اخرین سفیر

ظلمت و جهل همه وجودش را در بر گفته بود. قرن ها بود که جای خالی قدم های سفید دیگری از وادی طوبی را بر شانه هایش حس می کرد…

بغضی غمگین در گلویش چمپاره زده بود. ولی هر بار که می خواست شکوه ای، ناله ایی یا … کلامات آخرین فرستاده را به یاد می آورد: » اگر مرا دوست دارید احکام مرا نگاه دارید… تسلی دهنده ای دیگر را خداوند به شما عطی خواهد کرد تا همیشه با شما بماند. روح راستی که جهان نمی تواند او را قبول کند چون او را نمی بیند و نمی شناسد اما شما او را می بینید و میشناسید چرا که او با شما می ماند و در شما خواهد بود .» یوحنا ۱۴ . ۱۵-۱۵

و باز آرامش به آرامی در وجودش سرک می کشد

پرده دوم

به دنبال نشانه ها بود. واقعه ای، حادثه ای … که شاید نویدی باشد به آمدنش. ناگه صدایی بر خواست… از کعبه بود. خدایان سنگی با دهانی ز ِ حیرت گشاده، چشم به آسمان دوخته بودند. دیوان کسری دیگر بیش از این نتوانسته بود سنگینی کنگره هایش را تحمل کند … همگی شان افتاده بودند…

زرتشتیان فارس، با چشمانی بهت زده خاکستر سرد آتشی را که سالها نوازش را به رخ آنان می کشید می نگریستند…

ناگه نوری به آسمان برخواست و زمزمه کودکی شیرخوار در فضای طنین انداز شد:

«الله اکبر، الحمدلله کثیرا و سبحان الله بکرة و اصیلا «

لحظه ای تامل کرد. نشانه ها را نگریست….

دیگر در گلویش بغضی نبود. نوایی آرام از گلویش بیرون جست… آمد… آخرین سفیر