[ms 3]
این یکی نوشته بود: «آخ که تو چقدر خوب مینویسی، چه قلمی داری تو و چقدر من از این حیث (و از هر حیث) از تو عقبترم… بیخود نیست که روزبهروز لاغرتر و نحیفتر میشوی. این هنر نمیگذارد تو جان بگیری؛ مثل عشقه پیچیده دورت… شدهای مثل گلادیاتورهای قدیم…»
آن یکی جواب داده بود: :»از کاغذهایت -گرچه چیزی نمینویسی- پیداست که تو هم حال مرا داری، ولی این هم هست که برای غصههای تو مفرّی و یا مفرهایی هم هست که توجهت را جلب میکند و نمیگذارد زیاد ناراحت باشی و اینقدر دیدنی هست که خیلی چیزها را از یادت میبرد. از کاغذهایت پیداست. خودت نوشته بودی که حالت «بهتر از آن است که متوقع بودی». بدان که بهتر هم خواهد شد. اگر به مناسبتی، دو سطر یاد هندوستانِ بیبو و بیخاصیت من میافتی، دو سطر بعد مشاهدات جالب خودت را مینویسی و همین انصرافخاطر اجباری، خودش بزرگترین کمکها را به تو میتواند بکند…»
و باز نوشته بود: «هیچ میدانی که یک همچه سفری تو را چقدر کامل خواهد کرد؟ من بدبخت که اینجا بالاخره ماندنی شدم ولی اصلا تو بگذار چشمهایت از دنیا پر بشود. آدم هرچه بیشتر ببیند و بیشتر بشنود و بیشتر تجربه کند، بیشتر عمر کرده است.»
این یکی نوشته بود: «دلتنگی تو همیشه با من بوده و هست و از همین حالا برای دیدنت شمارش معکوس را شروع کردهام…»
یکی دوسال پیش، شبی که خواندن کتابِ نامههای سیمین و جلال تمام شد، رفتم سراغ جستجوی عکسهای امروزِ سیمین دانشور. ته کتابِ نامهها پر بود از عکسهای سیمین دانشورِ جوان که از چشمهایش هم مثل کلمههایش شور زندگی میبارید؛ شور زندگی یا شاید شوق ِ داشتن همراهی مثل جلال.
میخواستم عکسهای امروز خانم دانشور را هم ببینم. دیدم و شاید کودکانه باشد گفتن اینکه تا صبح آن شب، به جای خواب از چشمم قطره جاری بود.
توی چشمهای سیمین دانشور دنبال آن شور میگشتم، و غصهدار شدم برای این همه سال تنهایی و بیجلال سر کردن. آدمی که طعم چنان دوستداشتنی را چشیده باشد، قلبی که یکبار از تجربهی یافتن همراهی آنچنان به شوق آمده باشد، چطور میتواند از سال ۴۸ تا الان بی این شوق سر کند؟
[ms 4]
حس میکردم که چه سخت باید باشد. رفتم و گزارشهایی را که دیگران در جشن سالگرد تولدش نوشته بودند، خواندم. دلم میخواست کسی در این گزارشها و خاطرهها، چیزی نوشته باشد که این حرف من را رد کند؛ که بگوید نه اینطور هم نیست، دانشور دارد زندگیاش را میکند، توی سرش هنوز «سو و شون»های نانوشته دارد و شور زندگی هنوز از چشمهایش میبارد، اما کسی اینطور که من دلم میخواست روایت نکرده بود.
همذاتپنداری عجیب و غریبم با خانمِ سیمین، که از سر صمیمیشدن و از نزدیک دیدن رابطه قشنگ دونفرهشان در آن نامهها بود، آن شب را یک شب بارانی کرد.
تا دیشب که خبر رسید «سیمین دانشور هم رفت»… . اولش، دلم گرفت و بعد یاد آن شمارش معکوس افتادم که بالاخره به صفر رسید و وقت دیدار شد. یاد آن همه سال بیجلالیاش که بالاخره تمام شد.
یاد جلال که گرچه نوشته بود «من اینجا ماندنی شدم»، ولی چه زود رفتنی شده بود. یاد سیمینی که جلال به او گفته بود: «بگذار چشمهایت از دنیا پر بشود. آدم هرچه بیشتر ببیند و بیشتر بشنود و بیشتر تجربه کند، بیشتر عمر کرده است.»
یاد خودش، در همان عکسهایی که از چشمهاش شور زندگی میبارید، یاد «سو و شون» که نوشته بود:
«گریه نکن خواهرم. در خانهات درختی خواهد رویید و درختهایی در شَهرت و بسیار درختان در سرزمینت. و باد پیغام هر درختی را به درخت دیگر خواهد رساند و درختها از باد خواهند پرسید: در راه که میآمدی سحر را ندیدی؟»
[ms 5]
خداحافظ خانم سیمین دانشورِ عاشقِ عزیز… پایان بیجلالیات مبارک.
عکس : رضا دهشیری
به لایک کردن مطلبتون بسنده نمی کنم و میگم خیلی خوب حرف دل خیلی از ما ها رو زدید.
ممنون
خداش بیامرزاد
سلام؛
بعضی آدمها با رفتنشون تو دل دیگران موندگار میشن. خانم دانشور هم آثارش بر دل و جان ما ایرانیها رو موندگارتر کرد با پر کشیدنش.
وصلتتون مبارک سیمین و جلال عزیز؛
و ممنون از نویسنده محترم بابت این نگارش روان و شیوا که اشک رو بر چشمان ما جاری کرد.
سربلند باشید.
سلام به تمامی کسانی که شاهد پر کشیدن سیمین به سوی جلالش بودن.چن صباح پیش خیلی دوندگی کردم که یه دیداری با خانم دانشور داشته باشم اما آقای دهباشی که از دوستان و همکاران خانم دانشور بودن گفتن که حالشون مساعد نیست.از اون روز هر صبح که بلند می شدم منتظر یه خبر بد بودم خیلی سخته.اما از این جهت خوشحالم که خانم دانشور بعد از عمری تنهایی دوباره اون هم جایی که بهترین جاهاست با جلال ملاقات می کنه.شنیدم هنوز هم بعد از این همه سال به ترکیب خونش دست نزده بود.هنوز همون فرش های دست باف قدیمی و مبل های چرمی قرمز و شاید هنوز حضور جلال را می شد در خانه اش پیدا کرد.اما حالا اون خونه قدیمی با تمامی خاطراتش تنها مونده.تنهای تنها.
کاش حداقل جایزه بزرگ ادبی جلال آل احمد را این آخر عمری به کتابش که هنوز چاپ نشده می دادن.ای کاش!
ممنون از متن خوبتون.
رحمت خدا همراهش باد…
با عشق زندگی کرد…
خدا رحمتشون کنه
خانم دانشور بهترین نویسنده خانم ایران بود
انشا الله کوه سرگردانی هم مجوز بگیره
آخه این خانم نسبتی با تفکرات شما نداشت…