شهروندی که دیده نشد!

[ms 1]

بد کردم که می‌خواستم در راستای هوای پاک و روز پاک قدمی بردارم؟
بد کردم که خواستم در راستای هدفمندسازی اقتصاد خانواده کمکی کرده باشم؟
بد کردم که در راستای شادسازی ستون خانواده یعنی «مادر» که خودم باشم، سری به بازار بزنم؟!
نمی‌خواستم زحمت بچه‌داری به گردن کسی بیفتد. مجبور شدم بچه‌م را درون کالسکه بگذارم و با اتوبوس به بازار بروم. شنیده بودم که بازار اصفهان بازسازی شده و امکانات ویژه‌ای برای مشتریانش راه‌اندازی کرده است.

حالا بماند که با چه بدبختی نگاه عاقل اندر سفیه خانم‌های رهگذر کنار ایستگاه اتوبوس را تحمل کردم تا بتوانم تمام این اهداف ذکرشده را پیاده کنم!
وقتی اتوبوس رسید، از رهگذر اولی، خواهش کردم تا کمکم کند بتوانم کالسکه را سوار اتوبوس کنم، طوری‌که بچه‌ی داخل آن به بیرون پرت نشود. بی‌توجه به‌ غرهایی که می‌زد، تشکر کردم و کنار صندلی اتوبوس ایستادم تا به مقصد برسم. موقع پایین آمدن هم دوباره از رهگذر بعدی خواهش کردم. او هم توی رُودربایستی گیر کرد و مجبور شد کمکم کند. زیر لب می‌گفت: «مگه مجبوری این وقت صبح بچه‌تو با کالسکه بیرون بیاری؟» اما من به روی مبارک نیاوردم و با لبخندی ازش تشکر کردم!

همین‌طور که از کنار پیاده‌روها رد می‌شدم، با خودم فکر می‌کردم: «یعنی خانمای بچه‌دار جزو شهروندای حقیقی به حساب نمیان؟ از کجا باید این همه مادر ماشین شخصی داشته باشن تا بتونن هم مادر باشن، هم مشتری؟ هم مادر باشن، هم مدیر خونه؟» که به موانع فلزی جلوی پیاده‌روها برخورد کردم…
خدایا! این‌بار چطوری رد شوم؟ دوباره باید از کسی کمک بخواهم؟

به اولین عابری که رد می‌شد، سلام کردم و خواهش کردم که کمکم کند کالسکه را از روی موانع رد کنم. او هم قبول کرد و با کمال احترام کالسکه را به‌تنهایی بلند کرد و آن طرف مانع گذاشت. نمی‌دانم چرا بانی این موانع فلزی فقط نگران حضور دوچرخه‌ها و احیانا موتوری‌ها بوده؟ یعنی فکر دیگری نداشته؟ حالا من هیچی، آدم‌های محترمی که به دلایلی ناچار شدند روی ویلچر بنشینند، شهروند محسوب نمی‌شدند؟ واقعا که!

خوشحال از اینکه بالاخره مشکلم حل شد، به پیاده‌روی ادامه دادم. مقداری خرید کردم و درون کیفم گذاشتم و آن را به دسته‌ی کالسکه آویزان کردم. موقع برگشتن شنیدم که می‌گفتند زیر بازار، پایانه‌ی اتوبوس ساخته‌اند. آنجا تنها راهی بود که می‌شد از بازار خارج شد.

رسیدم به ته بازار؛ چشمم افتاد به راه‌پله‌های خروجی به‌سمت پایانه‌های اتوبوس. کنارش هم مثلا برای راحتی مشتریان بازار، پله‌برقی گذاشته بودند، اما هیچ کدامش به درد من نمی‌خورد. نمی‌توانستم از آنها استفاده کنم. هیچ راه دیگری هم برای خروج نبود. به‌ناچار باید باز با التماس، مشکل خودم و وسیله‌های خریداری شده و بچه‌ی درون کالسکه را حل می‌کردم. سرم را چرخاندم تا ببینم می‌توانم کسی را برای کمک پیدا کنم یا نه، که بالاخره یک نفر از پله‌ها بالا آمد. شرمنده و خجالت‌زده گفتم: «آقا! آقا! ببخشید! می‌شه دوباره برگردید و کمکم کنید تا این کالسکه رو ببرم پایین؟» مرد یک نگاه به این پله‌ها که ازش بالا آمده بود کرد و نگاهی هم به قیافه‌ی مستأصل و درمانده‌ی من. بعد دولا شد و لبخند مظلومانه‌ی دختر شش ماهه‌ام را دید. دیگر درنگ نکرد!

[ms 0]
بلافاصله به‌تنهایی کالسکه را بلند کرد و تند تند از پله‌ها پایین آمد. منم بدو بدو به دنبالش پایین رفتم. وقتی به پایین پله‌ها رسیدم، نفس راحتی کشیدم!
با خودم فکر می‌کردم: «خب، هزینه‌ی راه‌اندازی پله برقی چقدره؟ هزینه‌ی ساخت دستگاه پله، اونم زیر بازار، چقدره؟ نمی‌دونم پیمانکاری که مسئول پیاده‌سازی این پله‌ها بوده، به این فکر نکرده که باید حقوق همه‌ نوع شهروندی رو در نظر بگیره؟ واقعا پله‌برقی فقط برای شهروندای سالم و بی‌مشکل هستش؟ بقیه‌ی شهروندا آدم حساب نمی‌شن؟»

کاش به‌جای هزینه‌ کردن برای ساخت پله‌برقی و دستگاه راه‌پله، از این راهروهای لایی‌مانند که معمولا در قسمت ورودی فرودگاه هست، می‌گذاشتند. باور کنید این‌طوری، هم مشکل کاسب‌های بازار برای جابه‌جایی جنس‌هایشان حل می‌شود و هم مشکل آدم‌هایی که به هر دلیلی قادر نیستند از پله‌ی معمولی و پله‌برقی استفاده کنند.