عکس با کلاه‌گیس

[ms 0]

چند روز پس از رسیدن به پاریس، پدر برای درخواست کارت اقامت اقدام کردند. در پی آن، فرمانداری منطقه، وقت معینی را برای تسلیم مدارک تعیین نمود. در این فاصله، مشغول جمع‌آوری مدارک لازم ذکرشده در برگه‌ی فرمانداری شدیم که برای خودش مثنوی هفتاد من بود و در قسمت‌های قبل توضیح داده شد.

البته جمع‌آوری این مدارک طبق معمول به عهده‌ی پدر بود و بنده تنها کاری که انجام دادم، زحمت گذاشتن‌شان توی پوشه بود! همه‌ی مدارک هم آماده بود، جز عکس! در این یک سال، هیچ‌چیز عوض نشده بود. قانون همان قانون بود و ساقکو هم، همان رفیق قدیمی خودمان؛ بهتر نشده بود که بد‌تر هم شده بود! پس عکس، عکس ِ بی‌حجاب! ناچار راه افتادیم دنبال مقدماتِ گرفتن چهار دانه عکس.

با راهنمایی یکی از دوستان تُرک، همراه مادر، راه افتادیم به دنبال کلاه‌گیس. اصلا فکرش را هم نمی‌کردم این‌جا بتوان کلاه‌گیس پیدا کرد و در کشوری مانند فرانسه، استفاده‌ی آن مرسوم باشد. حتی نمی‌دانستم در پاریس، فروشگاه‌های کلاه‌گیس زیادی هست! (اغلب فروشندگانش، یا هندی بودند یا آفریقایی.) از این‌که در خیابان بپرسم به دنبال یکی از آن فروشگاه‌ها هستم، برایم خجالت‌آور بود! با خودم می‌گفتم حتما روسری‌ام را ببینند، با خودشان می‌گویند این خانم باحجاب قطعا کچل است!

مدتی پس از اقامتم بود که متوجه شدم اغلب زنان آفریقایی، به دلیل داشتن موی خیلی‌خیلی کَم (اگر در دوستان و آشنایان سرباز دارید، به دیدار کله‌اش بروید تا دستتان بیاید!) یا از کلاه‌گیس استفاده می‌کنند، یا به همان یک ذره مو، مو اضافه می‌کنند. (برای دیدن این مورد هم، یا یک روز که بی‌کارید بروید آرایشگاه‌های زنانه، یا اگر یکی از این زنان دارد پُز می‌دهد که مو اضافه کرده، حتما قصد کنید بروید دیدنش!)

پس از کلی گشتن، بالاخره یک مغازه پیدا کردیم و رفتیم داخل. رویم نمی‌شد زل بزنم به مدل‌ها! پشت قامت مادرم پناه گرفتم و سعی به رصد هوا نمودم! بدون این‌که نگاه کنیم چطور است، یکی را گرفتیم و آمدیم بیرون. (یادم است پنج سال پیش بابتش ۱۵ یورو پرداختیم!) به خانه که رسیدیم، اصلا به روی خودم نیاوردم چه چیزی گرفته‌ام. انداختمش گوشه‌ای و خرامان مشغول کاوش یخچال شدم. مادرم صدایم زد:
– خوب حالا بگذار سرت، ببینم چطوری می‌شوی؟! خوب است اصلا یا نه!
لقمه در گلویم ماند! همین را کم داشتیم الان. راستش از کلاه‌گیس خاطره‌ی بدی داشتم…

یادم می‌آید وقتی اول یا دوم دبستان بودم، یک‌بار روی شاخه‌ی بلند درختی در باغ روبه‌روی خانه‌مان، کلاه‌گیسی آویزان شده بود و مردم دورش جمع شده بودند؛ از زن و مرد گرفته تا دختر و پسرهای دماغو‌ی قد و نیم‌قد، با پیژامه‌های راه‌راه که پاهایشان از دمپایی‌هایشان زده بود بیرون!

آن زمان در آن باغ، کانتینری بود که چند معتاد آن‌جا رفت‌وآمد داشتند. مردم را هم که می‌شناسید؛ این‌طور وقت‌ها استعداد خارق‌العاده‌ای در خلق داستان‌های جنایی دارند که هیچ‌کدام از شخصیت‌هایش جان سالم به‌در نمی‌برند و جملگی با وحشتناک‌ترین طرز ممکن، حواله‌ی بهشت می‌شوند! گویی که جدّ اندر جدّ جانی بوده‌اند! چنان‌که تا چند وقت هر جا می‌روی، باید از ترس، یک قشون با خودت ببری؛ مخصوصا وقتی توی خانه‌ای زندگی کنی که حیاط بزرگ دارد و سرویس بهداشتی‌اش توی حیاط است، آن هم رو به همان باغ و مایل به همان درخت! حالا بین این جماعت، چند تا شمسی‌خانم هم باشد، دیگر مجلس چیزی کم ندارد!

همه‌ی این‌ها یک طرف، افاضات فیلسوفانه‌ی یکی از این بچه‌دماغوها هم طرف دیگر! با آن پیژامه‌ی راه‌راه و انگشتان بیرون‌زده از دمپایی‌اش می‌گفت: «یکی را کشته‌‌اند. موهایش را کنده‌اند و بعد با موهایش کلاه‌گیس درست کرده‌اند!» بنده هم این‌قدر عاقل و فاضل (!) که حرف‌های کارشناسانه‌ی این عزیز را باور کردم! حالا شانس بنده هم، این کلاه‌گیس هم عدل همان شکلی بود!

در این میان، مادر نازنین کم بود که خواهر بدجنسمان هم به ایشان پیوست که: «خودت را لوس نکن. یالا بگذار سرت!» بدو‌بیراهی نثار اموات گذشتگانِ عامل این وضع نمودیم و رفتیم جلوی آینه‌ی بزرگ خانه ایستادیم. احساس می‌کردیم در حال حاضر، همان شاخه‌ی درخت مذکور هستیم که قرار است این کلاه‌گیس برود رویش!

با نوک انگشتان، درِ جعبه‌ی تَلقی را باز کردیم و با دو انگشت، کلاه‌گیس را کشیدیم بیرون! دستمان که بهش خورد، مور‌مور شدیم! حرف‌های متفکرانه‌ی آن بچه‌دماغو در ذهنمان آمد که معلوم نیست این‌ها موهای سر کدام بی‌نوایی است که قرار است برود روی سر مبارک ما! (راستش هنوز هم نمی‌دانم این کلاه‌گیس‌ها از چیست! وقتی توی آسانسور و یا مترو با یکی از زنان آفریقایی هم‌مسیر می‌شوم، با احتیاط زل می‌زنم. شاید که سر در بیاورم! بعضی‌هایشان خیلی طبیعی هستند! جالب است که سر تارهایشان مو‌خوره هم دارند!!!)

با بدبختی و اکراه گذاشتیمش روی سر مبارک. نفس عمیقی کشیدیم و آهسته‌آهسته رفتیم پیش مادر و خواهر. آن دو هم قدری به بنده خیره شدند. بعد به هم نگاه کردند و خواهرمان مثل در قابلمه‌ای که ناگهان به زمین می‌خورد، زد زیر خنده و پخش زمین شد! بدوبیراهی نثارش کردیم:
– آدم ندیدی؟
– خیلی بهت می‌آید، آفریقایی! البته… تازه شبیه ما شده‌ای!
این را گفت و دوباره پخش زمین شد. خدای را شاکر شدیم که اسباب شادی و تفریح عزیزان را فراهم کردیم و بهانه‌ای دست داد تا چند آجری برای ساخت عمارتمان در بهشت به آن عالم ‌بفرستیم! عرض کردیم: «شب هنگام خواب در خدمتتان خواهیم بود، به حول و قوه‌ی الهی! (ایشان از تاریکی می‌ترسید!) «

عصرش که پدر از سر کار به منزل بازگشتند، با تشویق‌های خواهرمان که «جان من برو بگذار سرت، بابا هم ببیند»، لای منگنه گذاشته شدیم و پِرس، همین نمایش را اجرا کردیم! بعد هم تصمیم گرفته شد که همان روز برویم عکس بگیریم و قال قضیه را بکَنیم.

یکی دو ساعت بعدش، در معیت سه نفر روان شدیم سمت مرکز خرید نزدیک منزل، تا توی یکی از این دکه‌ها عکس بگیریم (قبلا توضیح دادم که این‌جا، افراد خودشان از خودشان عکس می‌اندازند). با توضیحاتی که دادم، حدس بزنید چه زجری بود تحمل آن کلاه‌گیس زیر روسری مبارکمان! عین این خانم‌هایی که می‌روند آرایشگاه و یکی از آن زودپزهای شیشه‌ای می‌گذارند روی کله‌شان تا فر سرشان بگیرد یا کوهی که روی سرشان درست کرده‌اند، همان‌طور بماند! (اگر کاربرد دیگری هم دارد ماشاءالله، نمی‌دانم!) در این میان، معیت خواهر گرام جهت ایراد افاضات فیلسوفانه، دلگرمی خوبی بود واقعا! فیلسوف ما تازه ۱۰ساله شده بود!

[ms 1]

در خلوت‌ترین جای ممکن، یک دکه‌ی عکاسی پیدا کردیم و بنده داخلش مستقر شدم. حتما تابه‌حال شترمرغ دیده‌اید! دیده‌اید چطور گردنش را صاف می‌کند؟ اگر ندیده‌اید، این بار که رفتید باغ وحش، حتما دقت کنید! بنده درست همان‌طور نشستم و پس از فشار دادن چند دکمه و تنظیم سر مبارک داخل بیضی تخم‌مرغی‌شکل صفحه‌ی نمایش، همراه خانمی که از داخل دستگاه صحبت می‌کرد، عکس را گرفتیم. درست شده بودم شبیه جنایتکارها! فقط یک شماره کم داشتم! عکسی از فاصله‌ی خیلی نزدیک، سیاه‌وسپید و بدون دست‌کاری‌های فتوشاپی!

باز خدا را شکر که برای ویزا چنین درخواستی نکردند! هرچند، بعدا قانون سفارت فرانسه تغییر پیدا کرد؛ هر خانمی که قصد سفر داشته باشد، در همان سفارت، یکی از هموطنان (!) عزیز مذکرمان از خانم می‌خواهد که روسری‌اش را بردارد و همان‌جا از وی عکس می‌گیرد! (شنیده‌ام رفتارش با خانم‌های محجبه تحقیرآمیز است. البته کجا نبود!)

گاهی فکر می‌کنم اگر اعتقادات امروزم را داشتم و زمان به عقب باز‌می‌گشت، امکان این‌که به عکس با کلاه‌گیس تن دهم، بسیار بعید بود! هنوز هم، با وجود این‌که حُکمش را از مرجع تقلیدم پرسیدم، این مسئله برایم حل نشده است! بر این باور شده‌ام که میزان رعایت دستورات الهی، با میزان معرفت نسبت نزدیک و مستقیم دارد؛ هر چه معرفتت نسبت به آفرینشت و چرایی درخواست الله مبنی بر حفظ حجابت – و رعایت و عمل به هر چیز دیگر- بالاتر رود، به همان اندازه وظیفه‌ات هم سنگین‌تر می‌شود (مانند سجده‌ی طولانی‌تر). تازه، اگر ندانی و مرتکب عملی بشوی، خیلی فرق دارد تا بدانی و مرتکب شوی. دانستن هم با دانستن فرق دارد. دانستن صرف هم نه؛ فهمیدنش و ایمان آوردن به چرایی‌اش.

و بنده، می‌دانم پاسخ عمل نکردن و تسلیم نشدن در برابر چیزی که به دل تقریر شد را روزی خواهم داد. وقتی بفهمی «زن» چه مفهومی دارد و آفرینشت چه مفهومی، پس از آن، همه‌چیز عوض می‌شود. آن وقت است که بیش‌تر در حجاب فرو می‌روی. و این حجاب صرفا به معنای پوشش جسم نیست؛ که یعنی چون خورشیدی که در غرب فرو می‌رود، از نظرها پنهان می‌شوی. چون گلی که بسته می‌شود. و این، شعار نیست؛ حقیقتی است که اهلش خوب می‌فهمند؛ به سکوت و به نگاهی!

آن زمان که وارد فرانسه شدم، یکی از این مسلمانانی بودم که مرجع تقلیدشان خودشان است و راجع به همه چیز هم با همان دانشِ نداشته و جهل و خودمحوری نظر می‌دهد. البته با این تفاوت که بنده اعتماد‌به‌نفس برخی هم‌قطاران را نداشتم که به دیگران هم نظر بدهم و حتی بدتر، در قالب نوشته منتشرشان کنم! هر جای دستورات را که خوشم می‌آمد، اجرا می‌کردم و بقیه‌اش را واگذار می‌کردم به مؤمنین و متّقین ساعی! نه کتاب احکام را دوره کرده بودم، نه حساسیت نسبت به برخی اعتقاداتم داشتم و نه جز همان چیز جزئی که از اسلام می‌دانستم، چیز بیش‌تری! همان یک ذره اعمال و دانسته را هم بدون مطالعه و ایمان در حافظه داشتم! راستش، حجاب هم معنایش را برایم از دست داده بود آن روزها. تحفه‌ای بودیم برای خودمان!

بد نیست حالا که بهانه‌اش جور است، به موارد مشابه هم که در ایران زیاد شده، اشاره کنم! دیده‌اید با لاک وضو می‌گیریم و می‌گوییم اشکال ندارد؟ یا نماز نمی‌خوانیم، اما روزه می‌گیریم؟ یا نماز صبح را قلم می‌گیریم؟ یا نماز را زودتر از اذان می‌خوانیم؟ و کلی مثال دیگر! و این همان برش قسمتی از دستوارت است که دوست داریم. بقیه‌اش آشغال گوشت است! مثل این مهمانی‌ها که سر غذا، عزیزان می‌پرسند کدام قسمتِ مرغش است؟! اگر فلان قسمت است، می‌خورم؛ نیست، نمی‌خواهم! (این ادا و اطوارهای مرغی مخصوص اُناث است البته! ذُکور در این زمینه ادا و اصول درنمی‌آورند! ادایشان در موارد دیگر بروز پیدا می‌کند!)

***

از آن روز که این عکس، ضمیمه‌ی کارت اقامت شده، بارها احساس کرده‌ام دارم تحقیر می‌شوم. بارها با همه‌ی وجود شرمسار شده‌ام. بارها دلم می‌خواسته زمین دهان باز کند و بنده را ببلعد. اولین بار این حس وقتی بود که بعد از سه سال به ایران سفر کرده بودم. وقتی به پاریس بازمی‌گشتم، باید در فرودگاه دو بار کارت اقامتم را برای بررسی نشان می‌دادم؛ یکی به مأمور کانتینر پذیرش بار، یکی هم در گیت خروجی. وقتی از مرز رد می‌شدم، مأمور بازرسی نگاهی به حجابم کرد. بعد به عکس روی کارت و بعد هم خنده‌ی تلخی نثار کارت کرد. بسیار رنجیدم. از شما چه پنهان به‌شدت دلم می‌خواست به خدمتش برسم! دلم می‌خواست بگویم این عکس خودم نیست. احساس فاتح بودن دست ندهد که مرا بی‌حجاب رؤیت کرده‌ای! که «بَه! بی‌حجابت این‌طوری‌ست پس؟!» می‌دانستم اگر لب باز کنم تا دلم خنک شود، دردسر درست می‌کنم؛ چون ادعا کرده‌ام عکس خودم نیست! آن وقت باید جواب کل این فرودگاه را تنهایی بدهم! بعد مجبور می‌شدیم درس خوبی به هم بدهیم! تنها کاری که کردم، زل زدم به صورتش و با غیظ نگاهش کردم که خیلی از کارَت منزجر شدم!

غیر از این مورد، هر وقت برای کارهای دانشجویی باید به کنسولگری سفارت بروم و لازم است یک فتوکپی از کارتم به امور دانشجویی بدهم، یک دور جهنم را تجربه می‌کنم! دچار قبض و بسط روحی می‌شوم که خدایا الان فکر می‌کند… البته با این تفاوت که کارکنان کنسولگری نجیبند، ولی خب، مرد هستند دیگر! یکی دو بار کارت را به پشت داده‌ام و گفته‌ام لطفا بدون این‌که برگردانید، کپی‌اش کنید، که باعث خنده حضرات شده‌ام! هرچند خدا را شکر، مسئول گیشه امسال خانم شده است! ولی به‌هرحال…

امسال هم که لازم بود برای کاری مدارکم را برای وزارت علوم بفرستم، مانده بودم با این سند جرم چه کنم! آن‌ها چه خبر دارند این عکس چگونه گرفته شده است؟! ضمیمه‌ی پرونده می‌شود و… آخرش هم دقّ دلی‌مان را به‌صورت مفصل سر پدر بنده خدایمان خالی نمودیم! البته ناگفته نماند حجاب خیلی هم در کشور ما مهم نیست! خاصّه در دانشگاه‌ها! خیلی از کسانی که بعدها استاد می‌شوند، حجابی نداشته‌اند! مردان هم که کلا بماند بهتر است!

***

حس وحشتناکی است، این‌که حس کنی کسی با خود فکر کند تو را بی‌حجاب دیده است یا این‌که با خود بگوید حجابی که دارد الکی است! عکس بی‌حجاب انداخته است! هرچند، انداختن این عکس یعنی پذیرش این‌که هر کس هر فکری بکند.

نمی‌دانم چرا آن زمان، مردان ایران را نامحرم‌تر از مردان فرانسوی -غیر عرب- می‌دیدم و خجالتم بیش‌تر بود! حتی با همان اندازه اعتقاد کَم! شاید به خاطر این‌که مرد فرانسوی -غیر نظامیان- چنان به عکست زل نمی‌زند که تو فکر کنی جایی از صورتت کج است، یا بیننده‌ی محترم را یاد خاطره‌ای انداخته‌ای، یا دارد تو را به ذهن می‌سپارد و یا از روی تو مدل برمی‌دارد یا آناتومی صورت مبارک را تجزیه و تحلیل می‌کند (مهندسان سازه! باور کنید خداوند درمورد خلقت بندگان از شما نظر نخواسته است!).

بماند که این عادت فرانسوی‌ها از روی اخلاق و مذهب نیست؛ به‌خاطر فرهنگشان است که همه چیز -مگر در صورت نیاز- برایشان طبیعی شده است! اما چشمان مرد ایرانی، خصوصا وقتی مسلمان است، شیعه است، خوب است حیا داشته باشد؛ حتی اگر بانویی که روبه‌رویش ایستاده، حیا برایش بی‌معنی باشد! این همان حجاب چَشم است. سرت را بینداز پایین! لازم نیست همه چیز را برانداز کنی! این‌ها را که ذکر کردم، به این معنا نبود و نیست که مسئولیت این‌طور عکس انداختن را نپذیرفته‌ام و برای فرار از عذاب وجدان و یا هر مورد مشابه دیگری به فرافکنی مشغول شده‌ام. از ماست که بر ماست!

از شانس خوب ما (!) از امسال کارت‌های اقامت تغییر پیدا کرده و الکترونیکی و بیومتریک شده‌اند. دو بار عکس محترم هم رویش چاپ شده است! خیلی هم واضح! دو عدد عکس شترمرغی جنایتکاری! (خودم را عرض می‌کنم)

چیز دیگری هم که کارت‌ها دارد، یک چیپ الکترونیکی است که اگر بخواهند، می‌توانند فعالش کنند و ردیابی‌ات کنند. و این یعنی هر جا بروی، به سلامتی (!) یک ردیاب همراه خودت داری! (Electronic Chip، یا همان تراشه. مانند مربع طلایی روی کارت‌های عابربانک، با این تفاوت که این یکی را نمی‌شود برای ردیابی فعال کرد.)

به گفته‌ی خودشان، این‌ها تمهیدات امنیتی است! مثل این زندانی‌هایی که به پایشان ردیاب وصل است و وقتی از محدوده‌ای خارج شوند، تمام شهر آژیر می‌کشد که وضعیت قرمز است؛ طرف انگشت شصت پایش از محوطه‌ی معین زد بیرون! غیر از شماره خود کارت هم، شماره‌ی دیگری دارد به نام شماره‌ی پشتیبانی که مخصوص خودت است. کافی است این شماره را وارد سیستم کنند تا سوابقت را بکشند بیرون! البته وقتی حضور داشته باشی، کارت را در دستگاه مخصوصی می‌کشند و تمام!

برای کارت‌های قبلی باید عکس سیاه و سپید می‌دادی. عکسی هم که روی کارت می‌زدند، کوچک بود و زیاد دیده نمی‌شد. اما این یکی. باید عکس رنگی بدهی و در کارتی فسقلی عکسی بزرگ و واضح دو بار نقش می‌شود!

***

ما ماندیم و چهار دانه عکس شکلیل، که زیر کتاب‌ها قایمشان کردیم؛ منتظر رسیدن وقت تعیین‌شده در فرمانداری تا مدارک را تسلیم نماییم…

ادامه دارد…

//

بازگشت به پاریس

[ms 0]

پایان تابستان به وطن بازگشتم؛ تهی از فکر بازگشت، ماندن، مسئله‌ی حجاب و عکس. یک سالی که مانده بود برای رفتن، برای تصمیم، برای کنار آمدن و برای همه‌ی چیزهایی که باید برای ما و دلمان محرمانه بماند، آن‌قدر پیچیده شده بود به حوادث، که ترجیح می‌دادم به آنی که آخر این خط منتظرم است نیندیشم؛ فکر نکردن شده بود مَفرّ.

چند سال بعد که همه چیز را به دقت از زیر نظر گذراندم، دیدم که حکومت او را فراری نیست (لا یُمکن الفِرار مِن حکومته). پس لاجرم، باید تسلیم شد. ته دلم، نمی‌خواستم بروم. خسته بودم از این همه رفتن؛ از این‌که خانه‌ام، درست مانند یک لاک‌پشت، همیشه روی دوشم بود؛ از این‌که کتاب‌ها و وسایلم همیشه در کارتُن بودند. دلم هوای «زنده»گی داشت؛ هوای آدم‌هایی که نفسشان نور بود و چشم‌ها و نگاهشان دائم‌الوضوء و قامتشان دائم‌الصلاة. دلم می‌خواست بساط «زند‌ه»گی را علم کنم. خدای ما اما، مشغول تدارک حج بود، بی‌سَروصدا.

در این تمنا و کشمکش‌، تنها چند چیز بود که گاهی خسته و عصبی‌ام می‌کرد، تا جایی که بی‌‌هوا با خود می‌گفتم می‌روم؛ یکی فضای دانشگاه و دیگری وضع فرهنگی جامعه. پس از یک جنگ تمام عیار ِکاملا نابرابر با عالم و آدم، و شنیدن کلی سرزنش و حرف‌های کوچک و درشت، از دانشگاه‌های آن‌طرف گذشتم و با اشتیاق برگشتم تا در کشور خودم درس بخوانم. بعد از جنگی دیگر هم که وارد دانشگاه شدم، ناامید. دانشگاه نبود که! دبیرستان بود! وضع فرهنگی هم که… ترجیح می‌دهم فعلا راجع به آن حرفی نباشد. صلاح این است که بعدا به آن بپردازم ان‌شاء‌الله.

سیستم پذیرش دانشگاه‌های فرانسه، آن دسته که امتحان ورودی -یا به عبارتی همان کنکور- ندارند، به این صورت است که باید یک‌سری مدارک در ماه ژانویه از دانشگاه مورد نظر دریافت کنی و پس از تکمیل و انتخاب رشته تحویل دهی. دانشگاه پس از بررسی و تشکیل کمیسیون، نسبت به قبول و یا رد درخواست، تصمیم خواهد گرفت و نتیجه را تا سپتامبر، گاهی زودتر و گاهی دیرتر، اعلام خواهد نمود.

همان‌طور که در ابتدا گفتم، از فکر به همه چیز فرار می‌کردم و در نتیجه پدرم مجبور شد خودش به‌تنهایی همه‌ی این کارها را انجام دهد. سال بعد که وارد دانشگاه شدم، وجدانم بابت رنجی که ایشان برای درخواست پذیرش و تکمیل مدارک کشیده بود، بسیار متلاطم شد؛ پروسه‌های انجام کار اداری در فرانسه بسیار نفس‌گیر و طاقت‌فرسا‌‌ست؛ تکمیل کلی برگه که زیر هر یک از آن‌ها هم یک دور قانون اساسی فرانسه را با متقاضی دوره می‌کنند.

برای ورود به دانشگاه‌های فرانسه باید مدرک زبان ( DALF یا DELF یا TCF) داشته باشی. پدرم مرتب پیگیر بود تا در امتحاناتی که در تهران برگزار می‌شد، شرکت کنم. از آن‌جایی که رغبتی نبود، نه به خود زحمتی برای خواندن دادم و نه خاطرم را آزار. سر جلسه‌ی امتحان حاضر شدم و وقتی ایشان پیگیر نتایج شد، عرض کردم: «بسیار عالی بود. باشد که قبول شوم.» در دلم هم اضافه کردم که شما هم باشید تا خبرش را بدهم!

جالب این‌جا بود که شرکت‌کنندگان وقتی می‌دیدند بنده در بالاترین سطح شرکت کرده‌ام، دورم جمع می‌شدند و با تحسین، مشاوره می‌خواستند که شما چگونه به این سطح نائل شده‌اید! حتی آن آقایان و خانم‌هایی که در حالت عادی، به‌خاطر حجابت، ابدا حسابت نمی‌کنند و تو با اشیاء دورو‌برشان هیچ‌گونه فرقی نداری! و گاهی هم کم‌تری! من هم، خوشحال از این‌که این افتخار نصیبم شده است که چنین عالی‌جنابانی مرا مخاطب قرار دهند، با اعتماد به نفس توضیح می‌دادم که: «چیزی نیست که! نگران نباشید! آرامش مهم‌ترین چیز است! بنده همان سه ماهی که در فرانسه اقامت داشتم، به این سطح رسیدم!» آن‌ها هم خوشحال، محل را ترک می‌کردند که دیگر پذیرش و ویزا را گرفته‌اند.

باید عرض کنم که زبان فرانسه بسیار سخت است؛ از گرامرش گرفته تا دیکته و نگارشش. حتی خود فرانسوی‌ها دیکته‌شان افتضاح است! چند باری شده است که برای صحیح کردن مطلبی رفته‌ام سراغشان، گفته‌اند: «دیکته که نیست، نه؟!» از این رو، هرساله در فرانسه مسابقه‌ی دیکته‌نویسی برگزار می‌شود. در تمام دانشگاه‌های فرانسه هم، املا و گرامر مقاله‌ها و پایان‌نامه‌ها مورد بررسی قرار می‌گیرد و تمام موارد اشتباه روی نمره تأثیر خواهد گذاشت! (در ضمن، بسیاری از کلمه‌هایی که استفاده می‌کنید، فرانسوی است! در جریان باشید!)

پس از عید بود که متوجه شدم سه دانشگاهی که پدرم اقدام کرده‌اند، نامه زده‌اند که مدارکم ناقص است و چکیده‌ی موضوع پایان‌نامه (۷ تا ۱۰ صفحه) ضمیمه نبوده است. ایشان هم با بنده تماس گرفتند که دست بجنبان، وگرنه پذیرش شما کأن‌لم‌یکن خواهد شد. خبر بدی بود؛ خیلی بد. از آن‌جایی که اعتمادبه‌نفس بالایی داشتیم، دیواری بِتُنی، غیر قابل عبور، مقاوم در برابر همه نوع شرایط و حوادث، طبیعی و غیر طبیعی، در ذهن مبارک، علم کردیم که نمی‌توانیم!

از خداوند عالم که پنهان نیست، از شما هم پنهان نباشد بهتر است، بلد نبودم طرح پیشنهادی یا همان proposal بنویسیم. بلد نبودم! اصلا نمی‌‌دانستم چیست؟! چه چیز باید نوشت؟! قالبش؟! چند صفحه؟! مدرسه‌ی درست و حسابی هم که نرفته بودیم و تا خود ورود به دانشگاه (شما بخوانید مدرسه) هم که خودمان خوانده بودیم. پس چیزی به‌عنوان روش پژوهش، نه آموخته بودیم و نه می‌دانستیم چیست! بعدش هم که خداوند خیر بدهد اساتید را از یک طرف، و از طرف دیگر، دانشجویان (شما بخوانید دانش‌آموزان حساس) ساعی و طالب علم را که با راهنمایی و تلاش ایشان، و مساعدت گوگل و فن جستجو، تنها کپی و پیست کردن (Copy & Paste) بلد بودیم. اصولا گروهی از اساتید که بلد نبودند. آن عزیزانی هم که بلد بودند، به لطف دانشجویانی که درس خواندن و یادگیری برای سلامت روح و روان و ماجراهای عاشقانه‌شان مضر بود و به نام مادرشان متوسل می‌شدند (وقتی بعضی‌ها حس می‌کنند کسی می‌خواهد اذیتشان کند، مامانشان را صدا می‌زنند!)، از خیرش می‌گذشتند.

[ms 1]

از همه‌ی این‌ها که بگذریم، اصلا موضوعش؟! نه فکرم، نه عقلم، نه سوادم، هیچ یک، الحمدلله‌والمنة قد نمی‌دادند به چیزی یا کسی که بشود موضوع پژوهش ما. هر چقدر هم ذهن را آزار می‌دادیم تا شخصی را گیر بیاوریم و علاقه‌ی اجباری ایجاد کنیم و بتوانیم چند صفحه درباره‌ی آن بنویسیم، کسی نبود. کلا علاقه و رغبتی به هیچ یک از عالی‌جنابانی که چهار سال از کنارشان رد شده بودیم، نداشتیم. از طرفی هم داخل نامه‌ای که از دانشگاه آمده بود، ذکر کرده بودند که فونت باید Times New Roman باشد و فاصله‌ی خط‌ها از هم، ۱.۵. هیچی دیگر! کلا دست ما بسته شد. مشق نبود که بگویی بزرگ‌بزرگ می‌نویسم تا صفحه پُر شود. سر‌هم‌بندی هم که نمی‌شود کرد؛ مثل انشای دوران مدرسه که مثلا: «می‌دانیم که… » (یک‌بار، در طول این دوران چند خطی برای استادم به همین صورت نوشتم. گفت: «می‌دانی که می‌دانی! این‌ها بدیهیات است! حرف جدید چه داری؟! دانشجو این‌گونه نمی‌نویسد!» بله! می‌دانی که ‌می‌دانی!).

بعد از کلی مشقت ذهنی، فرد مورد نظر را یافتیم و راجع به ایشان پنج صفحه مرقوم نمودیم و پس از کشیدن نفسی راحت، برای دانشگاه فرستادیم. دو هفته بعد پاسخ آمد که خانم فلانی، از سوژه‌ی شما استقبال شد، اما پذیرفته نشد! دلیلش هم ملیّت فرد مورد پژوهش بود. برای فردی که انتخاب شده بود با من در تماس باشد، نوشتم که: «باشد! شخص جدید، فلانی است.» ایشان هم پاسخ داد که: «اگر می‌خواهی روی این فرد کار کنی، تو را به خانم فلان معرفی می‌کنم.» بنده هم که از سال پیشش، در جریان کارت اقامت و عکس، ارادت خاصی نسبت به زنان مهربان فرانسوی پیدا کرده بودم، پاسخ دادم که: «این جانب هرگونه قصد برای پژوهش روی فرد مورد نظر را تکذیب می‌کنم. از گفته‌ی خویش اعلام برائت نموده و بسیار پشیمانم. از محضر خداوند متعال، بخشش و از آن بزرگوار تقاضای فراموشی عاجل دارم. هر چه شما بفرمایید! شما فقط استاد بنده بمانید، چشم!» ایشان در جواب نوشت: «هر چه بنده بفرمایم نه! شما بفرمایید لطفا! شما قرار است روی موضوع چند سال کار کنید، نه بنده! اما برای این‌که ملتفت باشی، حوزه‌ی تخصص من فلان چیز است. این هم لیست کتاب‌هایی که تألیف کرده‌ام. در ضمن، فرد مورد نظر آمریکایی هم نباشد! ارادتمند آقای Y».

به! این آقا از خودمان است که! پس این مرگ بر آمریکا آن‌جا هم هست! ما کلا با روی برگرداندن از دولت‌های مربوطه و شهروندانش، از بدو جنینی تا مرگ، مشکلی نداریم. آمریکا که سهل است؛ از انگلیس هم روی می‌گردانیم! خلاصه با تفقد یکی از اساتید دانشگاهم (در ایران) که از دوستانم بود، فرد را انتخاب کردم و با سلام و صلوات و اسپند، نوشتم و فرستادم. باید اضافه کنم حدود ۶ سالی هست که با این آقا کار می‌کنم؛ رئیس دپارتمان ماست؛ استاد تمام. جزو سه نفری است که امضایشان برای PHD لازم است و طرح‌های پیشنهادی را باید تأیید کند. بسیار به ایشان علاقه‌مند هستم. مثل یک پدر، همیشه کنارم بوده و هست؛ حتی وقتی روحم در تلاطم بود و ناآرام و یک قدم هم پیشرفت نداشتم. می‌توانم اعتراف کنم که با توجه به حجم مطالب آموزشی دانشگاه، از صفر شروع کردم و ایشان با صبوری همراهی‌ام کرد تا یاد بگیرم پژوهش چیست، بدون این‌که هرگز به رویم بیاورد و یا سرزنشم کند! همیشه با صبوری گوش داد و می‌گفت: «آرام باش»، «درکت می‌کنم!»، «من هم گاهی یک مطلب را چندبار می‌خوانم تا بفهمم»، «هیچ‌کس از اول همه چیز را نمی‌دانسته. من هم نمی‌دانستم!»

نمی‌‌دانم چقدر گذشت که خانواده به ایران آمدند. قبلش فرستاده بودم برای ویزا. هنوز جوابش نیامده بود. اصولا سفارت فرانسه جواب را آن‌قدر دیر می‌دهد که کلا فراموش کنی اقدامی کرده‌ای. این بار به‌خاطر این ویژگی، بسیار دعایشان می‌کردم، و امیدوار که تا آخر تابستان جوابش نمی‌آید و نمی‌توانم بروم. یک هفته تا پرواز خانواده به پاریس، تماس گرفتند که ویزای ایشان حاضر است! یک ماه هم نشد! حتما اشتباه شده! خدایا؟! نه!

بله! انگار دنیا با تمام هیکلش آوار شد روی سرم. دلم نمی‌خواست بروم. بداخلاق شده بودم و مدام در حال پریدن به خانواده‌ام بودم. دلم می‌خواست به خدمت هر کسی که من‌باب خوش‌حالی یا بد‌حالی حرفی روی زبانش می‌نشاند و سوی بنده نشانه می‌‌گرفت، برسم: «به به! رفتنی شدی؟! به سلامتی!» ، «دیگر رفتی‌ها!»، «ما را فراموش نکنی‌ها!»، «آدرس ای‌میلت را بده با هم در تماس باشیم (۹۰درصدشان الکی می‌گفتند. یک‌بار هم خبری نگرفتند!)». بعضی‌ها که دیگر خیلی رومانتیک بودند، می‌گفتند: «وای! عزیزم! دلم برایت خیلی تنگ می‌شود (آره جان من! خیلی تنگ می‌شود! من هم!)، بگذار بغلت کنم یک‌بار!» در این میان نمی‌دانستم پدر یکی از دوستانم را کجای دلم جا دهم که می‌گفت: «زیر برج ایفل یک دورکعت نماز برای من بخوان!» بعد هم می‌زد زیر خنده. (راستی، ناپلئون درست در کاخ روبه‌روی ایفل دفن است. آن‌جا نماز بخوانی، ثوابش نثار اموات می‌شود!)

دو هفته بعد، با آه و ناله و نفرین، با اکراه، بدون هیچ علاقه‌ای عازم پاریس شدم. دو هفته پس از رسیدن هم، به لطف پیگیری‌های پدر، که همیشه این پیگیری‌هایشان را تحسین می‌کنم (!) دوباره با همان آقای ایکس -اگر خاطرتان باشد- برای پرونده‌ی کارت اقامت وقت ملاقات داشتم. این‌بار تنها! تنهای تنها! و باز ماجرای عکس ما…!

ادامه دارد…

برده با کلاه‌گیس!

[ms 0]

می‌پرسد: «عکس؟»
چهار دانه عکس می‌دهم. نگاهی می‌کند و می‌گوید: «این‌طوری نه!»
ـ ببخشید؟
ـ سرلخت (عین واژه‌ی خودش) باید باشه.
ادایش را هم درمی‌آورد. کروکی می‌کشد. انگار صحنه‌ی جنایت است!

پدرم می‌گوید: «ما مسلمان و معتقد هستیم و نمی‌توانیم و…»
آقای ایکس بلند می‌شود می‌رود پرونده‌ی چند ایرانی را می‌آورد که عکس بدون پوشش داده‌اند و نشان می‌دهد که ببینید این‌طوری. این را که نشان می‌دهد، شروع می‌کنند به بحث. من هم که همیشه از دعوا می‌ترسیده‌ام، ترس دانه‌دانه در دلم اسپند می‌شود و هی آرام به پدرم می‌گویم: «خب، اشکال نداره. نمی‌مونم. برمی‌گردم…» پدرم هم می‌گوید بیخود کرده‌اند و باز ادامه می‌دهد.

بله. بیخود کرده‌اند! ساکت می‌شوم و به زور میلی‌متر به میلی‌متر فرو می‌روم درون صندلی. سعی می‌کنم به خودم دلداری بدهم، که یادم برود در چه فضایی گیر افتاده ام: «کاش الان ساعت ۱۱ بود… کاش این آقاهه نبود و…»

اقای ایکس بلند می‌شود و از همان سوارخ پشت سرش می‌رود بیرون. من هم فکر می‌کنم رفته تا ما برویم. بعد دیدم نه، رفته تا خانومی را بیاورد که ظاهرا رئیس است. یک دفتر چندصدبرگی هم دستشان که توی آن، قانون‌های اتباع خارجی را با ماژیک، زرد کرده‌اند.

آقای ایکس مثل موش می‌نشیند سر جایش و خانم رئیس بالای سر او می‌ایستد و شروع می‌کند به توضیح و بعد هم به بحث. لحنش تند است و واقعا ترسناک. پدرم هم کم نمی‌گذارد و بحث می‌کند.

بعد از این ماجرا می‌فهمم مردهای فرانسوی خیلی مهربان‌ترند و زن‌ها خشن و همه‌شان برای خودشان عین همان مدیر مدرسه‌ای هستند که «آن شرلی» آن‌جا درس می‌داد. (البته بعدا متوجه شدم آمار زن‌هایی که توسط همسر گرام به دستان مهربان عزراییل -روحی فداه- سپرده می‌شوند، بسیار بالاست و این موازنه، دیده‌ها را بر هم می‌زند. هرچند، ظاهر همه چیز همان نظر اول است، اما خب، ظاهرا در خانه برعکس می‌شود!)

به خودم که می‌آیم، می‌بینم آن خانم که حریف نمی‌شود پدر گرام را مجاب کند، می‌گوید: «این قانون است؛ مثل شما که اجازه نمی‌دهید زن بدون حجاب وارد کشورتان شود.» (موشک در جواب موشک! خب راست می‌گفت. قانون است! مثل ما! حالا نمی‌دانم اگر کسی این حرف را به من می‌زد، باید در جوابش چه می‌گفتم. و این، سواد بالای یک بچه‌مسلمان شناسنامه‌ای را می‌رساند که فقط واجبات می‌داند و دیگر هیچ، آن هم بدون دانستن فلسفه و چرایی انجام آن).

بحث به جایی نمی‌رسد و مدارک را بر می‌داریم و بلند می‌شویم می‌رویم بیرون. حالت تهوع گرفته‌ام؛ احساس خفگی. دلم می‌خواست بغل یکی قایم شوم و فراموش کنم.

پدر عصبانی است و من هم ترجیح می‌دهم هی بگویم خب برمی‌گردم. با یکی از دوستان تماس می‌گیرد و او می‌گوید دختر من با کلاه‌گیس عکس انداخته است. با کلاه‌گیس عکس بیندازد. این‌جا، آن‌ها که معتقدند، همین کار را انجام می‌دهند. من هم توی دلم با خودم مشورت می‌کنم و بعد هم صدور فتوی! کلی فکر می‌کنم که: «چه فرقی می‌کنه؟ حتما چون موهای خود آدم نیست، اشکال نداره دیگه!» تمام راه سکوت می‌کنم و نفس هم نمی‌کشم.

می‌رسیم خانه. پدرم هنوز عصبانی است. جریان را برای مادرم تعریف می‌کند و او هم ناراحت و دمق می‌شود که اگر درست نشود، باید از شاخ شمشادش دور بماند. من هم عین خیالم نیست!

چهره‌ی مغموم پدر و مادر باعث می‌شود که کمی حس انسانیتم نمایان بشود و بگویم از مرجع تقلیدم می‌پرسم ببینم چه می‌گویند. می‌روم سراغ کامپیوتر و برای دفتر مرجعی که هرگز نمی‌رفتم سراغش، چند خط می‌نویسم که حکم عکس با کلاه‌گیس چیست و جریان را توضیح می‌دهم. چندروز بعد جواب می‌آید که اگر مفسده ندارد، مانعی ندارد.

بعد از این‌که کلی گشتم دنبال معنی کلمه‌ی «مفسده» تا بفهمم اولا چطوری می‌خوانندش و بعد هم یعنی چه، می‌نشینم توجیه می‌کنم که:
«نه که مفسده نداره. این‌جا ایران نیست که مردها عکست رو چنان نگاه کنن که بگن مثلا قبلا که صورتت چاق‌تر بود، بهتر بودا! یا ماشاءالله چقدر خوب موندید! یا از عکس آدم توی کله‌شون اسکن بگیرن و تا ابد توی حافظه‌ی مبارکشون حفظش کنن! اینا می‌گذارن توی پرونده و کارت اقامت هم می‌ره توی کیف و کی می‌گیره اون رو نگاه کنه حالا!»
بله! عقل ناقص آدم که بشود مرجع تقلید، همین می‌شود!

[ms 1]

جواب مرجع تقلید را برای پدر می‌گویم و ایشان هم می‌گوید حالا فعلا که تو قرار است برگردی ایران و یک سال وقت داریم. لازم هم نیست کارت اقامت داشته باشی فعلا. سال دیگر درخواست ویزا می‌دهیم دوباره. شاید فرجی شد. می‌روم توی خودم و به فکر فرو می‌روم که: «بله. شاید فرجی شد. آخر تابستون هم برمی‌گردم ایران و سال دیگه…»

ماجرای درگیری بنده به اینجا ختم نشد و سال بعدش که به فرانسه برگشتم، ادامه یافت که در قسمت بعدی خواهم نوشت. فقط قبل از این‌که این قسمت را ببندم، کمی راجع به وضعیت حجاب برایتان می‌نویسم تا برای قسمت بعدی پیش‌زمینه داشته باشید.

قانون ممنوعیت حجاب در فرانسه

در تاریخ ۱۵ مارس ۲۰۰۴، دولت فرانسه در قانون شماره‌ی ۲۲۸ خود، طرح ممنوعیت حجاب را در مدارس، کالج و دبیرستان‌های دولتی فرانسه، که توسط ژاک شیراک، رئیس‌جمهور وقت مطرح شده بود، با عنوان «ممنوعیت استفاده از نمادهای مذهبی» در فرانسه تصویب کرد.

این قانون، محدود به مدارس نشد و در مکان‌های عمومی نیز لازم‌الاجرا گشت. پیش از این، نیکلای سارکوزی (روح عمه‌اش شاد)، وزیر وقت کشور (دولت ژاک شیراک) دستور داده بود که عکس پاسپورت زنان باید بدون حجاب باشد (معلوم شد باید بروم یقه‌ی چه کسی را بگیرم، چون بارها به‌خاطر این مورد، در فرودگاه‌های اروپایی نزد برادران پلیس فرستاده شدم تا ایشان تأیید کنند ایشانی که در پاسپورت به‌سر می‌برند، خود بنده می‌باشم به خدا!).

البته ساقکو (دانشجویان فرانسوی به او می‌گویند ساقکو) که اصولا زیاد حرف می‌زد -چه در مواقعی که مست بود و چه در مواقعی که کم‌تر مست بود- (چون سخنرانی‌اش چند ساعت پس از نوشیدن زائل‌کننده‌ی عقلش بود. هرچند که کلا عقل نداشت!) برای خشنودی اجداد یهودی‌اش، به ارائه‌ی افاضاتش ادامه داد و بعد‌ها در زمان ریاست جمهوری‌اش از حضور زنان محجبه در مکان‌های عمومی انتقاد کرد و آن را مغایر با قانون سکولار کشور دانست.

وی معتقد بود که «حجاب، زنان را به حد یک برده تنزل می‌دهد و از منزلت آنان می‌کاهد». برای همین هم همسرش را در بدو ریاست جمهوری‌اش طلاق داد و کارلا جان را که یک مانکن و خواننده‌ی بامنزلت و آزاد ایتالیایی بود و به پوشیدن لباس عادت نداشت، گرفت! به همین سادگی، «گرفت»! ناگفته نماند که کارلا بعدا سعی کرد پوشیده و متفاوت لباس بپوشد!

لازم به ذکر است که بانوان باحجاب، حق کار کردن در نهادها، اداره‌ها و مؤسسه‌های دولتی را ندارند؛ حتی در بیمارستان‌ها، ایر لاین‌های خصوصی و فروشگاه‌ها و مغازه‌های خصوصی زنجیره‌ای و غیر زنجیره‌ای، مگر این‌که مغازه، شرکت و یا فروشگاه متعلق به خود مسلمانان باشد. نیز، عکس کارت‌های اقامت، بهداشت، دانشجویی (برخی دانشگاه‌ها) باید بدون حجاب باشد. فعلا تنها در دانشگاه‌ها حجاب ممنوع نیست؛ البته برای دانشجویان و نه برای اساتید و کارکنان.

ادامه دارد…

اتاق شماره‌ی نوزده

[ms 0]

– پا شدی؟؟
– الان پا می‌شم.
توی دلم با خودم مذاکره می‌کنم که تا داد بعدی هنوز وقت هست بخوابم!
– پا…
انگار برق از سرم پرید. صاف می‌نشینم توی جایم.
– بله، آماده‌م. بریم.
حالا هنوز یکی از چشم‌هایم مشغول استراحت است!

ساعت هشت صبح است. با اکراه از رخت‌خواب بلند می‌شوم و برای قرار ساعت نُه آماده می‌شوم. کاش می‌شد آدم از روی همه‌ی کارهایی که دوست ندارد انجام دهد، یواشکی بپرد یا بگیرد ریز ریزش کند و بیندازدش یک جا که کسی هم نبیندش!

پدرم می گوید: ببین همه‌ی مدارک رو برداشته باشی.
– دیشب چک کردم.
– تو گیجی! یه بار دیگه نگاه کن.
توی دلم تکرار می‌کنم «من گیجم» و مدارک را الکی ورق می‌زنم. توی دلم بدوبیراه می‌گویم که فقط مانده گواهی فوت پدربزرگم را بخواهند! به پدرم می‌گویم همه‌اش هست، درحالی‌که اصلا درست نخوانده‌ام چه مدارکی می‌خواسته‌اند.

این‌ها را بعدا مجبور شدم حفظ کنم (اشتباه نشود. در ذهنم و نه در زندگی‌ام)؛ هرچند، هر سال یک مورد دیگر اضافه می‌شود:
ــ چهار قطعه عکس (اینجا عکاسی به‌ندرت هست. باید بروی درون دکه‌هایی فسقلی، شش یورو بیندازی درون دستگاه و نوع عکس را انتخاب کنی و بنشینی از خودت عکس بگیری [تعدادش چهار دانه است]. عکست هم اغلب مثل جنایت‌کار‌هاست؛ اگر یک شماره بگیری دستت، تکمیل می‌شود! بنده که اغلب شبیه شترمرغ می‌افتم. حالا شما بروید خدا را شکر کنید که در وطن می‌روید عکاسی و با قیمت بسیار پایین، یکی [شما بخوانید یک عروس] عکستان را می‌اندازد. بعد هم عکسی تحویل می‌گیرید که کلی به مرحمت فتوشاپ به زیبایی شما کمک کرده است و تازه آخرش هم دو قورت‌ونیم‌تان باقی است. امسال که در مدت سفر به ایران عکس انداختم، عکاس محترم برای خودش عروسی بود؛ یعنی اگر ما را با هم می‌دیدید، فکر می‌کردید ایشان است که آمده پیش ما عکس بیندازد!!!)
ــ ترجمه‌ی شناسنامه با تاریخ کمتر از سه ماه
ــ اصل پاسپورت و کپی از صفحات
ــ ویزا و کپی
ــ مدرک ثبت‌نام در کلاس زبان یا دانشگاه
ــ قبض برق یا تلفن به نام خودت (سه ماه آخر)
ــ اجاره‌نامه یا مدرک مالکیت منزل به نام خودت (سه ماه آخر، اگر منزل کسی بودی، آن فرد باید حتما گواهی بدهد)
ــ ریز حساب بانکی با مبلغ حداقل ۴۵۰۰ یورو یا ریز واریز مبلغ ماهیانه حداقل ۵۰۰ یورو در طول یک سال (این برای وقتی است که کار نمی‌کنی، یا تحت تکفل کسی هستی. همان شخص باید فیش حقوقی و برگه‌ی مالیاتش را بدهد و شهادت دهد که جناب‌عالی تحت تکفل ایشان هستی) یا فیش حقوقی (از ۲۰۱۰ قوانین سخت‌تر شده است. اگر این مبلغ را فردی که تحت تکفلش هستی بپردازد، باید کپی شناسنامه‌اش را بدهد و نیز نامه‌ای بنویسد که در آن عین مبلغ درج‌شده در ریز بانکی ذکر شده، و شهادت دهد که وی این مبلغ را پرداخته است. حالا حساب کنید پدر محترم ایران باشند. خیلی از دانشجویان این مبلغ را ندارند و از کسی قرض می‌گیرند و پس از دریافت ریز حسابِ بانکیِ مُهرشده، باز می‌گردانند.)
ــ تکمیل فرم
ــ برگه‌ی ویزیت پزشکی (بار اول باید بروی مرکزی که چندین پزشک تو را معاینه می‌کنند. چند عکس رادیولوژی از قفسه‌ی سینه می‌اندازند. یک قسمتی‌اش هم مثل وقتی است که نوزاد متولد شده است؛ قد، وزن، چشم و… ! آخر هم باید بروی پیش یک دکتر که معاینه‌ی عمومی انجام دهد شامل: گوش دادن به صدای قلب و تنفس، گرفتن فشار خون و نبض، پرس‌وجوی سابقه‌ی بیماری و واکسیناسیون. این‌ها ممکن است منطقه‌به‌منطقه‌ی ارجاع پرونده فرق کند و ثابت نباشد)
ــ تمبر مالیات به مبلغ هفتاد یورو
ــ تمبر و پاکت به نام و آدرس منزل

***

تا فرمانداریِ منطقه، با ماشین ده دقیقه راه است. همه‌ی راه را سکوت می‌کنم و خیره می‌شوم به همه‌ی جاهایی که برای بار اول می‌بینمشان. پدر ماشین را پارک می‌کند. از همان ابتدا پاهایم نمی‌روند و هوای دلم پس است و اضطراب دارم. انگار توی دلم یک دسته کلاغ با هم بلند می‌شوند و دلم گواهی می‌دهد که خبری در راه است.

نزدیک ساعت نُه می‌رسیم فرمانداری. وارد محوطه می‌شویم و من هم دزدکی دور و برم را نگاه می‌کنم. دو ساختمان به فاصله‌ی کمی از هم بودند که اولی ساختمان اداری بود و روی سَردَر دومی نوشته بود: «اداره‌ی مهاجرت و اتباع خارجی». ما باید می‌رفتیم ساختمان دومی. سَردَر را هم که نمی‌خواندیم، از آدم‌هایی که وارد دو ساختمان می‌شدند، می‌شد فهمید کجا باید رفت! سفیدپوست‌های کت‌شلواری کراواتی یک جا می‌رفتند و آن‌ها هم که سر و وضعشان ساده بود و یک چیزی پوشیده بودند که بتوانند بیایند بیرون فقط، طرف دیگر.

وارد ساختمان که می‌شویم، باید همه چیزمان از دستگاه رد شود؛ خودمان هم. با خودم فکر می‌کنم رویشان بشود بگویند به جای این‌که از این دو پایه‌ی الکتریکی رد شوی، روی ریل دراز بکش و از زیر دستگاه رد شو! همان‌طور که بعدها در مسیر پرواز پاریس به ایالات متحده همین کار را کردند، اما ایستاده. رادیولوژی مجانی! اخم‌هایم می‌رود توی هم که مگر در این ساختمان چه خبر است که این‌ها می‌ترسند؛ جز یک عده مهاجر که اغلبشان هم یا فقیرند یا از طبقه‌ی متوسط و یا اینکه دانشجو هستند.

آن روزها نمی‌فهمیدم. هنوز قد نگاهم به آنالیز نرسیده بود تا پسِ پرده‌ی این جریانات را بخوانم و بفهمم پشت این نمایش چیست؛ ایجاد رعب و وحشت! گفتنِ اینکه شما وارد محدوده‌ای شده‌اید که متعلق به شما نیست و مورد اعتماد نیستید و… مرا یاد فیلم‌هایی می‌اندازد که راجع به غربی‌ها و آمریکایی‌ها و مستعمراتشان است. حالا بعد‌ها راجع به جریان پنهان حرف خواهم زد.

پدرم از مادامی که در اطلاعات نشسته می‌پرسد: «اتاق شماره‌ی نوزده کجاست؟» می‌گوید: «آن‌جا را می‌بینید صف است؟ از این صف عبور کنید، اتاق‌ها معلوم می‌شوند.» نمی‌دانید چه صفی کشیده بودند! یا آفریقایی بودند، یا دوستان حوزه‌ی چشم‌بادامی یا هم عرب. از لابه‌لای این‌ها رد می‌شویم تا برسیم به فضای آن‌طرفِ این دیوارِ انسانیِ صبور، که میلی‌متری پیش می‌رود.

آن روز فکر می‌کردم گذار بنده هرگز به این صف نخواهد افتاد، اما سخت در اشتباه بودم، چون بارها نصیبم شد؛ صف‌هایی که باید حداقل چهار ساعت صبر می‌کردی تا ببینی اصلا کارت اقامتت آماده شده است یا نه. و اگر نبود، باید آن‌قدر این صف را می‌ایستادی تا بالاخره این کارت به دستت برسد. اغلب هم حدود شش‌ماه طول می‌کشید، که باز هم بسته به منطقه‌ی مراجعه و شانس این‌که به تعطیلات نخورد و به کارَت کدام عزیز رسیدگی کند، فرق می‌کرد. دفعه‌ی اول، تمبری هفتاد یورویی باید باطل می‌شد. برای تمدید هم، در صورت دانشجو بودن می‌شد سی یورو، که امسال (۲۰۱۲) بیست یورو افزایش داشت.

آن‌طرفِ این صف‌ها اتاق‌ها نمایانند. دیوارهای اتاق‌ها همه کاذبند. درها شیشه‌ای مات دارند. روی هر کدام، شماره‌شان بزرگ و با قرمز نوشته شده است. روی اتاق شماره‌ی ۱۹ نوشته «آقای ایکس رفته است تعطیلات». وا می‌روم. کمی هم خوشحال، اما پدرم می‌رود درِ اتاق شماره‌ی ۱۸ را می‌زند و آقایی می‌گوید صبر کنید. لجم در می‌آید از پدرم. من بودم، می‌گفتم: «خب دخترم، آقا نیستن. بریم». تقلا هم نمی‌کردم.

روی صندلی‌ها می‌نشینیم. به ساعت نگاه می‌کنم. ۲۰ دقیقه از وقت ما گذشته است که نفر قبل در را باز می‌کند و خارج می‌شود. آقای ایکس ما را به داخل هدایت می‌کند. می‌نشینیم. نام پدرم را می‌پرسد و پدرم مدارک را می‌دهد به او. شروع می‌کند به بررسی. آن‌قدر با وسواس نگاه می‌کند که وقتی می‌رود ورق بعدی، نفس راحتی می‌کشم. گاهی که از برگه‌ای عبور می‌کند و باز برمی‌گردد، احساس خفگی می‌کنم. پاسپورتم را این‌قدر این‌طرف و آن‌طرف می‌کند که دلم می‌خواهد خفه‌اش کنم. هی به عکس و هی به من خیره می‌شود. انگار نشناخته است و شک دارد. بعد از مدتی بی‌خیال می‌شود.

تمام این مدت شاید صدبار انگشتانم را دور زده باشم. بلند می‌شود می‌رود آن طرف اتاق (اتاق‌ها همه از پشت به هم راه دارند). وقتی برمی‌گردد، می‌بینم دوباره از صفحات پاسپورت کپی گرفته است. انگار فقط جوهر خودشان را قبول دارند و بس. می‌نشیند و می‌پرسد: «عکس؟» چهار دانه عکس می‌دهم. نگاهی می‌کند و می‌گوید: «این‌طوری نه!»

ادامه دارد…

چشم‌های ریسه‌ای

چشم‌هایت که ریسه شوند، خاموش، روشن، بناها‌یی عَلم می‌شوند. بعد هم عمود می‌شوند به همین خاطرات دور، و تو را می‌آورند به همین نزدیکی‌ها. به یک نفسِ سرد سرد، به یک نگاه گس و یک حس خواب‌رفته:

[ms 0]

برج ایفل (La tour Eiffel): ارتفاع آن ۳۲۴ متر است و گوستاو ایفل (Gustave Eiffel) آن را برای نمایشگاه جهانی پاریس در سال ۱۸۸۱، در کناره‌ی رود سن بنا کرد.
این برج، یاد رسم‌های دوران مدرسه می‌اندازد تو را. از همان‌ها که باید هزار بار با بدوبیراه و کمک خانواده، خط‌‌کشت را تغییر مکان می‌دادی تا یک طرفش درست دربیاید. و حالا که این رسم به این بزرگی را روی زمین عمود می‌بینی، شاید برای یک‌بار هم که شده، از همه‌ی آن رسم‌ها لذت ببری. به خودت افتخار کنی که زمانی به ضرب و زور و آه و ناله و نفرین و به قیمت یک جنگ تمام‌عیار با معلم مربوطه، یک مثقالش را کشیده‌ای و حالا این رسم منظم صاف شده است روی زمین؛ بدون نمره پایش، بدون معلم پشت آن صندلی. صف‌های طولانی چندملّیّتی هم پپچیده‌اند به آسفالت، تا بروند آن بالا و پاریس بشود عدس سپید یا عدس چراغانی.

[ms 1]

موزه‌ی لوور (Le musée du Louvre): اگر اهل هنر باشی و ظرافت به وجدت بیاورد، درونت هی جیغ می‌کشی و دلت می‌خواهد دستانی که آناتومی می‌دانسته و این‌طور هیکل یکی را به ظرافت تراشیده و هیچ انحنایی را هم جا نینداخته، در حین کار کردن می‌دیدی. یا او که رنگ را می‌شناخته و می‌دانسته این خانم و آن آقا و آن بچه را چطور رنگ کند که تو یاد آلبوم عکس صندوق مادربزرگت بیفتی و تکیه کلام «اون قدیما» را به‌کار ببری… . اگر هم که نباشی، یک روز کامل وقتت را هدر می‌دهی و فقط کلاسش برایت می‌ماند. خیلی هم که وطن‌پرست باشی، می‌روی قسمت ایران و از نصف تخت جمشید که بار کرده‌اند آورده‌اند اینجا و هنوز هم این بارکشی ادامه دارد، هی عکس می‌گیری. (بین خودمان بماند، از وقتی آقای ایکس از ایران رفته است، فکر کنم این روند کند شده است. هرچند این آقا چون شبیه سلول سرطانی است، پس احتمال اینکه مابقی این تومور در وطن مشغول رشد باشد، بعید نیست)

اولین باری که لوور را رؤیت نمودیم، یک سالن بیشتر نبود. پارسال که رفتیم، چند سالن شده بود. راستی آقای ایکس زیرخاکی‌ها را اجاره می‌دهد. کاش زودتر مترو تهران را زده بودند. دلم می‌خواهد بترکد. کاش می‌توانستم همه‌شان را پس بگیرم و بیاورم بریزم توی زیرزمین مادربزرگم. شرف دارد به اینجا. هرچند خیلی هم مهم نیست. ما که عِرق ملی نداریم که. افتخار هم می‌کنیم توی لوور راهشان داده‌اند و هر روز هم شیشه‌شان را ها می‌کنند و تمیز! کلا ما به خارجی‌ها افتخارمی‌کنیم. خیلی افتخار می‌کنیم. افتخار می‌کنیم که با ما حرف می‌زنند، که راجع به ما حرف می‌زنند، حالا هر چه بود و به هر منظوری!!! البته داستان این علاقه و افتخار بماند برای بعد.

[ms 8]
دیروز برحسب اتفاق، با یکی از دوستان راجع به همین لوور بحثی بود و ایشان اصطلاحات جالبی به‌کار می‌برد. می‌گفت: «این دیوارهای رنگی تخت جمشید را چطوری برداشته‌اند آورده‌اند اینجا؟ با چه چیز برداشته‌اند اصلا؟ بعد دیدی برداشته‌اند اسم دزدهایش را با افتخار، بزرگ زده‌اند زیرش؟ بعدش اسم ایران را فسقلی آن زیرها زده‌اند؟» راست می‌گفت: «دزدها».

[ms 3]

رود سن (La Seine): هرجا می‌روی هست. آن‌قدر همه جا هست که یک وقت‌هایی دلت می‌خواهد بگویی آقاجان اصلا بنده اگر نخواهم شما را ببینم، باید با چه کسی صحبت کنم؟ اما نشستن لبش و آویزان کردن پاها و نشستن تا ابد و خیره شدن و کتاب خواندن و حرف زدن و اصلا هیچ کار نکردن را نمی‌شود نادیده گرفت!

رود سن ۷۷۷ کیلومتر است و از پاریس عبور می‌کند و به کانال مانش می‌ریزد. عمقش در پاریس نه و نیم متر است و ۳۷ پل روی آن ساخته شده. می‌گویند وقتی ژان دارک (Jean d’Arc) را سوازندند، خاکسترش را از پل قدیمی ماتیلد (Mathilde) به سن ریخته‌اند. ناپلئون هم دلش می‌خواسته در کناره‌ی این رود دفن شود، اما موافقت نشده است. زمانی هم محلی بوده است که افراد برای خودکشی انتخاب می‌کرده‌اند. سال ۲۰۰۷، جسد ۵۵ نفر را بیرون کشیدند و اواخر سال‌های ۱۷۰۰ و اوایل ۱۸۰۰ هم در عرض ۶ سال ۳۰۶ جنازه. ۱۷ اکتبر سال ۱۹۶۱ هم در جریان قتل عام پاریس (le massacre du 17 octobre 1961) تعداد زیادی از مسلمانان الجزایری، از پل سنت میشل (Pont Saint-Michel) به پایین پرتاب شده اند.

[ms 2]

کلیسای جامع نتردام (la cathédrale Notre-Dame de Paris): نتردام یعی بانوی ما. ساخت این کلیسا حدود ۲۰۰ سال به طول انجامیده است و معماری آن تلفیقی است. معماری گوتیک اولیه و گوتیک پیشرفته هم در آن به کار رفته است [گوتیک یعنی هر بنایی که به‌صورت تیز برود سمت آسمان و از سقفش مجسمه‌های دیوی‌شکل بیرون بیاید و سقف‌های بیرونی‌اش تیز باشند، شبیه نیزه. کلا ظاهری ترسناک دارند. البته این، تعریف علمی از آن نمی‌باشد و تنها توضیحی مختصر از خصوصیات مشترک است]. دیوارهای بیرونش پر از مجسمه است. درونش فضایی است مثل فضایی که درست کردنش فقط از پسِ نور دو یا سه شمع برمی‌آید. چیدمان ردیف‌های صندلی که به منبر کشیش ختم می‌شود و ارگ کلیسا. پنجره‌های تکه‌تکه رنگی زیبا و گاهی صدای دل‌نشین و آهنگین کشیشی که دعا می‌خواند. و دالانی بیرون کلیسا که باید هزینه بپردازی و آن پله‌های قدیمی را که تو را مثل شیطان به سقوط دعوت می‌کنند، بروی بالا و برسی به جایی که ناقوس هست. چون آن‌قدر خنگ و بی‌سواد بوده‌ای که فکر کنی گوژپشت نتردام واقعا این تو بوده است، پس باید بروی مخفی‌گاهش را نگاه کنی محض فضولی هم که شده است، و بعد هم دزدکی این طرف و آن‌طرف را دید بزنی و فکر کنی همین پشت‌ها یک جایی مخفی شده است!

[ms 4]

کلیسای قلب مقدس (Sacré-Coeur): روی تپه‌هایی به نام مُنت مارت [Montmartre یعنی تپه‌ی شهدا] کلیسایی هست گنبدی‌شکل. از دور، آدم را یاد قصر کارتون سندباد می‌اندازد. معماریش مدرن است و درونش بسیار زیبا. برای اینکه برسی به این کلیسا، باید کلی پله را لطف کنی و بالا بروی. آن بالا هم که رسیدی، پاریس زیر پایت است.

[ms 5]

اسم اینجا را گذاشته‌ام محله‌ی نقاش‌ها (البته بعدا فهمیدم بقیه هم همین را می گویند). پشت کلیسا را که ادامه بدهی، می‌رسی به خانم‌ها و آقایانی شاسی‌به‌دست که چهره‌ات را می‌کشند. جلوترش بعد از اینکه با کوچه، دو یا سه باری پیچیدی، میدان‌مانندی هست که نقاش‌ها نشسته‌اند و آثارشان را می‌فروشند. اکثرشان هم همان‌جا در حال نقاشی و طراحی هستند. همه‌شان هم فرانسوی نیستند. یک‌بار یک ایرانی را هم دیدم. لابه‌لای این همه سه‌پایه‌ی نقاشی، بچه‌ها و زنان و مردان هم مدل شده‌اند تا یادگاری‌ای از این سفر با خود ببرند. دوروبَرش هم پر است از کافه‌های قدیمی که میزهای کوچکِ گِرد و صندلی‌هایشان بیرون است و گالری‌های فروش آثار نقاشی هم کنارشان. پشت این میدان هم میدان دیگری است که یک طرفش کلیسایی کوچک است. یک‌بار رفتم آن‌جا برای اینکه دعا کنم، ببینم آدم توی کلیسا دعا کند، می‌گیرد یا نه. محله‌ی نقاش‌ها را دوست دارم. شاید تنها جایی‌ست که بعد از چند سال هنوز دوستش دارم.

[ms 9]

مرکز جرج پمپیدو (centre Georges-Pompidou): اجماع کتاب‌خانه و موزه‌ی ملی هنرهای مدرن است. تقریبا نزدیک کلیسای نتردام، که به‌خاطر بنایش معروف است. تمام لوله‌کشی‌ها و کانال‌های تهویه‌ی ‌هوا و سیم‌کشی برق، در بیرون ساختمان و در معرض دید قرار دارد. اگر می‌خواهید بدانید این بنا چه شکلی است، یک روز بروید موتورخانه‌ی ساختمان خود و به لوله‌های زیبای گاز و آب روی دیوار زل بزنید! هرچه موتورخانه‌تان بیشتر لوله داشته باشد بهتر است. منتها فکر کنید رنگشان آبی است و دیوارها هم به‌جای گل و سیمان و آجر، شیشه‌ای.

[ms 11]

ورود به این کتاب‌خانه برای عموم آزاد است. معمولا صف‌های طولانی دارد؛ مخصوصا ایام امتحانات، چون باید از دستگاه رد شوی و ماموران کیفت را ببینند؛ مثل فرودگاه. فرودگاه ما نه، فرودگاه خودشان. چند طبقه است و اگر اهل کتاب باشی، حتما قند در دلت آب می‌شود. این همه کتاب و چنین طرح و سازنده و چیدمانش را تحسین می‌کنی و در دلت می‌گویی ای کاش یک نفر هم در وطن ما پیدا می‌شد که غیر از گیس و گیس‌کشی‌های روزانه با بقیه‌ی هم‌قطاران و نوشتن جواب برای این و آن و فرستادن به تحریریه‌ی روزنامه‌ی مورد نظر، وسعت فکر پیدا می‌کرد و چنین کتاب‌خانه‌ی مرجعی می‌ساخت، تا کمی هم به‌جای بدوبیراه نثار امواتش، دعای خیر پشت سرش باشد تا شاید این‌ها با آن‌ها از هم کم شدند و آن دنیا کمتر دچار زحمت شود.

مخصوصا وقتی در خانه‌ی این کتاب‌ها همه مشغول درس و مطالعه هستند و هیچ‌کس برای گفتگو و درد و دل و اسکن سر تا پای دیگران آنجا نیامده است که اگر احیانا تذکر دادی که «دوست عزیز، اینجا کتابخانه است نه پارک»، قیافه‌ای را که چندین ساعت برای درست کردنش وقت گذاشته تا باکلاس به‌نظر برسد، یادش برود و اقوام شما را در چند دقیقه به‌صورت فشرده خدمتت احضار کند!

بیرون این بنا هم محوطه‌ای هست که شیب دارد و معمولا افراد می‌آیند روی زمین می‌نشینند به کتاب خواندن، یا حرف زدن، یا تماشای کسانی که در پایین این گود مشغول هنرنمایی هستند. اینجا را هم دوست دارم، به‌خاطر آرامشی که دارد و تو راحت روی زمین بساط می‌شوی و خیره می‌شوی به دور…

آژیر و پُلیسش: آژیر ماشین پلیس اینجا مخصوص خودش است. از آنها نیست که تا حالا شنیده‌اید. فکرش را هم نکنید که تصور کنید؛ حتی شبیهِ افتادن هم‌زمان چندتا درِ قابلمه وسط آشپزخانه توسط مادر گرام، صبح‌های خیلی‌خیلی زود، متمایل به شب قبل! اگر یک روز، فقط یک روز این صدا را نشنوی، باید فکر کنی پرنده‌ای خوش‌صدا (!) نخوانده است. البته باید بگویم که همیشه آژیرشان الکی است. این یعنی «من پلیسم، پس حق دارم با آژیر رد شوم»!

پلیس‌های اینجا شبیه پلیس‌های وطن نیستند. لباسشان سورمه‌ای است. ابعاد همه زیاد است. هر کدامشان دیواری هستند برای خودشان! کلی هم وسیله بهشان آویزان است؛ عین جالباسی شلوغ یک خانواده‌ی ۸ نفره! از دو نوع دستبند بگیر تا یک قوطی بزرگ گاز اشک‌آور و چاقو و باتوم و  قیچی باغبانی. آدم یاد این گاری‌های پلاستیک‌فروشی می‌افتد که همه چیز بهش آویزان است و دوره راه می‌افتند توی خیابان‌ها. این عزیزان، همه‌شان جلیقه‌ی ضدگلوله تنشان است. انگار وسط میدان جنگند، یا یک‌سری آدم‌کُش دنبالشان است. طرف حسابشان هم همین مهاجران بدبخت هستند؛ خاصه از وقتی کشورها‌ی این‌طرف بی‌مرز شده‌اند. پلیس‌های زنشان هم که دیگر خدا نصیب نکند! در عرض چنددقیقه بدون پاپیون، کادو می‌شوی درون ماشین. خدایی‌اش خیلی ترسناکند. چندبار این مانورشان را دیده‌ام. هنوز هم وقتی از کنارشان رد می‌شوم، سعی می‌کنم نشان بدهم که دختر بسیار خوبی هستم و می‌توانند رویم حساب کنند.

یاد پلیس‌های استخوانی خودمان می‌افتم، با آن کمر‌بند‌هایی که به سوارخ آخرش بسته‌اند، طوری که شلوارشان از پشت چین خورده است. همه‌ی سوژه‌های مورد نظر هم ازشان بزرگترند. کافی‌ست یکی از این عزیزان، یک راننده‌ی محترم را توقیف کند. طرف چنان از خودرویش پایین می‌آید که پلیس می‌فهمد عزیز ما اعصاب ندارد و بیجا کرده به او ایست داده است؛ خاصه اگر برادرمان «بادی»سازی کار کرده باشد و هیکلش مثل دو مثلث و یا گلابی برعکس باشد! خواهران را هم که دیگر هیچ! همان یک جیغ کافی است تا بنده‌ی خدا کوتاه بیاید؛ «خواهرم شما جیغ نزن، بنده برگه‌ی جریمه را برای خود می‌نویسم»! حالا اینکه این عزیزانِ توقیف‌شده هم دهانشان به کلمات زیبا عادت داشته باشد که همان بدوبیراه‌های چارواداری منظور است، دیگر بماند. شاید بهتر باشد روز احترام به پلیس هم توی تقویم باشد. ما که برای هر چیزی یک روزی توی تقویم داریم که، این هم رویش. حالا فکرش را بکن،اینجا ملت از پلیس می‌ترسند، آنجا پلیس از ملت!

غیر از این پلیس‌های سورمه‌ای، نظامی‌های کلاه‌قرمزی یا کلاه‌سبزی، با لباس ارتشی، ام‌سه (M3) به‌دست در سطح شهر در گروه‌های سه‌تایی پرسه می‌زنند. دستور شلیک دارند. سنشان زیاد نیست و اغلب فرانسوی نیستند و به گفته‌ی یکی از نظامیان خودمان، این‌ها حالشان هم خوب نیست. یعنی به‌شدت افسرده و دچار بیماری‌های روحی هستند. تا حالا مجبور شده‌ام با دوتایشان حرف بزنم، وگرنه خودشان مجبور می‌شدند زحمت بکشند. همین سه هفته پیش، شب که بر‌می‌گشتم منزل، توی واگن مترو بودند و بنده صاف نشستم کنار یکیشان. ام‌سه‌اش کنار پایم بود، رو به زمین. تا آخر هم با هم بودیم، اما نترسیدم!

سیگار، قهوه: سنّ قرار گرفتن این حضرت نخ عزیز میان لب‌های آدم‌های اینجا، که طبق گفته ی لباس سپیدها نقشی اساسی در «علیه سلام» کردن ریه و سلامت و دست آخر هم جان علاقمندانش دارد، همان ۱۴ یا ۱۵ سال است. هر که را دیدم، سیگار می‌کشد؛ زن، مرد، جوان، نوجوان، مادر، پدر (درست جلوی روی بچه‌هایشان. حالا این بچه بزرگ شد، جرئت داری بگو نکش!). خیلی‌هایشان هم خودشان توتون دارند و درست می‌کنند. شنیده ام این‌ها تویش حشیش است. بنده‌خدایی که خودش گرفتار است، می‌گفت توی دانشگاه می‌فروشند و خیلی‌ها اعتیاد کم را دارند. بیرون که می‌روی، فکر می‌کنی همه دارند دود می‌شوند می‌روند هوا. سر همه روشن است. زمین هم پر است از فیلتر، چون آشغال محسوب نمی‌شود (حتما)! فقط نمی‌دانم چرا تمام نمی‌شوند همه. این‌ها که هر روز حداقل ۴ بار دودکش می‌شوند. البته چند چیز خوب دارند، آن هم اینکه خیلی مراقبند کسانی را که از کنارشان رد می‌شوند نسوزانند و یک چیز دیگر اینکه توی صورت کسی دود نمی‌کنند و یک چیز دیگر هم اینکه توی اتوبوس و تاکسی و مترو و فروشگاه و هر مکان سربسته‌ی عمومی هم چون ممنوع است، دود‌کش نمی‌شوند. این دود شدن، همراه قهوه خوردن است خیلی وقت‌ها؛ مخصوصا وقت ناهار یا استراحت، که بنده نتیجه گرفته‌ام همیشه وقت استراحت است.

همه‌ی پاریس این‌ها نبودند. باز هم هست. این‌ها انتخاب چشم‌هایی بود که چندبار بسته شدند تا ببینند در تاریکی پلک‌ها، چه خاطره‌ای روشن می‌شود.‌ از اقامت سه ماه نخست، یک خاطره‌ی تلخ هم هست که دخترانه است و بماند برای دفعه‌ی بعد ان شاءالله، اگر که دود نشده بودیم و نرفته بودیم هوا.

خاک خاکستری

[ms 2]

« این نوشته‌ها را آرام آرام بخوانید، اینجا همه‌چیز ساکت است، مثل عدم، نشانی از نفَس نیست، نشانی از سبزی گیاهی یا نگاهی یا جانی، باید آرام حرف زد، آرام خندید، آرام زندگی کرد و آرام مرد …»

آسمان اینجا، هوای اینجا، اکسیژن اینجا، درخت‌های اینجا، گل‌های اینجا و همه‌ی هست‌های اینجا با شرق فرق دارد. تن همه چیز با وطن فرق دارد. همه چیز و همه کسی هستند، اما، نیستد. نیستند و هستند. انگار کسی گفته است هیس. یک هیس ِ طولانی ِ طولانی. از آن هیس‌ها که مامان‌ها می‌گویند: «اگر صدایت در بیاید می‌کشمت. » و تو هم برای اینکه آن روی مامان خانمت بالا نیاید و زیارتش نکنی، بالاجبار هیس میشوی و محض نشان دادن ارادت کامل به ایشان، نفس هم نمی‌کشی. مثل وقتی زیر آبی و باید در نفس‌هایت صرفه‌جویی کنی. یا وقتی که روی خاکی و می‌خواهی کسی نداند «که» هستی … انگار اینجا همه‌ی چیز‌ها و همه‌ی کس‌ها با هم تبانی کرده‌اند. انگار قایم شده‌اند و کسی نباید از وجودشان باخبر شود … انگار روی همه چیز را سالهاست که پارچه کشیده‌اند و همه‌چیز خاک خورده است و اصلا خاک شده است. مثل خانه‌ای که صاحبش سالهاست که به آن دنیا باز گشته است و آنقدر بی‌کس و کار بوده است که کسی آستین بالا بزند و پنجره‌ای باز کند تا هوای تازه و بدون خاک از حوالی همه‌ی آن به جا مانده‌ها عبور کند و مردگی به پوسیدگی نرسد. خانه را که بگذاری بروی همین می‌شود!

این سکوت و این سکون، برای تو که از شرق آمده‌ای و شاید همیشه شلوغ بوده‌ای و صدا و هیاهو شده است یکی از عناصر تن و روحت خوشایند است. خاصه وقتی که کنار گوشت انواع و اقسام جیغ‌ها‌ی رنگی توسط بانوان و کودکان و مردانی که بوق ماشینشان زحمت جیغشان را می‌کشد، و برادرانی که فکر می‌کنند همه‌ی مردم شهر فقیرند و در خانه‌هاشان ضبط صوت ندارند، پس باید بیایند در خیابان و موسیقی‌های گوشکوبی صدقه کنند. آرام می‌شوی، سبک، رها و تهی. نتیجه می‌گیری نه باران ِپریشانی می‌بارد اینجا، و نه هجوم اضطرابی در بارش است تا تگری خیست کند…

و تو…

دچار خلسه‌ی بوف کوری می‌شوی. فکر می‌کنی برای اینکه از وجود هر چیزی مطمئن شوی باید لمسش کنی، و آنقدر توی دستهایت نگهش داری که دستت عرق کند و آن وقت مطمئن شوی که نه، هست، هست. مثل وقتی آنفولانزا گرفته‌ای و ته مریضی که می‌رسد و داری خوب می‌شوی، دچار نوعی گیجی و منگی می‌شوی و فکر می‌کنی دنیا با همه‌ی هیکلش خودش را رها کرده است درست روی سر تو. مخصوصا وقتی سرجمع خودت و لباسهایت با ارفاق بشود ۴۰ کیلو!

انگار همه چیز سیگار است که دارد دود می‌شود . و چیزی که تو می‌‌بینی از کس‌ها و چیز‌ها، دودی است که به ناز می‌رود به آسمانها… کم کم، دچار فلسفه می‌شوی. هم شرقش، هم غربش، هم اسلامی‌اش هم غیر اسلامی‌اش. سرمای پریشانی و لرز ِ نفهمیدن تک‌تک واژه‌هایشان [شما بخوانید فکرشان]، نگاهشان و نوع هستی‌شان هم، سر ِتک تک سلولهایت دست می‌کشند. محو می‌شوی، محو همه‌ی آن چیزهایی که با شرق فرق دارد و آنجا نیست. یا اگر هست طور دیگر هست، شاید مغرور هم بشوی برای تجربه و دیدن این همه چیزهای منتسب به پاریس، به خارج وطن. به، خارج!

[ms 3]

بعد هم دچار نوعی کلاس بشوی، دچار تغییر واژگان، فرهنگ، آداب، فلسفه، نگاه، دین، و هزار تا چیز دیگری که سالها بیخود با خود یدک می‌کشیدی. اینکه می‌گویم بیخود نه اینکه بیخود باشند، نه، چون بهشان ایمان نداشتی پس بی خود بوده‌اند، چون معلوم نیست چرا اصلا با خود می‌کشیدی. پس می‌شود بارکشی، می‌شوی بارکش، آدمی هم که به نسیمی رنگ به رنگ شود… [سه نقطه‌اش با شما و انصاف و کرمتان].

این جابجایی، از نوع جابجایی تن، از وطن به غیر، تو را دچار مقایسه می‌کند، یک پای نگاهت می‌شود تن وطنت و یک پای نگاهت هم می‌شود «کل و شی» خاک جدید،حتی چیزها‌یی که به عقل خود ساکنین آن بوم هم نرسیده است. از همان ثانیه‌های ابتدایی هم، خرده گرفتن‌ها از هر چه این سالها در شرق دیده‌ای آغاز می‌شود، که اکثر وقتها کار می‌کشد به تحقیر و ایراد گرفتن و این حال، پلک‌هایت را هم دچار می‌کند…

اینها هم خوب است هم بد، خوب است اگر تو را آدم کند به خاطر کاری که نکردی برای وطنت، به خاطر آنی که اگر همیشه هم نبودی اما گاهی می‌شدی: بی‌نظمی و بی‌قانونی و بی‌انصافی و تنبلی و خلاف و توقع بی‌جا و تخریب و بی توجهی و ناسزا و اسراف و طمع و زد و بند و بی‌سوادی و هزار تا چیز دیگر.بد است اگر «تو» را دو دستی تحویل  «از خود بیگانگی» دهد، غرق دنیای دیگری که تبدیلت می‌کند به مطیع و پیرو اندیشه‌های عاری از پرودگار، و آری به «دنیا» و «نه مذهب» و «نه دین» آدمهای بلوند و چشم رنگی. یک بیگانه‌پرست، مثل همان آفتاب پرست. آن وقت، از سر ِزنش پرچم چارقد پایین می‌رود و از قامت مردش پرچم صلیبی به نام کراوات بالا می‌رود. شراب جای آب را می‌گیرد و زبان جدید جای تک‌تک کلماتی که مادرت برای یادگیری دست و پا شکسته‌ی هر کدامشان بارها برایت دست زده است و ذوق کرده است که گویی بهترین روز زندگیش را می‌دیده است. و تو با چند ساعت تغییر زمانی وطن و خاک جدید، به بادشان می‌دهی، یعنی درست همان فاتحه خودمان. اینها که می‌گویم شامل همه نیست ها، اشتباه نکنید، اینها غالبند، روی این تشت آب را گرفته‌اند، پسشان بزنی وفادار زیاد است.

هر آدمی هم «یک» دفتر خاطره است، برای همین گاهی پراکنده میشود بین خاطره‌ها و خاطره‌هایش مثل شاپرک‌ها پراکنده میشوند دور و برش. لابلای صفحات که قدم بزنی آخرش پراکندگی می ماند، تصاویری که می‌آیند و تو را می‌برند در نقشی که داشتی و بعد تو می آیی بیرون، فیلم میشود، فیلم میشوی، سیاه و سپید و سپید و سیاه، رنگهای دور و نزدیک آور…..می شوی «حاصل»، می شوی «=» ، «+» ، «ـ». با همه ی خیره شدنها و آه کشیدنهای طولانی و مکث‌های طولانی تر و چین و چروکهایی که دنبال هر کدامش را که بگیری میرسی به یک کدام از آن صفحات….خاصه وقتی که یکی از اینها تهش و همه ی طولش همانی باشد که یک شبه تو را به همه جا رسانده است…

[ms 4]

دفعه‌ی اول اقامت ما سه ماه بیشتر نبود، در عالم مقایسه ماندیم، در شگفتی دیدن این همه بنای ظریف، هنر، نقاشی، معماری، نظم، قانون، طبیعت زیبا، سکوت و از همه آرامش‌دهنده تر نشستن‌های طولانی توی پارک و کنار رود و توی ایستگاه‌های مترو و اصلا هر جا که بشود نشست و مکان عمومی به حساب بیاید، بدون اینکه کسی آنقدر نگاهت کند که تو فکر کنی این آدم در رادیولوژی کار می‌کند یحتمل، چه هم جنس تو باشد چه غیر. می‌توانی طولانی بمانی و بروی توی خودت و کز کنی گوشه‌ای و فکر کنی تا ابد به همه‌ی دنیا، یا حتی کتابی را تا اول اول تا آخر آخر بخوانی، بدون اینکه کسی مزاحمت شود و زبانش به هزیان بچرخد و هزار جور صفت و لقب مرحمت کند، این تکه‌اش را خانم‌ها خوب می‌فهمند چه می‌گویم، خیلی خوب. پارک رفته‌اید دیگر، توی صف اتوبوس هم ایستاده‌اید دیگر، حتی اگر نخواسته باشید سوار شوید و آنجا هستید محض خاطر آن یکدانه صندلی که هست.

حالا اقامت اولیه ما آنقدر کوتاه بود و ما هم اینقدر کودن بودیم که دچار فلسفه و کاوش و حکمت و دیدن پس ماجرا نشدیم. فقط دچار مقایسه شدیم و تحسین همه‌ی بنا‌ها، و لذت از همه‌ی ساختمان‌هایی که انگار یک زن وسواسی معمارشان بوده و بنّاها هم، همه زن بوده‌اند که اینطور همه‌ی ساختمان‌ها هم قد همند، نه جلوتر از دیگری هستند و نه عقب تر. انگار یک خط کشیده‌اند و بهشان گفته‌اند همه پشت خط، بعد هم از جلو نظام. گاهی هم آدم را یاد آن خانوم مدیر عینکی توی «آن شرلی» می‌اندازد که انگار با آن نگاه و خط کشش روبروی آدم ایستاده و میزند روی دستش و با غیظ نگاهت می‌کند. تو هم حساب کار فی‌الفور دستت می‌آید و درست می‌شوی… جلوی درهایی هم که میشود پیاده‌رو من و تو، نه بالاست و نه پایین. وقتی هم که راه می‌روی فکر نمی‌کنی آمده‌ای بیرون شهر، هی باید پستی و بلندی‌های جور وا جور را طی کنی… همه  هم‌شکل، یک رنگ، سلیقه‌ی عباد و انیس و نقی هم بر نمی‌دارد. قانون می‌گوید اینجا حریم خیابان است. پس تو کاره‌ای نیستی. خانم و مادرت و بچه لوس ته‌تغاری ات هم نیستند. اینکه حالا تو دلت می‌خواهد جلوی در خانه‌ات را گرانیت سبز، قرمز، آبی کنی، بعد وسطش گل بکاری یا سبزیجات، آن هم چون پدر خدا بیامرزت آرزو داشته خانه‌ای از خودش داشته باشد و توی گرانیت‌هایش کشاورزی کند ابدا به ما دخلی ندارد. یا دلت بخواهد وقتی از در می‌آیی بیرون دومتر بیفتی پایین، یا بیچاره‌ای که می‌رسد به پیاده‌رو جلو خانه شما، مجبور باشد پاهایش را تا بنا‌گوش بالا بیاورد تا بتواند رد شود. مشکل خودت است. اینجا همه چیز حساب کتاب دارد، حتی نفس کشیدن!

[ms 0]

حالا، میان این همه بنا و غیر بنا، چند چیز علم مانده است در خاطر ما و بعد‌تر ها در اقامت طولانی‌مان هم شد الم ما….

                                                 ادامه دارد…

عکس: پرسا علوی (ف.ز)

جاناتان مرغ دریایی

[ms 0]
عکس: محمد دهقانی

إِذْ بَوَّأْنا لاِءِبْراهِیمَ مَکانَ الْبَیْتِ أَنْ لا تُشْرِکْ بِی شَیْئاً وَ طَهِّرْ بَیْتِیَ لِلطّائِفِینَ وَ الْقائِمِینَ وَ الرُّکَّعِ السُّجُودِ * وَ أَذِّنْ فِی النّاسِ بِالْحَجِّ یَأْتُوکَ رِجالاً وَ عَلی کُلِّ ضامِرٍ یَأْتِینَ مِنْ کُلِّ فَجٍّ عَمِیقٍ * لِیَشْهَدُوا مَنافِعَ لَهُمْ وَ یَذْکُرُوا اسْمَ اللّه ِ فِی أَیّامٍ مَعْلُوماتٍ عَلی ما رَزَقَهُمْ مِنْ بَهِیمَةِ اْلأَنْعامِ فَکُلُوا مِنْها وَ أَطْعِمُوا الْبائِسَ الْفَقِیرَ . (حج، ۲۶-۲۸)

«و یاد آور ای رسول، که ما ابراهیم را در آن بیت حرام تمکین دادیم تا با من هیچ انبازی نگیرد و به او وحی کردیم که خانه مرا برای طواف حاجیان و نمازگزاران و رکوع و سجده کنندگان (از لوث بتان) پاک و پاکیزه دارد و مردم را به ادای مناسک حج اعلام کن تا مردم پیاده و سواره از هر راه دور به سوی تو گرد آیند. تا در آن جا منافع بسیار برای خود فراهم ببینند و نام خدا را در ایامی معین یاد کنند که ما آن ها را از حیوانات بهایم روزی دادیم تا از آن تناول کرده و فقیران بیچاره را نیز طعام دهند.»

شرط ِطواف ِ مکعبِ کعبه ،حرکتی است دایره وار، بی اینکه چَشم‌هایت را به دوران بیندازد و گوشه‌ی چادر مقصود از نگاهت رها شود..

                                 چرخُ

                                             چرخُ

                                                         چرخ…

چوب خطِ سُر خوردن چَشم‌هایت، دلت و مأوای همه‌‌ی فکرهایت به ثریا، که از حساب همه‌ی انگشتان متولد شده بیشتر می‌شود و قرارشان بر «قرار» می‌شود، قرار می‌گذارند که «آدم» شویــ . که به یادت بیاورند که این یک جفت چَشم و این یک دل بیت‌الحرامند و حرمتشان واجب.

که با

         دانه

                دانه

                        دانه

              نفس‌های «بدیع السموات و الارض» پا گرفته‌اند.

که باید این حُرُمات، دحوالاراضی شوند… اما، اینجا، در این بیوت، کارزار، چون با خود است و خودت طَرف، حرام که نیست هیچ، نور صواب است و ثواب هم دارد… قتل هم، اگر «خود»َت باشد بیشتر… که بیایی به «خود» آنان و دیگر به هر سو می‌چرخی نشود «فثم وجه خود» و «لا» بچسبد به همه‌ی چیزها‌یی که بر وزن «من» حادث میشود…

پس، راه حاجی شدن چَشم‌هایت را، نه آنی می‌گذارند که همه می‌روند و نه رو به سوی آن سرزمینی که ابراهیم را با خود به یاد دارد. نه آن‌گونه سپید وابیض و نه آن‌گونه در جمع و افواجا.

تنهای تنها،
احد و واحد،
بی‌تن، بی‌وطن.

وتین در دست و وتین زیر پای.

نقطه‌ی آغازین این سفر، خود «تو»یی. از «تو» آغاز می‌شود ،همه‌ی حرکت‌ها، و همه‌حرکت‌ها هم از «تو» رسم می‌شود و به «تو» ختم. بعد، سوزن پرگار را می‌گذارند درست سر «تو»، سر تک تک ذرات کل شئ «تو». سر دیگرش هم که می‌چرخد، هر چه می‌چرخد باز خود «تو»یی، باز می‌افتد روی خود «تو». اما این پرگار، چون پرگار «رب السموات والارض» است و صاحب این خوان و جایی نیست و نمی‌ماند که نباشد، دستش به دایره نمی‌رود. به همه شکل می‌رود الا همین دایره که خیالت راحت شود دورت تمام شده است و خلاص… پیچشی است که به همه هیئت در می‌آید و قرار است پیچکی شود و برود به فلکی که دلت را فلک می‌کند هر لحظه و فکرت را قلم….

و این می‌شود

                        «تو»،

                                  همه‌ی «تو»،

                                                     ذره‌ذره‌ی «تو».

برای قامت بستن هم باید «خود» را همان اول سر ببری، اما بی آب… حتی یک قطره آب، حتی خیال آب، باید قلمش بگیری…
همه چیز… بر عکس می‌شود … پس می‌کشد. عین دریایی که برای ماسه‌ها ناز می کند و دست میکشد ازشان و می‌رود که بیاید. «تو» هم… پشت و رو می‌شوی، نه رو به جهان که رو به «خود». که جهان، در «تو» قدم‌ها را پس می‌کشد. که بایستی

هر روز

        هر شب

                   هر لحظه،

                               به نفسی،

                                             به نسیمی

                                                            و نگاهی

      ذبح کنیم هر آنچه داریم و

                                      هر آنچه نداریم و

                        هر آنچه را که هوایش را در سر مأوا داده‌ایم.

«هدی» می‌شویم و «تلائه» به دست آماده‌ی زدن رگ گردنمان….
که»تو»…برای خودت، هفت‌ها‌ی بیشماری، پروانه‌ای بودی سر به هر هوایی. بی اینکه به خودت مشرف شده باشی. حالا اینکه برای تو این «میم شین ر ف» مشّرف باشد یا مشرِف، بستگی به بستگی‌هایت دارد و حال، «تو» را می‌خوانند برای پیله شدن، برای شکافتن ِ هر چه بافته شده. قرار است هر چه بافتی خودت، به رسم، به عادت، به هرچه و لا غیر، بشکافی. از نو ببافی همه‌ی خود را، تا آن‌گونه که او می‌خواهد،

 از بنیاد،

           سلول به سلول،

                                     آیه به آیه،

                                                     نفس به نفس…

و بشوی «دخان» و فکر خشکی را هم از سرت نابود کنی و گذشت‌ها را به روی خودت نیاوری…
و «تو»، چون «آدم» ی، از نسل فرزندان اسرائیل، به سر تا پای این انتخاب و این قضا ایراد می‌گیری و چیزی نمی‌ماند که بر زبان نرانی. چند بار باید قرعه به نام ما افتد؟ یکبار دیوانه بودیم و امانت پذیرفتیم، باز هم بازی‌ات گرفت؟ ولی، نمی‌شود، نمی‌شود که نمی‌شود. مستجاب نمی‌شود.

هیچ کلمه‌ای،             هیچ مخالفتی.

هیچ دستی         هیچ نگاهی

به آسمان نمی‌رسد.

و چون «تو» و هستی‌ات و نفس‌هایت همه ملک اوست، و تو جاهلی به صراط و صلاح خویش و به مهربانی «الرحمن الرحیم» ، و این اراده‌ی «او»ست باید بگویی «به چَشم».

پس، آغاز می‌شود….
آغاز می‌شود این حج، تا ببینی که جهان کعبه است، و «الله الصمد» که شاید انفطار و انشقاق، کمترین ِ قدرتش باشد، همه جا هست. «فثم وجه الله». پس هر جا و هر سو و هر لحظه رو به سوی اوست و هر فاصله‌ای، حتی به قدر یک نفس تا مرگ، قبله است. که «لله المشرق والمغرب». پس، به این نما، به نماز باش. تا بنده شوی عبدالله…. که طه شدن بهای سنگینی دارد. که مهربانی او اراده کرده است که قربة الی «او» بشوی از هر چه غیر او.
و تو … تنها وطن می‌د‌هی، بی آن‌که تن داده باشی. سفرت، با صفتِ سرکشی، آغاز می‌شود…و اما «تو» ، باید که همه چیز را بگذاری کنار و، نگذاری هم، طوری می‌چرخد و می‌چرخی و می‌چرخانند، که بگذاری و بگذری. حتی نفهمی کی و کجا از گذشتن خوردی و گذاشتی…
همه چیز باید بیرون این باب جفت شود. همه‌ی چیزهای یگانه و همه‌ی چیز‌های بیگانه، همه‌ی چیزهای دوتایی و چند تایی:

               دلت،

                      فکرت،

                               هر دوی چشمانت،

                                                          کلمه‌هایت،

و هر چه که به «ها» و ضمیر ملکی «من» دست به یکی می‌شود.

پابرهنه‌ی

              پابرهنه…

و آنها، کلمه ها را هم از تو می‌گیرند،

                                        یکی

                                                یکی،

                                                          دانه

                                                                   دانه.

و هر وقت یاد گرفتی کلمه‌ی ‌واحدة را،

                                یکی

                                         یکی،

                                                 دانه

                                                          به

                                                                دانه

به تو می‌دهند، با نقشه‌ی چیدمانش. البته، اگر که صلاح باشد و ان شاء «او». بلی البته…

و «تو»… اینبار… قرار است طوری دیگر به وجد بیایی. وقتی در حال کشیدن دردی و از چشم خودت هزار بار جلوی پاهایت می‌افتی، و می‌بینی که باید خودت، خودت را به آتش بکشی و… به دلت لگد بزنی و همه‌ی این آجرهایی که تو را به هزار ثریا رسانده دانه دانه، با دستهای خودت، از زیر پای دلت بیرون بکشی و فرو بریزی و دوباره…
.
.
.
«او»…. اراده کرده بود تا برای این حج اکبر، از شرق به غرب سفر کنیم، تا آنجا باری دیگر از ما قول الستش را بگیرد. از خود ما، از خود بی‌دار ما. اما اینبار با انتخاب ما، با اما ها و اگرها…. و تن ما، از شرق به غرب منتقل شد و هستی و روح ما در رفت و آمد هاجری‌اش، ذره ذره از غرب به شرق. برای طلوع، ما را به غرب خواندند، صفی و مروة مان را با هم کوفتند و دلمان را به هفت وجب گسترش دادند و فرموند زین پس هر شبِ شما، هر هفت رکن شما، رمی جمرات است، عقبه و اوسط و اولی هم همه یکی‌است… اما، اینکه آخرش حاجیه‌شوی را…بماند…
.
.
.
.
طیاره‌ای که عطر سادگی‌های آدم‌های مرز پر گهر را داشت، آرام بر زمین آرام می‌گیرد. گرفته از ترک همه‌دلبستگی‌ها و پشت سر گذاشتن هر آنچه همه‌ی «تو» بود، قدم‌ها را با بغض بر سرزمینی می‌گذاریم که قرار است به نور «عالم الغیب و الشهادة» روشن شود تا سیاهی و سردی خاکش را به چَشم ایمان آوریم….
«والصبح اذا تنفس»…
.
.
.
.
اینجا پاریس است، آگوست دو هزار و شش …

ادامه دارد…