دستش را تا جاییکه میتوانست دراز کرد زیر تخت. گونهاش موکت زبر کف اتاق را لمس کرد. دستش نمیرسید، سعی کرد با نوک انگشتانش گوشهی لنگ جوراب را بگیرد که دردی مثل تیر پیچید توی کمرش و همانجا ماند. صدایی پشت سرش گفت: مامان!
بیتوجه به دستش که زیر تخت بود، سرش را برگرداند. بازویش گیر کرد به لبه تخت. بیتفاوت به درد بلند شد و به سمت در رفت. توی چارچوب در، امیرحسین پسرش طبق معمول با چشمهای بسته گریه میکرد. با همان چشمهای بسته پفآلود گفت: مامان منم با خودت ببر پایین، بالا تنهایی میترسم. امیرحسین را خواباند روی کاناپهی نشمین و زیر کتری را روشن کرد. دوباره از پلهها بالا رفت، همیشه کارهای خانه را از بالا شروع میکرد و بعد سراغ پایین میآمد. یاد دوران مدرسه افتاد که همیشه برای امتحانات از آخر کتاب میآمد به اول، از درسهای اول کتاب کمتر سوال میآمد…
هفده ساله بود که با رضا عروسی کرد. لنگهی جوراب رضا را بین دو انگشت پایش گرفت و بالا آورد. رضا عادت داشت جورابهایش را پرت میکرد هر کجا که دلش میخواست. باز هم هفده ساله بود که خواهرش توی همین اتاق به او گفته از همین حالا شوهرت را هرجور دوست داری بار بیاور و مریم جواب داده بود که جوراب پرت کردن شوهرش را دوست دارد، رضا را همینطوری که هست دوست دارد.
گفته بود دوست دارد توی این دنیای شلوغ و پلوغ، شوهرش توی این اتاق احساس امنیت داشته باشد و خواهرش لبش را چیده بود. در کمد رضا را باز کرد. رضا خوشتیپ و خوشلباس بود. خودش سالهای زیادی بود که در این رابطه نظر خاصی نداشت اما حداقل مردم اینطور میگفتند. آن اولها چرا، رضا برایش معنی مرد قد بلند و چهار شانهای را میداد که او زنش شده بود و گاهی همین خصوصیات هم مایهی مباهاتش میشد اما به سال نرسیده، رضا برایش تداعی ذهنی یکسری از خصوصیات اخلاقی و حرکات خوب یا بد بود؛ تداعی یکسری باید و نبایدها…
پیراهن دیروزی رضا را بو کشید. تمیز بود یا نه؟ از چوب درش آورد، تمیز تمیز بود اما باید شسته میشد. خیلی چیزها توی این خانه بود که باید شسته میشد. پیراهنهای رضا، ملافههای تخت، گوشی تلفن اتاق پشتی، هوای اتاق و حتی فکرهای توی سرش. پشت دستش را بو کشید، بو را با تمام وجود حس کرد؛ حتی با استخوانهایش. نشست لبهی تخت، همانجایی که قبلا رضا مینشست و برایش صحبت میکرد و در عین صحبت جورابهایش را هم در میآورد و پرت میکرد.
برای مریم همین عادتهای ساده و همیشگی شوهرش مایهی آرامش بود. عادتهایی که چند ماهی میشد رضا ترکشان کرده بود و او نگران بود نکند شوهرش جایی امنتر از این لبهی تخت همیشگی و این اتاق پیدا کرده است یا گوشی شنواتر و زنی صبورتر در پیدا کردن لنگههای جوراب…
سرش را گرفت بین دو دستش و پاهایش را جمع کرد توی شکمش. تمام وجودش با یک چرای بزرگ درگیر بود. چرایی که همراه با بوی عطرغلیظی به این اتاق آمده بود؛ عطرزنانهای که او روی میزش نداشت…
ادامه دارد