دنیای تازه‌ی ما دخترها

[ms 0]
عکس: زیبا محبیان

آن‌روزهایی که فهمیدم قرارست مادر بشوم، هیچ نمی‌دانستم که چه بر من خواهد گذشت. توی خیالم همان نوزاد ظریف و نحیف دست و پا بلوری پوسترها را تصور می‌کردم و از فکر بوییدنش لذت می‌بردم.

گاهی هم گیج میشدم که چطور من بزرگش خواهم کرد یا دوستش خواهم داشت، برایش بیدارخوابی خواهم کشید و از خودم خواهم گذشت، من که نمیشناختمش، ندیده  بودمش.

اما از آن‌روزها که توی دلم شروع کرد به صدا کردنم با مشت و لگدهای کوچولو، بزرگ شد و به دنیا آمد، مرا و تنها مرا توی عالم برای اولین‌بار شناخت -آن هم از بویم-، خواب شبم را به هم زد و صبحها برایم لبخند زد، برنامه‌ی زندگی را به هم ریخت و نشستن یاد گرفت، خانه را به هم ریخت و راه افتاد، با کلمات تازه‌اش ذوق زده‌ام کرد، یاد گرفت سوالهای سخت سخت از من بپرسد و ذهنم را به چالش بکشد و همینطور هی مرا از دنیای قبلیم گرفت و به دنیای تازه‌ی باطراوت خودش کشاند؛ گره بر گره بر دلم زد، نقش بافت.

قالیچه‌ی مهری که هر گره‌اش با لبخندی اشکی از مادرانگی‌هایم پیوند دارد، هر روز که گذشت فهمیدم مادر شدن خاص تولد کودک نیست، مادر شدن کار یک گره و دو گره نیست، مادر و فرزندش نقش محبت می‌زنند توی این راه پر فرازونشیبی که همسفرند.

کم نیست که توی دامنت یک انسان نشسته باشد، به تو به چشم خدای زندگیش نگاه کند و تو لرزش ته ته دلت را در نگاه معصومش ببینی و مسئول اشک و لبخندش، سعادت و شقاوتش هم باشی.

حالا هرچه می‌گذرد می‌بینم که دیگر این من آن من پیش‌ترها نیست، بچه‌ها را طور دیگری دوست دارد، مادر ها را هم.

دنیا را، آدم ها را، رابطه‌هایشان را بهتر می‌فهمد، به حرفهایش بیشتر دقت می‌کند، از خودش راحت‌تر می‌گذرد، بزرگتر شده است، مهربان تر شاید.

همه‌اش را مرهون سختی‌هایی‌ست که کشیده، فکر و خیال‌هایی که داشته، خودفراموشی هایی که به خاطر یک موجود کوچک داشته و چه خرسند است!

مادر شدن را و این همه اعجازش را شکر می‌گویم امروز و هر روز.