چشمهایت که ریسه شوند، خاموش، روشن، بناهایی عَلم میشوند. بعد هم عمود میشوند به همین خاطرات دور، و تو را میآورند به همین نزدیکیها. به یک نفسِ سرد سرد، به یک نگاه گس و یک حس خوابرفته:
[ms 0]
برج ایفل (La tour Eiffel): ارتفاع آن ۳۲۴ متر است و گوستاو ایفل (Gustave Eiffel) آن را برای نمایشگاه جهانی پاریس در سال ۱۸۸۱، در کنارهی رود سن بنا کرد.
این برج، یاد رسمهای دوران مدرسه میاندازد تو را. از همانها که باید هزار بار با بدوبیراه و کمک خانواده، خطکشت را تغییر مکان میدادی تا یک طرفش درست دربیاید. و حالا که این رسم به این بزرگی را روی زمین عمود میبینی، شاید برای یکبار هم که شده، از همهی آن رسمها لذت ببری. به خودت افتخار کنی که زمانی به ضرب و زور و آه و ناله و نفرین و به قیمت یک جنگ تمامعیار با معلم مربوطه، یک مثقالش را کشیدهای و حالا این رسم منظم صاف شده است روی زمین؛ بدون نمره پایش، بدون معلم پشت آن صندلی. صفهای طولانی چندملّیّتی هم پپچیدهاند به آسفالت، تا بروند آن بالا و پاریس بشود عدس سپید یا عدس چراغانی.
[ms 1]
موزهی لوور (Le musée du Louvre): اگر اهل هنر باشی و ظرافت به وجدت بیاورد، درونت هی جیغ میکشی و دلت میخواهد دستانی که آناتومی میدانسته و اینطور هیکل یکی را به ظرافت تراشیده و هیچ انحنایی را هم جا نینداخته، در حین کار کردن میدیدی. یا او که رنگ را میشناخته و میدانسته این خانم و آن آقا و آن بچه را چطور رنگ کند که تو یاد آلبوم عکس صندوق مادربزرگت بیفتی و تکیه کلام «اون قدیما» را بهکار ببری… . اگر هم که نباشی، یک روز کامل وقتت را هدر میدهی و فقط کلاسش برایت میماند. خیلی هم که وطنپرست باشی، میروی قسمت ایران و از نصف تخت جمشید که بار کردهاند آوردهاند اینجا و هنوز هم این بارکشی ادامه دارد، هی عکس میگیری. (بین خودمان بماند، از وقتی آقای ایکس از ایران رفته است، فکر کنم این روند کند شده است. هرچند این آقا چون شبیه سلول سرطانی است، پس احتمال اینکه مابقی این تومور در وطن مشغول رشد باشد، بعید نیست)
اولین باری که لوور را رؤیت نمودیم، یک سالن بیشتر نبود. پارسال که رفتیم، چند سالن شده بود. راستی آقای ایکس زیرخاکیها را اجاره میدهد. کاش زودتر مترو تهران را زده بودند. دلم میخواهد بترکد. کاش میتوانستم همهشان را پس بگیرم و بیاورم بریزم توی زیرزمین مادربزرگم. شرف دارد به اینجا. هرچند خیلی هم مهم نیست. ما که عِرق ملی نداریم که. افتخار هم میکنیم توی لوور راهشان دادهاند و هر روز هم شیشهشان را ها میکنند و تمیز! کلا ما به خارجیها افتخارمیکنیم. خیلی افتخار میکنیم. افتخار میکنیم که با ما حرف میزنند، که راجع به ما حرف میزنند، حالا هر چه بود و به هر منظوری!!! البته داستان این علاقه و افتخار بماند برای بعد.
[ms 8]
دیروز برحسب اتفاق، با یکی از دوستان راجع به همین لوور بحثی بود و ایشان اصطلاحات جالبی بهکار میبرد. میگفت: «این دیوارهای رنگی تخت جمشید را چطوری برداشتهاند آوردهاند اینجا؟ با چه چیز برداشتهاند اصلا؟ بعد دیدی برداشتهاند اسم دزدهایش را با افتخار، بزرگ زدهاند زیرش؟ بعدش اسم ایران را فسقلی آن زیرها زدهاند؟» راست میگفت: «دزدها».
[ms 3]
رود سن (La Seine): هرجا میروی هست. آنقدر همه جا هست که یک وقتهایی دلت میخواهد بگویی آقاجان اصلا بنده اگر نخواهم شما را ببینم، باید با چه کسی صحبت کنم؟ اما نشستن لبش و آویزان کردن پاها و نشستن تا ابد و خیره شدن و کتاب خواندن و حرف زدن و اصلا هیچ کار نکردن را نمیشود نادیده گرفت!
رود سن ۷۷۷ کیلومتر است و از پاریس عبور میکند و به کانال مانش میریزد. عمقش در پاریس نه و نیم متر است و ۳۷ پل روی آن ساخته شده. میگویند وقتی ژان دارک (Jean d’Arc) را سوازندند، خاکسترش را از پل قدیمی ماتیلد (Mathilde) به سن ریختهاند. ناپلئون هم دلش میخواسته در کنارهی این رود دفن شود، اما موافقت نشده است. زمانی هم محلی بوده است که افراد برای خودکشی انتخاب میکردهاند. سال ۲۰۰۷، جسد ۵۵ نفر را بیرون کشیدند و اواخر سالهای ۱۷۰۰ و اوایل ۱۸۰۰ هم در عرض ۶ سال ۳۰۶ جنازه. ۱۷ اکتبر سال ۱۹۶۱ هم در جریان قتل عام پاریس (le massacre du 17 octobre 1961) تعداد زیادی از مسلمانان الجزایری، از پل سنت میشل (Pont Saint-Michel) به پایین پرتاب شده اند.
[ms 2]
کلیسای جامع نتردام (la cathédrale Notre-Dame de Paris): نتردام یعی بانوی ما. ساخت این کلیسا حدود ۲۰۰ سال به طول انجامیده است و معماری آن تلفیقی است. معماری گوتیک اولیه و گوتیک پیشرفته هم در آن به کار رفته است [گوتیک یعنی هر بنایی که بهصورت تیز برود سمت آسمان و از سقفش مجسمههای دیویشکل بیرون بیاید و سقفهای بیرونیاش تیز باشند، شبیه نیزه. کلا ظاهری ترسناک دارند. البته این، تعریف علمی از آن نمیباشد و تنها توضیحی مختصر از خصوصیات مشترک است]. دیوارهای بیرونش پر از مجسمه است. درونش فضایی است مثل فضایی که درست کردنش فقط از پسِ نور دو یا سه شمع برمیآید. چیدمان ردیفهای صندلی که به منبر کشیش ختم میشود و ارگ کلیسا. پنجرههای تکهتکه رنگی زیبا و گاهی صدای دلنشین و آهنگین کشیشی که دعا میخواند. و دالانی بیرون کلیسا که باید هزینه بپردازی و آن پلههای قدیمی را که تو را مثل شیطان به سقوط دعوت میکنند، بروی بالا و برسی به جایی که ناقوس هست. چون آنقدر خنگ و بیسواد بودهای که فکر کنی گوژپشت نتردام واقعا این تو بوده است، پس باید بروی مخفیگاهش را نگاه کنی محض فضولی هم که شده است، و بعد هم دزدکی این طرف و آنطرف را دید بزنی و فکر کنی همین پشتها یک جایی مخفی شده است!
[ms 4]
کلیسای قلب مقدس (Sacré-Coeur): روی تپههایی به نام مُنت مارت [Montmartre یعنی تپهی شهدا] کلیسایی هست گنبدیشکل. از دور، آدم را یاد قصر کارتون سندباد میاندازد. معماریش مدرن است و درونش بسیار زیبا. برای اینکه برسی به این کلیسا، باید کلی پله را لطف کنی و بالا بروی. آن بالا هم که رسیدی، پاریس زیر پایت است.
[ms 5]
اسم اینجا را گذاشتهام محلهی نقاشها (البته بعدا فهمیدم بقیه هم همین را می گویند). پشت کلیسا را که ادامه بدهی، میرسی به خانمها و آقایانی شاسیبهدست که چهرهات را میکشند. جلوترش بعد از اینکه با کوچه، دو یا سه باری پیچیدی، میدانمانندی هست که نقاشها نشستهاند و آثارشان را میفروشند. اکثرشان هم همانجا در حال نقاشی و طراحی هستند. همهشان هم فرانسوی نیستند. یکبار یک ایرانی را هم دیدم. لابهلای این همه سهپایهی نقاشی، بچهها و زنان و مردان هم مدل شدهاند تا یادگاریای از این سفر با خود ببرند. دوروبَرش هم پر است از کافههای قدیمی که میزهای کوچکِ گِرد و صندلیهایشان بیرون است و گالریهای فروش آثار نقاشی هم کنارشان. پشت این میدان هم میدان دیگری است که یک طرفش کلیسایی کوچک است. یکبار رفتم آنجا برای اینکه دعا کنم، ببینم آدم توی کلیسا دعا کند، میگیرد یا نه. محلهی نقاشها را دوست دارم. شاید تنها جاییست که بعد از چند سال هنوز دوستش دارم.
[ms 9]
مرکز جرج پمپیدو (centre Georges-Pompidou): اجماع کتابخانه و موزهی ملی هنرهای مدرن است. تقریبا نزدیک کلیسای نتردام، که بهخاطر بنایش معروف است. تمام لولهکشیها و کانالهای تهویهی هوا و سیمکشی برق، در بیرون ساختمان و در معرض دید قرار دارد. اگر میخواهید بدانید این بنا چه شکلی است، یک روز بروید موتورخانهی ساختمان خود و به لولههای زیبای گاز و آب روی دیوار زل بزنید! هرچه موتورخانهتان بیشتر لوله داشته باشد بهتر است. منتها فکر کنید رنگشان آبی است و دیوارها هم بهجای گل و سیمان و آجر، شیشهای.
[ms 11]
ورود به این کتابخانه برای عموم آزاد است. معمولا صفهای طولانی دارد؛ مخصوصا ایام امتحانات، چون باید از دستگاه رد شوی و ماموران کیفت را ببینند؛ مثل فرودگاه. فرودگاه ما نه، فرودگاه خودشان. چند طبقه است و اگر اهل کتاب باشی، حتما قند در دلت آب میشود. این همه کتاب و چنین طرح و سازنده و چیدمانش را تحسین میکنی و در دلت میگویی ای کاش یک نفر هم در وطن ما پیدا میشد که غیر از گیس و گیسکشیهای روزانه با بقیهی همقطاران و نوشتن جواب برای این و آن و فرستادن به تحریریهی روزنامهی مورد نظر، وسعت فکر پیدا میکرد و چنین کتابخانهی مرجعی میساخت، تا کمی هم بهجای بدوبیراه نثار امواتش، دعای خیر پشت سرش باشد تا شاید اینها با آنها از هم کم شدند و آن دنیا کمتر دچار زحمت شود.
مخصوصا وقتی در خانهی این کتابها همه مشغول درس و مطالعه هستند و هیچکس برای گفتگو و درد و دل و اسکن سر تا پای دیگران آنجا نیامده است که اگر احیانا تذکر دادی که «دوست عزیز، اینجا کتابخانه است نه پارک»، قیافهای را که چندین ساعت برای درست کردنش وقت گذاشته تا باکلاس بهنظر برسد، یادش برود و اقوام شما را در چند دقیقه بهصورت فشرده خدمتت احضار کند!
بیرون این بنا هم محوطهای هست که شیب دارد و معمولا افراد میآیند روی زمین مینشینند به کتاب خواندن، یا حرف زدن، یا تماشای کسانی که در پایین این گود مشغول هنرنمایی هستند. اینجا را هم دوست دارم، بهخاطر آرامشی که دارد و تو راحت روی زمین بساط میشوی و خیره میشوی به دور…
آژیر و پُلیسش: آژیر ماشین پلیس اینجا مخصوص خودش است. از آنها نیست که تا حالا شنیدهاید. فکرش را هم نکنید که تصور کنید؛ حتی شبیهِ افتادن همزمان چندتا درِ قابلمه وسط آشپزخانه توسط مادر گرام، صبحهای خیلیخیلی زود، متمایل به شب قبل! اگر یک روز، فقط یک روز این صدا را نشنوی، باید فکر کنی پرندهای خوشصدا (!) نخوانده است. البته باید بگویم که همیشه آژیرشان الکی است. این یعنی «من پلیسم، پس حق دارم با آژیر رد شوم»!
پلیسهای اینجا شبیه پلیسهای وطن نیستند. لباسشان سورمهای است. ابعاد همه زیاد است. هر کدامشان دیواری هستند برای خودشان! کلی هم وسیله بهشان آویزان است؛ عین جالباسی شلوغ یک خانوادهی ۸ نفره! از دو نوع دستبند بگیر تا یک قوطی بزرگ گاز اشکآور و چاقو و باتوم و قیچی باغبانی. آدم یاد این گاریهای پلاستیکفروشی میافتد که همه چیز بهش آویزان است و دوره راه میافتند توی خیابانها. این عزیزان، همهشان جلیقهی ضدگلوله تنشان است. انگار وسط میدان جنگند، یا یکسری آدمکُش دنبالشان است. طرف حسابشان هم همین مهاجران بدبخت هستند؛ خاصه از وقتی کشورهای اینطرف بیمرز شدهاند. پلیسهای زنشان هم که دیگر خدا نصیب نکند! در عرض چنددقیقه بدون پاپیون، کادو میشوی درون ماشین. خداییاش خیلی ترسناکند. چندبار این مانورشان را دیدهام. هنوز هم وقتی از کنارشان رد میشوم، سعی میکنم نشان بدهم که دختر بسیار خوبی هستم و میتوانند رویم حساب کنند.
یاد پلیسهای استخوانی خودمان میافتم، با آن کمربندهایی که به سوارخ آخرش بستهاند، طوری که شلوارشان از پشت چین خورده است. همهی سوژههای مورد نظر هم ازشان بزرگترند. کافیست یکی از این عزیزان، یک رانندهی محترم را توقیف کند. طرف چنان از خودرویش پایین میآید که پلیس میفهمد عزیز ما اعصاب ندارد و بیجا کرده به او ایست داده است؛ خاصه اگر برادرمان «بادی»سازی کار کرده باشد و هیکلش مثل دو مثلث و یا گلابی برعکس باشد! خواهران را هم که دیگر هیچ! همان یک جیغ کافی است تا بندهی خدا کوتاه بیاید؛ «خواهرم شما جیغ نزن، بنده برگهی جریمه را برای خود مینویسم»! حالا اینکه این عزیزانِ توقیفشده هم دهانشان به کلمات زیبا عادت داشته باشد که همان بدوبیراههای چارواداری منظور است، دیگر بماند. شاید بهتر باشد روز احترام به پلیس هم توی تقویم باشد. ما که برای هر چیزی یک روزی توی تقویم داریم که، این هم رویش. حالا فکرش را بکن،اینجا ملت از پلیس میترسند، آنجا پلیس از ملت!
غیر از این پلیسهای سورمهای، نظامیهای کلاهقرمزی یا کلاهسبزی، با لباس ارتشی، امسه (M3) بهدست در سطح شهر در گروههای سهتایی پرسه میزنند. دستور شلیک دارند. سنشان زیاد نیست و اغلب فرانسوی نیستند و به گفتهی یکی از نظامیان خودمان، اینها حالشان هم خوب نیست. یعنی بهشدت افسرده و دچار بیماریهای روحی هستند. تا حالا مجبور شدهام با دوتایشان حرف بزنم، وگرنه خودشان مجبور میشدند زحمت بکشند. همین سه هفته پیش، شب که برمیگشتم منزل، توی واگن مترو بودند و بنده صاف نشستم کنار یکیشان. امسهاش کنار پایم بود، رو به زمین. تا آخر هم با هم بودیم، اما نترسیدم!
سیگار، قهوه: سنّ قرار گرفتن این حضرت نخ عزیز میان لبهای آدمهای اینجا، که طبق گفته ی لباس سپیدها نقشی اساسی در «علیه سلام» کردن ریه و سلامت و دست آخر هم جان علاقمندانش دارد، همان ۱۴ یا ۱۵ سال است. هر که را دیدم، سیگار میکشد؛ زن، مرد، جوان، نوجوان، مادر، پدر (درست جلوی روی بچههایشان. حالا این بچه بزرگ شد، جرئت داری بگو نکش!). خیلیهایشان هم خودشان توتون دارند و درست میکنند. شنیده ام اینها تویش حشیش است. بندهخدایی که خودش گرفتار است، میگفت توی دانشگاه میفروشند و خیلیها اعتیاد کم را دارند. بیرون که میروی، فکر میکنی همه دارند دود میشوند میروند هوا. سر همه روشن است. زمین هم پر است از فیلتر، چون آشغال محسوب نمیشود (حتما)! فقط نمیدانم چرا تمام نمیشوند همه. اینها که هر روز حداقل ۴ بار دودکش میشوند. البته چند چیز خوب دارند، آن هم اینکه خیلی مراقبند کسانی را که از کنارشان رد میشوند نسوزانند و یک چیز دیگر اینکه توی صورت کسی دود نمیکنند و یک چیز دیگر هم اینکه توی اتوبوس و تاکسی و مترو و فروشگاه و هر مکان سربستهی عمومی هم چون ممنوع است، دودکش نمیشوند. این دود شدن، همراه قهوه خوردن است خیلی وقتها؛ مخصوصا وقت ناهار یا استراحت، که بنده نتیجه گرفتهام همیشه وقت استراحت است.
همهی پاریس اینها نبودند. باز هم هست. اینها انتخاب چشمهایی بود که چندبار بسته شدند تا ببینند در تاریکی پلکها، چه خاطرهای روشن میشود. از اقامت سه ماه نخست، یک خاطرهی تلخ هم هست که دخترانه است و بماند برای دفعهی بعد ان شاءالله، اگر که دود نشده بودیم و نرفته بودیم هوا.
zibast . ba matni ziba va ax hai zibatar . hatman peigiri mikonam . mamnun az sar kare khanume alavi
سلام ،باید بگم سفرنامه جاناتان خیلی به من چسبید ،اگه میشه زودتر بقیه اش رو بذارید ،احساس خوبی پیدا کردم ،خانم علوی همیشه موفق باشید.
خیلی قشنگ مینویسی
قلمت برقرار
خانم علوی من لوور نرفتم. لوور رو ندیدم. وای به عنوان یک معمار که تخصصش در تاریخ معماری ایرانه ترجیح میدم که این قطعات در لوور اروم گرفته باشنتا در خرابه های تخت جمشید و از اون بدتر چغازنبیل. که هیچکس نفهمه اینا چی هستن و خانوادگی روی سرستونهای ۲۵۰۰ ساله سوار بشن و عکس یادگاری بگیرن و دست توی گردن داریوش بندازن و ماچش کنن. و تخت جمشید( که مثلا بهترین بناست و خیلی!!! خوب ازش نگهداری میشه، سال به سال داغونتر از قبل بشه.
نمونه این شیردالی که شما عکسش رو گذاشتین در ایران وجود نداره. یعنی وجود داشت و الان نابود شده
اگه به من بود که میگفتم کل نقش جهان و همه مسجد جامع ها و آتشکده ها و کاخهای ایران رو ببرن و هر وقت فرهنگ داشتنش رو پیدا کردیم برگردونن
بذارین هر چیزی جایی باشه که قدرشو بدوننو هر وقت توانایی نگهداریش رو پیدا کردیم، به ایران برشون گردونیم. مث همون کاری که مصر کرد و گنجینه هاش رو برگردوند. هرچند که اونا واقعا » دزدیده» شدن.
متاسفانه بیشتر این اثاری که در موزه های معتبر جهانی هستن، سرقت نشدن. بلکه فروخته شدن. یعنی طبق قرار داد با گروه های کاوشگر، طلاها و نقره های اکتشافی حق خروج از ایران رو نداشتن و بقیه سنگها!!!و آشغالها!!!! متعلق به گروه باستانشناسی بوده
وقتی در حریم( یعنی دقیقا ۵۰ متری) چغازنبیل ، هتل میسازیم و پنجاه متری ارگ ساسانی، یادبود شهدا میسازیم و دیوار به دیوار ارگ علیشاه رو میکنیم مصلا( و به خاطر مذهبی بودن بعضی ازاین کاربریها هیچکس جرات اعتراض نداره چون انگ ضد دین بودن بهش میخوره)، و خیلی دیگه از این اتفاق ها، فکر نمیکنین خیلی خنده داره که توقع داشته باشیم اثار ملی مون در ایران باقی بمونن؟ و اگه در محل اصلیشون داغون نشن، به زیرزمین موزه ملی منتقل بشن و سالها اونجا بدون ثبت و شماره گذاری باقی بمونن تا نابود بشن؟ ( مثلا محل نگهداری مفرغهای لرستان- بی نظیر در دنیا- کشوهای یه فایل در سازمان میراث فرهنگی لرستانه!!)
من به عوان یک ایرانی با این وضعیت فعلی مملکتم ترجیح میدم به خارجیها افتخار کنم که از میراث مملکتم نگهداری میکنن و نوه من اگه یه روز بخاد یه چیزی از ایران بدونه، حداقل میتونه بره لوور و یادگارهای مملکت خودشو ببینه
ببخشید خیلی حرف زدم. ولی این دیدگاه که خارجیها اثار ما رو دزدیدن و چرا اینها ایران نیستن، خیلی ازارم میده
سلام
بسیار زیبا و دلچسب بود. از و همینطور قابل تصور.
ممنون از شما