گاهی آدم دلش میخواهد همه نقشهایش را بگذارد زمین و برود؛ اگر کارمند است، اگر همسر است، اگر دانشجوست، اگر مادر است، اگر…
دیروز، خستگی یک هفته را بردم پیشش، کولهبار نقشهایی که این یک هفته از تمامشان حالم بد میشد را گذاشتم زمین. نشستم، چای آورد و بعد خودش کمی آن طرفتر گردو میشکست برای صبحانه فردا و فرداها و ساکت بودیم.
صدای ضربههای خفیفی که میزد روی گردوها، برایم آهنگ خوبی بود، آهنگ خوبی که مثل سطلی از طناب آویخته میرفت تا اعماق قلبم، و اشک میکشید بالا.
نمیگذاشتم اشکهایم بیاید، ولی حریف دماغم نبودم که به فین و فین نیفتد، پرسید سرما خوردی؟ دستپاچه گفتم: انگار.
دلم میخواست بگویم: خستهام، ولی اگر میپرسید از چی؟ جواب نداشتم، گفتم این یک هفته خیلی توی خانه تنها ماندم، خیلی بیحوصله شدم. گفت خب میآمدی پیش من، گفتم: هر روز هر روز هم که نمیشود.
یک تکه شکسته گردو افتاد کنارم، برداشتم، از پوست جداش کردم و خوردم، مزه داد.
دوباره سکوت شد بینمان و صدای ضربههایش روی گردو، همیشه همین است؛ کم حرف میزند.
دوباره سکوت شد و من حس آدمهای خیلی عاشق را داشتم که پیش معشوقشان سر به زیر میافکنند و یک عالمه حرفاند و شرم ِ گفتن… به پریشانی موج میماندم و او به آرامی ساحل بود
ساعتی گذشت، وقت رفتن بود… گفت بمان و میدانستیم که نمیشود، یکی دو مشت گردوی مغز شده داد دستم، گفتم داریم! گفت: میدونم، حالا اینم خیلی نیست که.
نقشهایم را دوباره برداشتم و گذاشتم روی دوشم، کمی سبکتر شده بودند و مهربانتر، تمام راه به این فکر میکردم اگر یک روز او نباشد من کجا بروم.
اویی که وقتی هست همه چیز طور بهتری میرود.
صدای شیر آبی که او بازش کرده باشد، یک جوری آرامشبخش است.
تق و توق ظرفی که با دستهای او از آشپزخانه میآید به آدم اطمینان میدهد که زندگی جاری است.
صدای هولناک ماشین لباسشویی فقط وقتی دکمهاش با دست او روشن شده باشد عشق است.
چایای که او دم کرده باشد یعنی که ما چه خوشبختیم.
خانه که هستم هی ظرفها را میزنم به هم تا تق و توقشان را بشنوم، هی شیر آب را باز میکنم و به صدایش گوش میدهم؛ چای دم میکنم و سعی میکنم ببینم آن اطمینان و آرامش و آن «زندگی در جریان است» را دارد یا نه و میبینم که ندارد؛ از این منِ خامی که من هستم تا او راه زیادی است..
اویی که بوسه بر دستهایش معنویترین ذکر دنیاست..