نگین باغچه

درِ اتاق آقای گارسیا، رئیس شرکت آموزش بازیگری «ستاره های جوان» باز شد. نگین با عصبانیت توأم با ترس بیرون آمد و بعد، در به شدت به هم کوبیده شد. چند قدمی که با گامهای استوار از در دفتر دور شد، کنترل خود را از دست داد و با صدای ضعیفی شروع به گریه کرد. نگین، تنها و درمانده، در خیابان های مادرید راه می رفت، اشک می ریخت و به چند لحظه ی پیش و خاطرات دورتر می اندیشید. فکر می کرد که فِرِد حق داشت با پیشنهاد آقای گارسیا برای بازیگر شدن او مخالفت کند، هر چند که او بهترین دوست فِرِد بود. فکر می کرد که چقدر خوب است که فِرِد نیست تا مجبور شود ماجرای تحقیر شدنش به خاطر بازیگر شدن و پول در آوردن به عنوان یک بازیگر زن را برای او تعریف کند، هر چند که اگر بود و حداقل برای او حرف می زد، کمی از اندوهش کاسته می شد.

فِرِدریکو جهانگیری، یک ایرانی تبعه ی اسپانیا بود که در یک سفر توریستی که به بم رفته بود، در بازدید از ارگ بم، نگین را دیده وشیفته ی او شده بود و بر خلاف میل خانواده اش، به خاطر علاقه ی شدیدش به ازدواج با یک دختر اصیل ایرانی، به خواستگاری نگین رفته و با او ازدواج کرده بود. هنگام ورود آنها به مادرید هیچ کس جز خولیو گارسیا، بهترین دوست فِرِد و همسرش، کسی به استقبال آنها نیامد و حتی بعدها هم خانواده ی فِرِد نخواستند که نگین را ببینند.

زندگی در کنار فِرِد و با همراهی خولیو و آلیسیا بسیار مسرت بخش بود. خولیو که اداره ی یک دفتر بازیگری را بر عهده داشت به شدت اصرار داشت که نگین به عنوان یک دختر شرقی می تواند نگینی برای سینمای اسپانیا باشد. اما فِرِد با توجه به دیدارهایی که از چندین لوکیشن فیلمبرداری داشت بر این عقیده بود که این کار با اصالت نگین منافات دارد و نگین هم به خاطر این عزت نفسی که شوهرش بر او نهاده بود هیچ اصراری برای بازیگری نداشت واز همان زندگی آرام کنار همسر نویسنده اش لذت می برد.

اما فِرِد خیلی زود نگین را ترک کرد و طی یک تصادف جان باخت. نگین تصمیم داشت با صاف کردن حساب ها و بدهی ها و حتی فروش خانه و باغچه ی محبوبش که تنها یادگار فِرِد بود، به بم و نزد خانواده اش بازگردد، که خبر زلزله ی بم و از دست دادن تمام خانواده اش تکانی دوباره به زندگی او داد. تصمیم دوباره اش بر آن شد که در همان شهر بماند و به زندگی ادامه دهد. اصرارهای خولیو باز از سر گرفته شد؛ اما نگین به خاطر احترام به نظر فِرِد عزیزش راضی به بازی نبود. در همان حال هرچه به دنبال منبع در آمدی بود، هیچ نمی یافت. با هزار زحمت توانست در یک شرکت مواد غذایی، شغل بسته بندی مواد را بیابد؛ اما در آمد آن کار هرگز کفاف مخارج خانه و باغچه را نمی داد. او با این حال نیز حاضر به فروش خانه نبود و بالاخره برای نگه داشتنش تصمیم گرفت پیش خولیو برود. خولیو از اینکه نگین به هر حال پیشنهادش را پذیرفته بود بسیار شادمان بود. قرار برای اولین روز تمرین گذاشته شد.

نگین با دلخوری درب باغچه ی کوچک جلوی خانه را بست و به سمت دفتر «ستاره های جوان» راهی شد.

… وحالایک ساعتی است که آن دفتر را برای همیشه ترک کرده و با رضایت از تن ندادن به کاری که همسر محبوبش هیچ نمی پسندید، به سمت کارخانه ی مواد غذایی می رود.