کتاب‌ها و پنگوئن‌ها

[ms 8]

هر سال همین موقع‌ها یه حس پیچیده‌ای به من می‌گه: «فرزندم! از نمایشگاه کتاب غافل مشو!» منم حرف‌گوش‌کن! دوستم، نسرین رو اغفال کردم که با هم بریم. از مشقّات متروسواری در ایام نمایشگاه نگم دیگه! شاید بهتر بود از آکواریوم آدم استفاده می‌کردیم؛ همون BRT یا اتوبوس واحد رو عرض می‌کنم!

در بدو ورود به نمایشگاه، به نسرین می‌گم: «اگه فکر کردی من بدون خوردن چند قلم خوراکی از این‌جا تکون می‌خورم، سخت در اشتباهی!». خلاصه بعد از تجدیدقوا و کلی پیاده‌روی بین جمعیت کتاب‌دوست، می‌رسیم به ورودی شبستان.

[ms 12]

از روی پله‌ها به امواج خروشان جمعیت نگاه می‌کنم و از شوق، چشمام پر از اشک می‌شه! با مشاهده‌ی انبوه جمعیت، دعا می‌کنم: «خدایا! این موجودات کتاب‌خونِ کتاب‌خورِ کتاب‌خَر رو از شر اشرار عالم حفظ کن و مواظب باش نسل‌شون منقرض نشه!».

[ms 13]

در تمام یازده‌ونیم ماه سال، در اوقات فراغت و انتظارِ مترویی، اتوبوسی، مطبی، بانکی و… تنها چیزی که دست ملت دیده نمی‌شه کتابه (جسمی متشکل از کاغذ و مقوا، در طرح‌ها، رنگ‌ها و ابعاد مختلف، که یه سری کلمه و عکس، پاشیده شده توش و جهت ایجاد نسیم خنک در حوالی صورت، جلوگیری از تابش مستقیم نور آفتاب به چشم، گذاشتن کلاس و گاهی به‌عنوان نازبالش حتی، به‌کار می‌ره!).

[ms 14]

یعنی از ماشین‌حساب و ریموتِ درِ خونه گرفته تا آی‌فون و آی‌پد و آآآی‌ملت (!)، همه‌چی برای وقت‌گذرونی هست، حتی چُرت (بله! چُرت! یه جمله‌ی قصار هست که می‌فرمایم «از هر فرصتی برای چُرت زدن استفاده کن، وگرنه اون از تو برای کار کردن استفاده می‌کنه!»)، اما کتاب…!

[ms 15]

کتاب خوندن هم سرگرمیه، اما نمی‌دونم چرا هر چیزی که باعث بشه مغز آدم از آکبندی در بیاد و تار عنکبوت‌هاش دست بخوره، برامون دافعه داره و مستحقّ تبعیده! بعد فکر کنید یازده ماه و نیم، مغز، مثل دستِ گچ‌گرفته بی‌حرکت (یا کم‌حرکت) بوده، حالا یهو می‌خوایم درش بیاریم و باهاش وزنه‌ی رضازاده‌کیلویی بزنیم! اونم کِی؟ توی همین چند روز نمایشگاه!

[ms 4]

واسه‌ی خودم در بین همین افکار و مکاشفات سیر می‌کنم که با تنه‌ی مختصری سوت می‌شم چند قدم اون‌ورتر! برمی‌گردم ببینم چه موجود نامتقارنی بود که منو زد، می‌بینم طرف نیشش تا منتهاالیه زیر گوشش بازه! مظلومانه با خودم می‌گم: «خوب شد؟ خوب شد مخصوصا زد و رفت؟!».

[ms 5]

به نسرین می‌گم: «اگه فکر کردی من به‌طور غیرمسلح وارد این کارزار می‌شم، بازم سخت در اشتباهی!». آخه وقتی وارد بشیم، دیگه چنان مشتاق کتابیم که اگه یه جفت کفش بذارن گوشه‌ی یکی از راهروهای شبستان، عمرا اگه لنگه‌شو پیدا کنی! از بس محو کتابیم، اصلا نگاه نمی‌کنیم ببینیم چیزی یا کسی توی مسیرمون هست یا نه. ایها‌ الناس! حواستون باشه، اگه به کسی برخورد کردید، حداقل دیگه از روش رد نشید. شاید زنده بمونه! چون هر موجودی اگه به‌طور کامل له نشده باشه، احتمال نفس کشیدن مجدد براش وجود داره. حالا فوقش قطع‌نخاع می‌شه دیگه!

[ms 7]

چندبار تا حالا پیش اومده که موقع رد شدن از خیابون، بین دو تا اتوبوسِ در حال حرکت موندم. حس خیلی پیچیده‌ایه که در راهروهای شبستان با خطای یک‌صدم درصد، شبیه‌سازی می‌شه! در همون بدو ورود به شبستان، از اکیپ چند فقره آقای بزرگ، (نه، خیلی بزرگ!) ضربه‌ای دریافت می‌کنم که چندقدم از نسرین دور می‌شم. نسرین از دور می‌گه: «مقاومت کن مینا! بلند شو! تو می‌تونی!». برای زودتر تموم شدن خریدها و خارج شدن از این محیط خیلی فرهنگی، زود خودم رو بهش می‌رسونم و می‌گم: «اگه فکر کردی من بیدی‌ام که با این نسیم‌های کاترینا بلرزم، بازهم‌تر سخت در اشتباهی!». (اشاره به آقایان بزرگ!)

[ms 9]

ذکر مصائب غرفه‌گردی و ترافیک کوچه‌پس‌کوچه‌های شبستان گفتن نداره دیگه. دوستان جمیعا در جریان فرآیند کتاب‌یابی در نمایشگاه هستن! واقعا اگه این همه موجود کتاب‌خون در این مرزوبوم وجود داره، پس چرا آمار و ارقام مربوطه این‌قدر آبروریزانه‌ست؟! اگه این همه کتاب خونده می‌شه، پس خروجیش کو در رفتار و زندگی‌مون؟!

[ms 11]

حالا بگذریم… اصلا دیدن این چیزا چشم بصیرت می‌خواد و ما هم فاقد هرگونه چشم بصیرت و دل پاک و خلوص نیت و اینا! من می‌گم این کتابایی رو که خریدیم، تا اردی‌بهشت سال دیگه بخونیم، که وقتی باز بوی «یار مهربان» اومد، رومون بشه بریم دوباره یه گونی کتاب بخریم! یه سال وقت داریم دیگه!

[ms 10]

گفتم یار مهربان… اصلا این روزا یکی از معیارهای انتخاب «یار»، «میزان سکوت در واحد زمان» هست. این نسبت در هیچ موجودی که بتونه نقش «یار» داشته باشه، مساوی یک نمی‌شه، اما در مورد کتاب، به‌طرز شگفت‌آوری به‌سمت یک میل می‌کنه و این خصوصیت می‌تونه یه مزیت رقابتی برای کتاب محسوب بشه. فکرشو بکنید! یه موجودی که کلا وقتش آزاد باشه، کلی هم به آدم چیز یاد بده، اما اصلا حرف نزنه! البته حرف معمولی که خوبه، منظورم «غُر»، «نِق» و این موارده.

این طفلِ کم‌حجمِ کم‌حرف طوری بین ما غریب مونده که انگار جزو رسانه‌ها نیست کلا. این همه رسانه دور و برمون ریخته؛ رادیو، تلویزیون، ماهپاره، روزنامه، کتاب، اینترنت و… . به‌هرحال، کتاب هم رسانه‌ست، اونم از نوع یار مهربانش؛ از اون یارهایی که صداشون در نمیاد و به جرم بی‌صدایی غریب افتادن!

من اصولا از اصل موضوع عبور می‌کنم! بنابراین از اون افرادی که واقعا کتاب‌خون هستن و برای خرید کتاب می‌رن نمایشگاه، فاکتور می‌گیرم. می‌مونن دو دسته آدم:
۱. افرادی که به‌خاطر کمبود تفریحات سالم، می‌رن نمایشگاه (و اون‌جا گاهی تفریحاتشون ناسالم میشه حتی!)؛
۲. افرادی که اصولا جوگیر هستن (و گاهی اونا جو رو می‌گیرن حتی!)؛ مثلا اگه جوّ بعدی به‌سمت بوستان آب و آتش بوَزه، قطعا اون‌جا رو به زیور وجودشون آراسته می‌کنن!

هم‌چنان شناور در دریای همین نظریه‌ها هستم که صدای گوش‌خراشی می‌گه: «کتاب برای چشم خوب نیست. سرگرمی‌های دیگه‌ای تهیه کنید!» اصرار هم داره روی حرفش؛ هی تکرار می‌کنه! جالبه که توی خود نمایشگاه زیرآب کتاب بنده‌خدا زده می‌شه. به‌همین‌راحتی ملت رو اغفال می‌کنن. نسل ما هم پر از بچه‌هایی که بچگی نکرده‌ن! سریع وسوسه می‌شن!!!

راستی، این پنگوئن‌های توپول رو دیدید توی نمایشگاه؟ عجب یارهای مهربونی هستن!!!

۹ دیدگاه در “کتاب‌ها و پنگوئن‌ها”

  1. با سلام.از خوندن متن فکاهی تون لذت بردم. عکس اون خانواده ی ۳ نفری هم قشنگ بود.اما به قول یکی از اساتید خوب ما کسی که احساس نیاز به دیدن کتاب های مختلف نه خواندن آن بلکه صرفا دیدن آن در نمایشگاه کتاب نکند حتما یه چیزیش می شه.من که خودم از دیدن انبوه جمعیت در نمایشگاه لذت بردم.فقط زمانی غصه خوردم که به سالن کودک و نوجوان رفتم وبا انبوه کتابها و رمان های نویسنده های خارجی که انصافا هم از لحاظ تصویری و هم نوشتاری جذاب بود روبرو شدم و جای خالی رمان ها و کتاب های ایزانی در دست بچه ها را دیدم.نه اینکه ایرانی نباشه،امابه جذابیت و اقبال خارجی ها نبود.و در آخر به قول یکی از بزرگان (کاچی بهتر از هیچی)

  2. سلام عطیه خانم؛

    عکس قشنگ‌ترا کار دوست گلم، ادیتور همایونی، معصومه خانومه. اون یکیا هم اگه خدا بخواد، از منه. شایدم دخترعمو یا خواهر دوقلوی من! که ندارم البته! تا جایی که یادمه اسمم مینا بود. حالا دیگه نمی‌دونم چی شده اینجا :)

    عطیه جان، صحبت شما متین. اما من میگم فقط به دیدن قناعت نکنیم و کتاب‌ها بقیه‌ی عمرشون رو به خاک‌خوری مشغول نباشند!

    در مورد سالن کودک و نوجوان شدیداً باهات موافقم متأسفانه. وضعیت زیاد جالب نیست…

    موفق باشی.

  3. جناب ساکت؛ نمی‌دونید چقدر خوب شد که okتون رو اعلام فرمودید. سپاس.

  4. میناجان سلام
    خلی خوب بود منو بردبه سال پیش که اومدم نمایشگاه امسالم خیلی دوس داشتم بیام ولی به خاطر مسائل امنیتی!(چی گفتم) نشد که بیام ولی ایشاا.. ازحالا قصد کردم که اگه تا اون موقع تو این دنیا باشم بیام.

  5. چون واقعا نیاز به مطالعه رو توی زندگی حس میکنم .
    تصاویر هم جالب وخوب بود ممنون
    موفق باشی

  6. سلام نجمه خانم عزیز؛

    ان‌شاءالله اومدی خبر بده زیارتت کنیم. اوصیکم بالمطالعه حتی! فکر کن :)

  7. سلام

    هر سال تصمیم میگیریم بریم ولی نمیدونم چرا قسمت نمیشه!!!!!

    دوستانی که سال دیگه رفتن دعا کنن ما رو هم بطلبه.

    ممنون از نوشته هات.

  8. سلام عاطفه جان؛

    سال دیگه به زور می‌برمت! دعا جواب نمیده اونجا!

    قابل نداره. سپاس که اصلاح شدی :)

دیدگاه‌ها بسته شده است.