عکس خورشید

۱
همیشه هستم/ آن روز…/ آفتاب زده بود که رفتم پشت بام و مادر را دیدم. رنگ و رویش زرد شده بود. کاش می‌شد به او سر بزنم‌! عصر قرار است استاد حسن بیاید گوشه حیاط حمام بسازیم. خدا لعنت کند این قلدر را که دستور داد چادر از سر ما بکشند. صبح گوهر مدرسه نرفت؛ شاید دیگر هم نرود. پرسیدم چرا نمی‌روی؟ توی چشم‌هایم نگاه کرد و گفت: «قرار است عکاس باشی بیاید از ما عکس بگیرد. بدون حجاب!».

۲
دیروز/ عصر با خانم‌های مسجد قرار دارم. باید دسته‌جمعی برویم قدم بزنیم. عراقی‌ها در ۱۰ کیلومتری جاده خرمشهر – اهوازند. اما ما می‌رویم! پاسدارها ببینند ما هنوز توی شهر قدم می‌زنیم دل‌شان گرم می‌شود‌. دلم برای زهرا خانم می‌سوزد. همین یک پسر را داشت. سگ‌های قبرستان از بس جنازه خورده‌اند هار شدند. باید برویم قبرستان سهراب را دفن کنیم. می‌ترسم ولی… ولی باید بروم. امروز خیلی کار دارم!

۳
امروز/ مجید خندید‌. حرصم گرفت‌. هر وقت حرف این آقا را می‌زنم همین کار را می‌کند! دیروز خیلی جدی گفت: «حق نداری فردا بهش رای بدی!» ولی امروز توی نگاهش تردید دیدم! موقع پیاده شدن از ماشین گفت: «مهتاب! کد انتخاباتی این آقای دکتر شما چی بود؟» شانه‌هایم را بالا انداختم و گفتم: «عمرا!» دستی به ریش‌هایش کشید و گفت: «جون من!». خندیدم!