گاهی وقتها زندگی برای ما آدمها آنقدر یکنواخت و تکراری میشود که فکر میکنیم از ازل همینطور بوده و تا ابد هم همینطور خواهد بود. در حالی که نمیدانیم تا همین ۵۰-۶۰ سال پیش، زندگی مادربزرگها و مادرانمان ۱۸۰ درجه با زندگی امروز ما متفاوت بوده است. گاهی که صحبت از قدیم میشود و مادربزرگم تعریف میکند که در یک خانه بزرگ قدیمی که هر خانواده یک اتاق در آن داشته، زندگی میکرده است، نمیتوانم تصور کنم که چطور میشود خانهای به آن شلوغی را با دیدگاهها و سلیقههای متفاوت تحمل کرد آن هم در شرایطی که من و برادرم با وجود اینکه هر کدام یک اتاق جداگانه داریم نمیتوانیم یک روز را بیدعوا و سر و صدا سپری کنیم. مادربزرگ میگوید: «آن موقع احترام بین اعضای خانواده حاکم بود. کسی روی حرف بزرگتر حرف نمیزد و دخترها هم که اصلا حرف نمیزدند!» وقتی صحبت از گذشته میشود، مادربزرگ دوست دارد ساعتها از آن حرف بزند و این بهترین فرصت است که ببینیم زندگی دختران ۷-۶ دهه پیش چگونه بوده است.
سر سوختهای که سبز شد
مادربزرگ اهل ورامین است. او دومین دختر یک خانواده ۸ نفری بود و به قول خودش عزیز دردانه پدر. او تعریف میکند: «آن موقع همه آرزو داشتند فرزندشان پسر بشود و اگر کسی دختردار میشد همه برایش دلسوزی میکردند و انگار که مصیبتی به او وارد شده باشد تسلیت میگفتند. خیلیها حتی اسم زن و دخترشان را صدا نمیکردند و به آنها ضعیفه و منزل و… میگفتند و اجازه نمیدادند آنها به تنهایی از خانه خارج شوند. اما پدر من از این دسته نبود و با اینکه ۵ دختر و یک پسر داشت، هیچ فرقی بین یکدانه پسرش با ما نمیگذاشت.» مادربزرگ به یاد آن روزها آهی میکشد و ادامه میدهد: «هر سال عید، پدرم دست مرا میگرفت و با هم به عید دیدنی میرفتیم. همه پدرم را شماتت میکردند که چرا با دخترت به اینطرف و آنطرف میروی و حتی بعضی میگفتند مگر سر سوختهات سبز شده است؟ اما پدرم به این حرفها توجهی نداشت و میگفت دختر و پسر نعمت خدا هستند و فرقی ندارند. بعدها که پدرم پیر و بیمار شد و من از او مراقبت میکردم پدرم میگفت کاش حالا اعضای فامیل اینجا بودند و میدیدند که دختر عصای دست آدم است یا پسر.»
از مادربزرگ درباره زندگی دختران در آن دوره میپرسم و او میگوید: «ورامین یک شهر مذهبی بود و با اینکه رضاخان در آن دوره تغییرات زیادی به وجود آورده بود اما مردم همچنان سنتهای خود را حفظ کرده بودند. دخترها به ندرت از خانه خارج میشدند و اگر هم بیرون میرفتند چارقد سر میکردند و روبند میزدند. تفریحاتشان هم بیشتر مربوط به کارهای خانهداری بود؛ مثل گلدوزی و خیاطی و مربا و ترشی درست کردن و… آن دوره دخترها خیلی هنرمند بودند و به تنهایی میتوانستند یک خانواده را اداره کنند؛ نه مثل حالا که تازه روزی که به خانه شوهر میروند میخواهند یاد بگیرند که گاز را روشن کنند.»
حرف خانه شوهر که میشود مادربزرگ نگاهی به عکس پدربزرگ روی تاقچه میکند و میگوید: «وقتی ازدواجهای الان را میبینم که خانوادهی پسر چندینبار میروند و میآیند و دختر و پسر با هم حرف میزنند و بعد تازه تصمیم میگیرند که آیا با هم ازدواج کنند یا نه، تعجب میکنم. دوره ما اصلا از این خبرها نبود. با اینکه پدرم نسبت به خانوادههای دیگر کمتر سنتی فکر میکرد ولی به آداب و رسوم پایبند بود و من، شوهرم را تا بعد از عقد ندیده بودم. وقتی آنها به خواستگاریام آمدند، من از پشت در چای را به پدرم دادم و همانجا پشت در نشستم و به حرفهایشان گوش دادم. وقتی پدرم به آنها جواب مثبت داد، قلبم داشت از حلقم بیرون میآمد. البته به پدرم اطمینان داشتم و میدانستم آدم خوبی را برایم انتخاب کرده است اما باز هم دلم میخواست خودم هم میتوانستم در این مورد نظر بدهم ولی آن موقع از این خبرها نبود و دخترها جرات چنین کاری را نداشتند.»
این دبیرستانیها
وقتی حرفهای مادربزرگم را برای دوستم، صدف تعریف میکنم، چشمهایش از تعجب گرد میشوند. مادر صدف که شاهد حرفهای ماست میگوید: «مادربزرگت راست میگوید؛ شرایط زندگی دخترها امروز خیلی فرق کرده است. الان شما به راحتی درس میخوانید و حتی برای ادامه تحصیل به شهرهای دیگر میروید و یا به سر کار میروید؛ در صورتی که ما برای درسخواندن سختیهای زیادی را متحمل میشدیم و به سختی میتوانستیم خانوادهمان را راضی کنیم تا اجازه بدهند ما به مدرسه برویم. خیلی از خانوادهها فقط پسرها را به مدرسه میفرستادند و دخترها را در خانه نگه میداشتند و میگفتند همان خانهداری و بچهداری را یاد بگیرند، کافی است و بعد هم هنوز دست راست و چپش را نشناخته بود، مینشاندندش سر سفره عقد و باید میرفت سر خانه و زندگیاش.»
مادر صدف آلبوم دوره جوانیاش را نشانمان میدهد و تعریف میکند: «من خیلی به درسخواندن علاقه داشتم؛ به همین خاطر با هزار زور و زحمت پدرم را راضی کردم اجازه بدهد به مدرسه بروم. پدرم خودش بیسواد بود و همیشه از اینکه نمیتواند بخواند و بنویسد ناراحت بود. برای همین اجازه داد که من به مدرسه بروم. تا کلاس ششم را در محل خودمان خواندم اما برای دبیرستان باید به مدرسهای که خیلی از خانهمان دور بود میرفتم. پدرم اجازه نداد که در دبیرستان ثبت نام کنم و گفت تا همینجا برایت کافی است اما من گریه و زاری کردم و حتی سه روز غذا نخوردم تا اینکه مادرم توانست پدرم را راضی کند. وقتی من در دبیرستان ثبتنام کردم چند تا از دخترهای محلهمان هم به فکر ادامه تحصیل افتادند و با هم یک گروه شدیم و آن وقت دیگر پدر و مادرهایمان اجازه دادند که به دبیرستان برویم. ما با هم میرفتیم و با هم بر میگشتیم و این طوری دوری راه هم کمتر اذیتمان میکرد.»
باز هم همان حکایت همیشگی
دستیابی به فرصتهای برابر، آرزوی همیشگی زنان بوده و هست. صدف میگوید: «ما تواناییهای زیادی داریم و باید فرصتی برایمان فراهم شود تا آنها را نشان دهیم. ما مادران فردای جامعهایم و اگر ما فرصت رشد و پیشرفت داشته باشیم، جامعه نیز رو به رشد خواهد رفت.» صدف البته راست میگوید اما نباید از تحولات زیادی که در زندگی دختران امروز رخ داده است، غافل شد.
ساحل، خواهر صدف، میگوید: «وقتی زندگی خودم را با مادرم مقایسه میکنم میبینم که من شرایط خیلی خوبی دارم. به کلاسهای دلخواهم میروم، ورزش و رانندگی میکنم، حق انتخاب و تصمیمگیری دارم و بسیاری دیگر از چیزهایی را که مادرم نداشته است، در اختیار دارم. با وجود این هنوز راضی نیستم و فکر میکنم، چیزهایی هست که به آنها دست نیافتهام؛ مثلا استقلال بیشتری میخواهم و اینکه پدر و مادرم به اندازه برادرم به من اختیار و آزادی عمل بدهند. مثلا او بدون اجازه آنها بیرون میرود و هر وقت که بخواهد برمیگردد اما من قبل از خروج از خانه باید به همه توضیح بدهم که کجا میروم، با کی میروم و کی برمیگردم و…» ساحل ادامه میدهد: «برادرم میتواند هر لباسی بپوشد و هر مدل مویی داشته باشد اما من چنین اجازهای ندارم و توجیه پدر و مادرم این است که خب او پسر است و فرق میکند و من نمیدانم جنسیت دیگر چه جور توجیهی است؟ آن هم وقتی همیشه میگویند بین من و برادرم فرق نمیگذارند.»
آدمها انگار برای این آفریده شدهاند که همیشه ناراضی باشند. بهخصوص خانمها که ایدهآلگراترند و به راحتی به وضع موجود راضی نمیشوند. ما امروز درس میخوانیم، سر کار میرویم و همسرمان را انتخاب میکنیم و در بسیاری از فعالیتهای ورزشی، هنری، علمی و… حضور داریم اما باز هم راضی نیستیم و عدالت و برابری بیشتری را در حق و حقوقمان طلب میکنیم. به هر حال وقتی در کمیت نیمی از اعضای جامعهایم چرا در کیفیت نباشیم؟
تصاویر تزئینی است.