مگر نه این که ذخایر ملکوت مال همهی اعصارند. مگر نه این که بشر، همه عمرش را فدایآن لحظهای میکند که انسانهای خدایی را در شهرش، و در تاریخ حیاتش داشته باشد، بهآنها ببالد، بنازد.
مگر نه این که آرزوی انسان، از همان ابتدای آفرینش، دست یابی به نور بوده است و تمامهم و غم او کشف نور.
من اعتراض دارم به فراموشکاری انسان.
من اعتراض دارم به روند تاریک تاریخ.
من اعتراض دارم به این ردای بلند سیاه که تن تاریخ کردهاند و نور را پوشاندهاند.
من اعتراض دارم به این سازندگان پردههای کذایی، این پوستینهای وارونهی بیمصرف، این داغی که همیشه بر دل بشریت خواهد ماند که؛ «قدر نور ندانستم»
من با حساب دو دوتا چهار تای انسانیت کار دارم. احساس میکنم ما هنوز در دریافتحقیقت میلنگیم. ما بیدلیل گرگ میشویم. بیدلیل خودمان، خودمان را پاره میکنیم. و اینیعنی راه به جایی نبردن، یعنی در بن بست نفسگیر تاریخ گیر کردن. این عاقلانه نیستکه عمری دنبال نور باشی. کو به کو، منزل به منزل، قرن به قرن، نور را که دیدی، بدویسمتش حتی پایت پیچ بخورد .چند بار بیفتی و بلند شوی. و در این رسیدن و نرسیدنها بزرگ شوی. اما بعد که رسیدی، فانوس را بزنی زمین که بشکند. که خرد شود و نابود.
میشود کسی که زمانی تشنهی نور بود، یک دفعه قاتل نور شود؟؟
من دنبال قاتل نیستم.اصلا این کاره نیستم.من با حساب دو دو تا چهار تای خودم،می گویم در تاریخ شمع های زیادی بوده اند که کسی، یا کسانی،خواسته یا نا خواسته آنها را فوت کرده اند.من دلتنگ آن نورهام.همین!
کسی نیست بگوید:»انسانم آرزوست «و بعد به راستی، آن را بیابد؟
کسی نیست بگوید «بهار»،و از سر شاخه های ایمانش جوانه ای شاد بروید؟
کسی نیست که عهدی بسته باشد و هنوز بر سر آن عهد،بی مزد و منت ایستاده باشد؟
ما حتی برای خدا هم حساب دفتری باز کرده ایم…
تشنهایم. در این وانفسای عصر آهن گیر کردهایم. دیگر دستهامان خالی نیست که دل بهپرواز بدهیم. در یک دست سامونت، در یک دست موبایل… خواب دلار میبینیم. خواب جلوزدن از آن رفیق و این دوست چندین ساله، خواب بهانههای شیرین تیغ زدن این و آن.
اشانتیون، هتل پنج ستاره، سی دی پارتی فلانیها، نسل جدید تلویزیونهای خانگی،مانیکور ناخن، کراک و شیشه و اکس…
عزیزم آسمان را نگاه کن. امروز انگار اصلاً خورشید در نیامد. آمد؟
این، زندگی ماست زیر آسمان خاکستری تراز همیشه و هر روز شهر
ما هر کداممان، در یک غار، تنها ماندهایم دور خودمان شلوغ است اما، ته چاهک دل تک تکمان را که نگاه کنی، پیلهی تنهایی را میبینی، پیچیده و تنیده به دور خیالات مان،آرزوهامان، خندههامان، گریههامان.
گاه شعلهای لرزان در دلهایمان گر میگیرد اما، تا به خودمان بجنبیم، باد آن را با خود بردهاست. باد ما را هم با خود برده است. مایی که هر کداممان، قاتل شعلههای لرزان قلبهای سوت و کورمان هستیم. ما،گویی که داریم تاوان گناهان نکرده و کردهمان را اینگونه می دهیم. غارهای ما سرد، نمور، تاریک،ترسناک… دست و پا میزنیم. که این پیله پاره شود، اما نمیشود. فریاد میزنیم کهصدایمان از سقف بالاتر رود، نمیرود. صدا میپیچید. کر میشویم. آما خدایا! در این غارتنهایی، برامان رسولی بفرست. که دم مسیحیاییاش جان مان را تازه کند. بیقرار مبعوثشدن یک رسولیم در قلب مان، در نگاه مان، در گفتارمان، در عقیدهمان.. تا گرد سالیانغفلت و خود پرستی و نورکشی را از سیرتمان بزداید. خدایا! رسولی بفرست ناب، چونانمحمد(ص) که آتشی به جان خمودی زمین انداخت.
خوش به حال میثم و ابوذر و سلمان. خوش به حال همسایههای تو. خوش به حالآن کودک یهودی گرسنه که نمک گیر عشق توشد. خوش به حال او که خاکستر از پشت بام ریخت و رفتی عیادتش.خوش به حال آنها،که پای منبرت نشستند و کلام آهنگین تو را شنیدند. خوش به حال او که ادعای قصاص کرد و افتاد بر دامان پاکت…«تو»، نور مسلم بودی. از آن نورهای کم یاب و نادر و بیبدیل… در عرش و فرش اعلامشده بود که «آهای اهل عالم! آخرین رسول آسمانی را هم فرستادیم.»
حساب دودوتا چهار تاست. آخرین رسول را جرعه جرعه باید نوشید. باید سرتا پا چشمشد و به تماشای قامت آسمانیاش نشست. باید همه تن گوش شد به فرمان او.. دیوانگینیست که از کنار پرنورترین و عظیمترین چلچراغ آفرینش ردشویم و شعلهای هرچندکوچک و لرزان، برای غار سیاه و تاریک تنهایی مان نگیریم؟؟…
«ریحانه».. فرهنگ نامهی لغات را نگاه میکنم. دنبال معنی کلمه میگردم:
«هرگیاه خوش بو، رزق و رحمت، راحتی و آسایش، آرامش»
کسی انگار ناگهان مرا میکشد در دالان تو در توی تاریخ، لابهلای کتابهای قطور و خاکگرفتهی تاریخ نویسان و تاریخ نگاران.
طنین صدایی رامیشنوم. صدایی که لطیف است، نرم است، سرشار از حکمت ودانایی است. صدای آخرین نبی نور است. این محمد (ص) است که مردم را میخواند و ازفاطمه میگوید.از طاهره، از مرضیه، مطهره، ذکیه، از ریحانه… ریحانه… ریحانه که روح وجان اوست.
دهان به دهان میچرخید که «فاطمه، ریحانه ی آخرین نبی خداست»، دهان به دهانمیچرخید که فاطمه ذریهی پیامبر است. مهر و خشم خدا، در گرو مهر و خشم زهراست.اگرزهرا نبود، نه محمد بود، ونه علی، و نه هیچ جنبدهای در این عالم. محور هستی زهراست. شالودهی خلقت، زهراست. سرور زنان عالم، زهراست. دهان به دهان میچرخید.اما قلب پیامبر هنوز درد میکند. خیالش از بابت زهرا راحت نیست. نگران کینهی شبپرستان است. نگران این قاعده که؛در تاریکی محض، وقتی شمعی روشن باشد، چشم شبپرستان درد میگیرد. شب پرستان کاری به هیبت عظیم نور ندارند.
من از آتش میترسم.آتش که زبانه می کشد قلبم ،می خواهد که از جا بکند.آتش حریص است.زیاده خواه و نا مهربان،خودش را پهن زمین میکند. خار خشک بیابانی و بوته های جوان شمشاد برایش فرقی نمی کنند.آتش ،کار خودش را می کند .جرق جرق صدا می دهد و جلو میرود.مثل امروز بود که داشتیم در پیاده رو می رفتیم.بچه ها آتشی کوچک به پا کرده بودند.مادرم گفت:بیا اینور.خدای نکرده چادرت به آتش گیر می کند.
یک لحظه خیال برم داشت:آتش به چادر گیر می کند یا چادر به آتش؟؟؟
مادرم گفت:نشنیدم.چیزی گفتی؟
ما از آتش دور شدیم.آتش هنوز جرق جرق می کرد.کسی از کنارمان ردشد.چند تا جعبه خالی میوه برداشته بود.فریاد می زد:باز هم هیزم…
هر چیزی ،هر آنچه را که بر او گذشته تا ابد به یاد خواهد داشت.صندلی، خواب درخت را می بیند.سنگ یاد کوه می افتد.سرزمین طوی، دلش برای موسی تنگ می شود و بیت المقدس، لحظه ی عروج عیسی را هر بار مرور می کند.حافظه ی اجسام بر عکس ادعای «انسان»،که به زندگی در عصر تکنولوژی وRAM چند گیگ می نازد،بسیار قوی تر است.آب همیشه برای کربلای حسین می گرید و کوچه های خاکی مدینه،همیشه دلشان برای «ریحانه ی نبی»،کباب است. یادشان میاید که بالهای یک فرشته ی زمینی،همانجا وسط کوچه شکست و پیراهن بلند و سپید آسمانی اش در آتش کینه سوخت.کوچه ها به یاد دارند که فرشته ی قشنگ ما، فقط هجده سال داشت اما در غم از دست دادن پیغام بر خدا،هزار سال پیر شده بود. نه آنکه پدر او بود.محمد پدر همه ی امت خدا بود.و همین پدر بود که گفته بود:»فاطمه را از جانم دوست تر دارم.»فاطمه،نگران امت محمد(ص) بود. و امت محمد یعنی من،یعنی تو،یعنی حتی همان پیرمرد ارمنی که برای شفای دختر بیمارش،چراغ ،نذرحسینیه می کند.
ما سخت جانی کردیم که تا کنون زنده مانده ایم.وگرنه تاب مصیبت در ما نبود.با پای پر آبله،تازه رسیده بودیم نزدیکی های تو.ما سردمان بود.لرز کرده بودیم و امید رسیدن به تو، سر پا نگه مان داشته بود.کورمال کورمال می آمدیم که نیافتیم.تو فریاد می زدی:»قلب هاتان مقدس اند.راحت به دست باد نسپاریدش.»و برای سالم رسیدن ما، و به سلامت عبور کردن ما،والله خیر حافظا می خواندی.ما دعایت را می شنیدیم و دلگرم می شدیم.می گفتیم اگر راه سخت است و جاده باریک و هوا سرد و سوزان چه باک…که ما مولایی چونان تو را داشتیم.یادم نیست!حافظه ام سخت،ناجور شده است.شاید یک قدمی تو بود شاید هم کمتر…که ناگهان شمشیری بالا رفت.صدای ترق تازیانه آمد.صدای عربده،فریاد،ناله.صدای وامحمدا! واعلیا!…صدای جیغ فرشتگان…هوا تاریک بود.ظلمات بود.ما ندیدیم چه شد فقط… در یک آن،احساس کردیم که در صحرای عدم گم شده ایم.تو دست به دیوار، رفتی…و کسی گفت:اف بر شما!…فضه بود انگار.
تاب این مصیبت کجا در ما بود .ما همانجا نشستیم.دست بر سر گذاشتیم و دیدیم یتیم شده ایم .خبری از گرمی دستان پر از مهرت نبود.بوی دود می آمد،بوی خون،بوی جنگهای جاهلیت سالها پیش…ما نفهمیدیم چه شد؟!
ریسمان،آتش،چهل مرد قوی هیکل،مسمار،دیوار،تازیانه،نعره،زور،غلاف شمشیر،لگد،…من هر چه فکر می کنم ارتباط این کلمات زمخت و دردآور را با کلمه ی لطیف و سراسر آرامش «ریحانه»،نمی توانم بیابم.Error می دهم.با ذهنم مچ نمی شود.ریحانه کجا،لگد کجا…گل کجا،ساتور کجا…؟! ما نمی فهمیم.هیچ وقت هم نخواهیم فهمید.من تنها این را می دانم که گوشم درد می کند.صدایی در گوشم هی زنگ می زند و هی زنگ می زند و می گوید:فضه مرا دریاب!!!!!
حرفی نمانده. یعنی حرف که زیاد است اما نه زبانی هست که بگویدش و نه گوشی که بشنود. تبم تند شده امشب.هذیانم مدام،سرم پر درد.دارم به این می اندیشم که شاید باید حساب دو دو تا چهار تا را دور انداخت.انگار این روزها چندان کاربردی ندارد.لغت نامه ها را هم باید دور انداخت.از شرکتاب های تاریخ هم باید خلاص شد.این مثل که می گوید «زبان سرخ،سر سبز میدهد بر باد» را باید حسابی جدی گرفت.اینطوری بهانه ی خوبی برای خوابیدن و خواب دیدن گیر می آوریم.بهانه ای برای سکوت…دنیا را آب ببرد به ما چه؟! شمعی هم بین اینهمه شمع کم شود به ما چه؟! اصلا عشق یعنی چی؟ما هر روزکیلو کیلوعشق، دانلود می کنیم.
چقدر تب دارم.گر گرفته ام.دارم می سوزم.کسی نیست یک دستمال خیس برایم بیاورد؟
آه بانو!شمایید؟…
مادر نمیر!
دنیا به تو، به مهربانی تو، نوازشهای تو، به عطر بهشتی وجود تو نیاز دارد.
مادر نمیر !
ببین که ما هنوز درد یتیمی را سال به سال داریم بر دوش میکشیم تا جمعه موعود… و هنوزجمعه نیامده!
مادر!این هله هوله های رنگین را از جلوی کودکانت بردار که از بس خوردیم دلمان درد گرفته است.مادر ما خسته ایم.کمی از کوثر حیاتت به ما بنوشان.
«کمی از کوثر حیاتت به ما بنوشان.»
واقعاض محتاج جرعه ای از آنیم.
آه و آه و آه و………. و آه.