خواب شب چیز دیگری است. چند وقت است که نیمههای شب زمزمهی قرآنی و مناجاتی را در و دیوار خانهی ما از من نشنیدهاند؟ تو قرار بود مادری باشی که با عمل به امیرعلی یاد بدهی. با رفتار، نه گفتار.
«آقای پدر میخواهد سرکار برود. زن باید همیشه زودتر از مردش بیدار شود و صبحانه را آماده کند، حتی اگر مرد نخورد!!» این هم از نصیحتهای مادرم است که قرار است همیشه آویزهی گوشم باشد.
دوستم برای بار چندم پیامک میزند که چی شد این برنامهریزی تو برای کنکور فوق؟ و قرار میگذارد که عصر بیاید خانهی ما. ای واای قرار است امروز مطلبم را میل بزنم!
اولین باری که آمد خانهی ما گفت: «آقا فرمودند سه چیز برای جوانها لازم و واجب است: تحصیل، تهذیب و ورزش. دلم میخواهد در خانهی ما رعایت شود.» و من فکر میکردم چرا نکتهی به این سادگی را در جلسهی اول خواستگاری عنوان کرد!!
گاهی _ پدر امیر علی _ میگوید فرمایش آقا که یادت نرفته.
فعلاً پیادهروی! چقدر مگر میشود پسرم را تنها بگذارم؟ چند روز هم هست که برایش کتاب نخواندهام. شربت آهن دیروزش هم یادم رفت.
چند پسر توی خیابان با صدای بلند شعر میخوانند و از کنارم میگذرند. به فاصلهی کمی دخترانی ده دوازده ساله، اما با حجاب در حالی که آرام با هم صحبت میکنند، من را میبرند به روزگار قدیم… بچه که بودم همیشه دلم میخواست پسر باشم. این خواستن، توی ایام محرم به اوج خودش میرسید وقتی میدیدم چقدر راحت با پای برهنه وسط خیابان سینه میزنند، کسی هم چیزی بهشان نمیگوید.
کمی که بزرگتر شدم حسرتهام بیشتر شد؛ دیدم هیچ کارش نمیشود کرد. تصمیم گرفتم معامله کنم. گفتم هر چه قدر محدودیتهای من بیشتر باشد، باید بیشتر بهم بدهی!
چادر که سرم کردم، تصمیم گرفتم همیشه رو بگیرم. هیچ وقت دستم پایین نیاید؛ حتی اگر دستم خسته شود؛ که خیلی وقتها هم خسته میشود؛ که با بچهی بغل، رو گرفتن خیلی سخت است؛ که سالیان سال میگذرد و دلم به حال پسرها میسوزد؛ که میتوانیم بهشت را زیر پای قدمهای خودمان بگذاریم. اگر بخواهیم انگشتان دستان ما _ فقط ما زنان _ میتوانند ذکر خدا را بگویند و این ثوابی است مخصوص ما(۲)؛ که این محدودیتها به یقین برای ما مصونیت میآورد.
هنوز مطلبم را ننوشتهام. مجله در مورد دختران است. دخترانی که من هم جزئی از آنها هستم؛ که عاشق زندگیام هستم به عنوان یک دختر، یک همسر و یک مادر.
(۱)حضرت علی علیه السلام میفرمایند: جهاد زنان، خوب شوهرداری کردن است.
(۲)کتاب زن در آیئنه جمال و جلال؛ حضرت آیتالله جوادی آملی