[ms 0]
وقتی گذرت به روستا میافتد، یک یاعلی بگو؛ دوربینت را آماده کن و تا میدان اصلی پیش برو. آنجا که رسیدی خواهی نخواهی جذب میشوی و چیلیک چیلیکت شروع میشود. ناگهان دریچهی دوربین کشیده میشود. جذب رنگ میشود، رنگهای شاد.
[ms 2]
رنگ لباسهای محلی خانمها که انگار از میوهها و گلهای آنجا رنگی شدهاند. وقتی آن لباسهای گلمنگلی با چینهای فراوانش بر تن زنان روستا میرود و در نوازش نسیم میرقصد، یاد دشتهای پرگل و خوشهزارهای گندم میافتی. بله روستا همهچیزش هماهنگ با نظمی آرام کنار هم چیده شدهاند و همه یکدل و یککلام هستند.
[ms 1]
اینجا همهچیز را جور دیگری میبینی نه آنگونه که در شهرهای شلوغی مثل تهران دیده بودی. حتی نور آفتاب هم شکل و شمایل خاص خودش را دارد مخصوصا وقتی از پنجرهها و ارسیهای مشبک و رنگی به داخل اتاق میتابد.
[ms 3]
وقتی که نور از پنجرههای روستا میگذرد، یاد دستان مردان هنرمند آنجا میافتی و انگار صدای تق-تق چکش نجار هنرمند در گوشت را نوازش میدهد. بعد از آن نور به پرده میتابد و تو یاد صدای چرخ دوزندگی زن جوانی میافتی که با یک دست تورها را به زیر سوزن میبرد و با دست دیگرش چرخ را میچرخاند و قرقرهها آن بالا با هم مسابقهی باز میدهند و نخ… میماند و میدوزد و وصل میکند و چند دقیقه بعد تور، شکل یک پردهی زیبا را گرفته است. پردهای که شاید فردا پنجرهی اتاق نوعروسی را میآراید.
[ms 10]
توی روستا مادربزرگها احترام خاصی دارند. وقتی نزدیکشان میشوی به گرمی و با لبخندی ساده تو را به خانههایشان دعوت میکنند و ناگهان یاد استکانهای کمرباریکی میافتی که با رنگ چای تازهدم زیبا تر میشوند.
[ms 4]
سرت را که بلند میکنی میبینی تاکها پیچیده با هم رفتند بالا و با سخاوت خوشههای انگورشان با تو تعارف میکنند. نمیدانی آن انگورهای رنگ به رنگ را بخوری یا کشمشهایی که مادر روستایی با دستان زحمتکشش تر و تمیز خشک کرده و با مهربانی تمام، در دستهای کارکردهاش به صورت دراز درآورده!
[ms 5]
توی روستا که راه رفتی آهسته راه برو شاید زیر پایت شاخه گلی تازه از میان خاکهای کف کوچه سربلند کرده باشد مثل ختمیهای رنگی. وقتی حواست به زیر پایت هم باشد شاید بخواهی به حیاط امامزاده بروی و مشتی از آب خنک و زلال حوض بزرگ و آبش برداری و برگردی روی گل کف کوچه بریزی. آرام و آرام. اینجا همهچیز تو را دعوت به آرامش میکند و آنوقت دوست داری بچسبی به ضریح چوبی امامزاده تا آرامتر شوی. آرام آرام آرام.
[ms 7]
وقتی سفرت تمام میشود و داری آخرین قدمها را در روستا میزنی به این فکر میکنی که آیا این لباسهاس محلی و این زندگی ساده اما رنگارنگ روستاییان تا نسلهای بعدی ما هم حفظ خواهد شد؟ و تو امیدواری به ثبت لحظات و تصاویری که داری و به نسلهای بعد خواهی داد. امانتی به یاد ماندنی…
[ms 6]
[ms 8]
سلام؛
عالی بود، واقعا دست مریزاد.
یاد پاکی و سادگی مردم ابیانه، سرخی خاک ابیانه و ترشی قرهقوروتهای معروفش افتادم …
البته جا داشت این مطلب، مزیّن به تصاویری از حرم امامزاده آقا علی عباس (سلام الله علیه و علی ابیه المعصوم) هم میشد …
سفر ابیانه- آقا علی عباس واقعا سفر دلانگیزی است که آن را به تمام دوستان خوبم توصیه میکنم.
ممنون از نویسنده این مطلب خوب.
با اینکه در این سفر همراهت بودم با این نوشته و عکس ها لذت بیشتری بردم تا از خود سفر!
سلام علیکم
بسیار عالى
نوشتهاى کوتاه و مصوّر
سلام سادات عزیز…مثل همیشه فوق العاده بود
کاش منم میتونستم برم چند وقت تو یه روستا..:(…
واقعا عالی بود.
موفق باشی
اوهوم
سلام
خیلی خوب بود
لذت بردم .
هم
متن
هم
عکس ها
مشتاق شدم ایشالا هم حتما سری به ابیانه بزنم
شاد و موفق باشید
یا علی
سلام، آبجی
خوبید؟
ممنون از اینکه فراموشم نکردید
متناتون خیلی تصویرسازیش عالی بود بخصوص وقتی کنارش عکسای واقعا عالیتونم بود
من که واقعا لذت بردم
یه جورایی حسودیمم شد
آبجی، بدجور توی زندگیم گند زدم
اونجا پیش بی بی دعام کن
خوشحال میشم به وبلاگم سر بزنی و نظر بدی
سلام
یادش بخیر روزایی که دلامون صفا داشت
یادشت بخیر مادر بزرگای مهربون
یادش بخیر
عالی بود
موفق باشین