[ms 0]
عکس: محمد دهقانی
إِذْ بَوَّأْنا لاِءِبْراهِیمَ مَکانَ الْبَیْتِ أَنْ لا تُشْرِکْ بِی شَیْئاً وَ طَهِّرْ بَیْتِیَ لِلطّائِفِینَ وَ الْقائِمِینَ وَ الرُّکَّعِ السُّجُودِ * وَ أَذِّنْ فِی النّاسِ بِالْحَجِّ یَأْتُوکَ رِجالاً وَ عَلی کُلِّ ضامِرٍ یَأْتِینَ مِنْ کُلِّ فَجٍّ عَمِیقٍ * لِیَشْهَدُوا مَنافِعَ لَهُمْ وَ یَذْکُرُوا اسْمَ اللّه ِ فِی أَیّامٍ مَعْلُوماتٍ عَلی ما رَزَقَهُمْ مِنْ بَهِیمَةِ اْلأَنْعامِ فَکُلُوا مِنْها وَ أَطْعِمُوا الْبائِسَ الْفَقِیرَ . (حج، ۲۶-۲۸)
«و یاد آور ای رسول، که ما ابراهیم را در آن بیت حرام تمکین دادیم تا با من هیچ انبازی نگیرد و به او وحی کردیم که خانه مرا برای طواف حاجیان و نمازگزاران و رکوع و سجده کنندگان (از لوث بتان) پاک و پاکیزه دارد و مردم را به ادای مناسک حج اعلام کن تا مردم پیاده و سواره از هر راه دور به سوی تو گرد آیند. تا در آن جا منافع بسیار برای خود فراهم ببینند و نام خدا را در ایامی معین یاد کنند که ما آن ها را از حیوانات بهایم روزی دادیم تا از آن تناول کرده و فقیران بیچاره را نیز طعام دهند.»
شرط ِطواف ِ مکعبِ کعبه ،حرکتی است دایره وار، بی اینکه چَشمهایت را به دوران بیندازد و گوشهی چادر مقصود از نگاهت رها شود..
چرخُ
چرخُ
چرخ…
چوب خطِ سُر خوردن چَشمهایت، دلت و مأوای همهی فکرهایت به ثریا، که از حساب همهی انگشتان متولد شده بیشتر میشود و قرارشان بر «قرار» میشود، قرار میگذارند که «آدم» شویــ . که به یادت بیاورند که این یک جفت چَشم و این یک دل بیتالحرامند و حرمتشان واجب.
که با
دانه
دانه
دانه
نفسهای «بدیع السموات و الارض» پا گرفتهاند.
که باید این حُرُمات، دحوالاراضی شوند… اما، اینجا، در این بیوت، کارزار، چون با خود است و خودت طَرف، حرام که نیست هیچ، نور صواب است و ثواب هم دارد… قتل هم، اگر «خود»َت باشد بیشتر… که بیایی به «خود» آنان و دیگر به هر سو میچرخی نشود «فثم وجه خود» و «لا» بچسبد به همهی چیزهایی که بر وزن «من» حادث میشود…
پس، راه حاجی شدن چَشمهایت را، نه آنی میگذارند که همه میروند و نه رو به سوی آن سرزمینی که ابراهیم را با خود به یاد دارد. نه آنگونه سپید وابیض و نه آنگونه در جمع و افواجا.
تنهای تنها،
احد و واحد،
بیتن، بیوطن.
وتین در دست و وتین زیر پای.
نقطهی آغازین این سفر، خود «تو»یی. از «تو» آغاز میشود ،همهی حرکتها، و همهحرکتها هم از «تو» رسم میشود و به «تو» ختم. بعد، سوزن پرگار را میگذارند درست سر «تو»، سر تک تک ذرات کل شئ «تو». سر دیگرش هم که میچرخد، هر چه میچرخد باز خود «تو»یی، باز میافتد روی خود «تو». اما این پرگار، چون پرگار «رب السموات والارض» است و صاحب این خوان و جایی نیست و نمیماند که نباشد، دستش به دایره نمیرود. به همه شکل میرود الا همین دایره که خیالت راحت شود دورت تمام شده است و خلاص… پیچشی است که به همه هیئت در میآید و قرار است پیچکی شود و برود به فلکی که دلت را فلک میکند هر لحظه و فکرت را قلم….
و این میشود
«تو»،
همهی «تو»،
ذرهذرهی «تو».
برای قامت بستن هم باید «خود» را همان اول سر ببری، اما بی آب… حتی یک قطره آب، حتی خیال آب، باید قلمش بگیری…
همه چیز… بر عکس میشود … پس میکشد. عین دریایی که برای ماسهها ناز می کند و دست میکشد ازشان و میرود که بیاید. «تو» هم… پشت و رو میشوی، نه رو به جهان که رو به «خود». که جهان، در «تو» قدمها را پس میکشد. که بایستی
هر روز
هر شب
هر لحظه،
به نفسی،
به نسیمی
و نگاهی
ذبح کنیم هر آنچه داریم و
هر آنچه نداریم و
هر آنچه را که هوایش را در سر مأوا دادهایم.
«هدی» میشویم و «تلائه» به دست آمادهی زدن رگ گردنمان….
که»تو»…برای خودت، هفتهای بیشماری، پروانهای بودی سر به هر هوایی. بی اینکه به خودت مشرف شده باشی. حالا اینکه برای تو این «میم شین ر ف» مشّرف باشد یا مشرِف، بستگی به بستگیهایت دارد و حال، «تو» را میخوانند برای پیله شدن، برای شکافتن ِ هر چه بافته شده. قرار است هر چه بافتی خودت، به رسم، به عادت، به هرچه و لا غیر، بشکافی. از نو ببافی همهی خود را، تا آنگونه که او میخواهد،
از بنیاد،
سلول به سلول،
آیه به آیه،
نفس به نفس…
و بشوی «دخان» و فکر خشکی را هم از سرت نابود کنی و گذشتها را به روی خودت نیاوری…
و «تو»، چون «آدم» ی، از نسل فرزندان اسرائیل، به سر تا پای این انتخاب و این قضا ایراد میگیری و چیزی نمیماند که بر زبان نرانی. چند بار باید قرعه به نام ما افتد؟ یکبار دیوانه بودیم و امانت پذیرفتیم، باز هم بازیات گرفت؟ ولی، نمیشود، نمیشود که نمیشود. مستجاب نمیشود.
هیچ کلمهای، هیچ مخالفتی.
هیچ دستی هیچ نگاهی
به آسمان نمیرسد.
و چون «تو» و هستیات و نفسهایت همه ملک اوست، و تو جاهلی به صراط و صلاح خویش و به مهربانی «الرحمن الرحیم» ، و این ارادهی «او»ست باید بگویی «به چَشم».
پس، آغاز میشود….
آغاز میشود این حج، تا ببینی که جهان کعبه است، و «الله الصمد» که شاید انفطار و انشقاق، کمترین ِ قدرتش باشد، همه جا هست. «فثم وجه الله». پس هر جا و هر سو و هر لحظه رو به سوی اوست و هر فاصلهای، حتی به قدر یک نفس تا مرگ، قبله است. که «لله المشرق والمغرب». پس، به این نما، به نماز باش. تا بنده شوی عبدالله…. که طه شدن بهای سنگینی دارد. که مهربانی او اراده کرده است که قربة الی «او» بشوی از هر چه غیر او.
و تو … تنها وطن میدهی، بی آنکه تن داده باشی. سفرت، با صفتِ سرکشی، آغاز میشود…و اما «تو» ، باید که همه چیز را بگذاری کنار و، نگذاری هم، طوری میچرخد و میچرخی و میچرخانند، که بگذاری و بگذری. حتی نفهمی کی و کجا از گذشتن خوردی و گذاشتی…
همه چیز باید بیرون این باب جفت شود. همهی چیزهای یگانه و همهی چیزهای بیگانه، همهی چیزهای دوتایی و چند تایی:
دلت،
فکرت،
هر دوی چشمانت،
کلمههایت،
و هر چه که به «ها» و ضمیر ملکی «من» دست به یکی میشود.
پابرهنهی
پابرهنه…
و آنها، کلمه ها را هم از تو میگیرند،
یکی
یکی،
دانه
دانه.
و هر وقت یاد گرفتی کلمهی واحدة را،
یکی
یکی،
دانه
به
دانه
به تو میدهند، با نقشهی چیدمانش. البته، اگر که صلاح باشد و ان شاء «او». بلی البته…
و «تو»… اینبار… قرار است طوری دیگر به وجد بیایی. وقتی در حال کشیدن دردی و از چشم خودت هزار بار جلوی پاهایت میافتی، و میبینی که باید خودت، خودت را به آتش بکشی و… به دلت لگد بزنی و همهی این آجرهایی که تو را به هزار ثریا رسانده دانه دانه، با دستهای خودت، از زیر پای دلت بیرون بکشی و فرو بریزی و دوباره…
.
.
.
«او»…. اراده کرده بود تا برای این حج اکبر، از شرق به غرب سفر کنیم، تا آنجا باری دیگر از ما قول الستش را بگیرد. از خود ما، از خود بیدار ما. اما اینبار با انتخاب ما، با اما ها و اگرها…. و تن ما، از شرق به غرب منتقل شد و هستی و روح ما در رفت و آمد هاجریاش، ذره ذره از غرب به شرق. برای طلوع، ما را به غرب خواندند، صفی و مروة مان را با هم کوفتند و دلمان را به هفت وجب گسترش دادند و فرموند زین پس هر شبِ شما، هر هفت رکن شما، رمی جمرات است، عقبه و اوسط و اولی هم همه یکیاست… اما، اینکه آخرش حاجیهشوی را…بماند…
.
.
.
.
طیارهای که عطر سادگیهای آدمهای مرز پر گهر را داشت، آرام بر زمین آرام میگیرد. گرفته از ترک همهدلبستگیها و پشت سر گذاشتن هر آنچه همهی «تو» بود، قدمها را با بغض بر سرزمینی میگذاریم که قرار است به نور «عالم الغیب و الشهادة» روشن شود تا سیاهی و سردی خاکش را به چَشم ایمان آوریم….
«والصبح اذا تنفس»…
.
.
.
.
اینجا پاریس است، آگوست دو هزار و شش …
ادامه دارد…
مطلب بسیار زیبا بود و البته خواندش بسیار بسیار سخت تر. تشکر از نویسنده وقلم شون.هرچند ۲۰۰۶ نوشته شدنش و الان !؟
بسم الله؛
سلام؛
مطلب مملو از آرایههای ادبی بود طوری که هم باعث استحکام و قوت متن میشد و هم اون رو ثقیل و فهمیدنش رو مشکل میکرد. یعنی ادبیات غنی نوشته باعث شده بود رسایی و روانیش کم بشه.
واقعا سخت بود در هزار توی ایهامها و استعارهها و کنایهها، روی مفهوم و موضوع اصلی مطلب تمرکز کرد و من مجبور شدم بخشی از قسمتها رو ۲ یا ۳ بار بخونم تا بفهمم نویسنده چه منظوری داره.
البته این موضوع، مشکلی رو متوجه مطلب نمی کنه و چیزی از زحمات نویسنده محترم کم نمیکنه. چون قرار نیست تمام مطالب برای افراد عامی مثل من نوشته بشه اما به نظرم اگر مطالب روانتر نوشته بشن، مخاطب بیشتری رو هم جذب خواهند کرد. چون شاید هر کسی بعد از خوندن نیمی از ستون اول این متن، دیگه به سراغ ادامهاش نره…
باز هم ممنون بابت این نوشتهی خوب و زیبا.
موفق باشید
دبیر محترم عکس،
با سلام و احترام…
از تاریخ نگارش این نوشته یک ماه و اندی می گذرد، قرار بر نگارش سفرنامه ای است که از سال ۲۰۰۶ آغاز شده است، این نوشته و ذکر تاریخ ، مقدمه و سرآعازی است برای شروع روایت آنچه گذشت و می گذرد…
با احترام
علوی
جناب آقای پاک نیت،
با سلام و احترام…
اگر ان شاءالله سفرنامه «جاناتان مرغ دریایی» ادامه یابد، روایت روان و داستانی خواهد شد و مسیر تمام این مقدمه به گونه ای دیگر بیان . این مقدمه و سرآغاز لازم بود تا خواننده بداند آنچه روایت خواهد شد حاصل سفری است روحی از جهل به علم . گونه ای «شدن».
و نیز سوءتفاهمی برای خواننده ایجاد نشود که نویسنده بر چیزی تاخته یا نظر شخصی خویش را اعمال کرده است. بدین خاطر از تمثیل حج و آفرینش استفاده شد، بنده تصور می کنم اگر نوشته های بعدی دنبال شود و در آخر به این متن بازگردید شاید تمام این تصاویر برایتان زنده شود…
در انتها به دلیل این زحمت پوزش می طلبم…
علوی
سلام سرکار خانم علوی؛
ممنون از توضیحاتتون. مشتاقانه منتظر انتشار باقی مطلب هستم.
سلامت باشید.
shifte ye in safar name shodam kheily bishtar az ghabl ke az zir e matne saghile avval dar raftam
agar che shak nadaram ke chizi ke nevisande neveshte kheily bish az oon chizi bood ke man khoondam
afarin bar an chizi ke dar daroonetan gozasht va be donbalesh in matn zaeede shod
hamchenan montazeram
kash man ham roozi beresam be jaee ke khodam ra in chenin bebinam ke:l
“تو” را میخوانند برای پیله شدن، برای شکافتن ِ هر چه بافته شده. قرار است هر چه بافتی خودت، به رسم، به عادت، به هرچه و لا غیر، بشکافی. از نو ببافی همهی خود را، تا آنگونه که او میخواهد،
از بنیاد،
سلول به سلول،
آیه به آیه،
نفس به نفس…